دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۴۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است


من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

 ” گر چه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحر نزدیک است “


دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند


آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال


تو گل سرخ منی ، تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری 

نه ! از آن پاکتری..

تو بهاری ؟ نه ..
بهاران از توست

از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را !


هوس باغ و بهارانم نیست ..

ای بهین باغ و بهارانم تو !



{ حمید مصدق }


 *بهین : بهترین ، نیکو ترین

++ {  Fill The Blank - Dang SHow }


در هر هدف دو توهم نهفته است. یکی اینکه شما به تعداد زیادی عامل ناشناخته که بین شما و آن هدف قرار دارند، شناخت و تسلط دارید یا می توانید پیدا کنید.

دوم اینکه “آن هدف” “آن” چیزی است که شما را به “آن جا” می رساند. مثل اینکه بتوانید مزه غذایی را که تا به حال نخورده اید حدس بزنید..


+هدف زندگی ، زندگی بی هدف - علی سخاوتی




http://s6.picofile.com/file/8243969118/3Jokes_Cute_Babies_11_.jpg


من جورج اورول را با دو کتاب زیبای قلعه حیوانات و 1984می شناختم او در این کتاب ها مدل حکومتی آرمانی که در نیمه نخست سده بیستم بسیار محبوب بود را به چالش کشید.

در واقع هر دو کتاب مزرعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد چهار دارای یک محتوا در نقد مدل حکومت کمونیستی می باشند و تنها فرم دو کتاب متفاوت بوده است.

اما کتاب «تنفس در هوای تازه» اثر دیگر این نویسنده بنام انگلیسی که دو سال قبل به فارسی برگردانده شده است، هفتمین رمانِ اورول هست که با عنوان «Coming Up for Air»  در سال ۱۹۳۹ و در حین جنگ جهانی دوم منتشر شد. این رمان حال و هوای انگلستان پیش و پس از جنگ را با هم مقایسه می‌کند. راوی این داستان مخاطب را به سال‌ها قبل می‌برد تا از آرزوهای بر بادرفته‌ای سخن بگوید که جنگ جهانی در از بین رفتن آن‌ها بی‌تاثیر نبوده است.

در این رمان، جورج اورول به ستایش دنیای قدیم و زمانی که هنوز طبیعت و طراوت زندگی جای خود را با جنگلی از ساختمانهای بلند و هواپیماها و اتومبیل ها عوض نکرده و انسان گرفتار این جنگل دود و آهن نشده بود، می پردازد. راوی داستان می خواهد پس از همه ی دغدغه های مادی و حتی گرفتاری های زندگی کادربندی شده خانوادگی به خاطرات دوران کودکی اش پناه ببرد اما وقتی به زادگاهش باز می گردد متوجه می شود آن دنیای بکر چنان دستخوش تغییر شده که نه تنها خودش در میان ساکنین امروزش بیگانه است؛ بلکه همه چیزآنجا برای او هم ناآشناست!

تمام نشانه های دوران قدیم از بین رفته، جویبارها و برکه ها خشک شده و تبدیل به چاله های زباله شده اند:

«برای ساعت ها در ذهنم در دنیایی که درآنجا نبود قدم می زدم. من قدم هایم را می شمردم؛ من به پایین پیاده رو می رفتم و فکر می کردم بله اینجا باید فلانجا باشد و یا اینجا از مزرعه فلانی شروع می شود. آن پمپ بنزین در واقع یک درخت چنار است. من باور نمی کنم هیچکسی که در اینجا به دنیا آمده باشد باور کند که این خیابانها در بیست سال پیش همگی مزرعه بوده اند. گویی همه روستاهای این منطقه با یک نوع فوران آتشفشانی نابود شده بود.»

مخاطب در سراسر این کتاب با احساس نوستالژیک نویسنده همراه می‌شود و به همراه او به میان خاطرات و تجربه های گذشته می‌رود.

«من مطمئنم که حالا آب تایمز همچون گذشته نیست. رنگش بطور کامل فرق کرده است. من آب تایمز را به یاد می آورم که سبز و زلال بود و شما می توانستید ته آن و ماهی هایی را که درونش شنا می کردند ببینید. حالا شما تا سه اینچی درون آب را نمی توانید ببینید. تمامش به رنگ قهوه ای و کثیف است با قشری از روغن که از قایق های موتوری بیرون می آید و تمام روی آب را پوشانده؛ دیگر به زباله ها و کاغذپاره هایی که روی آب شناورند اشاره ای نمی کنم.»


همه جورج اورول را به عنوان یک منتقد سیاسی و اجتماعی می شناسند که اوج داستانهای انتقادی اش همان مزرعه حیوانات است، اما در این کتاب، اورول بر علیه پیشرفت و تکنولوژی و مرگ ارزش های انسانی می نویسد و انسان وازده امروزی را به آرامش نوستالژیکی دعوت می کند که پیش از ظهور تجدد و فرهنگ مصرفی وجود داشته، او در این رمان برای از بین رفتن همه ی آنچه در طبیعت و زندگی انسان دیروز وجود داشت اظهار تاسف می کند و برای آینده چنین دنیایی ابراز نگرانی می کند.

علاوه بر مزرعه حیوانات و 1984، کتاب های آس و پاس در پاریس و لندن، روزهای برمه، جاده ای به سمت اسکله ویگن و دختر کشیش از دیگر آثار این نویسنده شهیر انگلیسی هست که در سن 46 سالگی به دلیل بیماری ریوی درگذشت..


+نوشته های بالا رو از اینجا گرفتم..کتاب جالبی بود ، شاید یک انگلیسی  یا حداقل انسانی که جنگ های جهانی اول و دوم و زمان پیش از انقلاب صنعتی تجربه مرده همذات پنداری خیلی بیشتری با این کتاب بکنه اما بخش های زیادی از کتاب با وضعیت فعلی ما هم خوانی داره..

نویسنده در قسمت های مختلفی در کتاب با شور و شوق از خاطرات ماهیگیری دوران کودکی ش صحبت میکنه اما زمانی که در بزرگسالی برای یادآوری اون تجربه ها اقدام میکنه با آلودگی رودخانه ها و مرگ ماهی ها مواجه میشه ...اتفاقی که در رودخانه های شمال و دریای خزر هم متاسفانه رخ داده.

بخش زیادی از کتاب هم به توصیف بردگی نوین انسان ها میپردازه که بسیار غم انگیزه و گویا غیرقابل اجتناب..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول



قسمتی از کتاب :


به ما القا کرد تا تصور کنیم خانه ای از آن خود و یا قطعه زمینی در این کشور داریم که به خود ما تعلق دارد ، اما در واقع بدبختهایی همچون ما در "هسپریدز" یا همه ی جاهایی شبیه آن، تا ابد به برده های قربانی "کروم" تبدیل شدیم. و آدم های بی مصرفی که جسارت کشتن این مرغ تخم طلا را ندارند!

در واقع ما نه تنها صاحب خانه های خود نیستیم بلکه در حال دادن قسط های طولانی ای هستیم و همیشه دلواپس این هستیم که نکند حادثه ای باعث شود تا نتوانیم آخرین قسط این خانه را بپردازیم. ما را به طور کامل خریده اند و ما هرچه بیشتر پول می دهیم خودمان را بیشتر می فروشیم.

هریک از آن بیچارگان که تا حد مرگ عرق می ریزند برای همین خانه های حقیری که نه جلویش منظره ای است و نه زنگ ورودیش سالم است دو برابر ارزشش پول می دهد و در آخر در جنگ هم همان چاپلوس بدبخت باید مملکتش را از شر بلشویسم برهاند.




بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شده ام...این هم جوابم بچه ام فکر میکند غرغرو و ایراد گیرم .شوهرم هم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم.

مادر و خواهرم هم که فقط مسخره ام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلد است از من کار بکشد.مثل همین الان.مثل همین الان که باید برای آدم هایی که حوصله شان را ندارم غذا درست کنم..


+چراغ ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد..



http://s7.picofile.com/file/8243820384/37402173537015279690.jpg





http://s7.picofile.com/file/8243480850/12783199_1669876593279455_754312879_n.jpg


آیا تا به حال با خود گفته اید که چطور شد آن کسی نشدم که همیشه آرزویش را داشتم؟ تا به حال حس کرده اید بر روزهای زندگیتان رنگ روزمرگی و نارضایتی نشسته است؟ از خود پرسیده اید چرا حس تنهایی می کنم در حالی که همه زندگیم با خانواده و دوستانم پر شده؟ آیا تا به حال حسرت خورده اید که هرگز در تصمیماتتان، خودتان در اولویت نبودید و همواره اطرافیانتان مهم بوده اند؟

شما در این احساسات تنها نیستید. " کلاریس " قصه هم اولین و آخرین زنی نیست که این اندیشه ها از ذهنش می گذرد. با "چراغ ها را من خاموش می کنم " سفری خواهید داشت به درون کلاریس (همسری قانع و فداکار، مادری نگران، دختری مطیع و شنوا، خواهری صبور و مهربان و دوست وهمسایه ای بی همتا) تا زندگی نه فقط او، که همه زنان و مادران این سرزمین را به تماشا بنشینید..


کلاریس فکر می کند لابه لای نقش های همسری، مادری، فرزندی، خواهری و دوستی گم شده است. او حس می کند داستانش بین داستان همه شخصیت های دیگر داستان به دست فراموشی سپرده شده. کلاریس خسته است از فداکاری و گذشت برای رفاه حال اطرافیانش. دلزده است از گوش شنوا بودن برای نگرانی ها و دلواپسی های سایرین و ناراحت است از اهمیت دادن به همه و مهم نبودن برای هیچ کس٫ او دوست داشت کار بزرگی با روزهایش، با زندگیش برای خودش می کرد. دوست داشت کسی از او بپرسد خب حالا تو بگو. تو چه دوست داری؟ تو چه می گویی؟ گاهی دوست داشت خودخواه بودن را بلد بود..

و این جاست که با ورود امیل سیمونیان (بیوه مرد همسایه جدید) فرصتی پیش می آید تا کلاریس خود را محک بزند. امیل مردی آرام، صبور، دوست داشتنی و اهل فرهنگ است. به کلاریس به عنوان یک زن، یک انسان احترام می گذارد. حواسش به او هست. متوجه اوست. هر آنچه که سایرین در برخورد با کلاریس ندارند او دارد.

امیل می تواند کلاریس را یاد علایقش بیاندازد. حالا این گوی و این میدان! فرصت برای کلاریس مهیاست تا خود را در نبرد ذهنی بین تعهد به خانواده و زندگی متفاوت بسنجد

اما هنر پیرزاد کجاست؟ در این که روزمرگی های زنانه را از زبانش می شنویم ولی هرگز حس نمی کنیم امروز تکرار دیروز است. هرچند تغییر چندانی هم بین امروز و دیروز این زن نیست اما حوصله مان سر نمی رود. ممکن نیست با زن قصه همذات پنداری نکنیم و نگران آینده اش نباشیم.

کلاریس می خواهد چه کند؟ رفتارش را تغییر خواهد داد؟ نگاهش را عوض خواهد کرد؟ می سوزد و می سازد؟ چرا کلاریس برای ما مهم است؟ چرا این کتاب را باید خواند؟ شاید چون کلاریس نام همه ی زنان این سرزمین است...


شاید در پایان این کتاب بتوانید ، مادر و همسرتان را آگاهانه تر دوست بدارید..و این از آنجا ناشی میشود که بیشتر بی تفاوتی های مردانه نه از روی عمد که به خاطر ناآگاهی و جهل از دنیای ظریف زنانه ست..

خبر خوب این است که در این کتاب میتوانید دنیا را از نگاه یک زن ببینید و بفهمید !

از آنجا که داستان کتاب از دو جنبه بارز زنانگی و ارمنی برخوردار است..وقتی می خوانی اش می توانی حتی خیلی بیشتر از دغدغه های درون خودت ، دغدغه های درونی یک زن تنها را در یک محیط به ظاهر عادی زندگی زناشویی درک کنی .  حتما هم لازم نیست که برای حس کردن آن یک زن باشی.


خانم پیرزاد واقعا خوب می نویسد..



http://s6.picofile.com/file/8243379400/photo_2015_11_22_10_50_22.jpg


قسمت های  زیبایی از کتاب :


1


نه با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است...



2


یکی از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت"خودم را که می گذارم جای فلانی می بینم حق دارد." از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت و با این حال- با این حال چرا گفت بداخلاقی آرتوش؟ چرا آدم های دوروبر فکر می کردند شوهرم بداخلاق است؟



3


عصبانی بودم. ازدست نینا که به زور مجبورم کرده بود مهمانی بدهم، چون می خواست به قول خودش ویولت وامیل را با هم جور کند. از دست آلیس که فقط به فکر خودش بود و از دست مادر که به فکر آلیس بود و از دست بچه ها که خوشحال بودند و از دست آرتوش که فقط به شطرنج فکر می کرد. چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی پرسید تو چه می خواهی؟
ور مهربان ذهنم پرسید"تو چه می خواهی؟"جواب دادم "می خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم" ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟"


4


گمانم پنج دقیقه ای "ما زن ها" و "شما مردها" کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرف هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می آمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی دانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نک و ناله زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده..



نمیدونم واقعا فایده ی خونه تکونی و تمیز کردن و اینا چیه وقتی همه دوباره قراره کثیف بشن..


http://s7.picofile.com/file/8239932176/SC20140817_230555_1.jpg


انگار طنازی و دلبری از یاد زری رفته بود. همه اش در این فکر بود که آیا واقعا ترسو بوده یا ترسو شده ؟و آیا واقعا یوسف مقصر است ؟
 حتی به این نتیجه رسید که زندگی زناشویی از اساس کار غلطی ست. اینکه یک مرد تمام عمر پابند یک زن و بچه هایی قد و نیم قد باشد. یا به عکس زنی را تا به این حد وابسته و دلبسته یک مرد و چند تا بچه کند که خودش نتواند یک نفس راحت و آزاد بکشد درست نیست.

اما می دید که تمام لذت های عمر خودش به این دلبستگی ها وابسته ست..

+ سَو و شون | سیمین دانشور..


به نظر من همه باید ثروتمند و مشهور بشن و تمام کارهایی که رویاش داشتن انجام بدن..

تا بفهمن که این ، جواب سوالشون نیست !



http://s7.picofile.com/file/8243032026/5_Quote.jpg


+بعضی از جملات هستند که از هر آدمی نمیشه پذیرفتشون..مثلا شنیدن این که پول یا شهرت خوب نیست از یک آدم فقیر که هیچوقت هم ثروتمند یا مشهور نبوده..

اما وقتی که مردی مثل جیم کری با تمام موفقیت های کاری و مالی که در تمام عمرش با تلاش و توانایی خودش و از صفر ، کسب کرده  و البته زندگی کردن در یکی از بهترین کشورهای جهان که میشه تمام لذت های مادی در اونجا برد ؛ همچین حرفی میزنه ، مطمئنم که همینطوره..




خیانت ، غـیـرت ِ عـشـق است  وقتی وصـل  ممکن نیست..

چــه آسان نـنگ مـیـخـوانـنـد ، نـیـرنـگ زلـیـخـآ را !

 

{ فاضل نظری }



http://s7.picofile.com/file/8243030792/011_in_the_mood_for_love_theredlist.jpg



سودی نکند فراخنای بر و دوش

گر آدمی ای، عقل و هنر پرور و هوش..


گاو از من و تو فراختر دارد چشم

پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش!


{ سعدی }


 

چنان بر روی صورت ریختی موی ِ پریشان را

که گویی مــــاه را یک هالــه ی مبهم بغل کرده !

  

{ حامد عسکری } 

 

http://s4.picofile.com/file/8183720850/IAujvwNl0h.png


http://s6.picofile.com/file/8242455226/12383437_1675160656106263_968100401_n.jpg

 

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

 

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست...

 

{ مولانا }

 


 

 

There exists a field, beyond all notions of right and wrong. I will meet you there

 

ماورای باورهای ما، 

ماورای بودن ها و نبودن های ما

آنجا دشتی‌ست..

فراتر از همه ی تصورات راست و چپ

تو را آنجا خواهم دید.

 

 

Dochar73.blog.ir

 

Grin1995@

 


زری معصومانه پرسید:شما می گویید من دیوانه نشده ام؟
دکتر عبدالله خان گفت:به هیچ وجه..

زری باز پرسید:دیوانه هم نمی شوم؟
دکتر عبدالله خان گفت: قول می دهم نشوی.

چشم در چشم زری دوخت و باصدای نوازشگری گفت : اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست.مرضی است مسری . باید پیش از اینکه مزمن شود ریشه کنش کنی.گاهی هم ارثی است.

زری پرسید: سرطان؟
دکتر گفت: نه جانم ،چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس . خیلی ها دارند.گفتم که مسری است.

باز دست زری را گرفت و پیامبرانه افزود: من دیگر آفتاب لب بامم اما ازین پیرمرد بشنو جانم.در این دنیا،همه چیز دست خود آدم است.حتی عشق،حتی جنون،حتی ترس...

آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند.می تواند آب ها را بخشکاند . می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد . آدمیزاد حکایتی است . می تواند همه جور حکایتی باشد . حکایت شیرین،حکایت تلخ،حکایت زشت..و حکایت پهلوانی...

بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمی رسد،به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد...


+سَو و شون | سیمین دانشور..



رمان سو و شون نوشته‌ی سیمین دانشور در حوالی جنگ دوم جهانی و اشغال ایران از سوی بیگانگان رخ می‌دهد. داستان تا حدودی جنگ‌های داخلی ایل و عشایر جنوب ایران و نیز دخالت بیگانگان به‌ویژه دولت انگلیس را در منطقه‌ی شیراز به‌عنوان بخشی از ایران به تصویر می‌کشد.

صاحب‌منصبان و مالکان بزرگ ایرانی یا از ترس جان و مال و یا به‌خاطر منافع شخصی خود با بیگانگان هم‌دستی دارند و نه‌تنها به فکر مردم و رعیت نیستند، بلکه با خودشیرینی در برابر بیگانگان و نیز حکام مستبد داخلی نان را نیز از مردم دریغ می‌کنند و اجازه می‌دهند تا گرسنگی و بیماری تا مغز استخوان مردم رسوخ کند.

سووشون از مطرح‌ترین رمان‌های دهه‌ی چهل شمسی است، نه تنها از نظر سبک داستان‌نویسی و کشش و شیوایی در نثر، بلکه در تجسم اندیشه و احساس زن ایرانی در جامعه‌ی سنتی و بسته‌ی چندین دهه‌ی گذشته‌ی ایران.

نویسنده از شخصیت‌های داستان خوبِ خوب و بدِ بد نمی‌سازد و ما شخصیت مطلقی در این داستان نمی‌بینیم، حتی در شخصیت یوسف، که جانش را در راه رعیتش از دست می‌دهد.


خطر لو رفتن داستان :)


رمان از دید زری در شکل سوم شخص حکایت می‌شود. زری و یوسف دوقلوهای دختری دارند و نیز پسری بزرگ‌تر. داستان با روز عقدکنان دختر حاکم آغاز می‌شود. خانواده‌ی حاکمی که از خودکامگی دست کمی از بیگانگان اشغالگر ندارد.

در دوره‌ی گرسنگی و قحطی جنگ جهانی دوم صنف نانوا نان بزرگی به حکمران شیراز هدیه داده. از‌‌ همان صفحه‌ی نخست داستان برخورد تند یوسف به این تشریفات آغاز می‌شود و زری نیز می‌بیند که‌‌ همان حرف‌های شوهرش را زیر لب با خود تکرار می‌کند. (ص۹)

با شدت گرسنگی و بیماری یوسف در برابر بیگانگان فعال‌تر می‌شود و با دوستان عمده‌مالکش هم‌قسم می‌شوند تا نان شهر را تأمین کند و نیز با نمایندگان شورشی عشایر نیز مذاکراتی انجام می‌دهد تا جبهه‌ی آنان را به سود خود عوض کند.

در تمام این دید و بازدید‌های سیاسی مردانه‌ی محرمانه، زری تنها برای پذیرایی به اتاق وارد می‌شود و اگر کمی بیشتر پیش مهمانان بماند، شوهر محترمانه عذر زنش را می‌خواهد.

و زری با خود می‌اندیشد: «آن‌ها با هم حرف می‌زدند. با هم شوخی می‌کردند انگار نه انگار که زنی هم کنارشان نشسته. کار او این بود که نمک‌دان جلوشان بگذارد، یا جامشان را پر کند…»(ص۱۹۸)

از سوی دیگر زری نشان می‌دهد که خانواده چطور از او موجودی نرم و ترسو ساخته که به‌خاطر حفظ جان شوهر و آرامش خانواده او نیز در برابر خواست‌های بی‌جای خانواده‌ی حاکم ایستادگی نمی‌کند، چرا که دیگر تنها نیست و خانواده دارد.

مدارایی که ابتدا در برابر همسرش آموخته و آن را با این جملات برای یوسف بازگو می‌کند: «پس بشنو، تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای [...] آنقدر با تو مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده.» (ص۱۳۱)

زری می‌داند که خطر جدی است. اما زنی که در شصت‌، هفتاد سال پیش آموخته که تا شوهر از او پرسشی نکند، حرفی نزند و با تمام عشقی که در رمان از سوی این زوج به تصویر کشیده می‌شود، اما یوسف از جامعه‌ی شدیداً مردسالار آن دوره بری نیست و وقعی به نظر زری نمی‌گذارد.

پس دیری نمی‌گذرد که زری به سووشون می‌نشیند، با سه بچه‌ی قد و نیم‌قد و کودکی در زهدان بر سوگ شوهرش که جانش را برای نان مردم می‌دهد.

پیش از کشتن یوسف، زری خطر را به نزدیکی غیر قابل تحملی حس می‌کند و وحشتش را این‌گونه ترسیم می‌کند:

«کاش دنیا دست زن‌ها بود، زن‌ها که زائیده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. [...] شاید مرد‌ها چون هیچ‌وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به آب و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زن‌ها بود، جنگ کجا بود؟» (ص۱۹۵)


در داستان سووشون خانه ی یوسف نمادی از جامعه ی ایرانی آن روزگار و یوسف نماد قشر روشنفکر کشور است که حاضر نمی شود تحت نفوذ و سیطره ی بیگانگان قرار بگیرد و به هر شکل، حتی با نفروختن گندم به آنها، تا آخرین لحظه ی زندگی خویش مبارزه میکند. او معتقد است هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم به بچه هایمان راه را نشان داده ایم.

زری نمادی از زن ایرانی است، که با چنگ و دندان میخواهد جنگ را به خانه اش نیاورد.

«خسرو زهرخندی زد و گفت :مادرم هی لاپوشانی می کند. فقط بلد است جلو آدم را بگیرد» (ص 126)

زری بسیار محتاط عمل می کند و سعی دارد جسارت و شجاعت یوسف، کانون گرم زندگی اش را برهم نزند. خسرو و هرمز هم تحت راهنمایی های آقای فتوحی هستند، که معتقد است «آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته باشد»

فرزندان نماد میهن هستند که خواه ناخواه راه پدرانشان را ادامه خواهند داد. ابوالقاسم خان برادر بزر گتر یوسف نماد خودفروختگان به بیگانه ای است که حاضرند برای رسیدن به پست و مقام و قدرت از همه چیز خویش بگذرند.


یکی از شخصیت های جالب کتاب مک ماهون بود: شاعر دائم الخمر ایرلندی که به عنوان خبرنگار فرستاده شده بود و آرزوی درخت استقلال را از ابتدا در دل اطرافیانش و البته خواننده کاشت..و جمله ی زیبایی که در پایان برای تسلی دادن زری در نامه ای به او نوشت..


"...گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی ؟.."


+ سَو و شون | سیمین دانشور..



قسمت های زیبایی از کتاب :


1


دوست داشتن که عیب نیست بابا جان . دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند .

 


2

بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را به یاد بیاورد دیگر بچه نیست . هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد .

 


3

در هر جنگی هر دو طرف بازنده است .

 


4

آدم هایی که با این همه گل سر و کار دارند، چه لزومی دارد زن بگیرند؟


5

شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبرِ ایوب دارم یا ندارم. ندارم! ندارم! ندارم!


6

آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعه ی خوش چه زود می تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند




حد پروازم نگاه ِ توست ،

بالم را نگیر..



http://s6.picofile.com/file/8242455242/8893984798c37f0fea30c1bb6d94580e.jpg


+ پرواز قشنگست ، ولی بی غم و منت

منت نکش از غیر ، "پر و بالِ" خودت باش..



شاید اگه امروز فقط ده دقیقه بیشتر سر کلاس حل تمرین نمیموندم و به خاطر همین پونزده دقیقه دیرتر به کارگاه نمیرسیدم هیچ کدوم از اتفاق های بعدش اونطور که قرار بود بیافته نمی افتاد و من الان..

شاید اگه استاد حل تمرین بهم نمیگفت که برم پای تخته و اون سوالو حل کنم..شاید اگه دور روز پیش آخر کلاس اون مسئله رو ازش نمیپرسیدم تا امروز مجبورم کنه حلش کنم..شاید اگه آخرین امتحان ترم قبل جور دیگه ای میدادم، شاید..شاید..شاید... همه چیز جور دیگه ای اتفاق می افتاد و من الان...

من به نشونه ها اعتقاد ندارم اما به اتفاقات چرا..بزرگترین اتفاق امروز بهم فهموند تا به حال همه چیز در ذهن من اتفاق افتاده و من چیزی از دنیای واقعی نفهمیدم، اما خوبی زندگی اینه که بدون دونستن یا ندونستن من هم جریان داره و مهم تر از همه اینکه من برخلاف دیشب و تمام شب های قبل خوبم، خیلی خوب..