دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهرام بیضایی» ثبت شده است


+مثل این که شما زیاد فیلم های اکشن میبینید...

-و شما فیلم های وقیح!


+سگ کشی | بهرام بیضایی...


http://s8.picofile.com/file/8319672776/Sag_koshi_UPTV_ir_129011_2018_02_17_22_29_16_.JPG


مژده شمسایی بعضی جاها خیلی بد بازی میکنه و بعضی جاها عجیب خوبه...

تو این سکانس فوق العاده ست....


+ خب دیلاق از پنجه بکس خوشت میاد نه؟


http://s8.picofile.com/file/8319673626/Sag_koshi_UPTV_ir_171685_2018_02_17_22_36_58_Small_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8319673618/Sag_koshi_UPTV_ir_171696_2018_02_17_22_39_00_Small_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8319673634/Sag_koshi_UPTV_ir_171709_2018_02_17_22_39_01_Small_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8319673642/Sag_koshi_UPTV_ir_171727_2018_02_17_22_39_02_Small_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8319673650/Sag_koshi_UPTV_ir_171808_2018_02_17_22_37_03_Small_.JPG


و بهرام بیضایی از معدود آدم های دنیاست که بهشون حسودیم میشه...



شرزین: آه، شیخ ریشِ ریا درآمده. روزگاری سخن از خرد گفتم، دندانم شکستید، و امروز در پی لقمه‌ای قلم می‌تراشم، می‌شکنید. چه بنایی می‌خواستم برآورم در این ویرانه، و چنان کردید که بر پای خویش ایستادن نتوانم، و هر دم در ظلماتِ خندقی یا چاهی فرو می‌افتم؛ و از درد، اندیشه فراموش کرده‌ام.
دندانم کندند تا نگویم، و چشمم تا نبینم، اما پا را وانهاده‌اند که ترک وطن کنم. یعنی که در این شهر جای خرد نیست.

+طومار شیخ شرزین | بهرام بیضایی


موبد: دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره به سر آید، چون تو بسیارتر از بسیار شوند و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدا اهورا را در آسیای خود به گردش درآوردی. پس جامت از خون تو پر خواهد شد و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد. این سخنی است بی‌برگشت! و ما سوگند خورده‌ایم که خانمان تو بر باد خواهد رفت!


آسیابان: و باد اینک در راه است.

(باد در اینجا کنایه‌ای ادبی است و نماد سپاه اسلام است که در قالبی ادبی بیان شده است )


[سرباز خندان و خشنود وارد می‌شود.]

سرباز: ترا مژده باد، ای بزرگ‌ترین سرداران، چراغ بخت تو روشن که شکارگرانت شکاری نیکو گرفته‌اند. جانبازان تو از تازیان یکی نیمه‌جان را گرفته‌اند، خون‌آلود..

سرکرده: [پیش می‌رود] یکی از تازیان ؟

سرباز: ببینید، شمشیرشان کج است؛ به سان ابروی ماه و ردایشان از پشم سیاه شتر. و این هم شپش!

{تحقیر اعراب، در دیالوگ و بیان بدنی بازیگر (با بازی علیرضا خمسه) در تقابل با سامانه‌ی حجاب اسلامی است.. }


+ مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی..





+گفته میشه بعد از حمله ی اعراب ،  از نظم تا نثر ، تنها اثر ادبی ایرانی ،که حتی یک کلمه عربی در آن به کار نرفته ، نه شاهنامه ی فردوسی ، که نمایشنامه مرگ یزدگرد اثر بهرام بیضایی ست..منطق معقولی هم دارد ، چون مرگ یزدگرد تنها مدتی اندک بعد از حمله ی اعراب رخ داده است..

نبوغ بیضایی شاید در این فیلم بیشتر از هر اثر دیگری از او نمایان باشد..افسوس برای آثاری که باید ساخته می شد و نشد و  تنها به صورت ایده در ذهن بهرام بیضایی ماندند..


خوند این نقد هم پیشنهاد میشه..


کسی اصیل تر است که بدی های قومش را بهتر بشناسد...


2


موبد: باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم..

زن آسیابان: پند نامه بفرست ای موبد..اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای...
ما مردمان از پند سیر آمده ایم و بر نان گرسنه ایم .


+ مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی..



{ پس از دستگیری یک سرباز تازی }

سرباز: او سخت گرسنه است و آشفته..
سردار: نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببندش تا سخن بگوید.
بپرسش شمار تازیان چند است ؟
 کدام سویند ؟
چه در سر دارند ؟
سواره اند یا پیاده ؟
دور می شوند یا نزدیک ؟
در کار گذشتن اند یا ماندن ؟
او چرا مانده است ؟
پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ ؟

بپرسش ویرانه چرا می سازند ؟
آتش چرا می زنند ؟

سیاه چرا می پوشند؟


و این خدای که می گویند چرا چنین خشمگین است ؟!



+ مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی..



http://static0.ilna.ir/thumbnail/Elg0xUYcTy7O/i_qPjR7mMLhZ02nUcMUA0zOV2brdrNdfKreu5zx2ciKxyUe3xZzFdgRBp56gpRC388ZB_gYzlXERiK-Kz8kCyWk4nU88RN381sfGVtw67dPrccCMXHCvyIlxvA2fnJ2bl3xeVOpt9jw,/death-of-yazdgerd.jpg




مرد تاریخی: تو زنده ای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!

تارا: تعریف کن!

مرد تاریخی: تمام تبارم در این لحظه به من می نگرند و من نمی توانم برگردم، شرم بر من!
تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من راه می رفتی؟

مرد تاریخی: زخم ها آزارم می دادند!

تارا: باید می بستی!

مرد تاریخی: این زخم ها بسته شدنی نیست! می شنوی؟ کهنه است ولی مرهم ناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون می آید!

تارا: از کی؟
مرد تاریخی: از دمی که تورا دیده ام!


+چریکه تارا (1957) - بهرام بیضایی



http://s6.picofile.com/file/8233363284/%D8%B4%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%B4.jpg


+نقطه ی اوج فیلم دیالوگ های مرد تاریخی بود. باید اینها را با صدای منوچهر فرید بشنوید..
این فیلم هیچوقت در سینماهای ایران اکران نشد..


 نایی جان : ما اینو میگیم مرغانه شما اینه چی گینی ؟ :)



http://s3.picofile.com/file/8231622642/557858_802.jpg


+باشو ، غریبه ی کوچک - بهرام بیضایی..


+بازی سوسن تسلیمی در این فیلم از ماندگارترین بازیهایی بود که تا به حال در سینمای ایران به نمایش درآمده است..این فیلم، به دلیل نگاه انتقادی به اصل و نفس جنگ، در زمان خودش نمایش داده نشد و پس از چند سال اکران شد..

تقریباً هیچ فیلم ایرانی دیگری با اصالت و اعتباری که «باشو...» به ایرانیت ما می بخشد، پیدا نمی کنیم. اگر بخش دیگری از بهترین فیلم های سینمای ملی ما همچون «مرگ یزدگرد» و «حاجی واشنگتن» و «گاوخونی» به بی هویتی مان اشاره می کنند و با تکیه بر نظریه «آدمی اصیل تر است که بدی های قومش را بهتر بشناسد» ایرانی و اصیل به حساب می آیند، در «باشو...» با وجود نکوهش برخی خصایص قومی و بومی ما همچون حسادت و تنگ نظری و ناباوری نسبت آن چه در نظرمان استثنایی و نامعمول است و غیره، در نهایت فیلم ما را به مفهوم ازیادرفته «مهربانی جمعی» با محوریت نهاد خانواده ارجاع می دهد، مرزها و شکاف های میان جنوب و شمال، عرب و عجم، لهجه گیلکی و زبان فارسی را از میان برمی دارد و از هویت ایرانی بنایی می سازد که ستون اصلی اش مهر و عطوفت و شفقت انسانی است. در لا به لای وجوه ملودراماتیک فیلم، تار و پود این بافت ملی طوری در هم تنیده شده که گاه نمی توان احساساتی شدن ما ایرانی ها حین دیدن سکانس فارسی خواندن باشو (عدنان عفراویان) یا گرفتن باشو با تور از آب یا حلقه زدن اشک در چشم نایی (سوسن تسلیمی) حین شنیدن (در عین درنیافتن) داستان مرگ خانواده باشو در جنگ را با میزان تأثیر عاطفی فیلم بر هر بیننده غیرایرانی اش قیاس کرد..

مضمون «همدلی/هم زبانی»: از مهم ترین وجوه مضمونی فیلم، کارکردهای زبان در آن است. این که بارها باشو به عربی حرف می زند و نایی و بقیه نمی فهمند یا آنها به گیلکی حرف می زنند و باشو در نمی یابد، در فیلم فقط ابزاری برای پیشبرد داستان و خلق کشمکش و غیره نیست. بلکه ورای آن، درونمایه ای است که از طریق کامل فهمیده نشدن کلمات و فهمیده شدن مقصود و احساس کلی هر دیالوگ هر شخصیت توسط بیننده، به او منتقل می شود. بیننده ای که بخش هایی از حرف های نایی را به دلیل گویش گیلکی او درست و کامل در نمی یابد و بخش هایی از حرف های عربی باشو را نیز، درگیر شرایطی درست مثل خود باشو و نایی می شود. یعنی می کوشد - و می بیند که می تواند- تقریباً هر حرفی را با درک احسحس کلی، حس جاری در نگاه و زبان اندام های هر یک از دو شخصیت دریابد. این از طرفی تقویت کنندۀ همان مفهوم ایرانیت در دل جهان فیلم است که امکان برقراری تفاهم میان دو آدم از دو نژاد و منطقۀ کاملاً متفاوت را فراهم می آورد و ثانیاً با متمرکز شدن بر جاهایی که نایی صدای پرندگان را برای خود آنها در می آورد و هر پرنده را به جواب وامی دارد یا صحنه هایی که انگار با زبانی بدوی گرازها را از مزرعه اش می تاراند، به نظر می رسد که با آنها همزبان تر است و در نتیجه، مفهوم مولوی وار همدلی و همزبانی و بی نیازی یا کم اتکایی اولی به دومی، به نامحسوس ترین و ظریف ترین شکل ممکن در فیلم مطرح می شود. باز به همین دلیل است که هر بینندۀ غیرایرانی به دلیل بهره مندی غیرضروری اش از زیرنویس تمام دیالوگ ها، عملاً از تقابل های اقلیمی و فرهنگی در متن روابط آدم های فیلم، هیچ سر در نمی آورد و درکی از لهجه ها، زبان بدن و تمام مضامینی که دستاورد این عناصر هستند، ندارد.


 رؤیاگونگی سیال و عاطفی:  سکانس های خیال انگیز حضور مادر مرده و عرب باشو در بازار شهر شمالی کشور یا گذر باشوی نردبان به دست از کنار والدین درگذشته اش در دل کویر ...


http://s6.picofile.com/file/8231622526/4217_438.jpg


یعنی بخش هایی از فیلم و روایت که در کنار میزانسن های آیینی و شبه آیینی دلپذیر از سکانس دان دادن به مرغ و خروس ها تا سکانس مشهور حرکت دوربین 360 درجه ای که از دیکته کردن نامه توسط نایی به باشو تا جبهه که محل پست شدن و رسیدن نامه به قسمت شنبه سرایی (پرویز پورحسینی) شوهر نایی است قرار می گیرد و ویژگی های فراتر از یک درام سادۀ روستایی و جدا از واقع نمایی چرک معمول و رایج در بخش روستایی سینمای ایران را به فیلم می بخشد، از دید دوستان رئالیسم پسند ما زائده ای بر پیکرۀ ملدراو پراحساس آن محسوب می شد. در حالی که به فرض حذف این صحنه ها و حذف کلی این لحن و شیوۀ پردازش از فیلم، دیگر با اثری چنین چندلایه رو به رو نبودیم و با همین طرح داستانی، می شد مثلاً سریال اشک انگیز زیرمتوسطی مانند «گل پامچال» (محمدعلی طالبی) هم ساخت.

آن وجوه فراواقعی یا کیفیات ذهنی که گهگاه به بنیان ساختاری و مضمونی برخی فیلم ها و نوشته های بیضایی همچون «مسافران» و «پردۀ نئی» بدل می شد و در مواردی معدود هم بابت وجوه تمثیلی تحمیل شده به جهان اثر نتایجی نه چندان متقاعدکننده همچون «رگبار» و «غریبه و مه» در پی داشت، در «باشو...» با چنان همگونی و تعادلی در متن روابط آدم ها و مناسبات باورپذیر دنیای اثر تنیده شده که به دلیل انگیزه های عاطفی، از راهنمایی نایی توسط مادر باشو در انتهای سکانس گم شدن باشو در بازار تا اجرای مراسم زار توسط باشو برای بهبودی نایی، همه جا برای عادی ترین تماشاگران هم تثبیت و ملموس به چشم می آید.

از این نظر هم «باشو ...» به سرمشقی برای پردازش و آمیزش خیال و واقع در سینمای معمولاً تک لحنی و تک بعدی ما تبدیل می شود.

خصوصیات مختلف «باشو غریبۀ کوچک» برای آن که همچنان اثری بی مشابه در سینمای ملودرام، روستایی، ملی، اخلاقی و انسانی ما باقی بماند، بسیار بیش از اینهاست که برشمردم. اینها دقیقاً همان عرصه هایی است که این سینما همواره در دل آن شعارهای مستقیم و بی تأثیر سرداده یا بی رمق ترین نتایج ممکن را برای اثرگذاری بر روی بیننده به دست آورده است. درس آموز است که بعد از نزدیک به دو و نیم دهه، همچنان این قالب ها با همان شعارپردازی ها و همان رقت انگیزی های مرسوم در سینمای ما بار اضافی داده اند و فیلم بیضایی متعلق به خود او و قلم و دوربین و اندیشۀ فردی اش به جا مانده است. دیدار چند ده بارۀ فیلم طنین آن هشدار تلخ بیضایی را به یادمان می آورد که یک بار گفته بود هر کس در ایران حتی یک فیلم خوب ساخته باشد، معلم من است. دست های خالی یا نیمه پر دیگران را کاری ندارم. بیضایی با همین یک «باشو...» می توانست به قدر کافی دستش پر باشد؛ که با این و چندین اثر دیگر، از «مرگ یزدگرد» تا «شاید وقتی دیگر»، هست..


+از اینجا با تلخیص ..