دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برادران کارامازوف» ثبت شده است


این را به من جواب بده . خوبی برای من یک چیز است و برای یک چینی چیزی دیگر . بنابراین امری نسبی ست .یا اینطور نیست ؟ نسبی نیست ؟

سوال خطرناک ! به من نخند اگر بگویمت این سوال دو شب بیدارم نگه داشته .

حالا فقط ار خودم میپرسم که چطور مردم میتوانند زندگی کنند و درباره ی آن هیچ فکر نکنند..


+برادران کارامازوف | داستایوسکی | جلد دوم




یک بار ، در هستی بی نهایت ، شماره ناپذیر در زمان و مکان ، به مخلوقی روحانی ، به هنگام آمدنش به زمین ، قدرت گفتن این کلام داده شد که : " من هستم و دوست میدارم " یکبار ، تنها یکبار ، لحظه ای از عشق "زنده" به او داده شد و به خاطر آن زندگی زمینی به او داده شد ، و با آن زمان ها و فصول . و آن خلق سعادتمند این هدیه بی بها را رد کرد ، گرامیش نشمرد و دوستش نداشت ، حقیرش شمرد و سنگدل ماند . چنین آدمی ، پس از ترک این خاکدان ، آغوش ابراهیم را میبیند و با ابراهیم سخن میگوید ، آنگونه که در مثل مرد دولتمند و ایلعازر آمده است و بهشت را نظاره میکند و میتواند به سوی خداوند برود . اما درست همین عذاب اوست که ، بدون مهر ورزیدن به کسی سر به آستان خداوند بردارد ، به نزدیک کسانی آورده شد که مهر ورزیده اند و او مهرشان را حقیر شمرده است . چون او به روشنی می بیند و به خودش میگوید : "اکنون به شناخت رسیده ام ، هرچند که حالا تشنه دوست داشتن هستم ، در محبت من عظمت و فداکاری نخواهد بود ، چون زندگی خاکی من به پایان رسیده .." زندگی دیگری برایم نیست و وقت دیگری در میانه نخواهد بود !

+ برادران کارامازوف -
داستایوسکی

نمی‌توانید دربارهٔ کسی حکم کنید. چون هیچ‌کس نمی‌تواند دربارهٔ یک مجرم حکم کند، تا اینکه تشخیص دهد خودش هم به اندازهٔ همان شخصی که روبه‌رویش ایستاده، مجرم است و شاید بیش از همه انسان‌ها به خاطر آن جرم سزاوار سرزنش است ..

+داستایوسکی - برادران کارامازوف

تمام آفرینش خدا را دوست بدارید ، تمامی و هردانه شن در آن را . هر برگی را دوست بدارید و هر شعاعی از روشنایی خدا را . حیوانات را دوست بدارید ، نباتات را دوست بدارید ، همه چیز را دوست بدارید .اگر همه چیز را دوست بدارید ، راز ملکوتی درون آن را حس خواهید کرد  و زمانی که آن را حس کنید ، هر روز بهتر از پیش به آن پی خواهید برد . و در آخر کار با محبتی همه جانبه تمامی دنیا را دوست خواهید داشت . حیوانات را دوست بدارید : خدا به آنان مبادی اندیشه و شادی برنیاشفته عطا کرده است. آن را برنیاشوبید ، آن ها را آزار مرسانید ، از شادی محرومشان مگردانید ، کاری بر خلاف اراده ی خدا مکنید .
 ای انسان ! بر اشرف بودن خودت به حیوانان فخر مفروش . آن ها از گناه مبرایند . و تو با آن بزرگیت ، زمین را با پیداشدنت بر روی آن می آلایی ، و نشانه های آلایشت را پس از خود برجای مینهی - افسوس که این موضوع تا حدودی درباره ی تک تک ما صادق است !

+برادران کارامازوف - داستایوسکی


آدم می‌تواند در هر زنی چیزی فوق‌العاده جالب پیدا کند. لعنت به من، اگر به آن‌چه هر زنی دارد و دیگر زن‌ها ندارند پی نبرم. فقط باید آدم بداند چه طوری آن را پیدا کند، رازش در همین است! این یک استعدادِ ذاتی است! برای من هیچ‌وقت زنِ زشتی وجود نداشته! فقط همین موضوع زن بودن خودش نیمی از همه چیز است.ولی چگونه می‌توانید به آن پی ببرید؟ حتی در پیردخترها هم آدم گاهی چیزهایی می‌یابد که انگشت به دهان می‌ماند! مخصوصا از این بابت که مردهای احمق متوجه آن‌ها نشده و گذاشته‌اند دخترهای بیچاره پیر شوند..

+برادران کارامازوف - داستایوفسکی

ننگی را که بر تو فرود می آید و باعث آن هیچ یک از اعمال تو نیست ، با حزم و شادمانی تحمل کن . پریشان مشو ، و از آنکس که تو را به ننگ آلوده است متنفر نباش..

+داستایوسکی - برادران کارامازوف


چه باک اگر انسان اکنون همه جا بر قدرت ما عصیان میکند و از عصیان خویش مغرور است ؟ به غرور کودک و بچه مدرسه ای میماند . آنان کودکانی اند که در مدرسه آشوب میکنند و مانع ورود معلم میشوند . اما شادی کودکانه شان به زودی پایان می یابد و برایشان گران تمام میشود . معابد را ویران میکند و زمین را با خون خود سیراب . اما عاقبت ، اینان ، این کودکان نادان ، در می یابند که ، هرچند عصیانگرند ، عصیانگرانی ناتوانند و از حفظ عصیان خویش عاجزند . غرقه در اشک های ابلهانه ی خویش ، سرانجام تشخیص خواهند داد او ، که عصیانگرشان آفرید ، لابد میخواسته مسخرشان کند . با نومیدی این را خواهند گفت و بیانشان کفر آمیز است و باز هم ناشادشان خواهد کرد ، چون فطرت انسان کفر را بر نمی تابد و عاقبت انتقام آن را از خودشان میگیرد . و بنابراین اغتشاش و ناشادی ، این است سرنوشت کنونی شان..

+برادران کارامازوف | داستایوسکی

امیدوار بودی که آدمی با پیروی از تو به خدا تمسک جوید و درخواست معجزه نکند . اما نمیدانستی که وقتی انسان معجزه را رد میکند ، خدا را هم رد میکند ، زیرا انسان آنقدر ها که در جست و جوی اعجاز است در جست و جوی خدا نیست . و چون آدمی نمیتواند تاب بیاورد که بی معجزه بماند ، دست به خلق معجزات تازه می زند ، به پرستش جادو و جنبل روی می آورد ، هرچند هم صد برابر عاصی و رافضی و کافر باشد .
 هنگامی که تمسخر کنان و ناسزاگویان بر سرت فریاد زدند : " از صلیب فرود آی ، و ایمان خواهیم آورد که تو اویی " ، از صلیب فرود نیامدی. از صلیب فرود نیامدی ، چون نمیخواستی انسان را باز هم با معجزه ، به بردگی بکشانی ، و خواستت ایمانی بود آزادانه و نه بر اساس معجزه... در تمنای عشق آزادی بودی ، نه خضوع و خشوع برده در پیشگاه قدرتی که او را مقهور کرده است . اما از این نظر هم انسان را بسیار بالا گرفتی ، چون هرچند که آنان فطرتا سرکشند ، به یقین برده اند..

+برادران کارامازوف - داستایوسکی

البته میفهمم چه قیامتی برپا میشود ، وقتی هرچه در آسمان و زمین است در سرود و ستایشی واحد گره میخورد و هرچه زندگی میکند و زندگی کرده است به صدای بلند فریاد میزند  : " پروردگارا ! تو عادلی ، چون راه هایت آشکار شده است "
 وقتی آن مادر ، آن دیوی را که فرزندش را طعمه سگان ساخت ، در آغوش میگیرد و هر سه با چشمان اشکبار بانگ بر می آورند " پروردگارا ، تو عادلی !  "آنگاه ، البته آدمی به تاج معرفت دست می یابد و همه چیز روشن میشود . اما چیزی که آزارم میدهد اینست که نمیتوانم این هماهنگی را بپذیرم و تا در این دنیا هستم شتاب میورزم تا وسع خودم را بسنجم .
 ببین ، آلیوشا ، شاید به واقع اتفاق بیفتد که اگر تا آن لحظه زنده باشم ، تا از خاک لحد دوباره بر خیزم که آن را ببینم ، من هم شاید با نگاه کردن به آن مادر که شکنجه گر کودکش را در آغوش میگیرد ، همراه دیگران بانگ می آورم : " پروردگارا ، تو عادلی ! " اما در آن وقت نمیخواهم بانگ در آورم . هنوز تا مهلت باقیست شتاب میورزم تا خودم را در امان بدارم و از هماهنگی والاتر به طور کلی چشم بپوشم . به اشک های آن کودک شکنجه دیده نمی ارزد ، همان کودکی که با مشت کوچکش بر سینه اش کوبید و توی آن مستراح بوگندو ، با اشک های تلافی نشده در درگاه " خداوند عزیز و مهربان " نیایش کرد !
 نه نمی ارزد ، چون آن اشک ها تلافی نشد . باید آن اشک ها تلافی شود و الا هماهنگی نمیتواند در کار باشد . اما چگونه ؟ چگونه میخواهیم آن اشک ها را تلافی کنیم ؟ آیا امکان دارد ؟ با گرفتن انتقام آن اشک ها ؟ اما مرا به انتقام آن اشک ها چه کار ؟ مرا به دوزخی برای ظالمان چه کار ؟ دوزخ چه خاصیتی میتواند داشته باشد ، چون آن کودکان شکنجه شان را دیده اند ؟

+برادران کارامازوف - داستایوسکی


گوش کن ! موضوع بچه ها را پیش کشیدم تا قضیه را روشن تر سازم . از دیگر اشک های آدمیان که زمین را از پوسته تا مرکز خیس کرده چیزی نمیگویم . از عمد خودم موضوع را تنگ گرفته ام . من ساسی بیش نیستم و با تمام فروتنی تشخیص میدهم که نمیتوانم دریابم چرا دنیا ، به شکلی که هست ترتیب یافته است . به گمانم ، خود آدم ها سزاوار سرزنشند . بهست به آنان دادند ، آزادی خواستند و آتش را از آسمان ربودند ، هرچند میدانستند که ناشاد میشوند ، پس نیازی به دلسوزی بر آنان نیست . با فهم اقلیدسی رقت بار و خاکی ام ، اول و آخر دانسته هایم این است که رنج وجود دارد و هچکس مقصر نیست.

+داستایوسکی | برادران کارامازوف

این دخترک بینوای پنج ساله را پدر و مادر بافرهنگش به انواع و اقسام شکنجه میکنند . کتکش میزنند ، شلاقش میزنند ، بی هیچ دلیلی آنقدر تیپایش میزنند که بدنش کبود میشود . بعد دست به ستمگری های ظریف میزنند ، در سرما و یخبندان در مستراح حبسش میکنند و چون تقاضا نمیکرده که شب ها از آنجا بیرونش بیاورند ( گویی کودک پنج ساله را که مثل فرشته ها به خوابی آرام میرود ، میشود یادش داد بیدار شود و تقاضایی بکند ) به صورتش مدفوع می پاشند و وادارش میکنند از آن بخورد و مادرش ، آری مادرش ، بوده که این کار را میکرده .  و این مادر را باش که با صدای ناله های بچه ی بی زبان محبوس در مستراح در گوشش میتوانسته بخوابد ! میتوانی سر در بیاوری که چرا باید موجودی کوچک ، که حتی نمیتواند دریابد چه بلایی بر سرش آورده اند ، در آن جای کثیف و توی تاریکی و سرما با مشت کوچکش بر سینه ی دردمندش بکوبد و اشک های حلیم و بی کینه اش را نثار خداوند عزیز و مهربان ! بکند تا در امانش بدارد ؟ دوست و برادرم ، مرید پارسا و فروتنم ، آیا میتوانی این ننگ را دریابی ؟ شنیده ام که بدون آن ، آدمی بر روی زمین وجود نمیداشت ، چون نمیتوانست به خیر و شر آگاه شود .
 چرا باید به این خیر و شر دیوصفت ، که این همه گران تمام میشود ، آگاه شود ؟ آخر عالمی از معرفت به نیایش آن کودک به درگاه "خداوند عزیز و مهربان ! " نمی ارزد . از رنج بزرگسالان چیزی نمیگویم ، آنان سیب را خورده اند ، لعنت بر آنان ، مرده شورشان را ببرند ! اما این خردسالان..  

+ برادران کارامازوف - داستایوسکی