دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!


نصیحتگوی را از من ، بگو ای خواجه دم درکش..

چو سیل از سر گذشت آن را..چه می‌ترسانی از باران؟


{ سعدی }


+ { تریوله - چشم مست }


برنده بودن بسیاری از آدم ها در این دنیا مطلقاً ربطی به تلاش، عرضه و حتی استعداد خودشان ندارد. آنها فقط شانس حضور در تیم برنده را داشته اند.



از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران...رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی..تو بمان و دگران ، وای به حال دگران !


{ شهریار }



باید کار کرد تا استراحت شیرین تر شود و استراحت یعنی لذت جویی از جنبه های لطیف و والای زندگی و چشیدن لذت هنرهای هنرمندان و شاعران..


+آبلوموف | ایوان گنچارف | ترجمه سروش حبیبی



غرور ، تقریبا تنها محرکی ست که اراده را هدایت میکند...


+آبلوموف | ایوان گنچارف | ترجمه سروش حبیبی



تو حق نداری عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته..

تو ، مالِ کسی نیستی که نیست

تو حق نداری اسمِ دردهای مزمنت را عشق بگذاری...


می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی

اما محتاجِ آنکه زخمیَت کرده ، نه.


دست بردار از این افسانه‌های بی‌ سر و ته
که به نامِ عشق،
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد

آنکه تو را، زخمیِ خود می‌خواهد

آدمِ تو نیست، آدم نیست !

و تو سال هاست حوای بی آدمی

تنها، حواست نیست....


{ افشین یداللهی }


http://s6.picofile.com/file/8219503442/1435758318558.jpg


+خیلی ها فکر میکنند شاعرانه ست یا اسمش را وفاداری میگذارنند. اما ماندن پای کسی که رفته چیزی جز حماقت نیست. چیزی که یکبار اتفاق می افتد زندگیست، نه عشق!


هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش..

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانـش؟


آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش..


{ سعدی }


http://s3.picofile.com/file/8219299850/ef172b69a3b63f68197fddfc55c89f15.jpg


( Rome & Juliet  (1996  +


شهری که منــــم، رو به تــو آغوش گشوده است

هر رهگذری در خـــور  ِ دروازه ی من نــیست!


{ علیرضا بدیع }


http://s6.picofile.com/file/8219113442/userupload_2013_20185274711440174541_3562.jpg



ای جان پیش از جان ها، وی کان پیش از کان ها 

ای آن بیش از آن ها، ای آن من، اِی آن من ... 


{ مولانا }



http://s6.picofile.com/file/8218783818/userupload_2013_20893960321436983813_5995.jpg



بعضی ها در اثر گلوله میمیرند و جمعی دیگر در شعله های آتش میسوزند

اما اغلب آن ها ، اینچ اینچ ، در کارهای بی اهمیت محو میشوند..


+رابرت آبراهامز...


بین ما چیزی نبود

که حالا

این پاییزی که تنهاترم میکند را به تو نسبت دهم !


به آبان که رسیدی

یک نخ سیگار آتش بزن

و رو به پنجره ،

برای خورشید دم غروب ،

از دختری با موهای قرمزش بگو..

که هرگز نبود !


{ آزاده بخشی }


http://s6.picofile.com/file/8218777200/b1544c86a58d6028ae61aef1b4418930.jpg



آبلوموف در دل گفت :  " شب تا صبح میخواهد مقاله بنویسد، پس چه وقت میخوابد؟ لابد سالی پنج هزار روبل درآمد دارد. ولی آخر این چه نانی ست؟

دایم مینویسد ، سلامت فکر و روح خود را با این یاوه ها تباه میکند ، هر روز عقیده عوض میکند ، نیروی تفکر و توان تخیل خود را به این و آن میفروشد ، به طبع خود تعدی میکند ، پیوسته سوزان و جوشان و دائم در تلاش است و همیشه به جایی شتابان است و همه اش مینویسد ، مثل یک فرفره ، مثل یک ماشین ، فردا مینویسد ، پس فردا مینویسید ، روز تعطیل مینویسد ، تابستان مینویسد...

پس کی میخواهد آرام بگیرد و استراحت کند ؟ بینوا !


آبلوموف  | ایوان گنچاروف | ترجمه : سروش حبیبی


آبلوموف  نام رمانی است نوشته ایوان گنچاروف نویسنده روس به سال ۱۸۵۹ میلادی . انتشارات گالیمار در سال ۱۹۸۰ این رمان را در فرانسه به چاپ رساند. نیکیتا میخایلکوف، کارگردان روس، در ۱۹۷۹ بر اساس این رمان فیلمی یا عنوان چند روز از زندگی ابلوموف ساخته است.

ابلوموف هجوی است دربارهٔ اشراف قرن نوزدهم روسیه که زندگی را با تن پروری و خمودگی می‌گذاراند. رمان گنچاروف در روسیه بسیار مورد توجه مردم و منتقدان ادبی قرار گرفت. تولستوی آن را شاهکار بزرگ ادبی می‌نامد و داستایفسکی زاده ذهنی سرشار می‌خواندش..


http://media.isna.ir/content/1432708432229_5667.jpg/4



http://s3.picofile.com/file/8218286034/1442495024528.jpg



اینایی که میدونند کجا خودشون به نفهمی بزنند، جداً آدم های فهمیده ای هستند..



لـذتـی هستـی کــه با پوشـش دوچنـدان می‌شوی

مـــ))ــآه ِ من وقتی که پشت ابر پنهان می‌شوی..


دامنه تا قله از پیراهنـت پوشیده است

چه صعود مشکلی وقتی زمستان می‌شوی!


{ حسن حسن پور }



http://s3.picofile.com/file/8217583584/1435462551101.jpg




باجگیر چشم‌هایش را فرو بسته بود و صاعقه‌ای آسمانی را انتظار می کشید. اتفاقی نیفتاد.

بی‌انکه چشم‌های خود را بگشاید، خشمش را با نفرین بر آسمان فرو نشاند. فریاد می‌زد که ایمانش خلل یافته و حتما خدایان دیگر و بهتری نیز هستند.

هیچ خدایی رخصت نمی‌داد مردی چون یسوعا بر صلیب بگذرد. باجگیر که صدایش سخت گرفته بود، فریاد زد:

نه اشتباه می کردم... شاید دود قربانی‌های معبد چشمت را نابینا کرده و تنها بانگ شیپور کاهنان را شنوایی؟... ای خدای راهزنان و حامیان و هواداران راهزنان لعنت باد!


+مرشد و مارگاریتا | میخائیل بولگاکف



+انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.

خارجی]شیطان[ به آرامی جواب داد:

ببخشید ولی برای آن که بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره معقولی از آینده , برنامه دقیقی در دست داشت.

پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالیکه نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟


+مرشد و مارگاریتا | میخائیل بولگاکف



دیدن شیرین رخی در راه می چسبد عجیب

لب نهادن بر لبی گمراه می چسبد عجیب...


دیدنت ، بوییدنت ، احساس خوب عاشقی

بعد مدتها جدایی ، آه می چسبد عجیب...


{ رضا وطن دوست }


http://s3.picofile.com/file/8217246676/1441841559981.jpg


+ادامه ی غزل حسین وطن خواه عزیز در ادامه مطلب.

++ عکس از صفحه ی اینستا گرام hadissbgh