دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

 

کجا مى‌‏روى زندانبان زیبا
با این کلید آغشته به خون؟

 

مى‌‏روم آن را که دوست مى‏‌دارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد.
آن را که به بند کشیده‏‌ام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهانى‌‏ترین هوسم
در شنیع‌‏ترین شکنجه‏‌ام
در دروغ‏‌هاى آینده
در بلاهت پیمان‏‌ها.


مى‌‏خواهم رهاییش بخشم
مى‌‏خواهم آزاد باشد.

 

 

[ ژاک پره‌ور ]‌

 

برای نوشتنِ تنها یک بیت شعر،
باید شهرهای بسیار
افراد و چیزهای گوناگون را دیده باشید
باید حیوانات را بشناسید
باید چگونگی پرواز پرندگان را درک کنید
و بدانید گل‌های کوچک،
صبح‌ ها به‌وقتِ شکفتن چگونه رفتار می‌کنند

 

باید بتوان دوباره مرور کرد
راه‌ های سرزمینی ناشناس را
دیدارهای نامنتظر را
لحظه‌های عزیمت را
که سال ‌ها در انتظارشان بودیم

 

روزهای کودکی را که راز هنوز آشکار نبود
والدین را که باید به لرزه در‌می‌آمدیم
از سروری که به ما هدیه می‌کردند
اما درکی از آن نداشتیم
(این شادی از آن دیگری بود)


بیماری‌های کودکی را
که سخت غریب آغاز می‌ شد
با آن همه تغییرات عمیق و شدید


روزهای گذشته را
در اتاق‌ های آرام و بسته
صبح‌ های کنار دریا را
خود دریا
دریاها را
شب‌‌های سخت لرزان سفر را
که با ستارگان پر زدند و رفتند
و تنها توان فکر کردن به این‌ها کافی نیست

 

باید خاطرات شبانه‌ی عشق‌ های بسیار داشت
عشق‌هایی که هیچ ‌یک به دیگری شبیه نیست
خاطرات فریاد زنان از درد کودک در بطن خویش
خاطرات زائوهای لاغر و پریده‌رنگ و خواب‌آلود
که در بستر به خود می‌پیچند

 

باید بالای سر محتضران بوده باشید
باید کنار مردگان نشسته باشید در اتاق
آنجا که از پنجره‌ی باز گاه‌به‌گاه
صداهایی به گوش می‌رسد
و داشتن خاطرات هم کافی نیست
باید وقتی که بسیارند، بتوان فراموششان کرد
و باید با صبری عظیم انتظار کشید
تا دوباره بازگردند
زیرا خاطرات هنوز خاطره نیستند
تنها زمانی خاطره‌ می‌شوند که
در ما به خون و نگاه و رفتار مبدل شوند
آنگاه که دیگر نامی نداشته باشند
و نتوان تشخیص‌شان داد از خود
تنها در این زمان است
که فرا می‌‌رسد آن لحظه‌ی کمیاب.

 

و از میان کلمات بسیار،
نخستین واژه‌ی شعر، طلوع می‌کند.

 

 

 

[ راینر ماریا ریکله ]

 

 

 

 

زِ تلخ گوییِ من عیشِ عالمی تلخ است
به بوسه‌ای چه شود گر مرا دهان بندی؟

 

 [صائب تبریزی ]

 

 

 

 

برای پرنده ­ی در بند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند.


برای گُل­های قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای دندان­های به هم‌ فشرده 
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو 
برا ی دهان­هایی که نمی‌خوانند
برای بوسه در مخفی­گاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شود
برای کتک خوردن­ها
برای آن‌ که مقاومت می‌کند
برای آنان که خود را مخفی می‌کنند 
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گام‌های تو که تعقیب­اش می‌کنند
برای شیوه‌ای که به تو حمله می‌کنند
برای پسرانی که از تو می‌کشند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای سرزمین­های تصرف شده
برای خلق­هایی که به اسارت در آمدند
برای انسان­هایی که استثمار می‌شوند
برای آنانی که تحقیر می‌شوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالت‌خواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

من ترا می‌خوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا می‌خوانم زمانی که تیره‌گی چیره می‌شود
و زمانی که کسی مرا نمی‌بیند،
نام ترا بر دیوار شهرم می‌نویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نام­ها را
که از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم

 

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

 

{ اشتفان هرملین }

 

 

ز خود هر چند بگریزم همان در بند خود باشم

رم آهوی تصویرم، شتابِ ساکنی دارم!


{ واعظ قزوینی }

 

 

Donnie Darko 2001  Richard Kelly Drama/Fantasy 2h 13m 8/10IMDb

 

+ { Gary Jules - Mad World }

 


- ای انسان مرموز، آنکه بیش از همه دوست می‌داری کیست؟ 

پدرت؟ مادرت؟ خواهرت یا برادرت؟
- نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر و نه برادر.

- دوستانت؟
- سخنی بر زبان می‌آورید که معنایش هنوز برایم ناشناخته مانده.

- وطنت؟
- نمی‌دانم که در کدام نقطه از جهان است.

-زیبایی؟
- او را دوست می‌داشتم، اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.

-زر؟
- از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.

- آه، پس چه دوست‌داری، ای غریبه‌ی شگفت انگیز؟
- من ابرها را دوست دارم...ابرهایی که می‌گذرند… 

آنجا… آنجا… ابرهای شگرف را.


{ شارل بودلر }

 

 

 

مقاومت با حرف‌های بزرگ شروع نمی‌شود

بلکه با کارهای کوچک

مانند خش‌خش آرام طوفان در باغچه

یا گربه‌ای که تلوتلو می‌خورد

مانند رودخانه‌های بزرگ

با سرچشمه‌ی کوچک

در دل جنگلی

مانند حریقی بزرگ

با همان کبریتی که

سیگاری را هم روشن می‌کند

مانند عشق در یک نگاه

و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می‌کند

مقاومت با پرسشی از خود

آغاز می‌شود

و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن.

 

 

{ رمکو کامپرت }

 


پیمانه‌ام ز رعشه ى پیری به خاک ریخت

بعد از هزار دور که نوبت به من رسید!


{ صائب تبریزی }



در خود
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام

در خود به کاوشم
در خود
ستمگرانه...

من چاه می‌کنم
من نقب می‌زنم


من حفر می‌کنم.



{ احمد شاملو }




چرا وقتی ما انسان‌ها از ناچیز بودنِ خودمون آگاه می‌شیم...و می‌فهمیم که موجوداتِ چندان مهمی هم نیستیم به طورِ غریزی دچارِ رنج و عذاب می‌شیم؟ آیا بهتر نیست که بهش همچون لحظه‌یِ کلیدیِ کشف و شهود نگاه کُنیم؟

درحالیکه این خودِ ما هستیم که باورهامون رو شکل می‌دیم، بنابراین باید به همون اندازه که به زیبایی و عشق باور داریم، به جدایی هم باور داشته باشیم و خودمون رو مهیایِ اون کُنیم، چون انفصال و جدایی همواره در کمینِ هر چیزِ زیباست.

پس در اینصورت، چرا نباید این‌چنین رنج و محنت‌هایی رو همچون فجایعی سازنده در نظر بگیریم؟
فجایعی که به ما کمک می‌کُنن به درکِ اسرارِ ناشناخته‌یِ درونِ‌مون نائل بشیم؟


The Wild Pear Tree 2018 Nuri Bilge Ceylan Drama 8.3/10IMDb 86%Metacritic



http://s8.picofile.com/file/8352535618/The_Wild_Pear_Tree_2018_1080p_BrRip_Vito_30NAMA_064737_2019_02_17_13_32_45_Small_.JPG


اریک فروم می‌گوید: «هرگاه سعی می‌کنیم پدیده‌ای را همان‌طوری که هست حفظ کنیم، دچار اضطراب و رنج فراوان برای حفظ قرار آن پدیده می‌شویم. بی‌قراری آدم‌ها عمدتا نتیجه‌ی این است که به دنبال قرار می‌گردند. فقط بی‌ثباتی‌ست که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهم‌ترین قانون جهان هستیم. مدام می‌خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بی‌ثباتی است.»

فروم احتمالا درست می‌گوید؛ این یکی از خطاهای شناختی اغلب مردمان است...زندگی مجموعه ای از آمدن‌ها و رفتن‌ها، بودن‌ها و نبودن‌ها و تولدها و مرگ‌هاست. آمدن خوشی‌ها و رخت بر بستن هاشان؛ تولد یک دوستی و به یکباره مرگش و...
اساسا پایاییِ این جهان، مبتنی بر همین آمدن‌ها و رفتن‌هاست که اگر فقط تولد بود و مرگ نبود، کلیت جهان به بافتی سرطانی مبدل می‌شد و حیاتش مختل می‌گشت...

خطای ما این است که دنبال قرار و ثبات می‌گردیم و این حرکتی است در خلاف جهت قانون جهان و تمام بی قراری‌هایمان هم ریشه در عدم پذیرش این قانون اساسی دارد.

مولوی در دیوان شمس می‌گوید:


جملهٔ بی قراری ات، از طلبِ قرارِ توست
طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت...




غریبه‌ای نگاهم می‌کند
غریبه‌ای هم‌کلامم می‌شود
به غریبه‌ای لبخند می‌زنم
با غریبه‌ای حرف می‌زنم

غریبه‌ای به من گوش می‌سپارد
و من، بر غم‌های ساده او
می‌گریم

در این تنهایی که
غریبه‌ها را گرد هم می‌آورد


{ مرام المصری }



http://s9.picofile.com/file/8351240968/e27d932d911ef68a878ac18f65874752.jpg


Lost in Translation 2003 Sofia Coppola Drama/Indie film 7.8/10IMDb 95%Rotten Tomatoes


زِ شیخِ شهر جان بُردم به تزویرِ مسلمانى...

مُدارا گر به این کافر نمی‌کردم چه می‌کردم؟!


{ یغما جندقی }



+ملامت می‌کنندم کز چه برگشتى ز مژگانش...
هزیمت گر ز یک لشکر نمی ‏کردم چه می ‏کردم؟



نشسته اند و نگاه می کنند.
هیچ نمی کنند.

بیست سی ساله اند.
نشسته اند و نگاه می کنند.

به چه نگاه می کنند؟
به هیچ نگاه می کنند.

به چه گوش می دهند؟
به هیچ گوش می دهند.

حرف که می زنند و هیچ نمی کنند،
از چه حرف می زنند؟
ملال
طرحِ تنهایی بر چهره شان نشانده است 

پیشانی شان بی چین
دست هاشان لَخت
همین ها چهره شان را 
سنگِ ساکن کرده است.

خبری هم نیست. 
اخبار دنیا 
تک و توک به آن ها می رسد.
برسد هم گوش نمی کنند.
گوش کنند هم هیچ نمی شنوند.

از آن اسبان و گاوان که 
با هم می چرند و 
گه گاه به رودخانه نگاه می کنند 
که گه گاه 
شیهه و ماغ می کشند هم کمترند.

از گوسفندِ بع بعی
از مرغِ مگس که شهد گل شان می نوشد
از آسیابی که آب شان می بخشد
از دزدانِ رهگذر که به درختان میوه شان می زند
از دزدان رهگذر هم
کمترند.

هی نشسته اند و نگاه می کنند.
هیچ نمی کنند.
دست ها هم از دست شان خسته اند.

و اینک، مرده اند. 
نشسته، مرده اند.



{ رافائل آلبرتی }



ستارگان،
فریبی خوشایند‌ اند
که تنها
بر محدوده ی کوچک چشم ابلهان می‌درخشند.

پس تو
ای تاریکی بزرگ!
چه بسیار بخشنده‌ ای....


{ یاسر اسلامی نوکنده }




تو برای این رودخانه‌ی خشک شده 

دو ماهیِ قرمز آوردی 

تو برای این علفِ غمگین که میان دره و کوهستان بود 

نامی انتخاب کردی...


هر بار نگاهت می‌کنم، 

غم را در دلم

 مثل تاقه‌های پارچه روی هم می‌چینند 


و هر بار بیشتر دوستت دارم،

ماهی قرمزی در حوضِ قلبم می‌غلتد!


به من بگو 

چه طور می‌شود

 بهار را در قوطی‌های عطاری تازه نگه‌ داشت؟ 



{ سید رسول پیره }


 

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح 

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را


[ حافظ ]


به گمانم در این بیت مقصود حافظ از مردان خدا ثروتمندان و منظور از خاکی که به آبی نخورد طوفان را، فرانک سوئیس است.



درین زمان که عقیم است جمله صحبت‌ها

کناره‌ گیر و غنیمت شمار عزلت را


{ صائب تبریزی }



گاهی وقتی دلم می‌خواد جمله‌ یا رهنمودی ملکه ذهنم بشه و در زندگیم ورود کنه میام این بالا و جلو چشمم می‌نویسمش.
جمله فعلی...مصرعی از حافظه. بیت کامل اینه: "به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار" اگه بخوام یکی از بزرگترین پشیمونی‌ها و حسرت‌های زندگیم رو بنویسم همینه. اشتباهی که در گذشته انجام می‌دادم. حدیث جان گفتن با نااهلان، گیریم در حد یک جمله.
برای هرکسی ممکنه رخ داده باشه. تقسیم وجود و سرگذشتت با انسانی که شایسته اون حضور نبوده.
حالا اون آدم‌ چیزی از تو داره که نباید داشته باشه. تو از خودت چیزی در دست اون داری که درک ناشده، به دور انداخته شده. حالا دور از دسترس توئه و اگه صادق باشیم برای همیشه گم شده و از دست رفته. بخشی از وجود تو برای همیشه گم شده.
آشنا گرفتن ِ یک غریبه ِ دور، گناه نابخشودنیه. شاید میزان اهمیت همین حرف هم برای غریبه‌ها غیرقابل درک باشه.



دلاراما..نگارا..چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را


{ سنایی }


http://s8.picofile.com/file/8340268018/photo_2018_10_18_19_05_01.jpg



درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخم‌های جفا

نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره صما

فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا

هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا

چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا

چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا


{ مولوی }