دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نوشتن» ثبت شده است


درست نمیدانم کی و کجا اما یک زمانی دیگر پذیرفتم که آدم بامزه ای نیستم..در نتیجه؟ دست از شوخی کردن با آدمها و موقعیت های اطرافم برداشتم. و خب نه تنها این شوخی نکردن و تیکه نینداختن و بامزه بازی در آوردن های من به هیچ جای دنیا برنخورد که به نظرم، هم خودم و هم دیگران با کلماتی کمتر زندگی آسوده تری در پیش گرفتیم.

جدا از طنز موقعیت،‌ فکر میکنم بهترین و خلاقانه ترین شوخی های تکرار شونده هم تاریخ مصرفی دارند چه برسد به این تیکه کلام های نازل سریال های تلویزیونی ایران و خوش مزه بازی های اینستاگرامی که دور و برمان را گرفته. دارم از جملاتی شبیه "پلیس فتا حواسش به همه چیز هست" حرف میزنم... آن عبارت های تاریخ گذشته که شاید از همان اول هم خیلی بامزه نبودند و نیستند دیگر قطعاً!

شوخی کردن یا طنز نوشتن  وقتی آن شیرینی ذاتی در وجودت نباشد چیزی شبیه آواز خواندن شهرام شب پره یا گرداندن الاغ توسط علیرضا خمسه دور استودیو خندوانه است. بله. شاید خودمان هیچوقت متوجه اش نشویم اما..همین قدر فضاحت بار.



شاید احمقانه یا حتی عامیانه به نظر برسد اما من فکر میکنم شرارتی بسته به جنسیت در وجود همه ی ما نهفته است. میخواهم بگویم همانقدر که مردها میتوانند هیولا باشند (و هستند) تقریبا هر زنی شیطانی پنهان در درون خودش دارد و تنها یک حادثه یا سلسله اتفاقات لازم است تا این عفریته مکار سر برآورد و در جهان مردم اطرافش خدایی کند.
مهم نیست چندبار این صحنه تکرار و دیده میشود، چرا که هربار دیدنش شگفت انگیز است...اینکه چطور حتی ساده ترین زن ها هم میتوانند برای رسیدن به مقاصدشان باهوش ترین مردها را با بدن و زبان و زیبایی شان اغوا کنند و انگار در این جنبه پایانی برای حماقت ما مردها وجود ندارد.
شاید هنرمندانه ترین تصویر از این مفهوم را در سینما، بونوئل ِ بزرگ، در شاهکارش That Obscure Object of Desire به نمایش گذاشته باشد.
اما بهانه من برای گفتن این حرف ها تماشای قسمت ششم فصل اول سریال True Detective بود...جایی که میشل موناهن به متیو مک‌کانهی تجاوز میکند. عجب دنیایی.
 

http://s9.picofile.com/file/8325996076/soscllkc.jpg



اگر تا به حال وبلاگ نداشته اید شاید از شنیدن این حرف تعجب کنید اما در وبلاگ نویسی دو چیز حتی سخت تر از تولید محتواست: 1.انتخاب عنوان مناسب برای یک نوشته 2.جواب دادن به کامنت ها!

برای انتخاب عنوان یک پست وبلاگ نویس ها راه های متفاوتی در پیش میگیرند. بعضی ها چکیده، قسمت برگزیده یا جمله طلایی نوشته را قرار میدهند، عده ای یک تکه شعر مرتبط یا حتی نامرتبط را انتخاب میکنند،‌ بعضیها پستها را شماره میزنند یا دنبال راهی میگردند که بتوانند آنجا را خالی بگذارند! یک عده هم از روی سرگرمی یا شاید برای اینکه نگاه ها را سمت خودشان بکشانند از عبارت ها، جمله ها و ترکیب بندی های محیرالعقول و نا آشنا استفاده میکنند. (درست است که در کوتاه مدت جواب میدهد. اما خیلی نمیگذرد که دستشان رو میشود و همه میفهمند آنجا و زیر آن سیرک کلمات خبری نیست. به هرحال همیشه میتوان بین التماس نگاه و برانگیختن زیرکانه کنجکاوی دیگران، تمایز قائل شد.)

داشتم داستانی که نرگس از بورخس برایم فرستاده بود میخواندم که همه ی این ها به ذهنم رسید. اول اصلاً حواسم به آن نبود و بعد از این که تمامش کردم و خواستم دوباره از اول بخوانمش، نگاهم به عنوان داستان خورد. مزاحم.

اگر داستان را نخوانده باشید برای شما معنی خاصی ندارد اما آن لحظه بعد از خواندن داستان یک لبخند روی صورت من نشاند. به این فکر کردم که عنوان، هرکجا و برای هر اثری که باشد همان قدر که باید آشکار کند یعنی کلیت را به دقت و با کمترین کلمات ممکن توضیح بدهد، همانقدر هم باید مخفی باشد و پنهان کند. آنطور نباشد که فقط با دیدن آن بتوانند کل داستان/حرفهایت را حدس بزنند. آنگونه باشد که فقط برای آنان که خوانده اند و دیده اند معنایی داشته باشد. واقعا معنایی داشته باشد و حتی دید بهتری از متن دست بدهد.

بهتر بگویم..یک مرور شیرین باشد بر هرآنچه بوده. یک لبخند بزرگ باشد، هنگام بازگشتن به اول.



اشتباهم این بود که دوست داشتم در همان لحظه نویسنده خوبی باشم. گاهی مینوشتم اما نمیشد. میدیدم که نمیشود و نمیتوانم با در نظر گرفتن معیارهای خودم خوب بنویسم و از نتیجه کار راضی باشم.
در این مواقع این فکر به ذهن آدم خطور میکند که بدون انجام هیچکاری فقط صبر کند برای آن روز. روزی که زمان کار خودش را کرده..روزی که به یکباره به چیزهایی که نوشته ای نگاه میکنی و میبینی که نویسنده خوبی شده ای. اما خوب میدانم که چنین فکری ساده لوحانه ست و با این روند آن روز نمیرسد.
بعد فکر کردم شاید باید ده سال هر روز تمرین کنم و بنویسم و صبر کنم تا آن روز برسد. منظورم روزی نیست که از نتیجه کار همان لحظه ام راضی باشم، از آن نقطه ای حرف میزنم که وقت خواندن نوشته ام همان احساسی را داشته باشم که وقت خواندن آثار
نویسندگان محبوبم پیدا میکنم. رد شدن از حداقلها و رسیدن به آن استاندارد مطلوب. احتمالا بعد از آن هم باید ده سال دیگر بنویسم و صبر کنم تا روزی که بتوانم خودم را نویسنده ببینم. و ده سال دیگر، تا شاید زنجیره ی کلماتی را که ارزش منتشر کردن روی کاغذ داشته باشد پیدا کرده باشم.
نمیخواهم بگویم سی سال صبر میکنم برای آن روز. اما اگر هم اینقدر طول بکشد برایم جای تعجب و دلخوری ندارد.
داشتم مینوشتم قصد دارم هر روز، اینجا، بنویسم. اما متعادل ترش میکنم. حداقل هر دو روز یکبار مینویسم. شاید همین باعث شود بهتر و منظم تر هم فکر کنم. زیرکانه تر از کلمات استفاده کنم. دقیق تر گوش کنم و با ظرافت بیشتری اطرافم را تماشا کنم. کسی چه میداند، شاید هم یک روز تبدیل به کسی شدم که حرف تازه ای برای گفتن دارد.



صائب تبریزی یک تک بیت بسیار زیبا دارد که در آن از شکسته شدن قدر شعر اینگونه سخن میگوید:" صائب دو چیز می شکند قدر شعر را...تحسینِ ناشناس و سکوت سخن شناس..."
فقط هم بحث شعر در میان نیست. هر وقت کاری انجام دادی یا حرفی زدی دقت کن چه کسی حرف به میان آورده است و شروع به تحسین و تمجید کرده است و چه کسی ترجیح داده سکوت کند. میخواهم بگویم گاهی اوقات میشود از سکوت بعضی آدمها بیشتر از سخن پراکنی بعضی دیگر یاد گرفت.
بیشتر از همه حواست باشد چجور آدمهایی دورت را گرفته اند. یک تنهایی درخشان بسیار بهتر از دوره شدن با آدم های سخیف است.


از نظر من مهمترین مسئله در مورد کتاب خوندن تاثیر مشهودیه که روی شخصیت ما میگذاره. البته منظور من تاثیر پذیرفتن به هر شکل و از هر کتابی نیست. ایده آل ترین شکل شاید این باشه که کتاب ابزاری در اختیارمون قرار بده که به وسیله ای اون ها، خودمون چیزی به خودمون اضافه کنیم یا شروع به کنده کاری روی شخصیتمون کنیم.

وقتی کتابی رو میخونیم، وقتی حتی یک صفحه از کتابی رو میخونیم باید با کسی که اون یک صفحه رو نخونده تفاوتی پیدا کنیم. یعنی به واسطه خوندن همون یک صفحه گفتار، رفتار یا ذهنیتمون تغییری کرده باشه..وگرنه خوندنش فایده چندانی نداشته. (البته یک شکل تاثیر هم پس از خوندن تمام صفحات، کنار هم قرار گرفتن تمام تکه های پازل و فهمیدن کلیت به وجود میاد) آدمهایی رو دیدم که در طول سال ها کتاب های نسبتاً زیادی خوندند با این وجود تفاوت چشم گیری با آدم قبلی پیدا نکردند. نه افکار، و نه گفتار و رفتارشون بیانگر کتاب هایی که خوندن نیست. یکی از دلایل این مسئله میتونه بد خوندن باشه. یعنی دریافت نکردن یا درست دریافت نکردن چیزهایی که باید جذب میشده.

شاید به آدم های قدیمی برخورده باشید که در طول زندگی شون فقط یک کتاب ارزشمند خوندند اما اون کتاب چنان به جانشون نشسته که در هر کلام و در هر گفتارشون نمود پیدا کرده. کسی که سعدی میخونه، کسی که خوب سعدی میخونه نمیتونه آدم بی اخلاق یا بی ادبی باشه. کسی که درست مولانا میخونه نمیتونه آدم ادیب و صاحب فکری نباشه. و البته کسانی که سال ها دیوان حافظ یا شاهنامه ی فردوسی رو خوندند صاحب ویژگی های بارز دیگه ای میشن. به احتمال قریب به یقین.

نکته دیگه اینه که برخلاف تصور بعضی از کتابخون ها، خوندن رمان خوب و مخصوصاً شاهکارهای ادبیات وقت تلف کردن نیست، حتی اگر صرفاً روایت کننده داستان چند شخصیت معمولی باشند. ما در یک رمان معمولی با چند شخصیت و در یک اثر قوی با زندگی ده ها شخصیت آشنا میشیم، در موقعیت های مختلف قرار میگیریم و بدون هزینه دادن در زندگی واقعی به تجربه های ارزشمندی میرسیم. رمان خوب به شخصیت انسان قوام میده و باعث پختگی بیشتر میشه.

البته گاهی حرف های نویسنده برای ما تکراری خواهد بود و ما نمیتونیم دریافت تازه ای از چیزی که خوندیم حاصل کنیم ولی باز هم به خاطر برخورد بادقت با کلمات و عبارت های جدید یا مرور کلماتی که به خاطر داشتیم و با افزایش دایره لغات به وزن شخصیت ما افزوده میشه.

دلیل اصلی تاکید من روی تاثیر مشهود اینه که ما روی اون کنترل داریم. قطعاً کتاب خوندن تاثیرات نهان و پنهان گوناگونی هم داره که آدمهای ریز بین به سادگی متوجه اش خواهند شد. اما این یک شکل تاثیر ناخودآگاه و تقریباً غیرقابل بررسیه. اما تاثیرات مشهود قابل کنترل، پیگیری و شکل دادن هستند. ما برای پیشرفت در هر کاری نیاز به رکورد گیری داریم. اینجا منظورم کمیت مطالعه نیست. در سال های ابتدایی خوندن به جای تمرکز بر روی تعداد صفحه یا تعداد کتاب هایی که میخونید، روی کیفیت خوندنتون تمرکز کنید.

اما نشونه ی باکیفیت خوندن چیه؟ همون چیزی که تمام این مدت راجع بهش حرف زدم. تاثیر مشهودی که بر روی شخصیتمون باقی میگذاره!

اگر خیلی در تماشای خودتون ماهر نیستید از یک آدم باتجربه تر بخواهید تغییرات رو رصد کنه و مطلعتون کنه. سعی کنید مطالعه تونو آگاهانه کندتر کنید. یادداشت برداری از مطالب تازه و جالب رو فراموش نکنید (حتی اگه قراره اون یادداشت ها رو دور بریزید!) برای هر مطلبی که میخونید دنبال مصداق باشید در دنیای واقعی. به میزان دریافتتون از هر خطی که میخونید توجه کنید. به غیر از وقت هایی که برای سرگرمی میخونید دائماً و بی وقفه از خودتون بپرسید این کجا به کارم میاد؟ کجا میتونم از این استفاده کنم؟ اگاهی داشتن از کاربرد باعث ساده تر شدن فرآیند ذخیره اطلاعات در مغز میشه.

باز هم تکرار میکنم. به میزان دریافتتون از هر کتاب، از هر صفحه و از هر خطی که میخونید دقت کنید! شاید این بهترین راه برای روشن شدن راه آینده زمینه مطالعاتی و کتاب هایی که قراره بخونید باشه.



شبیه دیگران نبودن به هر قیمتی درسته؟ فکر میکنم نه..اینجا همون نقطه ایه که آدم تبدیل میشه به "اَدا"..میپذیرم که ساده نیست...میپذیرم معمولی بودن و دیدن شباهت حرف ها، شباهت زندگی ها بهم و تحمل کردن این موضوع کار آسونی نیست. این که دقیقاً شبیه میلیون ها نفر دیگه ای که بودن و هستن و خواهند بود باشی و زندگی کنی و بمیری. دقیقا همون کلماتی رو به زبون بیاری و بشنوی که دیگران بارها و بارها گفتند، همونکارها رو بکنی، همونجاها بری و همونطور تموم شی. واقعاً سخته. ولی؟ فکر نمیکنم ولی وجود داشته باشه. باید پذیرفت و مدت ها رنج کشید. کاری هم نمیشه کرد. هر تلاشی برای متفاوت نشون دادن خودت با دیگران تو رو تبدیل به یه موجود مضحک میکنه که قلابی بودنش از فرسخ ها مشخصه.

اوه من شبیه دیگران نیستم. اوه من از جنس آدمای اطرافم نیستم. اوه هیچ کس منو درک نمیکنه. اوه چرا من مثل بقیه نمیتونم فلان کارو بکنم و فلان کاری که میکنم در نظر دیگران عجیب به نظر میاد.

اینها بخشی از بولشت هایی هستن که بعضی از آدما هر روز منتشر میکنند. آدمایی که از مرحله ی اول عبور کردند ولی همونجا گیر کردند و به بیراهه رفتند. نتونستند بفهمن راه گریزی نیست، نتونستند سکوتشون رو حفظ کنند، نتونستند بشینند و تماشا کنند فقط...تلاش عبث آدمو به بدجاهایی میکشونه...



دانکرک فیلم خوبی نبود. واژه ی بد رو هم نمیشه بهش اطلاق کرد. شاید بهترین توصیف براش کسل کننده باشه. جذابیتش حتی از یک اثر مستند هم کمتره! نه شخصیت پردازی، نه نقطه ی عطفی، نه دیالوگی..هیچ. هیچ چیز جز کمی جذابیت بصری به واسطه نحوه‌ی کادربندی‌ و حرکت‌های دوربین. وقتی دیدنش تموم شد با خودم گفتم: خب که چی؟ خب که چی آقای نولان؟

خیلی بدم میاد که کارگردان سعی کن با آمیزه ای از تصاویر اغراق شده و موسیقی منو تحت تاثیر قرار بده و اون در پایان فیلم داشت دقیقا همین کارو میکرد.

فیلم های جناب نولان تاریخ مصرف دارند. بعد از چند سال وقتی سراغشون برید دیگه نه اونقدر که به نظرتون میرسید تاثیرگذارند و نه حتی هیجان برانگیز...حتی فیلم شوالیه تاریکی که به عنوان شاهکارش شناخت میشه امروز برای من قابل بازبینی نیست.

مشکل نولان اینه که نابغه نیست. مهم نیست فیلم هاش تا چه اندازه با کیفیت اند و عوامل فنی تا چه اندازه حرفه ای چیده شدند. چیزی به وضوح در این وسط کمه و اون به نظر من نبوغه. نبوغ همون چیزیه که بین امثال کوبریک و نولان فاصله ای به اندازه ی دریای مانش میندازه...چی؟ فاصله ش کمه؟ یه مثال بهتر بزنم؟ بی خیال.



مهسا: خسرو تو فیس بوک هزار تا دوست داره...
منوچهر: هزار تا؟ مگه می شه؟!
کاوه: مجازی ان. دوستای واقعی نیستن که. اینا اگه بمیری هم نمیان سراغتو بگیرن.
مهسا: حالا دوستای واقعی سراغتو می گیرن؟!

+احتمال باران اسیدی - بهتاش صناعی ها

+ (دو سه روز پیش اینستاگرامم را بستم، این اواخر با اینکه کمتر عکس میگذاشتم بیشتر وقتم را میگرفت چون افتاده بودم به خزعبل بینی..دیدم حریف وسوسه تماشا کردن اراجیف و چرندیات زرد و چیپ و چپ و چل نمیشوم خودم را تنبیه کردم ..از دو هزار فالوور تا این لحظه حتی یک نفر هم متوجه نشده و این دقیقا آیینه ی تمام نمای فضای مجازی ست..

در این جهان، توهم خنده داری ست اگر فکر کنیم که یک عالم دوست و رفیق داریم و برای صدها نفر مهم است وجود و حضورمان... )

تا اینجا یادداشت محسن باقرلو رو خوندید در مورد تجربه ترک یکی از شبکه های اجتماعی..حرف اصلی که درست به نظر میرسه اما همونطور که در خلال یکی از دیالوگ های فیلم باران اسیدی گفته شده، در این مورد تفاوت اساسی بین محیط آنلاین و دنیای واقعی وجود نداره. در بیشتر ارتباطات، ما وقتی از جلوی چشم آدمهایی که میشناسیم (یا حتی دوست صداشون میکنیم) ناپدید میشیم، تا برخورد بعدی از دنیاشون هم محو میشیم. برای مطمئن شدن از این موضوع کافیه از یک دوست، همکار یا همکلاسی بخواید یک کار معمولی و بی زحمت براتون انجام بده. اون با روی خوش موافقت میکنه اما بسیار بعیده که بدون یادآوری دوباره اون کارو براتون انجام بده...و در صورت پرسش خیلی ساده خواهد گفت که فراموش کرده.

واقعیت اینه آدم ها امروز به زور نوتیفیکیشن ها و بالا اومدن از طریق آپدیت شبکه های اجتماعی یاد هم می افتند یا خودشون رو یاد همدیگه میندازند! (البته استثنائاتی هم یافت میشه در این بین، آدمهای عزیز و مهربونی که باید قدرشون رو دونست، هرچند بسیار نایاب اند...)

به طور کلی نمیدونم این میل که کسی بدون دلیل سراغمونو بگیره یا بهمون اهمیت بده از کجا میاد..برای بیشتر آدمها واقعاً فقط وجود یه احساس یا یه خبر گرفتن خشک و خالی هم کافیه.. (برای بعضی آدمها ثابت کردن این موضوع و انجام فعالیت هایی که نشون دهنده این احساسند مهمتره..)

اگه این اهمیت دادن به شکل ساده تر کردن واقعی و عملی زندگی ما از طریق کمک های ملموس باشه، خب قابل درکه..اما من واقعاً تا به حال کمکی از آدمهای اطرافم ندیدم که در این جهت باشه، شکل معامله نداشته باشه و انتظار بزرگتری در پشتش نباشه..برای همین خلاص شدن از این نیازو یه قدم مثبت میدونم..

یعنی بهتره به جای اینکه از این که دوستانمون سراغی از ما نمیگیرند ناله کنیم، یا نه، یک قدم بزرگتر برداریم و با تغییر دادن همون آدمها یا تلاش برای پیدا کردن آدم های تازه ای که بهمون اهمیت میدن سعی کنیم این نیازو ارضا کنیم، تلاش کنیم از شر این نیاز و انتظار بیهوده خلاص بشیم. راه آسونی نیست اما مطمئنه..



امروز فرصت ما برای شناخت دیگران کمتر از گذشته است. آدم ها محتاط تر شده اند و هر روز ماهرانه تر نقاب هایشان روی چهره میگذارند.
اما هنوز هم معدود روزنه هایی وجود دارند که میتوانیم از میان آنها به تماشای نمایی از شخصیت انسانها بنشینیم. این فرصت برای من از میان بازی های گروهی که گهگداری میان خانواده و آشنایان و دوستانم شکل میگیرد به وجود می آید. مسابقه هایی که در پایان آن برنده و بازنده ای وجود دارد از آن معدود موقعیت هایی ست که میتواند به ما در شناخت بهتر خودمان و آدم های دیگر کمک کند. هنوز میل شدید به پیروزی و ثابت کردن اینکه بهتر، قوی تر یا باهوش تر از دیگرانیم در ما زنده است. آدمها دوست دارند برنده باشند. اغلب آنها؟ به هرشکل و قیمتی..
برای همین است که در لحظات حساس منتهی به پیروزی یا شکست بازی های حتی دوستانه، نقاب ها کنار میرود و هیولای درون به بیرون کشیده میشود. آدمها اینجا بیشتر از هر موقعیت دوستانه دیگری هیجان زده میشوند؛ با حالتی عصبی سرهم داد میکشند، همدیگر را به حق یا ناحق به فریب یا تقلب متهم میکنند، کلمات زشت جدیدی را از اعماق ذهنشان بیرون میشکند، به هم گروهی شان نسبت احمق و خنگ میدهند، با رقیبشان مشغول بحث و درگیری های لفظی بچگانه که از شخصیت شان دور به نظر میرسد میشوند و هر کاری میکنند که در پایان طرف بازنده ی میدان نباشند..تمام این لحظات از معرکه ترین فرصت ها برای تماشای آدمها بیرون از نقاب ها و نقشهایشان است..و برای کسانی که به خودشناسی علاقه دارند یک آینه تمام قد برای شناخت خود.



توهمی در ما وجود دارد که اگر به خوبی برنامه ریزی کنیم به هرآنچه میخواهیم میرسیم و آینده بی نقصی در انتظارمان است. اما وقتی نتوانستیم به شکلی کامل به برنامه هایمان جامه عمل بپوشانیم و درنتیجه به هدف ها و سرحدهای تعیین شده مان هم نرسیدیم، سرخورده و ناراحت متوجه این واقعیت میشویم که زندگی پیچیده و آینده مبهم تر از آن است که اصلا بتوان برای آن برنامه ای دقیق ریخت و اجرایش کرد..و در نهایت به این بهانه تمرین مدوام اما کم نتیجه مان را رها میکنیم.
غافل از اینکه تنها انتظاری که باید از برنامه ریزی داشت آن است که آینده مان را بهتر از آنچه که قرار بود بدون آن اتفاق بیفتد بکند. نه رسیدن به هدف هایی که برایش برنامه ریخته ایم، نه یک نتیجه رویایی و نه یک آینده بی نقص.
فقط کمی بهتر از آنچه که قرار بود بدون آن اتفاق بیافتد.



یک

گاهی در موقعیت های دشوار زندگی که باید یک انتخاب سخت میکردم، با خودم فکر کرده ام که اگر در این لحظه در یک جزیره تنهای تنها بودم (و قرار نبود برای باقی عمرم با هیچ انسان دیگری مواجه شوم) چه تصمیمی میگرفتم و چکار میکردم؟


دو

"انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."

(مطمئن نیستم منظور ابوسعید ابوالخیر از بیان این جمله دقیقاً چه بوده اما) اگر به سمتی برویم که اینگونه به مسائل نگاه کنیم، دیگر کسی وجود ندارد که بخواهیم برایش زندگی کنیم. کسی نیست که از او مراقبت کنیم یا او از ما مراقبت کند. کسی وجود ندارد که حرکاتمان به تحسین و تشویق و تاییدش باشد. کسی نیست که هدفهایمان را در او ببینیم و یا به خاطر او برای رویاهایمان تلاش کنیم. خودمان میمانیم و خودمان.

زندگی کردن به این شکل فلسفه ی وجودی خیلی از ما را زیر سوال میبرد. برای همین است که کمتر انسانی تاب تحمل تنهایی در یک جزیره را دارد. چون ما برای دیگران زنده ایم. چه بچه ها و معشوقه هایمان باشند، چه مخاطبانی عادی که هیچ نمیشناسیمشان!


سه

این که به عقیده دیگران گوش کنی و به آنها اهمیت دهی بد نیست. اما اینکه با ذهنیتی که از ذهنیت دیگران داری تصمیم بگیری وحشتناک است! مسئله این است که تنها چیزی که در زندگی ما ثابت خواهد ماند "خودمانیم". دیگران در رفت و آمدند. اگر هم بمانند نظرشان تغییر خواهد کرد. از همه بدتر که آنها خود کپی دیگرانند. تنها راه بدست آوردن رضایت درونی آن است که برای خودت باشی و به خواسته خودت گوش کنی و همان تصمیمی را بگیری که اگر در این دنیا تنها بودی میگرفتی.


چهار

حتی در میان سینمادوستان هم افراد زیادی پیدا نمیشوند که فیلمهای طولانی و خسته کننده  تارکوفسکی را با علاقه دیده یا فهمیده باشند. آیا خود او از این مطلب آگاه نبود؟ بوده. چرا که جایی در میان خاطراتش بعد از اینکه نامه تعدادی از تماشاگران فیلمهایش را خوانده مینویسد: "بعد از خواندن چنین نامه هایی، مایوسانه از خود میپرسم، من در واقع برای چه کسی و به چه منظور کار میکنم؟"

در دنیایی که همه به دنبال مخاطب میدوند، چند نفر حاضرند آنگونه که درست میپندارند کار کنند و به مسیر منحصر به فردشان ادامه دهند؟


پنج

شبیه هم شده ایم. جاهای مختلفی قرار داریم و لباس های متفاوتی میپوشیم اما مانند هم زندگی میکنیم. همه سعی میکنیم کتاب های خوب بخوانیم، به نمایشگاه های مختلف سرک بکشیم، فیلم ها و تئاترهای معناگرا تماشا کنیم، به موسیقی کلاسیک گوش دهیم و هنرمند و عاشق سفر کردن باشیم. (آنقدر این مولفه ها در نگاه من تکرار شده اند که روزی فکر میکردم اجزا طبیعی زندگی اند!)

کریستین بوبن، نویسنده بزرگ و اصیل فرانسوی، اما هیچگاه در طول زندگی از شهر محل تولدش خارج نشده است. میدانی چرا؟


شش
ژیل دلوز درست می‌گوید که نباید در دامِ رویای دیگران بیفتیم. رؤیای دیگران، رویای دیگران است، نه رویای من. رویای دیگری می‌تواند باتلاقِ من باشد.



هیچ گاه نمیتوانی بفهمی هیچ نخواستن از روی بی نیازی ست یا ناتوانی در رسیدن، مگر آنکه آنچیزهایی را که به آن دست رد میزنی (یا فکر میکنی که خواهی زد) در اختیار داشته باشی.

لذت هایی وجود دارند که تا قبل از چشیدن میتوانی از آنها غافل بمانی اما بعد از لحظه ای درگیری دیگر نخواهی توانست از آنها دست بکشی..و اگر هم روزی این اتفاق بیفتد از سر سیری خواهد بود نه بی نیازی.

قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفته ام که برای دستیابی به رضایت خاطر درونی، آزادی تا چه اندازه مهم است و آزادی، تنها با بدست آوردن بی نیازی ست که رخ میدهد. اما دام بزرگی در این میان نهاده شده که تنها راه رهایی از  آن توانایی تشخیص نخواستن از ناتوانی ست. اینکه دستت به چیزی نرسد و بارها تکراری کنی که "نمیخواهم" نشانه هیچ چیز نیست. یک بی نیازی واقعی، سه مرحله دارد. بتوانی، بچشی، اما نخواهی..



یالوم میگوید: "زناشویی که انسان بتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است."
من میگویم هر رابطه ی نزدیکی که انسان بتواند از آن صرف نظر بکند محکوم به شکست است. رفاقتی که چند ماه در سکوت و بی خبری بگذرد و دوستی، وقتی حال خوب و بدتان دور از هم و بدون هم عوض شود و چرخ زندگی تان بدون یکدیگر هم بچرخد و وجود یا عدم وجودتان در دنیای هم تاثیری روی کیفیت زندگیتان نداشته باشد، محکوم به تباهی ست. و خب اصلا به درد لای جرز میخورد.



وقتی متوجه یک واقعیت مهم میشوی رنجور و آشفته خواهی شد (اصلاً یکی از نشانه های اصلی قرار داشتن در مسیر درست یادگیری همین رنج کشیدن است.) حتی ممکن است به جایی برسی که به بی خبری دیگران غبطه بخوری. اما اگر شروع به انکار نکنی و از ترس رویارویی با شرایط جدید به حالت امن گذشته برنگردی، به تدریج قدرت و مسیر تحمل آن واقعیت را پیدا میکنی و تا یافتن واقعیت بعدی به زندگی عادی بازخواهی گشت.

شاید شکل ظاهری زندگیت شبیه بی خبران به نظر برسد..اما به واسطه ی رنجی که کشیده ای و آگاهی که داری در سطحی دیگر به زندگی ادامه خواهی داد.

به قول پروست خوشی برای بدن مان لازم است اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت می کند. چه بسا وقتی همه چیز بر وفق مراد است خرفت بمانیم.



بعد از تماشای تعداد زیادی فیلم و افزایش تجربه و رسیدن به حد مشخصی از پختگی دیگر نه رنگ و لعاب فیلمهای هالیوودی چشمت را خواهد گرفت و نه داستان های به ظاهر الهام بخش آن فریبت خواهد داد. بیشتر آن آثاری که در دوران نوجوانی شگفت زده ات کرده اند جذابیتشان را برایت از دست خواهند داد، به آن اندازه که بعد از چند دقیقه از پخش و دیدن دوباره شان، آن تصویر زیبای ابتدایی ات از آنها خراب خواهد شد و حتی حاضر به نشستن و ادامه تماشای شان نخواهی بود.

دوست ندارم یک حکم کلی صادر کنم، اما انگار فیلمهای هالیوودی تماماً تظاهرند. حتی متفاوت بودنشان هم یک نمایش تصنعی ست. چیزی در آنهاست که از زندگی دور است. و همین مسئله آنها را "به درد نخور" میکند.

البته در این تخریب ذهنیت و نگاه به سینما به عنوان شکلی از تجارت و نه یک هنر، مسائل دیگری هم نقش دارند. برای مثال وقتی به حقه های فیلمنامه نویسی آگاه میشوی و میفهمی تمام گره هایی که روزی هنگامی تماشای فیلمی ذهنت را مشغول کرده بودند، فریب هایی برای محکم تر نشاندنت بر روی صندلی های سینما بوده، اعتمادی درونت باقی نمیماند. این حرف به معنی آن نیست که نباید در داستان گره یا سوپرایزی وجود داشته باشد. اما این نقاط برجسته باید از دل داستان بیرون آمده باشند. نه این که دور و بر چند غافلگیری و دیالوگ خوب، داستانت را بنویسی!

همین چیزهای به ظاهر ساده بخش زیادی از  لذت تماشا را در وجودت میکشد، چون نمیتوانی لحظه ای نگاهت را از تقلبی بودن تمام آن تصاویر و گفتگوها برداری.

به همین خاطر است که بعد از مدتی ناگزیر، رو به سینمای مستقل آمریکا می آوری و بعد از آن و به تدریج به سمت سینمای اروپا حرکت خواهی کرد.

سینمای اروپا جایی نیست که در آن برای لذت به تماشای فیلم بنشینی. حداقل در ابتدا برای لذت بردن آماده نیستی. فیلمها به وحشتت می اندازند. آزارت میدهند، عصبانی ات میکنند، خسته و کسل ات میکنند و اگر هنوز رمق یا انگیزه ای برای ادامه تماشا در وجودت مانده باشد، با آنچه من  "رویارویی با واقعیت ها" صدایش میکنم، تو را، از خودت ناامید میکنند.

تماشای آثار با کیفیت سینمای اروپا ( و نگاه کردن به آثار هر سینماگر اصیل دیگری در هر نقطه دنیا)، اگرچه از جنس دیگری است، اما شباهت زیادی به خواندن شاهکارهای ادبی دارد. همانطور که بعد از تمام کردن و بستن یک کتاب خوب، آنچه که به آن تبدیل شده ای، قابل قیاس با شخصیت گذشته ات نیست، تجربه تماشا یک اثر دردناک سینمایی هم میتواند به یک نقطه ی قوت قابل اتکا در تصمیم های مهم آتی زندگی ات تبدیل شود.

چون آنها با دست گذاشتن بر نقاط پوشیده ی زندگی و شخصیت انسان ها یا تمرکز و بزرگنمایی نواحی بسیار معمولی آن باعث میشوند جور دیگری به رویدادهای روزمره یا غیرعادی زندگی نگاه کنی و از آن مهمتر به شکل متفاوتی با "خودت" رو به رو شوی..فکر میکنم این آیینگی و رو به رویی از هرچیز دیگری مهمتر است. آنها بدین شکل چیزی را درونت میکارند یا پرورش خواهد داد که پیش از وجود نداشته یا تا اندازه ریشه دار نبوده و به آن فکر نشده است.

تماشای فیلمهای خوب شخصیتت را قوام میبخشند، بی آنکه متوجه باشی با قرار دادنت در موقعیت های سخت، هوش اخلاقی ات را تقویت میکنند و با روایت بخش های کمتر شناخته شده ای از زندگی مسیر خودشناسی ات را بازتر مینماید.

سینمای اروپا، خود ِ زندگی نیست اما به آن نزدیک است. اشتیاق بعضی از سینماگران اروپا برای ساخت آنچه به آن فکر میکنند و به آن اعتقاد دارند و توجه اندک به گیشه، جوایز و نظر منتقدین از آنها و آثارشان موجودات اصیل تری ساخته است. اصالتی که تنها برای ببیننده ای که به شکل منحصر به فرد خود، وجود و چشمانی اصیل دارد قابل درک و دیدن است.


http://s9.picofile.com/file/8308219868/1454678703_Rosetta.jpg



یکی از استادامون همیشه میگفت: حق دارید با حال داغونی که ناشی از اصلا نخوابیدن تو شب امتحانه، بیاید سرجلسه ولی دیگه با بلند گفتن جلوی من بهش افتخار نکنید چون هیچ ارزشی نداره.

البته امکان پاس کردن اون درس با مطالعه شب امتحانی و یا حتی خوندن تو فرجه میسر نبود. مثل اکثر قریب به اتفاق درسامون اول نیاز به فهمیدن، بعد جا افتادن و مرحله ی آخر رسیدن به توانایی حل مسئله داشت که فقط تو یه بازه بلندمدت میتونستی به همه ی اینها برسی..

من بعد از دوترم تونستم اون درسو پاس کنم و دقیقا با روش پیش بردن تدریجی همه چیز. چیزی که بعدش موند برام نه مطالب و مفاهیم خود اون درس که درک این مسئله بود که برای رسیدن به بعضی از چیزها باید "به موقع " زمان بذاری و تلاش کنی. یعنی واسه موفقیت یه پارامتر مهم تر از تلاش داریم که زمانه..تو اصول مدیریت میخونی با منابع محدود اگه زمان کافی نداشته باشی پروژه قطعا به تعویق می افته و این، اینجا، یعنی FAIL شدن تو امتحان.

تو زندگی موقعیت ها و فرصت هایی برات پیش میاد که شبیه همین امتحانه. مهم نیست شب امتحان چقدر دلت میخواد قبول شی یا چقدر براش تلاش میکنی، اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی نمیتونی از اون فرصت استفاده کنی تا به چیزی که میخوای برسی.

مثلا: با یه موقعیت شغلی فوق العاده ای مواجه میشی ولی مهارتای لازم براشو نداری

یا به یه آدم ایده آل که مناسب یه رابطه بلندمدته برخورد میکنی ولی در برابرش احساس کم بودن میکنی و به هیچ جا نمیرسی.

فرصتا تو زندگی مثل امتحان ضرب الاجل دارن نمیتونی بهش بگی وایستا وایستا تا من خودم کامل آماده کنم..میان و میگذرن..اون شغل نصیب یک نفر دیگه میشه و اون شخص دلخواه هم میره با یکی دیگه. چون نمیتونی از کسی یا چیزیکه بهتره از توئه انتظار داشته باشی برات صبر کنه..

تازه تو زندگی شرایط سخت تره..مثل امتحان نیست که تاریخش مشخص باشه و نمیدونی کِی، چی برات اتفاق می افته..و تمام فرق آدمها به اینه که چه زمانی وقت گذاشتن و براش آماده شدن..



جومپا لاهیری از آن نویسنده هایی است که تو را وادار می کند یقه ی اولین کسی را که می بینی بگیری و بگویی :«این کتاب را بخوان!»

او قصه گوی حیرت آوری است با صدایی متفاوت و چشمی تیزبین برای دیدن جزئیات...لاهیری یکی از بهترین نویسنگان قصه ی کوتاه است .

+امی تان

شاید جملات بالا که در پشت کتاب مترجم دردها  درج شده اند بهترین توصیف از خانم لاهیری و قصه هایشان باشد. اولین داستان کوتاهی که از او خواندم بهشت، جهنم بود و این تجربه در عین سادگی آنقدر دل نشین و دوست داشتنی بود که تصمیم گرفتم یکی از کتاب هایش را به صورت کامل مطالعه کنم. پس سراغ اولین و معروف ترین کتاب اش یعنی مترجم دردها رفتم. مجموعه ای از 9 داستان که آنقدر یک دست و در عین حال متفاوت و عمیق اند که انتخاب بهترین از بینشان تقریبا غیرممکن است اما اگر مجبور باشم انتخاب کنم موضوع موقت و این خانه ی متبرک را داستان های موردعلاقه ام میدانم..

نگاه خانم لاهیری به زندگی و تمام جزئیاتش و شکلی که برای بیان احساساتش انتخاب کرده آنقدر شگفت انگیز است که گاهی نفس آدم را بند می آورد..مطمئناً خواندن این کتاب میتواند به بالاتر بردن درکمان از روابط اجتماعی و ملاحظات انسانی کمک شگرفی کند..



خوش سلیقه بودن همیشه هم خوب نیست وقتی که بضاعت و توانت خیلی کمتر از آن چیزی ست که انتخاب کرده ای..