دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!


فرق میان خواندن برای کسب اطلاعات و خواندن برای فهمیدن بسیار عمیق است . اولین تعبیر از خواندن ، خواندن چیزهایی شبیه مجلات ، روزنامه یا هرچیز دیگری ست که راجع به مسائل جاری حرف میزند . که بر طبق ذوق و استعدادی که داریم کاملا قابلا فهم است . اینگونه مطالب ممکن است بر معلومات بیافزایند ولی درک انسان را بهبود نمی بخشند . چون درک آدمی قبل از شروع به خواندن با آنها مساوی بوده است.
دومین تعبیر خواندن آن است که شخص بکوشد آنچه را که در آغاز اصلا نمی فهمد بخواند . در اینجا ، مطلبی که خوانده میشود ، از آغاز از سطح فکر خواننده بالاتر است . چنین رابطه ای بین دو چیز نابرابر باید امکان پذیر باشد والا چه در گفتار و چه در نوشتار افراد از یکدیگر نمیتوانند چیزی یاد بگیرند . منظور ما اینجا از " یادگیری " فهمیدن بیشتر است نه یادآوری اطلاعاتی که قبلا شبیه آن را به وضوح میدانسته اید .
هنگام خواندن اگر مطالب جدیدی که میخوانیم از نوع همان مطالبی باشد که از قبل میدانسته ایم ، مسلما در کسب این اطلاعات مشکلی نخواهیم داشت . این نوع خواندن تنها برای افزایش اطلاعات خواهد بود .
اما تحت چه شرایطی خواندن برای فهمیدن روی میدهد ؟
اول نابرابری ابتدایی در فهم است که نویسنده باید از نظر فهم بر خواننده برتری داشته باشد و کتابش باید دیده او را به خواننده ای که فاقد آن است ، انتقال دهد .
دوم اینکه خواننده باید بتواند تا حدی و گاهی اوقات به طور کامل بر این نابرابری غلبه کند . هرقدر این برابری بیشتر باشد ، برقراری ارتباط ساده تر خواهد بود .
ما از کسانی میتوانیم بیاموزیم که از ما بیشتر بدانند . باید آنها را بشناسیم و بدانیم که چطور باید از آن ها یاد بگیریم ...

چگونه کتاب بخوانیم / مارتیمر جی. آدلر - چارلز ون دورن


http://bayanbox.ir/view/8142876078752529286/4832d397ebde67c761c90c584353adb8.jpg



(اگر کتابی را نفهمید ) آنوقت چه میکنید ؟ میتوانید کتاب را نزد شخصی ببرید تا قسمت هایی را که نمی فهمید برای شما توضیح دهد ( این مرجع ممکن است انسان ، کتاب دیگر یا کتاب راهنما باشد ) یا ممکن است به این نتیجه برسید که موضوع کتاب به دردسرش نمی ارزد و از آن بگذرید و به دانسته های خود بسنده کنید .

در هر دو مورد ، شما آن خواندنی را که لازمه ی خواندن کتاب است انجام نداده اید .

این کار را فقط به یک شکل میتوان انجام داد . بدون هیچ کمک بیرونی و با کار کردن روی کتاب  . بدون هر نوع کمکی ، مگر تکیه به نیروی ذهن خود و با کار روی نوشته هایی که در پیش روی شما قرار دارد . به تدریج از فهمی محدود به ادراکی وسیع میرسید . با کمک تفکر و اندیشه بر روی کتاب میتوان به چنین مقام رفیعی از خواندن رسید و کتابی که درک و فهم را توسعه میدهد به چنین خواندنی نیاز دارد .

بنابراین هنر خواندن را اینچنین می توان تعریف کرد : جریانی است که فکر بدون کمک از منبع خارجی و با تمرکز روی مطالب نوشته شده با استفاده از نیروی خویش سبب ارتقاء خود شود.فکر از درک کمتر به ادراک بیشتر می رسد. اعمال مختلف و ماهرانه ای که باعث این ارتقاء می شوند هنر خواندن را تشکیل می دهند.


چگونه کتاب بخوانیم / مارتیمر جی. آدلر - چارلز ون دورن



در یک سو کتاب و در سوی دیگر عقیده شما قرار دارد. هنگام خواندن کتاب یا تمام مطالبی را که نویسنده باید بگوید می فهمید یا خیر، در صورتی که فهمیده باشید ممکن است اطلاعاتی کسب کرده باشید والا به مقدار درک و فهم شما افزوده نشده است.

اگر از اول تا آخر کتاب برای شما کاملا روشن باشد، نظریات و عقاید شما و نویسنده یکی است ولی در دو قالب متفاوت قرار دارد. کتاب مطالبی را بیان می کند که از قبل آنها را می دانسته اید.
اکنون جانب دیگر را در نظر بگیریم، ممکن است کتاب را اصلا نفهمیده باشید. فرض بگیریم که متوجه شده اید کتاب را اصلا نمی فهمید، هر چند که متاسفانه کمتر این احساس در ما به وجود می آید! متوجه می شوید که کتاب دارای مطالبی بیش از آنچه شما می فهمید هست، این کتابی است که میتواند فهم شما را افزایش دهد.


چگونه کتاب بخوانیم / مارتیمر جی. آدلر - چارلز ون دورن



ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم، گفتم

غم نیز چون شادی برای خود خدایی ، عالمی دارد
نور سیاه و مبهمی دارد
پس زنده باش مثل شادی ، غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم..
و مثل عاشق، مثل پروانه

اهل نماز شعله و شبنم ،

اما

هیچیم و چیزی کم..

رفتم فراز بام خانه ، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم ، اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسکها، بسیار
دیدم که اینک روشنایم خرده خواهد شد
کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده خون مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایی را
و پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت ، شادی رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند
و اختران خفتند

آنگاه دیدم، آن طرف تر از سکنج بام
یک دختر زیباتر از رویای شبنمها
تنها
انگار روح آبی و آب است
انگار هم بیدار و هم خواب است
انگار غم در کسوت شادی ست
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است
انگار ها بگذار
بیمار،
او آن (( نمی دانی و می دانی )) ست
او لحظه فرار جادویی
او جاودانه ، جاودانتاب است
محض خلوص و مطلق ناب است.

از بام پایین آمدیم، آرام
همراه با مشتی غم و شادی
وبا گروهی زخم ها و عده ای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیک سالی مهلتش یک دم
مثل ظهور اولین پرتو
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم
مثل نگاه غمگنانه ما
مثل بچه آدم
آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامشتر از تاریک

هیچیم و چیزی کم..


مهدی اخوان ثالث -فروردین ۶۹


( فکر میکنم تا حدودی معنای کلی شعرو درک میکنم اما از نمادهایی که در این شعر به کار رفته سر در نمیارم..اگه دوستی با راهنمایی یا معرفی منبعی بتونه بهم کمک کنه ممنون میشم.. )



به هوش باش دلی را به سهو نخراشی

به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد..


{ صائب تبریزی }


http://bayanbox.ir/view/1434566084745454328/3bd9dc7890a3e5d8e570384b9d6f0cd3.jpg


بعضی وقت‌ها داشتن یه دوست واقعی ارزش‌اش به اندازه‌ی بیش‌ترین ثروت دنیاست، حتی اگه اون دوست احمق باشه...


+بارکد - مصطفی کیایی


http://www.salamcinama.ir/public/images/usrUploader/movImg/barkod20.jpg



راه دیگه ای نیست؟ برو کالج، یه کار مناسب پیدا کن، ازدواج کن و یه مصرف کننده خوب باش.

تا اینکه از خستگی بیفتی بمیری..من این رو نمیخوام.


 

Six Feet Under S01E07.Brotherhood


http://bayanbox.ir/view/1885612915370327171/IMG-20160116-151543.jpg



نقدی بر یادداشت " آل پاچینو و موقعیت آقای خلبان " نوشته محسن الوان ساز،سردبیر مجله ی ابزورد



یک ور داستان هم باختن است، این که با همه توانت بجنگی و برنده نشوی. یا بدتر، این که از جنگیدن انصراف بدهی. فرقی نمی کند بر سر آخرین جای خالی در واگن شلوغ مترو باشد و تن دادن به ایستاده مردن در شلوغی بدبوی قطار، یا در نیاز جانت به ابراز علاقه به کسی که دوستش داری و می بینی یا پیری یا گنگی یا نه، اصلا حوصله نبرد با شلوغی های اطرافش را نداری، حوصله تعریف کردن حریم خودت را. ساکت از کنار زوزه های دلت رد می شوی. 
باختن همیشه دردناک است، اما اندازه و شکل دردش فرق می کند. مثلا وقتی آدمی که سطح شعورش در حوزه ای تخصصی با جلبکهای کارائیب برابر است صاحب نظر می شود و مجبوری در جلسه ای طولانی نظرات خزعبلش را تایید کنی که مبادا آینده حرفه ای یا امنیت زندگیت به خطر بیفتد، داری به خودت می بازی و این دردی است که هنوز روح انسان موفق نشده درمانش را پیدا کند، دردی که رازی است میان تو و خودت و آنقدر ملتهب است که اگر خواستی به کسی بگویی، همه استخوانهای تنت ذوب خواهند شد.

مثل مرد جوانی که بعد از شلوغی ها مقابل بازجو نشست، مقاومت کرد و حاضر جواب بود تا زمانی که بازجو پرونده اش را باز کرد و عکس زن جوانش را، پسر کوچکش را گذاشت روی میز و لبخند زد. ثانیه وقیحی که یک مرد لال شد و تمام شد و همه کاغذها را امضاء کرد.

مثل مرد میانسالی که دلش برای زن ضعف رفت و خواست برود زیر گوش زن آرام بگوید دوستت دارم جانکم، اما نگاه کرد به همه واقعیات ناهمگون دو دنیا - دنیای تیره خودش و دنیای روشن زن- و آهسته در سکوت خودش تمام شد، سرگرم ابتلا و نظاره.

بیا تا منِ پیرمرد برایت ته قصه را بگویم. باختن تا وقتی بخشی از زندگی است خیلی هولناک نیست. اما یک وقتی هست که گوشه کوچه تاریکی می ایستی، چون ترکیب صدای داخل هدفون و خستگی پاهای پیرشده و عطر پاییز مرگبار تر از آن است که بتوانی ادامه بدهی. تکیه می دهی به دیوار آجری کهنه، صبر می کنی زمان بگذرد. انگار که یک نقاشی ناشیانه باشی بر دیوار خلقت، که یک خدا در زمان کودکیش کشید و بعدها که خداتر شد و نقاش ماهری شد هیچوقت نخواست به یاد بیاورد روزی روزگاری آن نقاشی کج را بر دیواری، گوشه ای....

باختن درد دارد. بعد از این هرکس گفت دردها و شکستها سرمایه ات هستند و تو را پخته کرده اند واز این جور خزعبلات، با نگاهی سرد از او رد شو که حرف زدن با کسی که شکوه مرگبار درد را به رسمیت نمی شناسد ملال مطلق است. فقط یادت باشد، بدترین مدل باختن عادت کردن به باختن است. همیشه وقتی می بازی ، از نو درد بکش که معلوم شود زنده ای. گله هم نکن رفیق جان، در صفر خلقت و وقت تقسیم روزی من و تو جای بدی از صف ایستاده بودیم، سهم ما تلخابه های بازنده بودن شد.
من ایستاده ام گوشه کوچه، بخشی از دیوار شده ام. تو اما بجنگ، هنوز برای خسته شدن زود است...


(علیرضا موسوی)



برنامه ریختن برای انتخاب واحد به اندازه ی برنامه ریزی برای زندگی مسخرست. در نهایت یک چیز دیگه ای اتفاق می افته. نمیخوام بگم لزوما نتیجه بده اما به هرحال اون چیزی نیست که توی ذهنت داشتی یا روی کاغذ نوشتی. همه چیز تو همون لحظه اتفاق می افته با توجه به شرایط همون نقطه ای که درش هستی.

پس بهتره تموم تمرکزتو بذاری روی همون لحظه و همون جا، بدون اینکه به اون کاغذ مسخره نگاه کنی (که نمودی از آرزوها و رویاها و ایده آل هاست)

شرایط تغییر میکنند بدون اینکه تو بتونی پیش بینی یا کنترلشون کنی، بهتره این واقعیتو برای بقیه ی زندگیت بپذیری.



+ کی میخوای دست از مسخره کردن من برداری؟

- تو کی میخوای از اهمیت دادن به افکار من دست بکشی؟

 

Six Feet Under First Season Episode 06


انگار برگی، زیر نور آفتاب، رگبرگ‌هایش را دیده باشد

برای اولین بار ، به خودم پی برده‌ام ...

روی خودم مکث کرده‌ام. با خودم دوست شده‌ام

و از او عذرخواهی کرده‌ام بابت سال‌هایی که

صبورانه کنارم زندگی کرده و حرفی نزده است ..


 { مهدیار دلکش }


http://bayanbox.ir/view/2105502774308549033/1328983225300951061.jpg


http://bayanbox.ir/view/8417557157898185087/30e8f43cc8a0e17c6d6c532bb6ea1172.jpg



(در حال بحث در مورد اینکه رامون حق اتانازی دارد یا نه)

+بهت اجازه نمیدم. من رئیس خانواده و برادر بزرگتر توام.

-که چی؟ فکر می کنی این اصلاً برام معنی داره؟ ها؟ اونم تو سن من؟

چیزی که برام مهمه، چیزیه که توی سر آدماست مرد..و سر تو پر از خاک اره است!

من نمی تونم برده جهل تو بمونم، می فهمی؟


The Sea Inside  


+فکر میکنم چیزی که بدترین پدر و مادر ها رو میسازه دقیقا همینه..اینکه به هرشکلی فرزندانشون رو وادار میکنند تا برده ی نادانی شون باقی بمونند..زمانی که فکر میکنند تنها یک طرز فکر درست وجود داره که شکل فکر کردن اونهاست و تنها یک راه درست وجود داره و اون راهیه که اون ها در حال طی کردنش هستند..

هرچند به نظر میرسه اینجا برادر بزرگتر قصد اعمال زور داره اما در واقع در حال برانگیختن احساسات برادر کوچکترش هست تا به خاطر ناراحت نکردن اون از انجام کاری که به نظرش درسته دست بکشه...

پدر و مادرهای زیادی هم از این حربه برای کنترل فرزندانشون استفاده میکنند ، زمانی که به صورت صریح یا ضمنی ازشون میخوان کاری رو ( بدون در نظر گرفتن نظر شخصی )  بلکه صرفا به خاطر احترام گذاشتن به احساسات یا اندیشه اون ها انجام بدن..و این میتونه یکی از وحشتناک ترین شکل های بردگی باشه .



آزادی؟
کدامین آزادی؟
آزادی، اسبی ست خسته و لنگان
که هر روز گلوله بارَش می زنند

سرزمین؟
کدامین سرزمین؟
آن سرزمینی که هر روز به غارتش می برند؟
آن دشتی که برهوتش کرده اند
یا آن شاخه ای  که تخته ی تابوت شد؟

کدامین است؟
آن سنگ و آن خاک و آن چشمه و ریگی
که بند و زندان زاییده است؟

نمی دانم میهن کدام است!
آزادی کدام است،
نمی دانم!

آن جویباری که در روز روشن
سرچشمه اش را غارت کردید؟

آن معشوقه ای که در خواب
چشم هایش را دزدیدید؟

آن ابری که پیش از باریدن
بارانش را به تاراج بردید؟

یا آن ماهی
که شبِ چهارده اش را ربودید؟

آزادی، اسبی ست خسته و لنگان
که هر روز گلوله بارَش می زنند..


{ شیرکو بیکس }



Look, I know you think that she was the one...
but I don't.
Now, I think you're just remembering
the good stuff.

Next time you look back, I, uh...
I really think you should look again.


میدونم که فکر می کنی اون با بقیه فرق داشته، اما من اینطور فکر نمی کنم...
فکر می کنم تو فقط خاطرات خوب رو به یاد میاری
دفعه بعد که به گذشته نگاه کردی
فکر کنم بهتر باشه که بهتر نگاه کنی...


500 Days of Summer 2009


http://bayanbox.ir/view/6412138209194510561/500-Days-of-Summer-2009-Blurey-720P-www.irani-dl.com-2-060991-2016-08-05-13-20-45.jpg


فکر میکنم اینم یکی از صرفه جویی ها یا میانبرهای ذهن باشه..دلیل این که نمیتونیم کسی رو فراموش کنیم شاید این باشه که فقط لحظات و کارهای خوبشو به یاد میاریم، بدون توجه به این موضوع که برای رسیدن به نقطه ی پایان قطعا لحظات بد زیادی هم وجود داشته..

و علت اینکه از کسی متنفر میشیم هم همینه..فقط کارها و رفتارهای نفرت انگیزو به خاطر میاریم، با فیلتر بی رحمانه ی تمام یادها و لحظات خوب..



آن هنگام که ناامیدی در من ریشه می‌دواند
نیمه های شب از خواب برمی‌خیزم

خاموش و  هراسان از آینده خودم و فرزندانم
می‌روم و آنجا که مرغابی وحشی

غرق در زیبایی‌اش

در آغوش نهر آرام گرفته

می‌نشینم

آرامش نهفته در طبیعت وحشی را حس می کنم
طبیعتی که چیزی در آن خاطر خود را با ترس از آینده
مکدر نمی‌کند

حضور آرام نهر را درک می کنم
و بر فراز سرم ستاره های روز-خاموش را می‌بینم که
در انتظار فروغ شان می‌نشینند
لحظاتی چند
از آرامش این جهان آرام می‌گیرم

و دیگر رها هستم ...


{ وندل بری }


http://bayanbox.ir/view/1083760471534560974/3fa318c1e491e0c02a21ec3a491fe92e.jpg


متوجه شدم کتاب خوندن برام تبدیل به سرگرمی شده..شاید باعث بیشتر شدن اطلاعاتم بشه اما افزایش درک قابل قبولی برام به همراه نداره..بدتر از اون این که بعد از مدتی تمام چیزهایی که خوندم از خاطرم میرفت..به طوریکه من حتی قادر نبودم 15 دقیقه در مورد کتابی که خوندم برای دیگران توضیح جالبی داشته باشم . چه برسه به استفاده از مطالب کتاب در صحبت هام..