دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۹۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعرهایی که باید برایت بخوانم» ثبت شده است

 

کجا مى‌‏روى زندانبان زیبا
با این کلید آغشته به خون؟

 

مى‌‏روم آن را که دوست مى‏‌دارم آزاد کنم
اگر هنوز فرصتى به جاى مانده باشد.
آن را که به بند کشیده‏‌ام
از سر مهر، ستمگرانه
در نهانى‌‏ترین هوسم
در شنیع‌‏ترین شکنجه‏‌ام
در دروغ‏‌هاى آینده
در بلاهت پیمان‏‌ها.


مى‌‏خواهم رهاییش بخشم
مى‌‏خواهم آزاد باشد.

 

 

[ ژاک پره‌ور ]‌

 

 

زِ تلخ گوییِ من عیشِ عالمی تلخ است
به بوسه‌ای چه شود گر مرا دهان بندی؟

 

 [صائب تبریزی ]

 

 

 


در خود
به جست وجویی پیگیر
همت نهاده ام

در خود به کاوشم
در خود
ستمگرانه...

من چاه می‌کنم
من نقب می‌زنم


من حفر می‌کنم.



{ احمد شاملو }




تو برای این رودخانه‌ی خشک شده 

دو ماهیِ قرمز آوردی 

تو برای این علفِ غمگین که میان دره و کوهستان بود 

نامی انتخاب کردی...


هر بار نگاهت می‌کنم، 

غم را در دلم

 مثل تاقه‌های پارچه روی هم می‌چینند 


و هر بار بیشتر دوستت دارم،

ماهی قرمزی در حوضِ قلبم می‌غلتد!


به من بگو 

چه طور می‌شود

 بهار را در قوطی‌های عطاری تازه نگه‌ داشت؟ 



{ سید رسول پیره }



گاهی وقتی دلم می‌خواد جمله‌ یا رهنمودی ملکه ذهنم بشه و در زندگیم ورود کنه میام این بالا و جلو چشمم می‌نویسمش.
جمله فعلی...مصرعی از حافظه. بیت کامل اینه: "به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار" اگه بخوام یکی از بزرگترین پشیمونی‌ها و حسرت‌های زندگیم رو بنویسم همینه. اشتباهی که در گذشته انجام می‌دادم. حدیث جان گفتن با نااهلان، گیریم در حد یک جمله.
برای هرکسی ممکنه رخ داده باشه. تقسیم وجود و سرگذشتت با انسانی که شایسته اون حضور نبوده.
حالا اون آدم‌ چیزی از تو داره که نباید داشته باشه. تو از خودت چیزی در دست اون داری که درک ناشده، به دور انداخته شده. حالا دور از دسترس توئه و اگه صادق باشیم برای همیشه گم شده و از دست رفته. بخشی از وجود تو برای همیشه گم شده.
آشنا گرفتن ِ یک غریبه ِ دور، گناه نابخشودنیه. شاید میزان اهمیت همین حرف هم برای غریبه‌ها غیرقابل درک باشه.



دلاراما..نگارا..چون تو هستی

همه چیزی که باید هست ما را


{ سنایی }


http://s8.picofile.com/file/8340268018/photo_2018_10_18_19_05_01.jpg




جایی برای رفتن باید -وجود داشته- باشد
وقتی که نمی توانی بخوابی
یا از مست کردن خسته ای
و از علف دیگر کاری ساخته نیست

و منظورم، رفتن...
به حشیش یا کوکائین نیست.
منظورم رفتن به جایی فراتر از مرگ است
که انتظار می کشد
یا به عشقی که دیگر در کار نیست.

جایی برای رفتن باید -وجود داشته- باشد
وقتی که نمی توانی بخوابی
به غیر از یک تلویزیون یا یک فیلم
یا خریدن یک روزنامه 
یا خواندن یک رمان
نداشتن چنین جایی برای رفتن است که
 آدمها را به دیوانه خانه
 و خودکشی می کشاند.

حدس من اینست که بیشتر آدمها
وقتی جایی برای رفتن ندارند
به جایی یا به چیزی می روند که به سختی  ارضایشان می کند
و این سنت،
 به باریکی جایی که بتوانند -حتی بی امید- ادامه بدهند
 سمباده می زندشان..

آن چهره هایی که هر روز توی خیابان می بینی
 کاملا بی امید خلق نشدند
با آنها مهربان باش
مثل تو...
آنها فرار نکرده اند.

{ چارلز بوکوفسکی }

+ترجمه: علی سخاوتی

فریدون فرخزاد انسان منحصر به فردی بود و به واسطه همین اصالت همیشه شایسته توجه خواهد موند.
امروز دیدم کتاب خنیاگر در خون که دو سال پیش آپلود کردم بیشتر از 2700 بار دانلود شده. عدد خوبیه. امیدوارم به همین تعداد خونده شده باشه.
شعری که قرار داده شده با نام "در نهایت جمله آغاز است عشق" از مجموعه شعری با همین اسم انتخاب شده. میتونید با صدای خود فریدون گوش کنید.


هیچ میدانی ز دَرد من هنوز
از درون گرم و سرد من هنوز؟

هیچ میدانی چه تنها مانده ام؟
چون صدف در عمق دریا مانده ام...

هیچ میبینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مـــرگ را؟!

هیچ میبینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را

هیچ میبینی چه سبز است این درخت
شاخه ای میچینی از اشجار بخت؟

هیچ باران را تماشا میکنی
چشمه ساران را تماشا میکنی؟

میزنی دستی به گیتاری هنوز؟!
میدمد از پنجه ات باری هنوز؟

هیچ سازی در صدایت میخزد!
نقش پروازی ز پایت میخزد؟

هیچ میدانی زبان من چه بود؟
لحن این و لفظ آن من چه بود؟

گوییا بشکسته بالم در سخن!
شمع بی رنگ زوالم در بدن!

خسته ام از باور و ناباوری...
می نخواهم ارتفاع دیگری!

عمق تب دار زمینم آرزوست
یا شبی در مسلخ تاریک دوست!

رنگ تدبیر جهان من تویی
بـــرگ سبز استخوان من تویی

خواب میبینم هنوز از شانه ات
خانه میگیرم درون خانه ات

دردم از اندیشه ام بیدار تر
نفس حیوانی به چشمم خار تر

در جهان خون عیان میبینمت
اوج طغیان بیان میبینمت

من جهان را بر دو عالم داده ام
از درون خود جهانی زاده ام

این جهان جای زوال عشق نیست
جای حیوان در روال عشق نیست


جای درد بی‌زبان دردهاست
جای تکمیل مضامیر صداست

جای تذهیب فلات سینه است
جای ترویج حق آیینه است

گرچه تو با این جهان بیگانه‌ای
گرچه دور از ذهن سبز خانه‌ای

لیک من با عشق پایت می‌دهم
در جهان خویش جایت می‌دهم

تو دگر چیزی به جز من نیستی
من تو هستم، تو به جز من کیستی؟!

آشنایی با همه زیر و برم
گرچه پنداری که در هستی کمم

آه، من را از درون من مگیر
نور را از قطره خون من مگیر

خیمه‌های عشق را ویران مکن
سینه‌ام را خالی از ایمان مکن

آفتابیم و به هم تابیده‌ایم
هرچه عالم بود، آن را دیده‌‍ ایم

پس جهان را در جهان من بدان
زهد کاذب را ز طرح دل بران

من جهان را در ته شب یافتم
از سیاهی آفتابی بافتم

آفتاب من تویی در عمق شب
بس که تابیدی به من مردم ز تب

از تب مرگ است این گفتارها
ریشه‌ها و پودها و تارها

ما پر از جوش و خروش مقصدیم
فکر پرواز نود اندر صدیم

از سخن چون عشق می‌ماند ز ما
پس رها کن خویشتن را در صدا

چون صدا عشق است و پرواز است عشق
در نهایت، جمله آغاز است عشق...

عشق جان است و جهانی در سخن
وآن جهان آکنده از گفتار من

من همه ذرات نورم در شتاب
خود دلیلم بر وجود آفتاب

لیک در من جز غمی بیدار نیست
این سخن هم انتهای کار نیست...



روی پلک‌هایم ایستاده
و گیسوانش آمیخته در موهایم
شکل دستان مرا دارد
رنگ چشمانم را نیز
محو شده درسایه‌ام
چون سنگی در آسمان

با چشمانی هماره گشوده
که مرا ازخفتن باز می‌دارد.

رویاهایش سرشار از نور
خورشیدها را
تبخیر می‌کنند

مرابه خنده وامی‌دارند
به گریه می‌اندازند
و به خنده...

به سخن گفتن

بی هیچ کلامی...

{ پل الوار }



شعرهایم
این پرنده های سردرگم
که از سرم میپرند
و روی شانه ات می نشینند

تو دست میبری به موهایت
و دستت نسیم میشود
به صورتم میخورد
 به لب هایم
که بسته مانده در بوسه های نگفته

که همینکه بگویم
واژه میریزد و شعرهایم
این پرنده های سردرگم
نوک میزنند به کلمه ها
تو
حالای همین شعر
منتظری بنویسم بال
که مثل همیشه پریده باشی
که مثل همیشه پرنده باشی
در میان پرنده ها
این شعرهای سردرگم...

{ کامران رسول زاده }



بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود

هر چه کنم عشق بیان بی‌جگری می‌نشود


اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری

هیچ کسی را ز دلم خود خبری می‌نشود


یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من

آب حیاتی ندهد یا گهری می‌نشود


ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان؟

تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می‌نشود


میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست

بی ره و رای تو شها رهگذری می‌نشود


بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من

تا تو قدم درننهی خود سحری می‌نشود


دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی

تا به بهارت نرسد او شجری می‌نشود


در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر

زانک از این بحث به جز شور و شری می‌نشود


{‌ مولانا }



وقتی‌ خبرت کردم

که عشق تو
بزرگ‌تر از یک قرص نان است
از تشییع جنازه‌ی برادرم بازگشته بودم

که از گرسنگی

مرده بود...


{ ممدوح عمر }



گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا

موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا


می شود بیگانگان را دوری ِ ظاهر، حجاب

آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا


زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان

دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا


دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز

می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا...


تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای

دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا


هست با هر ذره خاک من جنون کاملی

می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا!


{ صائب تبریزی }



هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.

چون قبلاً همدیگر را نمی‌شناختند،
گمان می‌بردند هرگز چیزی میانِ آنها نبوده.
اما نظرِ خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی
که آن دو می‌توانسته‌اند از سال‌ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی‌آورند ـ
شاید درون دَری چرخان
زمانی روبه‌روی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفته‌اید» در گوشیِ تلفن؟
- ولی پاسخ‌شان را می‌دانم.
نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.

بسیار شگفت‌زده می‌شدند
اگر می‌دانستند که دیگر مدت‌هاست
بازیچه‌ای در دستِ اتفاق بوده‌اند.

هنوز کاملاً آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می‌کرد دور می‌کرد،
جلوِ راهشان را می‌گرفت
و خنده‌ٔ شیطانی‌اش را فرومی‌خورد و
کنار می‌جهید.

علائم و نشانه‌هایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سالِ پیش
یا سه‌شنبهٔ گذشته
برگِ درختی از شانهٔ یکی‌شان
به شانهٔ دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته‌های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره‌ها و زنگِ درهایی بوده
که یکی‌شان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.
چمدان‌هایی کنار هم در انبار.
شاید یک‌شب هر دو یک‌خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ای ست
و کتابِ حوادث
همیشه از نیمه‌ٔ آن باز می‌شود.


{ ویسواوا شیمبورسکا }


+{Kevin Kern - Childhood Remembered  }


لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم...

{ فیض کاشانی }



تو را به زبان اسپانیایی دوست دارم
در هوس دیوانه وار رقص فلامینکو
در عطش وحشی رقص تانگو

تو را به زبان یونانی دوست دارم
غمناک ، ظریف و زیبا
در نقش و نگار لباس های رقص سیرتاکی
در تکان آرام شانه ها

تو را به زبان ایتالیایی دوست دارم
در اُپرای «عروسی فیگارو» موتسارت
در اُپرای «کارمن» بیزه
در اُپرای «آیدای» وِردی

تو را به زبان ترکی دوست دارم
در رقص جنگی و یاللی
در رقص تأثر برانگیز واغزالی

تو را به هر زبانی دوست دارم
در هر نُت موسیقی
در هر سطری که می نویسم
در هر ترانه ی شور انگیز
در هر ریتم غمناک

آیا عشق را زبانی هست؟
آیا عشق ، کوره راه و راهی دارد؟
 
تو را به هر زبانی دوست دارم
در هفت نُتی که می دانم
در هفت رنگی که می شناسم
تو را در آسمان وُ زمین دوست دارم

تو را به همه ی زبان ها
در همه ی خانه و راه ها
تو را در درونم
دوست دارم...


{ زیبا خلیل }

ترجمه : محتبی نهانی


به تو که نگاه میکنم

احساس میکنم

تمام زخم هایم دارند خوب میشوند..


{ مورات منتش }


+{Ebi - Ba to}


یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:

نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!

گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم: با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم ‌نیست. به طور خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد! عشقی روشن و  والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد. پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم: نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار! تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است. 


+ایرج رضایی


تغافلِ تو مرا خوش تر نماید از لطفت..
که این به هر کس و آن خاصه از برای من است!

{ غنی کشمیری }



نامت،

پرنده ای ست میان دستانم
یخپاره ای بر زبانم.
گشودنِ تندِ لب ها.
نامت، پنج حرف.
گوی آتش.
ناقوسِ نقره در دهانم.

سنگی فتاده ست در دریاچه خاموش
صوتِ نامت.
پِلپ پلِپِ نرمِ نعل اسب هاست در شب
نامت.
نامت بر شقیقه ام
شلیکِ گوشخراشِ تفنگی پُر.
نامت
بوسه ی
-محال-
بر چشمهایم،
سردیِ مژِگانِ بسته.
نامت
بوسه ی برف.
قُلپِ آبی رنگِ آبِ چشمه.
با نام تو، خواب سنگین می شود.


{ مارینا تسوِتایِوا  }


+چه ترحم برانگیزند کسانی که نمی توانند عاشق باشند. آنها فکر می کنند همین که معشوق باشند، کافی است.(مارینا تسوِتایِوا)