دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!


http://bayanbox.ir/view/2968034490751070222/IMG-20170627-100448.jpg



چون دوستت میدارم
مجبور نیستی آنگونه که روز آشنایی مان بودی باقی بمانی.
چون دوستت میدارم
مجبور نیستی خود را محدود کنی
به تصویری که از تو زنده مانده در من.

چون دوستت میدارم
می توانی در خودت ببالی
چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت
می توانی دگرگون شده، بشکفی و تازه شوی..

چون دوستت میدارم
می توانی آنچه هستی باقی بمانی
و آنچه نیستی شوی...

{ مارگوت بیکل }


http://bayanbox.ir/view/1401798179487116023/f23b736ca0d03885048fd4aa9a616487.jpg



خبر درگذشت مشاهیر یا فاجعه ای ملی در عرض چند دقیقه ترند می شود.در ادامه کاربران عادی فضای مجازی از بابی و فی فی گرفته تا سلبریتی ها؛از کانال فروش لباس زیر گرفته تا کانالهای پورنو و جوک،همه در اعلام خبر و عرض تسلیت گوی سبقت را از یکدیگر می ربایند.

الف/تجارت با مرگ و فاجعه:رسانه ها،کانال ها و بنگاه های تجاری فروش کالا و خدمات بدلیل ماهیت داد و ستدی،کسب درآمد حداکثری و جذب مشتری به هروسیله؛از موج حاصل از مرگ مشاهیر یا فاجعه،سواری خود را می گیرند وبه دلیل نوع جهان بینی سرمایه داری-ماکیاولیستی شان،بکارگیری هر ابزاری برای رسیدن به هدفشان را توجیه می کنند.پس با مرگ هم تجارت می کنند.
ب/کسب رای و اعتبار سیاسی با مرگ و فاجعه: این قسم از رسانه ها و افراد برای کسب رای؛اعتبار و محبوبیت یا به طور غیر منطقی از دل حوادث ملی که خاطر عموم را جریحه دار کرده است به نفع خود مقصرتراشی می کنند و توپ تقصیر را در زمین دسته ی مقابل می اندازند.یا با مرگ و بیماری مشاهیر عکس سلفی و یادگاری منتشر می کنند.گویی با آن فرد رفیق گرمابه و گلستان بوده اند تا با این ترفند برای مردم کلاهی از محبوبیت و اعتبار ببافند.جهان بینی ماکیاولیستی این عزیزان هم توجیه مناسبی است برای پرداختن بیمارگونه شان به این رخدادها.
ج/کسب هویت از مرگ،فاجعه و مناسبتها:غالب افرادی که از خود هیچ ندارند و به شدت نیازمند دریافت احترام از جامعه و دیده شدن خود به هر وسیله ای هستند نیز با مرگ و فاجعه و مناسبت ها کاسبی هویت می کنند.
انتشار عکس کتاب و قهوه و سیگار به مناسبت برگزاری نمایشگاه کتاب/اشتراک گذاشتن جملات مجعول از افراد مشهور/آویزان شدن از یک تیم فوتبال/چنگ زدن به غرور ملی-نژادی-اعتقادی/خوشمزگی آغشته به تحقیر جنسیتی-قومی-اعتقادی/هم رسانی فیلم های شاخ-لوده های فضای مجازی/ناسزاگویی در صفحات مجازی افراد مشهور/پرداختن به اخبار زرد و خاله زنکی-عمو مردکی ازدواج یا طلاق فلان.../نمایش خانه،اتومبیل،چهره،بدن،تفریحات،سفر،خوراک و پوشاک و در کل نمایش"چقدر خوبیم ما"و.....
حالا همین عزیزان با انتشار خبر درگذشت عالم،ادیب،هنرمند یا فیلسوفی صفحاتشان پر می شود از عکس،بیوگرافی و ماتم و سوگ مصنوعی برای عزیز از دست رفته.
عزیزانی که تا دیروز مرحوم را نمی شناختند،عزیزانی که تا دیروز کسب علم و معرفت را دست می انداختند،عزیزانی که سالی سطری کتاب جز کتاب چگونه آشپز یا چگونه پولدار شویم نمی خواندند،دوستانی که بهره شان از موسیقی"میمیرم برات قربون تو"بود،همان عزیزانی که رکورد فروش فیلم های.. یک و دو و سه را شکستند،همان ها که ادبیات را خزعبلی ناشی از نشئه یا خمار فردی متوهم می پنداشتند،دوستانی که فلاسفه،روانشناسان و جامعه شناسان را مجانینی مرفه لقب می دادند،عزیزانی که علوم پایه را مختص افرادی با عینک ته استکانی و موهای ژولیده می دانستند،همان دوستان که بهره شان از روزنامه فقط صفحات حوادث بود.
همان ها که هیچ سنخیت ماهوی با فرد از دست رفته ندارند با انتشار غم و مویه و تسلیت کسب هویت و آبرو می کنند.شبیه به نوجوانی در مرز بلوغ که عکس هنرمندان و ورزشکاران و زیبارویان را بر در و دیوار اتاق خود می کوبد.
خیر این فرهیختگان از دل شما و تحت تربیت و پرورش شما شکل نگرفته اند.خود را از جنس آن ها ندانید.تسلیت شما هم به دست بازماندگان نمی رسد.مخاطب شما نهایتا افرادی شبیه به خود شما هستند.این فرهیختگان خلاف جهت رودخانه ی شما شنا و رشد کرده اند.لطفا صفحات خود را آلوده به این فریب نکنید.بگذارید خودتان و مردم همان گونه که هستید شما را لخت و عور ببینند تا شاید روانشناسی یا جامعه شناسی علاجی برای بیماری مشترکمان"بی هویتی"بیابد.این پز و پرستیژ سوگ زده ی موضعی و گذرای ما در بزرگداشت مفاخر و مشاهیر،خوش بینانه اگر تاثیر منفی نداشته باشد بلا استفاده و خنثی است و تاثیر مثبتی هم ندارد.برای تعالی خود از فخر مفاخر و شهرت مشاهیر وام و بهره نگیریم خودمان در وادی علم و معرفت و آگاهی  قدمی کوتاه هم برداریم متعالی شده ایم.
مشاهیر می میرند.از مرگ و خاکسپاریشان هرکس انبانش را به نحوی پر می کند و می رود.آن چیز که حقیقتا و تدریجی مرده است اخلاق ما و وجه شهرت مشاهیر است.

محمد وحیدی


در نهایت تمام آدمها ناامیدت میکنند، استثنایی هم وجود نداره..



سوالات مهم زیادی هستن تو زندگی که پاسخ معینی ندارن. یعنی داده های ما برای رسیدن به جوابشون کافی نیست. مثلا اینکه بعد از مرگ برای ما چه اتفاقی می افته(یا نمی افته) یا هدف از بودن ما در اینجا چیه.
ایده های زیادی برای پاسخ دادن به این دست از سوالات مطرح شده اما خیلی هاشون با واقعیت ها (facts) پشتیبانی نمیشن، در نتیجه برای آدمهای منطقی غیرقابل قبول اند. اما چیکار میشه کرد؟ ما از یه طرف مجبوریم برای یه زندگی عمیق با این سوالات مهم دست و پنجه نرم کنیم و از طرف دیگه تقریباً میتونیم مطمئن باشیم جواب دقیقی براشون وجود نداره..فکر میکنم برای روبه رو شدن با این چالش اول قدم آن است که بتونیم با این بی جوابی کنار بیایم و دست به اختراع داستان های عجیب و غریب برای پاسخ بهشون نزنیم. یعنی باید بپذیریم شناخت قسمت هایی از زندگی ناممکنه.
اما پذیرش ندانم گرایی هرچند عقلانیه، آسون نیست. ذهن ما دنبال یه پاسخ مشخص میگرده و به صورت آشکار یا پنهان تا به اون نرسه دست از کاوش بر نمیداره. موقعیت دشواریه. از یک طرف میدونی رسیدن به جواب غیرممکنه و از طرف دیگه هنوز دنبال جواب میگردی..
فکر میکنم این موقعیت سخت یه فرصت مناسب هم هست چون این شانس و انگیزه رو بهت میده تا همزمان با جستجو رشد کنی، شاید به جواب نرسی اما قطعاً از نظر ذهنی پروار خواهی شد.
برگردیم دنبال جواب. فرضیه من اینه، وقتی واقعیت های کافی و مورد نیاز برای رسیدن به جوابو نداری باید ساده ترین و عینی ترین حالت ممکنو به عنوان پاسخ در نظر بگیری..برای مثال مرگ..که معمولاً با توقف عملکرد قلب شروع میشه و بعد از مدتی با قطع تنفس ادامه پیدا میکنه..به از بین رفتن علائم حیاتی بدن مرگ کلینیکی گفته میشه که در اون لزوما هنوز فعالیت مغز تموم نشده..
مرگ زیستی ( یا مرگ مغزی ) اما زمانی اتفاق می افته که مغز هم از کار بیفته..شاید علائم حیاتی با استفاده از ابزارهای پزشکی به قوت قبل باقی بمونه اما دیگه خبری از کنش های الکتریکی در مغز نیست و این نوع مرگ پایان زندگی انسان خواهد بود.
اگه کسی بدون پیشفرض ذهنی با مسئله مرگ رو به رو بشه احتمالا چیزهایی که میبینه فروپاشی سلول های بدن و خاموش شدن و از کار افتادن ذهن شبیه یک کامپیوتر خواهد بود..پایان قصه ی زندگی یک انسان با تجزیه شدن بدن و برگشتنش اجزای سازنده اش به طبیعت صورت میگیره..و تمام. هیچ چیز دیگه ای وجود نداره. بله هزاران افسانه ی میشه در این مورد ساخت اما هرکدومشون چقدر محتملند؟ از کجا نشات گرفتند؟ به غیر از ترس و نفرت انسان از ادامه ی جهان بدون او؟

فکر میکنم پذبرفتن تمام داستان های دیگه برای فرار از رو به رویی با همین واقعیت ساده و گویا تلخه..

تمام شدن.برای همیشه.


هدف و چرایی زندگی یکی از مسائل مهم و البته مبهم در تاریخ اندیشه انسان است  که بسیاری از فیلسوفان و از دیدگاههای متفاوت به آن پرداخته اند.در همین ابتدا مسیر یافتن پاسخ تحت تاثیر نگرش مذهبی و غیر مذهبی به دو جریان کلی تقسیم می‌شود.

دیدگاه های پندارگرایانه و مذهبی
در نگرش این فیلسوفان که معتقد به وجود جهانی دیگر و ماوراء الطبیعی هستند هدف زندگی بدون دخالت و خواست بشر برا یش تعیین گردیده است. بنابراین انسان در ورای زندگی مادی و جسمی ا ش، هدفی نهائی، معنوی و الهی دارد.
افلاطون معتقد بود که دنیای مادی فقط سایه ای موهوم است از یک دنیای عالی و فرا مادی. ما انسانها مانند زندانیانی هستیم که در این جهان پست محبوسیم درحالیکه نشانه های مبهم جهان واقعی را می بینیم.
در این دیدگاه پاسخ به نظر آسان میرسد ؛ زندگی این جهان در جوهر خود واقعیت ندارد و انسان با عبور از این جهان موقت و موهوم به هدف خود میتواند نائل شود که همان رسیدن به دنیای ایده آل و بعبارت دیگر به وجود باریتعالی است.
در فلسفه ی ارسطو هر موجودی با توجه به طبیعت خود رو بسوی کمالی ویژه دارد. هر چیزی سرنوشت مقدر و هدف خود را دارد و همه ی اهداف وغایت هائی موجود در طبیعت تابع یک هدف عالی، اصیل و نهائی (خدا) است. بنابراین هدف یا منظور زندگی نزدیکی به این اصل نهائی است که خود موجب شادی میشود.

 در دین بودا هدف زندگی رهائی از رنج است که خود از هوس زاده می شود. این سرکوب هوس های انسانی است او را به والاترین درجه ی روشنگری (نیروانا) می رساند.

برخی از ادیان آفریقائی معنای زندگی را در قالب  نظریه جالبی پاسخ می‌دهند؛
 "نظریه دایره وار زندگی"  به این ترتیب که ما انسانها بصورت های مختلف به زندگی بر می گردیم و اگر کاری نیمه تمام داریم با مرگ ما آن کار به اتمام نمی رسد. ما می توانیم به زندگی بر گردیم و کار نیمه تمام خود را تمام کنیم. در این حالت، هدف زندگی باید این باشد که ما هر بار با اعمال و معرفت خود بصورت های والاتری به زندگی باز گردیم.

در دین یهود، مسیحیت و اسلام دنیا محل کشت است و انسان هر آنچه میکارد را در جهان آخرت برداشت خواهد کرد. زندگی این جهان محل  آزمایش انسان و هدف نهائی آن قدم نهادن در قلمرو الهی است. پس انسان برای دست یابی به این غایت آسمانی باید راه عبادت و اطاعت پروردگار را در پیش بگیرد، خدا را بشناسد و به دیگران بشناساند و خود را به خدا نزدیک کند.

در عرفان اما هدف زندگی یکی شدن با خدا است. از نظر عرفا، انسان می تواند با کشتن نفس و طی مراحل سیر وسلوک عرفانی، از حالت خودی به بیخودی برسد و در عالم خلسه (درخشش عالی) به خدا بپیوندد و با او یکی شود.

دیدگاه های غیر الهی


اگزیستانسیالیسم یا فلسفه ی اصالت وجود
اگزیستانسیالیست ها موضوع را از دیدگاه بی هدفی جهان مورد بحث قرار می دهند. زندگی همان چیزی است که ما هرروز با آن سروکار داریم و هیچ کمکی از آسمان برایمان نمی رسد.ما انسانها فقط در فاصله ی کوتاهی هستی می یابیم و چاره ای نداریم جز آنکه فعال باشیم.
بنابراین این انسانها هستند که می توانند و باید اهداف و مقاصد خود را از زند گی تعیین کنند و ضمن آفرینش و تغییر طبیعت خویشتن به زندگی خود معنا و مفهوم ببخشند در غیر اینصورت پوچی زندگی انها را به یاس و ناامیدی می کشاند.

مارکسیسم
از دیدگاه مارکسیسم، که خود را علم "رهائی و تحول سرشت انسانی" می داند،  "بالابردن غنای سرشت آدمی هدفی است در خود"
از دیدگاه مارکسیسم، افراد و شخصیت ها نه بعنوان وجود فردی، بلکه بعنوان بخشی از کـــّل (کل جامعه انسانی) مورد شناسائی قرار می گیرند. مارکس در یکی از آثار اولیه ی خود نوشته است "فرد یک وجود اجتماعی است.بنابراین تجلیات زندگی او(حتی اگر بظاهر مستقیمأ از تجلیات زندگی حاصل از همکاری با دیگران ناشی نشده باشد) بیان یک زندگی اجتماعی ا ست" .
لنین نیز مانند مارکس زندگی را دارای ارزش ذاتی و سرشتأ هدفی در خود می داند. از نظر لنین انسان انگیزه ای است در خود که باید"خویشتن را سامان بخشد تا خود را درجهان عینی عینیت بخشد و به تحقق برساند."
مارکسیسم تاکید دارد که انسان دارای دو نوع زندگی فردی و نوعـی است. این دو گونه از زندگی گرچه در ارتباط تنگا تنگ و گاهأ مکمل یکدیگرند، لیکن تضادهای خود را نیز دارند. یکی ازاین تضادها این است که انسان در جریان زندگی فردی خود هرگز قادر نخواهد بود به اهداف زندگی نوعی خود نایل آید. مثلأ اگر تعالی نوع بشر مستلزم رهائی او از چنگال جنگ، بیماری، فقر، ستم و آلودگی محیط زیست باشد، این اهداف چه بسا نتواند توسط فرد و در طول حیات فردی او به تحقق بپیوندد ـ حتی اگر شخص بظاهر در زند گی فردی خود موفق باشد. از این لحاظ است که انسان هرگز نخواهد توانست خود را به عنوان یک موجود کامل سامان بخشد. او همواره از وضعیت خویش ناراضی است. این نقص و عدم رضایت منشاء تکاپو و فعالیت های خلاق انسانی است: "
 زندگی خود فقط به عنوان یک شیوه ی زندگی ظاهر می گردد" بنابراین معنی زندگی این است که هر فرد انسانی همه ی ظرفیت های خود را بصورت همه جانبه ای تحول بخشد.
تحول ظرفیت های انسانی مستلزم رهائی اجتماعی و تعالی نوع بشری اوست. تحول نوعی انسان در بادی امر ممکن است هزینه ی فردی سنگینی را در بر داشته باشد. لیکن در درازمدت با رهائی نوع بشر رهائی فردی نیز تامین می گردد و این دو بر یکدیگر منطبق می شوند.
مارکسیسم بعنوان "آئین عمل وپیکار" شیوه ی این رهائی را، که از مسیر مبارزه ی طبقاتی می گذرد، نشان می دهد. از نظر مارکسیسم، انسان، بر خلاف سایر حیوانات، یک موجود نوعی است.  تحول عا لیتر فرد تنها و تنها در یک روند تاریخی صورت می پذیرد که طی آن فرد بخاطر تعالی نوع بشری خود در یک جامعه ی انسانی حتی از فدا کردن وجود فردی خود ابا ندارد. با توجه به این نوع آموزش مارکسیستی ا ست که نویسنده ی مارکسیست استروفسکی اعلام می دارد که " گرانبها ترین چیز برای انسان زندگی است و آن فقط یکبار داده می شود. پس باید آنرا چنان گذراند تا سالهای به هدر رفته ی عمر موجب عذاب دردناک نشود، تا گذشته ی خوار و سفله بر پیشانی ما داغ رسوائی نزند، تا بهنگام بدرود زندگی بتوان گفت: سراسر زندگی و همه ی نیروهایم وقف زیبا ترین پدیده های جهان، وقف مبارزه در راه بشریت شده بود. پس باید شتافت، زندگی کرد. چه یک بیماری بی معنی یا یک تصادف تراژیک می تواند رشته ی آنرا از هم بگسلد"



آنچه که باعث ریختن دل میشود..

+{Alone - Mischa Chillak}


http://bayanbox.ir/view/5395219775867593572/jurassic.parka-%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B7%DB%B0%DB%B5%DB%B1%DB%B6-1537830118850943964.jpg


+اول اول از فیبی خوشم نیومد. به نظرم خرافاتی و خنگول میومد :)

ولی هرچقدر جلوتر رفت و نمای شخصیتش پدیدارتر شد و جا افتاد به نظرم بامزه تر شد..دیگه جهانبینیش مسخره نبود، اتفاقاً خیلی جالب و قابل باور شده بود، چون چیزی دقیقاً مخصوص و متعلق به خودش بود و این به نظرم یونیک ترین و بامزه ترین شخصیت زن تمام سیتکام هایی که دیدمو ساخته، که بهترین توصیف براش میتونه همون واژه Weird باشه..

اون حس سرزنده بودن و لمس زندگی به شکل کامل و نگاه متفاوت و منحصر به فرد داشتن به جهان، بیشترین چیزی که الان از جون زندگی میخوام..



1. افراد درونگرا طرفدار بحث های عمیق و شناخت واقعی هستند و مکالمات سطحی و دم دستی را نمی پسندند. (اگر از مهم ترین افراد زندگی آنها نیستید میتوانید مطمئن باشید علاقه ای به شنیدن حرف های معمولی یا جزئیات زندگی روزانه شما ندارند حتی اگر از روی نزاکت اینکار را انجام دهند.)

2. بیشتر درونگراها توانایی بهتری در نوشتن دارند تا صحبت کردن. احتمالا ارتباط نوشتاری مانند ایمیل زدن و مسیج دادن راه آسوده تری برای برقراری ارتباط با آن ها باشد تا تماس صوتی.

3. اگر با یک فرد درونگرا در کافی شاپ یا رستوران قرار دارید بهتر است میزهایی را انتخاب کنید که در گوشه یا کناره ی مکان مورد نظر قرار دارند. بدیهی ست که مکان های شلوغ و میزهای وسط انتخاب مناسبی نیستند. (من در محیط های بسته همیشه میز هایی که یک طرف یا دو طرفشان دیوار هست را ترجیح میدهم.)

4. وقتی در حال مذاکره با یک درونگرا هستید سعی کنید سرعت صحبت کردنتان را کاهش دهید و به او فرصت کافی دهید تا جمله های شما را پردازش کند. صحبت کردن سریع و دادن اطلاعات فراوان به یک درونگرا ممکن است او را مضطرب یا ناراحت کند. (بهتر است بعد از هر جمله سه ثانیه درنگ کنید. برای شنیدن پاسخ هم به اندازه کافی صبرکنید. او به دنبال یک جواب دقیق و کلمات مناسب برای بیان آن میگردد و این تامل لزوماً نشانه ی تردید و.. نیست.)

5. وقتی با یک درونگرا در حال تماشای فیلم (یا شنیدن یک آهنگ) هستید سعی کنید سکوت را رعایت کنید و حتی الامکان کمتر صحبت کنید. شاید دوست درونگرای شما در ظاهر ساکت به نظر برسد ولی در ذهن خود در حال تحلیل و طبقه بندی اطلاعات است و صحبت کردنِ شما میتواند در این روند تداخل ایجاد کند.

6. یادتان باشد یک درونگرا بیشتر از چشمها و گوش هایش استفاده می کند تا از زبانش. (اگر دوست دارید رابطه ی خود را با او بهبود ببخشید باید بتوانید توجه بیشتری به ارتباط  غیرکلامی تان داشته باشید.)


Pin :Your Guide To Interacting With An Introvert

Pin : با درونگراها مهربان باشیم - متمم
Pin : قدرت درون گراها..
Pin :آیین دوست یابی برای درونگرایان


منچستر کنار دریا فیلمی به شدت تاثیرگذار از زندگی فردی است که مسیری سخت و سربالایی را قدم میزند،غمگین است، رنج کشیده است اما در اعماق وجودش هنوز احساساتی میشود، کم است اما از بین نرفته است، تحولش نه شبیه به فیلم بلکه شبیه به زندگی است. تحول هم نمیشود گفت شبیه به خود زندگی گهگاهی میتواند صاف بایستد گردنش را صاف کند سوار بر قایقی از وزیدن نسیمی لذت ببرد یا بازی با یک توپ تنیس در همان سربالایی زندگی و رها کردنش، رسیدن به آرامشی در دریا،ماهی گیری، شبیه به خودمان، شبیه به آدمی..


http://bayanbox.ir/view/2146510793231179142/manchester.by.the.sea.2016.1080p.web.dl.dd5.1.hevc.x265.rmteam-2-163588-2017-06-29-01-23-52.jpg



دوستی دارم که تا دیروز، یک خط در میان اسنپ را تبلیغ می‌کرد. هر جا و به هر بهانه‌ای می‌گفت: اسنپ بگیرید. برای حمل و نقل درونشهری از اسنپ استفاده کنید.

امروز یک اسکرین شات از تپسی گذاشته و نوشته: بچه‌ها! امروز تپسی تا ۲۰ هزار تومن مجانیه. امروز از تپسی استفاده کنید. از فردا دوباره اسنپ سوار بشید.

به نظرم اسنپ و تپسی، فقط یک مصداق ساده از اتفاق بزرگیه که در دوران جدید شکل گرفته و باید به عنوان واقعیت جدید پذیرفته بشه. وفاداری، به شکل سنتی امروز معنی نداره.

فرهاد امروز، اگر چهار تا تیشه می‌زد و می‌دید شیرین، شعورش رو نداره، با هشتگ کوه یا شیرین، یک کوه دیگه یا یک شیرین دیگه پیدا می‌کرد و برای اون تیشه می‌زد.

شیرین هم، احتمالاً با کمی جستجو با هشتگ تیشه،  یه نفر دیگه رو پیدا می‌کرد که بهتر یا جذاب‌تر از فرهاد باشه و با همون مکانیزم تیشه عشقش رو ابراز کنه.

اساساً همه‌ی جوانب مفهوم وفاداری، چه در رابطه با انسان‌ها و چه محصولات و چه برندها، در یک تحلیل ساده‌ی اخلاقی خلاصه نمیشه. بلکه جایی در درون خودش به فرصت‌های بی‌وفایی و امکانات برای بی‌وفایی و چالش‌ها و هزینه‌های بی‌وفایی هم نظر داره.

دنیای امروز، نقطه‌ی تعادل جدیدی میان فرصت و امکان و چالش و هزینه پیدا کرده و به نظر نمی‌رسه که بازگشت به دنیای سابق امکان پذیر باشه.

در چنین شرایطی، شاید منطقی باشه که ما هم به بازتعریف مفاهیم کهن بپردازیم.


+محمدرضا شعبانعلی


+بهم دروغ گفتی.
-متأسفم..
+همیشه متأسفی! همیشه فقط همینو می‌گی.

-خب، حداقل من عذرخواهی می‌کنم..
+سعی کن یه کاری بکنی..کارهایی که انجام میدی به حساب میان، نه حرفها..

You're a liar. I'm sorry. You're always sorry. That's all you ever fucking say. Well, at least I say I'm sorry. Try doing something. Actions count, not words

Shame 2011 Steve McQueen

http://bayanbox.ir/view/6816858924977265538/Shame-2011-Large.jpg

+اگه نمیخواید رفتارتونو تغییر بدید عذرخواهی هم نکنید، توهین دوباره ست..


واقعا میخوای راجع به شهامت حرف بزنی، کلر؟ چون هرکسی میتونه خودکشی کنه یا جلوی دوربین هرچی خواست از دهنش بده بیرون..ولی میدونی چه چیزی واقعا شجاعت میخواد؟ بسته نگه‌داشتن دهنت..بدون توجه به این که چه حسی داری...

Do you really want to discuss courage, Claire? Because anyone can commit suicide. Or spout their mouth in front of a camera. But you wanna know what takes real courage? Keeping your mouth shut, no matter what you might be feeling.


House.of.Cards.S03E06


http://bayanbox.ir/view/5688719840847169993/House.of.Cards.S03E06.WEBRip.2HD-073185-2017-07-07-23-03-20-Large.jpg


برخی می‌گویند اگر پرسش‌های فلسفی مطرح بشود، زندگی غیرممکن می‌شود. مانند اینکه جمعی مشغول جابجا کردن باری باشند، اگر این پرسش مطرح شود که چرا باید این بارها را از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا بیاوریم، همه می‌ایستند و به‌دنبال پاسخ می‌گردند، دیگر نمی‌توانند کار کنند. اگر ما به چرایی زندگی بپردازیم، دیگر نمی‌توانیم زندگی کنیم. اما به نظر می‌رسد که تجربه‌ی زندگی فیلسوفانی که به معنای واقعی و اصیل کلمه، فیلسوفانه زندگی کرده‌اند، به ما می‌گوید که می‌شود به این سؤالات پرداخت و به زیباترین شکل پروسه‌ی زندگی را طی کرد. آن چیزی که در زندگی فیلسوفانه مهم است نتیجه نیست؛ بلکه پروسه‌ی زیستن مهم است و موضوعیت دارد. حتی می‌گویند نتیجه برای بهبود پروسه است. نتیجه مانند قله در کوهنوردی است. قله بهانه‌ای است که از کوه بالا برویم؛ نفس بالا رفتن مهم است.

زندگی هرروزی:

سؤالی که در اینجا وجود دارد این است که زندگی روزمره‌ی همگانی و معمول چه اشکالی دارد که ما به‌ دنبال زندگی فیلسوفانه برویم؟ زندگی هرروزی همان نوع زندگی است که اکثر مردم در اکثر زمان‌ها و اکثر مکان‌ها درگیر آن هستند و شاید اکثر فیلسوفان نیز همانطور زندگی می‌کنند. زندگی هرروزی زندگی معطوف به نیازهای جزئی است. انسان‌ها دنبال این هستند که پولشان را بیش‌تر کنند، مدرک بالاتر بگیرند، آن را بخرند، این را بفروشند. این‌ها معطوف به نیازهای جزئی است. زندگی هرروزی در مجموع گرفتار پروسه‌ی تکرار می‌شود. در نتیجه وقتی ما در سن پنجاه سالگی یا شصت سالگی قرار می‌گیریم، از این زندگی خسته می‌شویم، نه‌ به‌ خاطر معرفت و عرفان بالایی که به آن دست یافته‌ایم و زندگی دنیا در نظر ما بی‌مقدار شده است؛ بلکه چون زندگیمان تکراری است و در آن خلاقیت و آفرینش نیست. زندگی هرروزی یک زندگی غریزی است. فیلسوفان زندگی سیزیف را به‌عنوان نمونه‌ای از زندگی هرروزی ذکر می‌کنند. خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که جسمی را بالای کوه ببرد، هر روز آن را بالا می‌برد اما غروب این جسم فرومی‌افتاد و روز بعد، روز از نو و روزی از نو، ولی او همچنان ادامه می‌داد. هم‌اکنون نیز همچنان ادامه می‌دهد. سیزیف به این نوع زندگی؛ یک زندگی رنجآلود، یک زندگی تکراری، یک زندگی بدون نتیجه که موفقیتی در زندگی آن نبود، محکوم بود. کامو می‌گوید سیزیف تنها دلیلی که برای ادامه‌دادن داشت این بود که در برابر اراده‌ی خدایان عصیان بکند. خدایان می‌خواستند او را به زانو دربیاورند ولی او با آن بازوهای ستبرش هنوز هم که هنوز است ادامه می‌دهد. یعنی از طریق عصیان می‌خواهد معنایی برای زندگی داشته باشد. ولی واقعیت این است که سخن کامو نمی‌تواند موتور حرکت یک زندگی باشد.

سؤال مهم این است که آیا زندگی ما یک زندگی سیزیفی نیست؟
فیلسوفان واقعی به ما بیداری می‌دهند که اگر هر روزی زندگی کنید به پوچی می‌رسید. زمانی به پوچی می‌رسید که دیگر نمی‌توانید تجربه‌ی زیستن داشته باشید. قبل از اینکه به پوچی برسید موقعیت پوچی را بشناسید. این زیباترین اثر فلسفه است. تنها سرمایه‌ای که ما داریم سرمایه‌ی زیستن است. زیستن زیباترین سرمایه‌ی ماست، اما با مدل‌های مختلف زیست روبه‌رو هستیم. فلسفه به ما کمک می‌کند با تحلیل زندگی هرروزی و با نقد زندگی هرروزی، قبل از اینکه تمام زندگی خودمان را در زندگی هرروزی قربانی بکنیم، از این زندگی فراتر برویم.

+امیرعباس علیزمانی


پیوند ِ جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت..


{ شهریار }


http://bayanbox.ir/view/8825425256970466394/IMG-20170531-185445.jpg


+لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و "آن" ستانمت..



چارلی کافمن را برای خلق درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میپرستم. آخرین اثرش در قامت کارگردان یعنی Anomalisa، هم بی شک میتواند تجربه ای منحصر به فرد باشد.
آنومالیسا ماجرای سفر یک‌روزه‌ی نویسنده‌ای موفق به‌نام مایکل استون را به تصویر می‌کشد که برای معرفی کتاب‌اش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به اوهایو رفته است. او در این سفر ما را هم به دنیای عجیب و افسرده خود رهنمون می‌کند. (جالب است که ما معمولاً انیمیشن را برای پرواز خیال خود به کار می‌بریم نه تماشای زندگی معمولی یک فرد غمگین)
در همان ابتدا با کمی دقت در جریان تعامل مایکل با راننده تاکسی، مسئول پذیرش هتل، پیش‌خدمت رستوران و نامزد سابقش، متوجه میشویم که تمام شخصیت ها برای مایکل یک چهره و یک صدا دارند. همه ی کاراکترها چه مرد و زن و چه بچه، با صدای روبات‌وارِ مشابه‌‌ای حرف می‌زنند. جدا از تمام خلاقیت های بصری، این میتواند اولین سرنخ برای فهمیدن آن باشد که با اثری متفاوت رو به رو هستیم.

در واقع آنچه کافمن روی آن دست گذاشته یک بیماری روانی است، شکلی از توهم به نام فرگولی (Fregoli) که در آن شخص بیمار تصور میکند تمام افراد اطرافش در واقع یک نفر هستند که تغییر قیافه میدهند!

میبینیم که همه ی افراد برای مایکل یکسان جلوه میکنند و تمام روابط برای او پوچ و بی معنی اند. او از سر تکلیف خبر رسیدنش را به همسرش میدهد و حتی حاضر نیست با بچه خردسالش حرف بزند و آن را هم از روی اجبار انجام میدهد.

او برای فرار از این آشفتگی به هر دری میزند. دفترچه تلفن را ورق میزند، با دوست دخترش که سال ها پیش در همین شهر ترکش کرده تماس میگیرد و از او میخواهد که ملاقاتش کند. اما این برقراری مجدد ارتباط هم حاصلی جز آبروریزی و بدتر شدن حالش به همراه ندارد.

با شنیدن صدای لیسا، که یکی از طرفداران پروپاقرص کتاب اوست و ورود او به صحنه ی نمایش، همه چیز تغییر میکند! دنیا برای مایکل شکل دیگری میگیرد اما اینبار هم نه برای مدتی طولانی..

کم یا زیاد، تنهایی و دلمردگی مایکل را همه مان تجربه کرده ایم. در دنیای دیالوگ های تکراری از پیش آماده شده و حرف های بی خود و کم اهمیت..در دنیای برقراری ارتباطات اجتماعی غیرصادقانه..سخت است پیدا کردن صدایی که صادق باشد و حرف تازه ای هم در کلامش داشته باشد.

اما کار سخت تر باحوصله و درست دیدن همان چیزهایی هستند که تکراری و پوچ به نظر می آید. توجه کردن به دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند اما لایق این دست کم گرفته شدن هم نبوده اند.

درسی که مایکل از تمام روابط شکست خورده اش نگرفته، آنچه او درک نمیکند آن است که مشکل همیشه از دیگران نیست..مشکل خود اوست..اوست که جرات نگاه کردن به خودش را نداشته، چشمانش همیشه خیره به دیگران بوده و تهدید و خالی بودن را همیشه از جانب آنها دیده است.

آنچه مایکل هیچ وقت متوجه نمیشود آن است که همه ی آدم ها لزوماً شبیه هم نیستند، اوست که همه چیز و همه کس را شبیه به هم میبیند!


پوستر فیلم انومالیسا


آیا به خودتون و پارتنرتون این حق یا فرصت رو خواهید داد که در زمانیکه با هم در رابطه هستید با آدم های جدید دیگه ای هم آشنا بشید؟

اگه پاسختون مثبته: این آشنایی و مصاحبتها چه مرزها و چه حدودی دارند که شما و پارتنرتون رو هم در ظاهر و هم در باطن راضی و خوشحال نگه داره؟ میشه هم به طرفتون اهمیت بدید و هم آزادش بگذارید؟ چقدر میشه آزاد بود، آزاد گذاشت و احساس امنیت هم کرد؟

و اگه پاسختون منفیه: آیا شده هیچوقت این تعهد رو دست و پا گیر ببینید؟ چقدر احتمال میدید روزی برای تجربه های جذاب تازه، به زیرپاگذاشتن اصولتون، حتی برای مدتی کوتاه، وسوسه بشید؟

{توضیح اینکه..هیچ آدم یا رابطه ای ایده آل نیست اما آدم های متفاوت به اندازه های مختلفی برای هم مناسب اند. در تمام جنبه های زندگی ما دائما الگوی بدست آوردن چیزهای بهتر با بهره وری بیشتر رو دنبال میکنیم. به نظر شما این الگو قابل تعمیم به روابط هم هستند؟ چقدر باید به دنبال یافتن بهترین امکان بود و چقدر در پی بهترین ساختن همون چیزی که وجود داره؟ }



- در آن سال‌ها زن دیگری در زندگی شاملو نبود، در سال‌های زناشویی؟ زیبایی و انسانیت در قالب یک دوست زن و... شاملو به تو وفادار ماند؟
آیدا باز سکوت می‌کند. از سکوتش خجالت می‌کشم برای خودم. به رویایم قبل از ورود به خانه آیدا و شاملو می‌پردازم...
آیدا: پرسش عجیب و غریبی کردی. وفاداری همیشه مساله بوده، از روزی که زن و مرد به وجود آمدند... این کلمه «وفا»...باز سکوت کرد.
آیدا ادامه می‌دهد: من همیشه همه چیز را از خودم شروع می‌کنم. چرا باید زندگی‌ات را به خاطر حسادت‌ها و فکرهای عجیب حرام کنی؟! آدم بهتر است به خودش وفادار باشد. من دنبال این نگشتم که طرفم وفادار است یا نه. من می‌خواهم به چیزی که به آن معتقدم و احساس دارم وفادار بمانم، دیگری به خودش مربوط است.


+{Ayda Shamloo-Talafi }


باید یاد بگیریم که زندگی همین است. با غرزدن و گلایه مشکلی حل نمی‌شود پس اگر راضی نیستی زندگی را بِبُر! در غیر این صورت بی‌ غر زدن ادامه بده... وگرنه همه چیز بدتر می‌شود... ما غالباً دوست داریم هر چیزی را کش بدهیم. دو نفر یا می‌توانند با هم زندگی کنند یا نمی‌توانند.


+آیدای شاملو


احساس تنهایی در بعضی از ما بارزتر است. فکر می‌کنم احمد هم احساس تنهایی می‌کرد. هرکس چیزهایی مخصوص به خود دارد. حوزه شخصی و خصوصی قاطی هیچ زناشویی نمی‌شود. تنهایی وجود دارد و غیرقابل انکار است، حتی در تنگ‌ترین روابط. دوست داری کسی شریک آن چیزهایی نباشد که برای خودت داری و او هم برای خودش دارد. فکر می‌کنم تنهایی چیز خوبی است. می‌توانی در آن خودت را پیدا کنی و به چیزهایی که علاقه داری بپردازی و این کار شخصی ارزشمند است.
از من بپرسی می‌گویم تو باید تنها باشی، او هم تنها باشد، همدیگر را دوست داشته باشید و در دو خانه، جداگانه زندگی کنید. مدام زیر یک سقف نباشید. این وضعیت عالی است برای دوست داشتن.


+آیدای شاملو