دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است



«در واقع، اشتباه است که مرگ را پیشِ رویمان بدانیم: بخش عمده‌ا‌ی از مرگ قبلاً رخ داده است. سال‌های پشتِ سرمان {اکنون} در چنگِ مرگند.»

-- سِنکا

۱. این روزها بیشتر از همیشه به معنای زندگی فکر می‌کنم، اینکه چه چیزهایی می‌تواند در پس و پشت این حیات شگفت‌انگیز وجود داشته باشد (یا نداشته باشد)...اما نمی‌توان به زندگی فکر کرد و در فکر انتهای آن نبود.

۲. امروز وقتی در ساعت ۱۷:۴۴ دقیقه عصر به این بینش شگفت‌انگیز سِنکا - فیلسوف مشهور رواقی* - برخوردم انگار شور نوشتن دوباره در من بیدار شد. فکر می‌کنم این یعنی می‌توان با صحبت کردن از مرگ هم به نوعی از زندگی رسید.


۳. من فکر می‌کنم انسان‌های جوان و سالم معمولا نمی‌تواند درک یا حتی تخیلی از مرگ داشته باشند. ما نمی‌توانیم انتهای مسیر را ببینیم و گمان می‌کنیم این جاده تا بی‌نهایت گسترده‌ است. خودمان را همیشه سالم و امیدوار‌ و "در جستجو" تصور می‌کنیم، نامیرا و جاودانه. احتمالا تنها آدم‌هایی که خبر مرگشان را از پزشک شنیده‌اند یا به هر دلیل دیگری در چند قدمی مرگی قطعی قرار دارند می‌توانند تصوری (درست یا غلط) از مرگ داشته باشند.

۴. من همیشه مرگ را شبیه خاموش شدن همیشگی یک کامپیوتر تصور کرده‌ام. اما حالا فکر می‌کنم این شاید فقط تمثیل آتئیست‌گونه‌‌ی خوب برای مرگی زودهنگام و ناگهانی در اثر سوانح و اتفاقات باشد. آنطور که سنکا می‌گوید مرگ بیشتر شبیه سوختن یک کبریت است. خاکستر ِ پشت تو، خود مرگ است...این یعنی وقتی آتش به انتهای کبریت می‌رسد مرگ‌ فرا نمی‌رسد، بلکه کامل می‌شود. بخشی از ما همین حالا هم مرده‌ است، اینگونه می‌توان مرگ را در سلامتی و قدرت نسبی و زودگذر جوانی هم درک کرد و چیزهایی فهمید، پیش از آنکه به زور بهمان فهمانیده شوند.


 



* رواقیگری شاخه ای فلسفه اخلاق شخصی است مبتنی بر سیستم منطق و مشاهده ادراکات جهان طبیعی است. براساس آموزه‌های این فلسفه انسان به عنوان موجودات اجتماعی می‌بایست راه رسیدن به خوش‌روانی (خوشبختی، یا نعمت) را پیدا کنند و به حالت رهایی از رنج (یا ατάρασια در یونانی لهجهٔ Attic) برسند - با این پیش فرض که میل به لذت یا ترس از درد باعث افراط و تفریط در زندگی آنها نگردد. در این فلسفه انسان با درک جهان، می‌بایست هماهنگ با طبیعت و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران در تعامل باشد. 

 


کافکا با لحنی گله‌آمیز گفت: «شما شوخی می‌کنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمی‌آید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند! هیاهوی زندگی‌اش صدای موریانه مرگ را که وجودش را می‌جود، می‌پوشاند. خیال می‌کنیم ایستاده‌ایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟‌ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه می‌گوئید؟»
بی‌اختیار گفتم: «چندش‌آور است.»

کافکا گفت: «می‌بینید؟» و چانه‌اش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید می‌کند. و من که بیمارم، بی‌دفاع‌تر از دیگران رودررویش ایستاده‌ام.»

+گفتگو با کافکا | گوستاو یانوش | فرامز بهزاد


مارتین و بینا راثبولت که الان بیش از سه دهه است با هم ازدواج کردن اونقدر به هم نزدیک اند که بچه هاشون اونا رو به یه اسم صدا میکنند...ماربینا.
مارتین که موفق به تهیه میلیونها فراورده فناوری و سرمایه گذاری های دارویی شده نمیتونه زندگی رو بدون بینا تصور کنه. برای همین بینا۴۸ رو ساخت یک ربات که با خاطرات، باورها و ارزش های بینای واقعی طراحی شده.

 
مورگان فریمن: خب چرا میخوای یه کپی از بینا درست کنی؟ هدفت از این کار چیه؟
مارتین: هدف ما از انجام این پژوهش این بود که عشق رو برای کسانی که به زندگی یا به اشخاص دیگه ای مهر میورزند تا آینده بینهایت جاودانه کنیم.

از طرف دیگه میخوایم خاطراتمون و بسته های ذهنیمون برای نوه ها و نتیجه هامون به صورت ابزاری ارتباطی با ما باقی بمونه حتی اگه بدن هامون نتونند برای همیشه دوام بیارند. این آزمایش نهایتا برای اینه که ما انسان ها بتونیم مرگ رو فریب بدیم.
مورگان، ما فکر میکنم کاری که داریم با این آزمایش انجام میدیم بخشی از فعالیت صف طویلی از انسان هاست که همیشه سعی کردند از خیانت مرگ به زندگی جلوگیری کنند...ما در وهله اول از جنگل اومدیم بیرون تا دیگه نیازمند رحم حیوانات نباشیم و بعد واکسیناسیون رو توسعه دادیم تا از بیماری ها فرار کنیم.
بنابراین فکر میکنم که وظیفه صنعت پزشکی و صنعت فناوری زیستیه که مرزهای مرگ رو در آینده عقب و عقبتر برونه.

مورگان فریمن: بنابر شماری از فلسفه ها یکی از چیزهایی که ما رو از ماشین ها متمایز میکنه چیزیه که مصریان اون رو "کا" می نامیدن و ما اون رو به عنوان "روح" میشناسیم. نظر تو در این مورد چیه؟

مارتین: چندین دهه زمان میبره تا پیشرفت های بعدی در زمینه آنچه که من و بینا خودآگاهی سایبری میدونیم با استفاده از کامپیوتر ها به بازسازی ذهن انسان بپردازه تا معلوم بشه که روح با اون تفاوتی داره یا نه...امروز کسی نمیتونه به این سوال جواب بده. پس این سوالی نیست که من و تو هم قادر به پاسخگوییش باشیم.

The Story of God with Morgan Freeman S01E01

+بینا 48 اولین واحد درسی ش رو هم گذروند.


بقیه سناریوهای زندگی پس از مرگ هم چندان تسلی بخش نیستند. تناسخ بدون توالی این خودآگاهی- اصلاً چیز جالبی در آن نمیبینم.

و بدترین سناریو ابدیت تاریخ، آنی که روز به روز محبوب تر میشود، آنی که مردم دائم در موردش با من حرف میزنند، اینکه میمیرم ولی انرژی ام به حیاتش ادامه میدهد.

انرژی من آقایان و خانم ها.

انرژی من میتواند کتاب بخواند و فیلم ببیند؟ انرژِی من میتواند از یک وان پر از آب داغ کیف کند؟ یا اینقدر بخندد که پهلویش درد بگیرد؟ بگذارید با هم صادق باشیم. من میمیرم و انرژِی ام در مام زمین پخش و حل میشود. و من باید بابت چنین نظریه ای هیجان زده بشوم؟

درست مثل این میماند که به من بگویند مغز و بدنم میمیرند ولی بوی گند جسدم چند نسل باقی میماند. جدی؟ انرژی من.

+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه


در روانشناسی وجودی چهار تجربه است که آگاهی برای آنکه زندگی اصیل بیابد، لازم است نسبتش را با آنها پیدا کند؛ «تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی»


تنهایی وجودی اما "تنها ماندن" نیست
طرد شدن نیست
با خود بودن است.
"تنها بودن" است


پوچی وجودی بی معنایی نیست
نامعنایی است
یعنی نیاز به معنا کردن بودن نیست.

مواجهه با مرگ نه مرگ خواهی و نه "مرگ اندیشی" و اشتغال ذهنی به مرگ است.
"مرگ آگاهی" است.
فهم مرگ چونان زمینه زندگی است.


و سرانجام برآمد همه این تجربه ها، آزادی است.
آزادی، مجبور نبودن برای در بند یا رها بودن است نه الزام به الزام نداشتن.
درجه آزادی به میزان داشتن امکانها نیست به میزان تحقق امکانها و ساختن شادی است.



+دکتر فرزاد گلی

+بی اندازه برام جالب بود وقتی با این متن مواجه شدم. چون در دوسال گذشته به شکل واضحی درگیر هر چهار موضوع بودم بدون اینکه مستقیما از منابع روان‌شناسی وجودی مطالعه ای داشته باشم یا از این چهار تجربه به عنوان ارکان اصلی آگاهی خبر داشته باشم. و این منو بیشتر از گذشته مطمئن کرد که اگه در مسیر درستی قرار داشته باشی در نهایت به نتایج نسبتاً مشخصی میرسی..یا حداقل دغدغه هات در محدوده معینی قرار خواهد داشت.


ما که از زندگی هیچ ندانسته‌ایم چگونه می‌توانیم از مرگ چیزی درک کنیم؟ و اگر چیزکی هم بدانیم، با تمام نیروی‌مان می‌کوشیم تا آن را از یاد ببریم.


+امید بازیافته |گزیده هایی از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی | بابک احمدی


انسان در طول زندگی‌اش می‌داند که دیر یا زود خواهد مُرد. امّا نمی‌داند که مرگش چه زمانی خواهد رسید. و برای آسان کردن آن لحظه را به آینده‌ای دور و نامعیّن نسبت می‌دهد. امّا من می‌دانم و هیچ چیز دیگر زندگی را برایم آسان نخواهد کرد. خیلی درد می‌کشم. دشواری کار گفتن ماجرا به لاریساست. چطور به او بگویم؟


+امید بازیافته |گزیده هایی از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی | بابک احمدی | 464 ص


قبرستان را هم خارج شهر ساخته بودند، تا آدم را به یاد مرگ نیندازد. حتی سنگ قبرها هم می خواهند یاد مرگ را از ذهن تو دور کنند. آن ها نمیگویند که آدم های زیرزمین مرده اند، آنها در خواب فرو رفتگان و درگذشتگانند..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول