دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

برای پرنده ­ی در بند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند.


برای گُل­های قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای دندان­های به هم‌ فشرده 
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو 
برا ی دهان­هایی که نمی‌خوانند
برای بوسه در مخفی­گاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شود
برای کتک خوردن­ها
برای آن‌ که مقاومت می‌کند
برای آنان که خود را مخفی می‌کنند 
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گام‌های تو که تعقیب­اش می‌کنند
برای شیوه‌ای که به تو حمله می‌کنند
برای پسرانی که از تو می‌کشند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای سرزمین­های تصرف شده
برای خلق­هایی که به اسارت در آمدند
برای انسان­هایی که استثمار می‌شوند
برای آنانی که تحقیر می‌شوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالت‌خواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

من ترا می‌خوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا می‌خوانم زمانی که تیره‌گی چیره می‌شود
و زمانی که کسی مرا نمی‌بیند،
نام ترا بر دیوار شهرم می‌نویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نام­ها را
که از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم

 

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

 

{ اشتفان هرملین }

 

چیزی که می‌خوام بگم یه اتفاق خاص نیست که کسی اونو ندیده باشه ولی شاید با یه نمونه بهتر بشه بهش پرداخت. اون مثال ملموس رو میخوام از فصل اول سریال True Detective بزنم.

برای اونهایی که ندیدن خلاصه ماجرا اینه که یکی از دوتا کارآگاه اصلی‌این سریال مردی هست به نام مارتی که یه پلیس معمولی تو دایره جناییه. تو یکی از قسمت‌ها در حالیکه دوربین زن زیبای نیمه برهنه‌اش رو (که تازه از خواب بیدارشده) دنبال می‌کنه به خود مارتی می‌رسه که با لباس کار روی صندلی داخل پذیرایی خوابش برده!

حدس اول زن و خب تماشاگر اینه که به خاطر سنگینی کار و دیر برگشتن به خونه‌ست ولی در آینده اتفاق‌های دیگه‌ای هم رخ میده.

می‌بینیم که مارتی با یه زن دیگه می‌خوابه و همسرش بعد از اینکه متوجه قضیه میشه وسایلشو جمع میکنه، دست بچه‌ها رو میگیره و ترکش میکنه. ولی در نهایت مارتی بعد از اظهار پشیمانی و کلی خواهش و تمنا، برش میگردونه!

همین اتفاق چند سال دیگه تکرار میشه ولی اینبار دیگه زنش حاضر به برگشتن نیست و اتفاقا یه جور دیگه ای هم حالش رو جا میاره که قبلا تو یه پست گفتم.

اما سوالی که همیشه برای من پیش اومده اینه که... چرا چنین آدم‌هایی ازدواج می‌کنند؟ واضحه که مارتی چیزهای دیگه‌ای از این بخش زندگیش (S^e^x life) می‌خواد ولی کلا یه راه دیگه ای رو انتخاب کرده!

متوجه مزایای ازدواج هستم (اینکه جامعه تازه تو رو به رسمیت میشناسه و برای آدم‌هایی که بچه میخوان راه معقول‌تریه و...) اما این موضوع هم باز در همه جوامع صدق نمی‌کنه و در نقاطی از دنیا این مزایا تنها در انحصار ازدواج رسمی نیست.

همینطور متوجه خامی ِ ناشی از شناخت ضعیف آدم‌ها از خودشون و نیازهاشون در سنین جوانی هم هستم، که به تصمیم اشتباه ازدواج در اون سن ختم میشه. و تمام پایبندی‌ها و تاوان‌های جدایی که در پی‌اش میاد. ولی این قضیه رو ما گاها در آدم‌های باهوش و مستقل ِ میان‌سال هم می‌بینیم.

پس داستان چیه؟ چرا آدمی که نیازهای دیگه‌ای داره و لذت رو به شکل دیگه‌ای میشناسه وارد تعهد میشه و بعد خیانت می‌کنه؟

آیا همه اینها فقط ناشی از یه خودفریبی و دیگرفریبی ساده‌ست (درباره این که میشه دو زندگی موازی در کنار هم داشت؟)

درباره حرص ِ داشتن ِ همه چیز در کنار همه؟

یا اینکه داشتن "همه چیز در یکجا" برای انسان یه نیاز واقعیه ولی جامعه و سنت‌ها (با همه ی شرطی‌سازی‌هاشون) آدم‌ها رو به شکلی پرورش میدن که این اجازه رو به مابقی ندن؟

یا این مسئله فقط از تفاوت میان آدم‌ها نشات می‌گیره و اگه همه به خوبی و به شکل صادقانه خودشون و خواسته‌هاشونو بشناسند دیگه مسئله‌ای در میان نخواهد بود؟ داستان چیه واقعا؟

 

 

یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون...مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.

فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک می‌کنه، پس تو هم باید اینکارو بکنی.

 

 

 

 

+ وقت تماشا کردنش به بازسازی‌ش فکر می‌کردم. این فکر می‌تونه دو معنی داشته باشه:

1. اونقدر ایده جذابه که تو رو به از نو ساختنش ترغیب می‌کنه.

و 2. اینکه پرداخت اونقدر کامل نیست که ارضا بشی. انگار چیزی کمه. اما خرده نمی‌گیرم. با این بودجه کم، و محدودیت‌های سینمای ایران، چیزی کم نداشت. شاخص ترین بود، از بین آثاری که تونستم امسال در هنر و تجربه تماشا کنم.

 

++ (یادم باشه بعدها اثیری، بازجویی یک جنایت و شیفته رو از همین کارگردان ببینم.)