دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

در همه چیز مخاطب خاص و عام وجود دارد. الخصوص سینما. عام یا عوام بودن درباره هنر را من به اشخاصی می‌گویم که ذوق و فهم شان تربیت نشده. این افراد ترجیح می دهند پیام و محتوای فیلم و حتی شوخی‌ها، کاملا مشخص و به ساده ترین شکل ممکن به آنها انتقال داده شود. ان‌ها اگر فیلم های طنز کوریسماکی، برادران کوئن، وودی آلن، مک دونا و روی اندرسن و دیگر کارگردان های مولف را ببینند، دچار ملال و آزردگی می شوند و خواهند گفت که کجای این فیلم ها خنده دار هستند؟ که یکی از دلایل آن شاید آشنا نبودن به نکات مهم در بیان فرم، دیالوگ و میزان سن مولف یا خود فیلم است.

نکته ی دیگری که باید به آن اشاره داشت، این است که تمام انسان ها به صورت بالقوه هم عوام هستند، هم خواص. آقای ایکس تخصص بالایی در نجاری دارد اما همسایه‌اش هیچ شناختی به نجاری و فوت و فن آن ندارد. برعکس آقای همسایه شناخت در خور توجهی به گل و گیاه و باغبانی دارد که آقای X از آن هیچ سررشته ای ندارد.

این جایگاه شخص در مکان و موقعیت خاص فردی ست که عام و خاص بودن شخص را تعیین می کند. آدمی نمی تواند در همه چیز صاحب نظر باشد. یک فرد تحصیل کرده می تواند در مقابل ساده ترین دانش و تخصص یک کارگر ساده به هنگام کار یدی عوام جلوه کند.

در سینما نیز چنین است. مادامی که فرد عادت داشته باشد که فیلم های عامه پسند و سطحی (سطحی و عامه پسند بد یا دشنام نیست) ببیند، نباید از درک نکردن فیلم های بعضاً فاخر احساس ندامت و شرمندگی کند، چرا که نگاه آن شخص هنوز تربیت نشده است.

اینکه باید فیلم های خواص پسند را دید، فهمید و لذت برد، یک نیاز فردی است. جوانه های این نیاز باید کاشته شود. شخصا دلیلی نمی بینم که باید احساس نیاز کنم به فهم تخصصی مسائل فیزیک کوانتوم. اینکه این نیاز را ندارم، دلیل بر سطحی بودن و کم خردی و بی ذوق بودن بنده نیست. میل و نیاز یا احساس کمبودی در من ایجاد نشده که بخواهم این دانش را فرا بگیرم. به هرحال عوام بودن فحش نیست، یک توصیف ساده است...




«در واقع، اشتباه است که مرگ را پیشِ رویمان بدانیم: بخش عمده‌ا‌ی از مرگ قبلاً رخ داده است. سال‌های پشتِ سرمان {اکنون} در چنگِ مرگند.»

-- سِنکا

۱. این روزها بیشتر از همیشه به معنای زندگی فکر می‌کنم، اینکه چه چیزهایی می‌تواند در پس و پشت این حیات شگفت‌انگیز وجود داشته باشد (یا نداشته باشد)...اما نمی‌توان به زندگی فکر کرد و در فکر انتهای آن نبود.

۲. امروز وقتی در ساعت ۱۷:۴۴ دقیقه عصر به این بینش شگفت‌انگیز سِنکا - فیلسوف مشهور رواقی* - برخوردم انگار شور نوشتن دوباره در من بیدار شد. فکر می‌کنم این یعنی می‌توان با صحبت کردن از مرگ هم به نوعی از زندگی رسید.


۳. من فکر می‌کنم انسان‌های جوان و سالم معمولا نمی‌تواند درک یا حتی تخیلی از مرگ داشته باشند. ما نمی‌توانیم انتهای مسیر را ببینیم و گمان می‌کنیم این جاده تا بی‌نهایت گسترده‌ است. خودمان را همیشه سالم و امیدوار‌ و "در جستجو" تصور می‌کنیم، نامیرا و جاودانه. احتمالا تنها آدم‌هایی که خبر مرگشان را از پزشک شنیده‌اند یا به هر دلیل دیگری در چند قدمی مرگی قطعی قرار دارند می‌توانند تصوری (درست یا غلط) از مرگ داشته باشند.

۴. من همیشه مرگ را شبیه خاموش شدن همیشگی یک کامپیوتر تصور کرده‌ام. اما حالا فکر می‌کنم این شاید فقط تمثیل آتئیست‌گونه‌‌ی خوب برای مرگی زودهنگام و ناگهانی در اثر سوانح و اتفاقات باشد. آنطور که سنکا می‌گوید مرگ بیشتر شبیه سوختن یک کبریت است. خاکستر ِ پشت تو، خود مرگ است...این یعنی وقتی آتش به انتهای کبریت می‌رسد مرگ‌ فرا نمی‌رسد، بلکه کامل می‌شود. بخشی از ما همین حالا هم مرده‌ است، اینگونه می‌توان مرگ را در سلامتی و قدرت نسبی و زودگذر جوانی هم درک کرد و چیزهایی فهمید، پیش از آنکه به زور بهمان فهمانیده شوند.


 



* رواقیگری شاخه ای فلسفه اخلاق شخصی است مبتنی بر سیستم منطق و مشاهده ادراکات جهان طبیعی است. براساس آموزه‌های این فلسفه انسان به عنوان موجودات اجتماعی می‌بایست راه رسیدن به خوش‌روانی (خوشبختی، یا نعمت) را پیدا کنند و به حالت رهایی از رنج (یا ατάρασια در یونانی لهجهٔ Attic) برسند - با این پیش فرض که میل به لذت یا ترس از درد باعث افراط و تفریط در زندگی آنها نگردد. در این فلسفه انسان با درک جهان، می‌بایست هماهنگ با طبیعت و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران در تعامل باشد.