دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زوربای یونانی» ثبت شده است


فکر میکنم تو این چند روز به اندازه یکسال تغییر کردم..طبق تصمیماتی که بعد از خوندن کتاب زوربا گرفته بودم پیش رفتم و به هیچ پیشنهادی نه نگفتم..البته یه تبصره برای این قانون گذاشتم و اون هم عدم وجود آسیب های بلندمدت جسمانی ، روانی و عاطفی در صورت قبول اونها بود..پیش بینی کردم و دوتا از این پیشنهادات رو مطابق این تبصره دیدم و بهشون نه گفتم اما پاسخم به مابقی مثبت بود..

تصورم این بود که من آدم تنها سفر کردنم و نهایتا کمپ های دونفری..اما این تجربه باعث شد بفهمم گروه خوب میتونه همه معادلات رو به هم بریزه و لذت بخش ترین لحظات و خاطرات رو رقم بزنه ، جوری که این سفر به بهترین تجربه ی زندگیم تا این لحظه تبدیل شد..از طرفی متوجه شدم این یه بخش از سبک زندگی مورد علاقه ی منه..حداقل یک سفر گروهی با یک مجموعه ی باحال و یک یا دو شهر یا طبیعت گردی انفرادی در هر ماه..زندگی به اشکال دیگه مایه خسران خواهد بود .



به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه‌ی درختی پیله‌ای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده‌ی بیرون‌پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ می‌کرد و من شتاب داشتم.خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی‌تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می‌دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می‌کشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمی‌برم: بال‌های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می‌کوشید که آن‌ها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش می‌کردم، ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال‌ها می‌بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بی‌حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد.
این نعش کوچک به گمان من بزرگ‌ترین باری است که بر دوش وجدان خودم دارم، زیرا من امروز خوب می‌فهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی‌تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر !؟

زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشک‌های استثنایی...

بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسب‌های خسته
بر ارتفاعات تو له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست ...

مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو
ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته ام با تو آزارم می دهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد

مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...

اعتراف می کنم
تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود!

{ نزار قبانی }


+ترجمه : دکتر یدالله گودرزی



http://bayanbox.ir/view/3930406335816090717/b49ca7be30bc386b97ae164bb091f087.jpg


فیلم ساده ای بود و جذابیت های کتابو برام نداشت..تبدیل چنین ایده ای به یک تصویر سینمایی هم کار آسونی نیست..آنتونی کویین خیلی خوب بازی کرده اما این بین یک چیزی کمه..و اون شاید جنون واقعی زوربا باشه..صدای خنده های آنتونی رودوست نداشتم..به جای اینکه دل نشین باشند بیشتر منزجر کننده شده بودن..

چیزی که فکر میکنم فیلم رو تا حدودی نجات میده ، سکانس پایانیشه..جایی که نویسنده از زوربا میخواد رقصیدنو بهش یاد بده.. و زوربا سرمست از این که در نهایت میتونه به شکل دلخواهش و با تمام اعضای بدنش با اون صحبت کنه.. جایی که دو مرد روی شن های ساحل ، آزاد ، رها و دیوانه وار..شروع به رقصیدن میکنند..


http://bayanbox.ir/view/1660151978122660696/Zorba.the.Greek.1964.720p-harmonydl-200292-2017-02-10-15-05-36.jpg


Zorba the Greek 1964 Michael Cacoyannis



نه. تو هم آزادی نیستی ! تنها ریسمانی که به آن بسته ای قدری از ریسمان های دیگر بلندتر است.. به ریسمان درازی بسته ای که میروی و می آیی و خیال میکنی آزادی..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


زوربای یونانی هم تموم شد..قطعا بهترین رمانی بود که امسال خوندم .به غیر از شورانگیز بودن ، پربار و عمیق هم بود. در طول خوندن داستان اونقدر به راوی احساس نزدیکی کردم که از یک جایی به بعد داستان برام ترسناک شد.  همون افکار ، همون دغدغه ها و همون مشکلات..تا جاییکه احساس کردم هرچه در پایان داستان به سر راوی بیاد، سرنوشت من هم همون خواهد بود!

هرچند راوی داستان نتونست در پایان به اون چیزی که خودش یا زوربا میخواست برسه اما حداقل برای مدتی تجربه های فوق العاده ای رو با اون از سر گذروند و کمی از گذشته، افکار بی روح و ترس هاش فاصله گرفت..

هرکس میتونه در زندگی زوربای خودش رو پیدا کنه..برای نویسنده و راوی این داستان، زوربا ، یک انسان بود و برای من ؟ شاید این کتاب..


نقد رمان زوربای یونانی


معرفی : تم اصلی کتاب رهاشدن از مباحث و دغدغه های متافیزیکی و در عوض درک لذت های زندگی است. رمان اساسا متمرکز بر شخصیت زورباست، زوربایی که نامه اش را اینگونه امضا می کند: بنده شیطان صفت درگاه خداوند!
زوربا، که شور و شوقی واقعی به زندگی دارد و فکر و روحش از هرگونه تعصبی عاری است و به ریش همه اندیشه‌ها و باورهای رایج می‌خندد و مظهر انسانی آزاده و ماجراجوی واقعی زندگی است، به دوستش که به نامهای «کاغذ سیاه کن» و «موش کاغذخوار» می‌نامد بی‌اعتنا به همه‌چیز درس زندگی می‌دهد،
تمام فلسفه او نشات گرفته از تجربه ها اوست و این درسها را با حرف زدن، آواز خواندن، رقصیدن و نواختن سنتور محبوبش که همچون جان برایش ضروری است بیان می‌کند.

مهمترین ویژگی شخص و شخصیت زوربا رهایی اوست از همه ی قیود حتی از قید بی قیدی. زوربا اگرچه انسان لذت گرایی است ولی اسیر و زنجیرشده با آن نیست واین است آزادی او. این رهایی به زوربا نوعی شادی عمیق و پایدار بخشیده است تا جایی که گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند حاشا که کک این شخص گزیده گردد!

+از بین سه ترجمه ای که من مقایسه کردم، ترجمه ی محمد قاضی بهترین بود..


علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمه کاره انجام می دهند ، افکارشان را نیمه کاره بیان می کنند و گناهکار بودن یا پرهیزگار بودنشان هم نیمه کاره است. ای بابا! تا آخر برو و محکم بکوب ، و نترس که موفق خواهی شد.

خداوند از نیمه شیطان بسیار بیش از شیطان تمام عیار نفرت دارد!


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


متفکر و مغموم کوره راه را در پیش گرفتم . این مردم را تحسین میکردم که چنین تنگ و گرم با رنج های بشری مخلوط میشدند : بانو هورتانس ، زوربا ، بیوه زن و این پاولی رنگ پریده که شجاعانه خود را در دریا غرق کرده بود تا درد و غم خویش را در آب خاموش کند و کاترین دیوانه که داد میزد باید سر بیوه زن را (به جرم تحریک آن جوان ) مثل گوسفند ببرند...

تنها من عاجز و عاقل بودم ، نه خونم به جوش می آمد و نه با شور و شدت کسی را دوست میداشتم و نه از ته دلم از کسی متنفر بودم..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


همه ی آدم ها جنون خاص خود را دارند و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


فقط یک دم در پرتو خورشید جهان افروز زنده اید..و سپس برای ابد فنا خواهید شد ، و دیگر هیچگاه نخواهید بود ، هیچگاه..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


عمر من بر یک مسیر عوضی سیر کرده بود و دیگر تماس من با مردم چیزی به جز یک مناظره ی درونی با خودم نبود .

تا بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی یکی را انتخاب کنم ، کتاب را انتخاب میکردم !


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


مفاهیمی چون " میهن " و " نژاد " که تو دوست داری و مفاهیم " جهان وطنی " و " بشریت " که من فریفته ی آن ها هستم در اینجا با دم  نیرومند ویزانگری ارزش یکسان می یابند .

بلندترین فکرها را نیز وقتی خوب میشکافیم می بینیم عروسک هایی آکنده از تراشه ی چوبند..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


مدتی طول کشید تا خوابم برد . فکر میکردم که عمرم به هدر رفته است .کاش میتوانستم اسفنجی بردارم و همه آن چیزهایی که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم ، سپس به مکتب زوربا در آیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم .

در آن صورت راهی که در پیش میگرفتم چقدر فرق داشت ! آن وقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را به کار می انداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند . دویدن می آموختم و کشتی گرفتن و شنا کردن و اسب سواری و پارو زنی و اتومبیل رانی و تیراندازی..

روحم را از جسم سرشار میکردم و جسمم را از روح می انباشتم و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وا میداشتم..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


هرکسی که این هشدار بی رحمانه و در عین حال سرشار از دلسوزی را میشنود تصمیم میگیرد که بر رذیلت ها و ضعف های خود پیروز گردد و تنبلی و امیدهای واهی خود را مغلوب سازد و دو دستی به هر یک از ثانیه های زندگی خود که در راه گریز همیشگی اند بیاویزد..

نمونه های بزرگی به ذهن می آیند که به روشنی نشان میدهند انسان چیزی به جز یک موجود گمشده نیست و عمر با لذت های حقیر و رنج های ناچیز و سخنان یاوه به پایان میرسد . آدم دلش میخواهد داد بزند و لب بگزد که : " چه ننگی ! "


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


بار دیگر این هشدار وحشتناک همراه با صدای فریاد کلنگ ها در من طنین انداخت که این حیات تنها حیات آدمی ست و حیات دیگری وجود ندارد و هر لذتی که میتوان برد در همین دنیاست و بس ..هیچ فرصت دیگیری در ابدیت به ما داده نخواهد شد...


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی یک جورایی سخته...
یعنی به شکل گریز ناپذیری سخته و این ربطی به جایی که هستی و جوری که زندگی می کنی نداره.
من بهش میگم اصل بقای سختی. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه. برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی کنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون . آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه.
خیلی ‌ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما‌ها رو اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو و باور نکن.
حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا –یا همون بودا– گفت که زندگی رنجه. رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش می‌گه «اضطراب وجودی».
این ها رو نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. می تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می رفتی مثل "رسن" بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. یکی از این طناب ها؛ موسیقیه.
اگه تونستی سازی بزن؛ اگه نتونستی بهش گوش کن. وقتهایی که شادی موسیقی گوش کن و وقتهایی که غمگین بودی بیشتر، و اونجا که از هرحرکتی عاجز موندی؛ برقص. رقصیدن بهترین و مفید‌ترین کاریه که می‌تونی برای روحت بکنی. عموما موقع جشن و شادی می‌رقصن اما تو مثل زوربای یونانی برای رقصیدن منتظر بهانه نمون. هرجا ریتمی شنیدی که می‌شد باهاش برقصی، خودت رو تکون تکون بده، حتی اگه ریتم چکیدن قطره‌های آب از شیروونی باشه. «رقص هم ارتعاش شدن با جریان هستیه».
رقصیدن رو جدی بگیر ولی موقع رقص جدی نباش. بی‌مهار و بدون ترس از دیده شدن برقص، توی کوچهٔ بن‌بست، توی آسانسور، توی جمعیت. «برقص، برقص، وگرنه گم خواهی شد». شایدم کم بیاری.
 راستی اگه صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخون، اما اگه نداشتی هم مهم نیست، همیشه توی حموم و زیر دوش می‌تونی برای خودت بخونی.
چیز دیگه‌ای که می‌تونی بخونی کتابه. خوندن بهت کمک می‌کنه زندگی‌های دیگه‌ای رو که هیچ وقت نمی‌تونستی تجربه کنی رو تجربه کنی. فیلم هم همین کار رو توی یک ابعاد دیگه‌ای می‌کنه اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلمه چون قوهٔ تخیلت رو به کار می‌گیره؛ و روند ذهنی‌تر و عمیق تریه.
تا می‌تونی بخون. وسط کتابهات حتما چند صفحه هم در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها بگذار چون کمکت می‌کنه که ابعاد چیز‌ها رو بهتر درک کنی و یادت نره که توی کل هستی کجا وایسادی. برای همین قدیم‌ها بیشتر فیلسوف‌ها ستاره‌شناس هم بودن. شاید نخوای یا نتونی منجم بشی، ولی همیشه می‌تونی وقتهایی که غمگینی به آسمون نگاه کنی و ببینی که غم‌هات در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچیکه.
طناب‌های دیگه‌ای هم هست؛ چیزهایی  مثل نقاشی کردن، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن، حرکت. ما برای نشستن خلق نشدیم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریه. به جای نشستن قدم بزن؛ بدو؛ شنا کن...
اگر مجبور شدی بشینی؛ برای خودت همنشین‌هایی پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه دوست خوبی باشی؛ دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت جمع خواهند شد. در ضمن، دایرهٔ دوستات رو به آدم‌ها محدود نکن. تو می‌تونی تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشی؛ گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، و بله حتی گربه‌ها. حیوون‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوستهای بهتری هستن.
توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ سر رسن رو ول نکن. اما مراقب باش که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی موفقیت، آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمیاره و بدتر ولت می کنه ته چاه.
بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی پیداش کنی؛ «ببافش».
آدمهای انگشت شماری طناب بافی رو بلدن.
دانشمند ها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستن و طنابهایی رو بافتن که آدمهای دیگه هم می تونن سرش رو بگیرن و باهاش از توی چاه بیرون بیان. اگه ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای اینه که طنابی رو گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته، سمفونی شماره پنج طنابیه که بتهوون با نت ها به هم پیوند زده، صد سال تنهایی طنابیه که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته.
بیشتر طنابها رو یک روزی کسی که شاید ته چاه زندونی بوده بافته، مولانا در دفتر پنجم میگه آه کردم؛ چون رسن شد آه من؛ گشت آویزان رسن در چاه من؛ آن رسن بگرفتم و بیرون شدم؛ چاق و زفت و فربه و گلگون شدم. کسی چه می دونه؛
 
شاید یک روز تو هم طناب خودت رو بافتی...


+سیب و سرگشتگی..



آزادی همین است دیگر ! هوسی داشتن ، سکه های طلا انباشتن و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گرد آورده ی خود را  به باد دادن . خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف تر در آمدن . ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست ؟ خویشتن را به خاطر یک فکر ٬ به خاطر ملت خود ٬ به خاطر خدا فدا کردن ؟
یا مگر هرچه مقام مولا بالاتر باشد گردن طناب برده درازتر خواهد بود ؟ در آن صورت برده بهتر میتواند دست و پا بزند ! و در میدان وسیع تری جست و خیز کند و بی آنکه متوجه بسته بودن طناب بشود ، بمیرد . آیا آزادی به همین میگویند ؟


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


آنچه بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد چشم های حزن آلود و نگران و مسخره کن و شرر بارش بود . یا لااقل به نظر من چنین آمد .

همین که نگاه های ما با هم تلاقی کرد - مانند اینکه به دل او برات شده بود که من همانم که میخواهد - بی هیچ تردیدی دست دراز کرد و در گشود . با قدم های سریع از لای میز ها گذشت و جلوی من ایستادو پرسید :

- به سفری میروی ؟ به کجا انشاالله ؟

-به کرت میروم . چرا میپرسی ؟

- مرا هم میبری ؟

به دقت نگاهش کردم . گونه های فرو رفته ، فک نیرومند و استخوان های صورت برجسته ، موهای خاکستری و مجعد و چشمان براقی داشت .

- تو را چرا ؟ تو را میخواهم چه کنم ؟

او شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت :

- همه اش که چرا چرا میکنی ! یعنی آدم نمیتواند بدون گفتن " چرا " کاری بکند ؟ نمیتواند همینطوری برای دل خودش کار بکند ؟ خوب ، مرا با خودت ببر دیگر !


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی



شاید هم نتوانیم نجاتشان دهیم..اما ما با تلاش برای نجات دیگران خودمان را نجات خواهیم داد...


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی