دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

روی پیوندها که کلیک می‌کنم، می‌بینم بیشتر وبلاگ‌ها کاملا حذف شده‌اند. راستش معنی این کار را خیلی نمی‌فهمم. مثل آن است که دفترچه خاطراتت را به کلی بسوزانی. رها کردن و دور انداختنش را می‌فهمم. یا حتی کندن بعضی از ورق‌ها را از روی حرص، شرمساری یا تنفر. اما از بین بردن کل‌اش را نه. 

شاید هم آدم‌ها دوست ندارند ردپایی از گذشته‌شان در اینترنت باقی بماند، شاید احساس کنند چیزهایی گفته‌اند که نباید می‌گفته‌اند. یا ممکن است با اینکار احساس کنند تصویر گذشته‌شان را به شکلی نابود کرده‌اند. گذشته اما حتما همانجا صامت و بی‌حرکت نشسته و با پوزخندی بر لب، با دقت تماشایشان می‌کند.

آدم می‌تواند نسبت به اتفاقاتی که در زندگی روزمره برایش رخ می‌دهد دو رویکرد داشته باشد: یا سخت‌گیر و بی‌گذشت باشد و جهان را به کام خودش و دیگران تلخ کند، یا سهل‌گیر و مساحمه‌کار (اما مسئولیت‌پذیر) باشد تا از رنج خودش و دیگران بکاهد.

من ابتدا تا انتهای این مسیر را طی کرده‌ام. یعنی از آدمی که حماقت و خبط دیگران تنها چیزی در دنیا بود که می‌توانست تا مدت‌ها عصبانی‌اش کند تبدیل به انسانی شدم که در برابر ۹۰٪ اشتباهات دیگران (که بر روی زندگی‌اش تاثیر هم می‌گذارند) تنها به گفتن: "اشکالی ندارد، پیش می‌آید"، کفایت می‌کند. و بعدتر دست به کار می‌شود تا اگر نیاز بود، هرآنچه برای حل مشکل (و جلوگیری از تکرار ان) لازم است را ارائه کند.

نمی‌گویم هیچ‌گاه در دلم سوال و سرزنشی در خصوص این اتفاقات وجود ندارد، اما آن پرسش و ناراحتی آنی را هم حتی تا حد امکان بر چهره و زبان نمی‌آورم. در اثر تجربه فهمیده‌ام می‌توان حرف ناگفته در لحظه را، بعدها اگر نیازی بود، به شیوه تاثیرگذار و مناسبی گفت، اما تاثیرات ناخوشایند درشت‌گویی و خشونت آنی را نمی‌توان به راحتی از میان برد.

هرچه هم بیشتر در این مسیر پیش می‌روم‌ متوجه می‌شوم مکدر نشدن تصمیم درستی برای خودم و دیگران است. با مکدر نشدن، هم آسودگی‌ام را حفظ می‌کنم و هم به دور از احساسات شناخت بهتری از آدم‌های اطرافم بدست می‌آورم. هم فضا را متشنج نمی‌کنم و هم به برطرف شدن سریع‌تر و دقیق‌تر اشتباه کمک می‌کنم. تازه می‌توانم این انتظار را داشته باشم که در موقعیت‌های مشابه با خودم هم اینگونه رفتار شود و در نتیجه همه چیز شیرین‌تر و آسان‌تر پیش خواهد رفت.

البته که تمامی این حرف‌ها بیش و پیش از همه برای آسودگی خودم است. چرا که در این سال‌ها آموخته‌ام به آرامش رسیدن پس از عصبانیت و ترمیم روابط باارزش پس از خدشه‌دار کردن آن‌ها، بسیار سخت‌تر از درست کردن اشتباهات ناخواسته و گذرا است.

 

 

 

 

‌‌

"وقتی من فرزند یا همسر خود را از دست می‌دهم، رنج من به خاطر این نیست که او رفته، بلکه به خاطر این است که من تنها مانده‌ام، همیشه من مهمم، نه او..."

 

این یک واقعیت مهم و غیرقابل انکار است. نیازی هم به تغییر آن نیست و فقط باید آن را درک کرد و پذیرفت. چیزی که ما را سرگردان می‌کند تعریف ماورائی و غیرقابل اجرای گذشتگان از عشق است. "همه چیز برای دیگری. از خود گذشتن برای دیگری." و عده‌ای پس از محقق نشدن این رویای قدیمی از اساس تحقق ناپذیر، دست به انکار عشق می‌زنند. آن را تحقیر می‌کنند یا دروغین می‌نامند.

 درحالیکه فراتر رفتن از خود و‌خواسته‌های خود از اساس غیرممکن است. اگر هم کسی در ظاهر آن را انجام داده است تنها در حال ارضای خواسته‌های درونی (و احتمالا تحمیل شده) خود بوده است، و نه سعادت دیگری. فراتر رفتن از خود و‌ خواسته‌های خود غیرممکن است. خواه‌ناخواه همیشه "من" مهم‌ترم.

 

 

 

آیا پیری، بسیار هراس‌انگیز نیست؟ و اگر باشد (که هست) چرا این اندازه کم از آن صحبت می‌شود؟

پیری برای من شبیه این است که انگار دیگر فرصتی نداری. فرصتی نداری برای بدست آوردن، برای کسی بودن یا شدن، برای زیر نورافکن قرار گرفتن، و برای چشم‌انداز و آینده‌ای داشتن.

پیری پر است از بیماری‌ها و محدودیت‌های مختلف ناشی از آن. پر است از ناتوانی و نتوانستن و تحلیل رفتن عضلات و روز به روز وابسته‌تر شدن به ترحم دیگران. پیری می‌تواند فاصله گرفتن از تکنولوژی‌های روز و بسیاری از خدمات جدید به خاطر ناتوانی در به روز شدن باشد. فاصله گرفتن از جامعه و آدم‌ها. احساس غیرقابل تحمل بودن. و روز به روز منزوی‌تر شدن.

آدم در جوانی، هنوز فکر می‌کند روزهای بهتری در راه هستند. هنوز فکر می‌کند رویاها محقق می‌شوند و چیزهای جذاب‌تری در آینده انتظارش را می‌کشند. فکر می‌کند کار متفاوتی می‌کند و تفاوتی را رقم می‌زند و بیشتر و بیشتر دوست داشته خواهد شد (هر کاری که ما در زندگی انجام می‌دهیم برای همین نیست؟ که کمی بیشتر دوست داشته شویم؟) فکر می‌کند هنوز امید و آینده‌ای هست. اما در پیری دیگر از این خبرها نیست. آنجا، دیگر با آن واقعیت تلخ مواجه خواهی شد که آینده و بیشتر و بیشتر بدست آوردن تنها یک سراب و توهم بوده است. آنجا دروغ آینده دیگر چاره‌ساز و مرهم نخواهد بود. و می‌فهمی هرچه بوده، همین بوده و بس.

در پیری، دیگر فردایی در کار نیست.

 

 

 

 

 

رنج، هیچگاه، یک موهبت نبوده است. اما هنگامی که ناچار به تجربه‌ی آن می‌شوی، بهتر است آن را به رویدادی مفیدتر بدل کنی.

در ابتدا، خواه‌ناخواه، می‌کوشی با ساختن معنایی برای آن، قابل تحمل‌ترش سازی. این می‌تواند به تو کمک کند تا با روحیه و ذهنیتی قوی‌تر با این شرایط مواجه شوی. اما از سوی دیگر بسیار مهم است که در دام لذت از ریاضت و معنابخشی ذاتی به درد، و در نهایت هم‌آغوشی همیشگی با هیولای رنج‌طلبی نیفتی.

پس از آن، لازم است احساسات خود را، که می‌تواند غم، درد، سنگینی، افسردگی و تنهایی باشد، به درستی و به تمامی تجربه کنی. به جای انکار و دوری‌گزینی از این احساسات، آن‌ها را عمیقاً لمس کنی. اما نکته‌ی مهم دیگر هم این است که در رویارویی با این اتفاقات رنج‌آلود، صرفاً و تماماً تسلیم احساسات خود نشوی. یعنی در درازمدت، تنها به غمگین و درهم شکسته بودن و اندوهگین و شاکی ماندن، بسنده نکنی. و این را به سبک زندگی خودت بدل نکنی.

بسیاری از افراد، پس از تجربه‌ی رنج‌ها، ناراحتی‌ها و شکست‌ها، به جای پذیرش احساسات ناخوشایند، و یافتن ریشه و سبب این رنج‌ها، به بیراهه می‌روند. برای مثال، به ستایش تنهایی و مذمت بودن با دیگران می‌پردازند.

تلاش‌های افراطی و کورکورانه، سعی بر اثبات خود به همه، انتخاب‌های شتاب‌زده و نسنجیده (و گاه از سر لجبازی)، جنگ با دشمن فرضی، به رخ کشیدن دستاوردها، و تغییرات ناگهانی و بی‌پشتوانه، از بیراهه‌های رایج در این موقعیت‌ها هستند.

اما شاید به جای تمامی آن اشتباهات، باید بکوشی آگاهانه و بسیار تدریجی بر توانایی‌ها و مهارت‌های خود بیفزایی. و این کار تنها با گفتگوهای عمیق، معاشرت‌های مفید، گذراندن دوره‌های مناسب و مطالعه و یادگیری هدفمند میسر می‌شود.

رنج، اغلب، انتخاب ما نیست، اما رخ می‌دهد و آثار و زخم‌هایش بر جای می‌گذارد. یادگیری از رنج‌ها، و توانمندتر شدن پس از تجربه‌های رنج‌آور، بدون این توهم که لازم و مفید و حتی یک موهبت بوده‌اند، وظیفه‌ی اصلی ما در این رویارویی سهمگین است.

 

سینما. سینمای عزیزم. نمی‌توانم تصور‌ کنم چیزی را تا پایان عمرم بیشتر از تو دوست داشته باشم. همیشه برایم چیزی کنار‌ گذاشته‌ای. همیشه به صبرم پاسخ داده‌ای. همیشه غافلگیرم کرده‌ای، با ساده‌ترین یا پیچیده‌ترین فیلم‌هایت. به تنهایی‌ام معنی بخشیدی و از آن بیشتر از تنهایی بیرونم آوردی. تو قشنگ‌ترین شکل دوستی هستی. با آدم‌هایی که ندیده‌ام. با آدم‌هایی که نخواهم دید. با آدم‌هایی که می‌گویند مرده‌اند. تو می‌دانی همراهی چیست و همراه بودن چه ارزشی دارد. تو در تاریک‌ترین شب‌ها قلبم را روشن کرده و مرا از شوق تماشای زیبایی‌ات از جا بلند کرده‌ای. من واقعا گاهی از شدت زیبایی تو از جایم بلند شده و دور اتاق گشته‌ام. این را فقط تو دیده‌ای. تو زیبایی. زیبایی خالص. سینما. سینمای عزیزم. دوستت دارم، بیشتر از همیشه.

 

 

-- The Band's Visit 2007 ‧ Drama/Romance ‧ 1h 27m 7.5/10IMDb 98%Rotten Tomatoe

 

 

«هر آدمی در زندگی‌اش لحظه‌هایی دارد که پنهان‌اند. لحظه‌هایی که دلش نمی‌خواهد کسی دیگر از آن‌ها خبر داشته‌باشد. اگر کسی خبردار شود، ممکن است سرزنشش کند. ممکن است منظورش را نفهمد. هر آدمی وقتی به این لحظه‌ها می‌رسد، وقتی یادش می‌افتد که چه لحظه‌های پنهانی دارد، حس می‌کند گناه‌کار است. هم دوست دارد این حس را با کسی درمیان بگذارد، هم می‌ترسد این کار را بکند. مشکل در این ترس است»

 

-- میشائیل هانکه

 

 

 

-- The Piano Teacher 2001 ‧ Drama/Romance 7.5 IMDb 73%Rotten Tomatoes

 

 

جیمی مک‌گیل - کیم وکسلر. از بهترین زوج‌هایی که در سریال‌ها دیده‌ام.

 

 

 

 

 

 

  •  گفت: وقتی به اندازه کافی پول بدست بیاری چیزهای دیگه‌ای برات اهمیت پیدا می‌کنند. بستگی به خودت داره ولی ممکنه نتونی رنج آدم‌های اطرافتو ببینی. حتی اگه رفته باشی و اینجا نباشی. حرفش چیز خاص یا دور از ذهنی نبود. اما من اونجا کسی نبودم که می‌تونست به چیزهای دیگه‌ای فکر کنه.

 

  •  پریشب وقتی به حساب خالی یکی از آدم‌های نزدیک‌ زندگیم نگاه کردم و فهمیدم حداقل تا دو هفته‌ی دیگه هم پولی به حسابش نمیاد دلم خالی شد. با خودم فکر کردم قراره چیکار کنه؟ اصلا این ماه و این سال رو سر کرد، سال‌های بعد رو با یه چکه پول که می‌فرستن ته حسابش، که هرماه و هر سال هم بی‌ارزشتره چیکار می‌خواد بکنه؟

 

  • من رگ خواب رو اونقدرها دوست نداشتم اما سکانس دندونپزشکی... وقتی کسی رو نداشته باشی که بهش زنگ بزنی. وقتی جایی رو برای رفتن نداشته باشی. از اون بدتر وقتی حال و آینده‌ای نداشته باشی. وقتی تمام امیدواری‌هات توهم باشه.

 

  •  این روزها سخت می‌تونم به صفحات اجتماعی دیگران نگاه کنم. اینکه ببینم آدم‌ها این روزها دغدغه‌ای جز معاش این اجتماع یا بازخواست بانیان وضع موجود داشته باشند حالم رو بد می‌کنه.

 

همیشه فکر می‌کردم اگه برنامه خوبی داشته باشم به همه کارهام می‌رسم و در واقع هر بار مشکل نرسیدن به هدف‌هام رو در این موضوع می‌دیدم که احتمالا فقط برنامه‌ام به اندازه کافی دقیق و درست نبوده. و یک برنامه تازه و احتمالا بهتر می‌نوشتم. اگرچه این مسئله من رو تبدیل به یک برنامه‌ریز فوق‌العاده کرده (خا!) اما نتایج تفاوت معناداری نکردن. و خب آگاهی از این موضوع واضح من رو به این سمت سوق داد که مشکلم رو در مسائل دیگری جستجو کنم.

 

امروز که داشتم درسنامه متمم در خصوص مدیریت زمان رو می‌خوندم به نکته آشکار اما مهمی برخوردم. اینکه اغلب آدم‌هایی که فکر می‌کنند مشکل مدیریت زمان دارند در واقع ضعف‌های دیگری دارند که خودش رو در قالب کمبود زمان (و عدم انجام وظایف مهم) نشون می‌ده.

 

اگر در طول این سال‌ها یک چیز در خصوص مقالات و کتاب‌هایی از این دست فهمیده باشم این هست که خوندنشون هیچ کمکی نمی‌کنه! یعنی آگاهی از مشکل (اغلب) سازنده‌‌ی جریانی بهبودبخش نیست! احمد مسعودی در کتاب مکانیزم‌های دفاع روانی به نکته جالبی اشاره می‌کنه. اینکه آگاهی بیمارها توسط روانکاو از این مکانیزم‌های روانی ممکنه حتی باعث وخیم‌تر شدن حال اون‌ها از طریق رهاکردن یا استفاده شدیدتر از این مکانیزم‌ها بشه. در واقع تراپی لزوما فرآیند آگاهی‌بخشی (اون هم به شکل موردی) نیست.

 

در قسمت‌های پایین‌تر مقاله متمم یکسری مثال از مشکلات بنیادی افراد لیست شده بود که شکل شخصی‌سازی شده اون برای من این خواهد بود:

 

1. اهمال‌کاری

2. داشتن رویاهای بزرگ و هدف گذاری غیرواقعی

3. ضعف در مهارت تصمیم گیری و اولویت بندی

4. ضعف در مذاکره و تفویض اختیار

5. کمال طلبی

 

تقریبا همه این مشکلات با تراپی و مشاوره یا فرآیند درستی از خوددرمانی و خودیاری (یعنی: آگاه شدن از مشکل، یادگیری مهارت حل مسئله، استفاده از تکنیک‌های موثر و در نهایت انجام تمرین) در طول زمان قابل حل خواهند بود. اما مشکلی که در این لیست وجود نداره و من هم دوست ندارم اون رو با اهمال‌کاری یکی بدونم نداشتن همت بلند هست. مشکلی که متاسفانه پیش‌نیازی برای حل سایر مشکلات (از جمله خودش) هست و برای همین من دوست دارم اون رو یک متامشکل بدونم (اگرچه اصطلاح دقیق یا حتی درستی هم نیست)

 

من تعریف خاصی از همت بلند ندارم. به نظرم بیشتر می‌تونیم اون رو در مثال‌ها تماشا کنیم. همه‌مون دیدیم و همه‌جا هم قابل مشاهده هست. افرادی که کارهایی کرده‌اند که خیل عظیمی از آدم‌ها در شرایط تقریبا مشابه انجامش ندادن. برای همین حداقل در ذهنمون تحسین برانگیزه. لزوما کار بزرگ و عجیبی هم نیست. اما مهمه، دستاورده، با ارزشه.

 

من نمی‌دونم چرا بعضی از آدم‌ها همت بلندی دارند و باقی ندارند. و مهم‌تر از اون نمی‌دونم چطور می‌شه بهش رسید. شاید بیشتر از اینکه یک انتخاب باشه، مثل باقی خصوصیت‌های ما، ریشه در گذشته و تاریخ شخصی هرکدوم از ما داره.

 

در نهایت من نمی‌خوام بگم پاسخی برای حل ِ مشکل ِ نداشتن همت بلند نیست. منظور من اینه که شما برای اینکه بخواید مشکل نداشتن همت بلند رو حل کنید باید همت بلندی داشته باشید! و این یک تناقض و ناسازگاری آشکاره.

 

نداشتن همت بلند لزوما باعث نمی‌شه شما در زندگی هیچ چیز نداشته باشید. احتمالا خواهید تونست زندگی متوسطی برای خودتون فراهم کنید. اما به چیز خاصی هم نخواهید رسید و خواهید مرد.