دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در مورد روابط انسانی و عاطفی» ثبت شده است

خیلی وقت‌ها نمی‌دانیم چرا ناراحت و افسرده و غمگین و ناراضی هستیم. دلیلش اما می‌تواند ساده باشد، سرکوب خواسته‌ها و دغدغه‌ها و امیال‌مان تا آنجا که خودمان هم در ظاهر فراموش کنیم واقعا چه می‌خواستیم و هم‌اکنون جای چه چیزهایی (یا حداقل "امکان" چه چیزهایی) در زندگی‌مان خالی‌ست.

در اپیزود نهم فصل اول سریال The Leftovers است که لوری مشاجره‌ای را با همسرش کوین آغاز می‌کند که به خاطر نگفتن دو حقیقت است‌. اول اینکه پسرشان چه کرده است و دوم اینکه چرا سیگار کشیدنش را پنهان می‌کند.

به نظرم روابط تنها تا جایی زیبا هستند که هیچ بازخواست و انتظار و مسئولیتی وجود نداشته باشد. در بهترین روابط ممکن است نود و نه انتظار ما دقیقا همان چیزهایی باشد که طرف مقابل خودش هم برای خودش می‌خواهد. اما همان یک دانه انتظاری که خواسته او نیست و خواسته‌ی ماست همه چیز را خراب می‌کند. و دروغ‌ها و نارضایتی‌های پنهان از همینجا شروع می‌شود. از همین تظاهر و فداکاری زیبایی که هیچوقت نمی‌تواند رنگ‌ و روی خواسته‌های واقعی‌مان را بگیرد.

مشکل اینجاست که این طبیعی‌ست که ما از هم انتظار و خواسته و طلب مسئولیت داشته باشیم و اصلا بدون این ها رابطه‌ای شکل نمی‌گیرد و پیش نمی‌رود اما...

خب همیشه همین "اما..." هست که کار را خراب می‌کند و نشان می‌دهد که تضادهایی در این دنیا وجود دارد که خوشبختی و هم‌سازی را غیرممکن می‌کند.

بخشی از خواسته‌های من مورد رضایت تو نیست. بخشی از خواسته‌های تو هم مورد رضایت من نیست. تفاهمی وجود ندارد. تنها پنهان کردن و پنهان ماندن...تا جاییکه نارضایتی‌ها آشکار می‌شوند و تبدیل به فریاد می‌شوند بر سر همدیگر. آوار می‌شوند بر سر همدیگر. دقیقا همانجایی که کوین (احتمالا) به حق فریاد می‌زند F**k you Laurie.




+ Laurie: Did you just smoke?
- Kevin: What?

+ You smell like cigarettes.
I mean, I don't really care. You're the one that wanted to quit.
Just be honest, this time.

- "This time"?

+ Tommy told me about Michael.
- So what? You're angry because I didn't say something?

+ Why didn't you?
- Because it's not my fucking place.

+ What is your place, Kevin? Is it here?
Be honest.
- You don't want me to be honest.

+ Yes, I do.
- Okay, um...I smoked...and I don't want a dog.

+ Why didn't you just tell me?
- Because you wanted it.

 

 

چند سال پیش کلیپی دیدم که در آن چادری را در گوشه ای از یک خیابان پهن کرده بودند و قرار بر این بود که زنی با شمایل کولی‌وار چیزهایی که نمی‌دانستید را به شما بگوید‌. پشت پرده ای که درست پشت سر زن قرار داشت چند نفر با سیستم‌هایی مجهز پس از عکسبرداری از چهره شما و رسیدن به اسمتان در تمامی شبکه های اجتماعی و موتورهای جستجوگر به دنبال اطلاعاتی از شما می‌گشتند و با بیان کردن اسرارآمیز همان اطلاعات به شما از زبان زن، در ابتدا شگفت‌زده‌تان می‌کردند و بعد اعتمادتان را بدست می آوردند.

اگر اشتباه نکنم نتیجه گیری آن دوربین مخفی این بود که یک آدم نسبتا کاربلد با مجموعه اطلاعات هرچند ناچیزی که ما از خودمان در شبکه‌های اجتماعی نشر می‌دهیم می‌تواند آدرس خانه، محل کار و حتی محل آنی حضورمان را بفهمد. می تواند به سن، شغل، میزان درآمد، شجره خانوادگی و حتی وضعیت کلی رابطه های عاطفی و گرمای رابطه‌های جنسی‌مان پی ببرد. خلاصه می‌تواند آنقدر از ما بفهمد که خیال کنیم یک جادوگر یا غیبگو رو به رویمان نشسته است!

کاری به حریم خصوصی و جنبه امنیتی این موضوع ندارم....به واقع اگر آدم مهمی نباشیم و دشمنان پروپاقرصی نداشته باشیم یا اگر خوش‌شانس باشیم و دیوانه‌ای دنبالمان نیفتاده باشد، با انتشار این اطلاعات خطری آنچنانی تهدیدمان نمی کند. اما یک مسئله دیگر اینجا وجود دارد.

من فکر می‌کنم با این شکل از خودابرازی‌های گسترده، انگار ما برای همه هستیم. انگار دیگر تعلقی وجود ندارد. انگار دیگر کانسپتی به نام خانواده، دوست نزدیک و یار معنای آنچنانی ندارد.

مثلا وقتی من از چیز واقعا محشری خوشم می‌آید و به جای حرف زدن از آن با نزدیک‌ترین دوستم، آن را در شبکه اجتماعی‌ام معرفی می‌کنم انگار دوست و دوستی‌ام را نادیده گرفته‌ام.

یا اگر به جای بیان دغدغه‌هایم با خانواده‌‌ام و کمک گرفتن و خواستن همفکری و همدلی آن‌ها، به دنبال غریبه‌ها بروم، انگار جایگاه خانواده را در زندگی‌ام زیر سوال برده‌ام.

یا اگر وقتی در رابطه‌ام به مشکلی برخورده‌ام‌ و به جای گفتگو با آدم نزدیک رو به رویم آن مسئله را در اینترنت منتشر کرده‌ام، انگار معنای رابطه و حریم خصوصی خوشایند آن را بی‌معنی کرده‌ام.

مگر روابط انسانی چیزی بیرون از همین اشتراک علائق، گفتگوها و نجواهای بغل در بغل و یا کمک کردن به حل مشکلات همدیگر است؟ اگر تفاوتی بین افرادی که دوستشان داریم و به آن‌ها اهمیت می‌دهیم با افرادی که نمی‌شناسیم وجود نداشته باشد...اگر همه به یک اندازه در جریان ما باشند و (اگر چیز قابل عرضه‌ای داریم) به یک اندازه از ما منتفع و بهره‌مند شوند، پس جایگاه و تفاوت آن نزدیک‌ترین‌ها چیست؟

فکر می‌کنم معنایی در این تفاوت قائل شدن، برای هردو سمت رابطه وجود دارد. فکر می‌کنم هرکس باید برای بدست آوردن جایگاهش در زندگی انسان ارزشمند دیگری تلاش کند‌. این تلاش هم معنی دارد و انسان را به جایگاه خوبی می‌رساند و هم به روابط مفهوم عمیق‌تری می‌دهد و آدم را از تنها بودن با دیگران نجات می‌دهد. فکر می‌کنم برای همه بودن، اغلب به معنای برای هیچ بودن است.

مرد عینک را از روی چشمانش برداشت، کتاب را بست، به رو به رویش خیره شد و کمی بلندتر از یک گفتگوی درونی نجوا کرد: باید زودتر می‌خوندیمش.

زن ناخودآگاه و با کمی حواس پرتی و دلهره، انگار چیز مهمی را از دست داده باشد، پرسید: چیزی گفتی؟

+ گفتم کتاب خوبیه. باید زودتر می‌خوندیمش.

زن به تا کردن  لباس‌هایش ادامه داد و چیزی نگفت. به پیشنهاد‌ کتاب‌های مرد عادت کرده بود و اگرچه چیزی نمی‌گفت اما این موضوع خیلی وقت بود که دیگر جذابیتش را برایش از دست داده بود. حداقل در این لحظه دغدغه‌های مهم‌تری داشت.

مرد با کمی دلخوری که شاید ناشی از بی توجهی دور از انتظار مخاطبش بود ادامه داد: "از آلن دوباتن خوشم میاد، شکل منطقی بودنش رو دوست دارم. هم‌جنس منطق خودمه، خیلی خوب می‌فهممش." و با دقت بیشتری به زن و بعد به کتاب و تصوراتش خیره شد.

زن با خودش فکر کرد که احتمالا تمام کسانی که آلن‌دوباتن می‌خوانند چنین احساسی دارند، اما چیزی نگفت، و با بی تفاوتی به کارش ادامه داد.

مرد از جایش بلند شده بود و دور اتاق قدم می‌زد. دوباره‌ کتاب را باز کرده بود. در حالیکه سعی میکرد صفحه خاصی را پیدا کند ادامه داد: به این قسمت گوش کن، هرچند بهتره خودت از اول بخونیش، اما گوش کن...

"زندگی ما شدیدا تحت تاثیر یکی از خصلت‌های عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه می‌کنیم، ما موجوداتی هستیم عمیقا تحت تاثیر انتظارات و توقعات.
ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصورات ذهنی داریم که در ذهنمان لانه کرده و هرجا می رویم با ما هستند. چه بسا اصلا ندانیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظارمان تاثیر شدیدی بر عکس‌العمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگی‌مان را تفسیر می‌کنیم. و چیزی که ما را خشمگین یا آزرده می‌کند، اهانت به انتظارمان است."

زن احساس کرد که دوباره در معرض کنایه‌های نقل‌ قولی قرار گرفته است. مرد با استفاده از کتاب به شکل عامیانه‌ای او را متوقع و پرانتظار خوانده بود. سعی کرد خشم و ناراحتی و نا امیدی را در چهره‌اش نشان دهد...و چیزی نگوید. به جایش لباس‌هایی که تا کرده بود را روی هم گذاشت و آن‌ها را در دسته‌های گوناگون، در قسمت‌های مختلف بر روی تخت چید.

مرد که چند دقیقه‌ای قسمت‌هایی از کتاب را بی‌صدا مرور کرده بود، دوباره صدایش را بلند کرد:
"در دوره‌های تاریک رابطه، تقریبا غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشه‌ی مشکل به طور کلی در خود روابط نهفته است. زیرا مسائل در ظاهر به گرد کسی تمرکز یافته‌اند که با او هستیم، اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بی‌رغبت است...فکر می‌کنیم این‌ها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود وقتی گفتگوی کوتاهی درباره سخن‌رانی داشتیم. تا حدی هم به خاطر انحنای گردنش و لحن پرکرشمه‌اش به یک نتیجه‌گیری تاثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را می‌کشد!"

خیلی خوب شد! حالا به خیانت هم متهمش می‌کند. زن سعی کرد چشم‌‌غره‌ای به مرد برود اما روی او سمت دیگری بود. فکر کرد همیشه همین است. هر سمتی به جز سمت او....چقدر نا امید کننده.

بدون توجه به تحولات رخ داده، مرد با صدای گرفته‌اش ادامه داد: "هیچ‌کس به اندازه شخصی که با او در رابطه هستیم نمی‌تواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچ‌کس به اندازه او امید نداریم‌. به همین دلیل او را هرزه، کله‌خر و سست‌عنصر می‌خوانیم که نسبت به او خوشبینی بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما بستگی به سرمایه‌گذاری‌های قبلی دارد که به آن امید بسته‌ایم‌ این یکی از عجیب‌ترین ارمغان‌های عشق است."

حالت صورت زن عوض نشده بود. می‌شنید اما گوش نمی‌داد. خیلی وقت بود که دنبال جواب یا راه حل نمی‌گشت. دلش چیزهای دیگری می‌خواست که بدست نیاورده بود.‌ وسایل را بی‌حوصله اما به ترتیب از روی تخت برداشت و داخل چمدان قرار داد. لباس‌هایش را مرتب کرد، دستی به موهایش کشید، چمدان را برداشت، سری به سمت مرد تکان داد....و از در بیرون رفت.

مرد پس از اینکه در کاملا بسته شد، گفت: خدانگهدار.

 

 

این واضح‌ست که هر آدمی مرکز جهان خودش است. من مرکز جهان خودم هستم و تو  هم مرکز جهان خودت هستی. این منطقی و غیرقابل اجتناب است.

حالا اینکه کسی که مرکز جهان خودش است، به کس دیگری القا کند که نقطه پرگار وجود اوست، یعنی حرف بی‌خود زدن، یعنی از بازه ی منطق خارج شدن، یعنی رفتن به سراشیبی تند احساسات. یعنی سقوط ناگزیر رابطه و در نهایت شنیدن یا گفتن: "من برایت هیچی نیستم."


‏در هر رابطه، حداقل ۸ نفر حضور دارند. 


  1. من
  2. تو
  3. تصور من از تو
  4. تصور تو از من
  5. تصور من از خودم
  6. تصور تو از خودت
  7. تصور من از خودم در تصور تو
  8. تصور تو از خودت در تصور من!


هرکدام از این تصاویر می‌توانند تا حدودی واقعی یا کاملا غیرواقعی باشند!

باید متوجه تک‌تک آن‌ها بود‌ و با تماشا کردن، تعامل و گفتمان بیشتر، به تدریج تمام‌شان را به (من ِ واقعی و تو ِ واقعی) نزدیک‌تر کرد.



گرسنگی کشیده باشی، و صفا یافته و آینه صافی کرده پیش دوستان بداری، خود را ببینند. اما آینه را آلوده، و زنگ بدو آورده، پیش روی دوست بداری تا چه شود؟


+مقالات شمس تبریزی | تصحیح محمدعلی موحد


کسانی هستند که به طور جدی، عهد و پیمان دائمی در ازدواج یا مناسبات عاشقانه و روابط عاطفی را بنابر دلائلی امری ناشدنی و در نتیجه امری غیر اخلاقی می دانند‌. استدلال اصلی آنها این است که در تلقی رایج از ازدواج یعنی ازدواجی که بر مبنای یک رابطه پرشور عاشقانه شکل می‌گیرد، طرفین رابطه با یکدیگر عهد و پیمان می‌بندند که تا پایان عمر نسبت به هم متعهد و وفادار خواهند ماند و از یکدیگر مراقبت خواهند کرد. حال آنکه اخلاقا وقتی ما قول می‌دهیم باید قول به انجام کاری بدهیم که از عهده انجام آن برخواهیم آمد. آنها می‌گویند عشق، یک هیجان شدید و عاطفه پرشور و خارج از کنترل است که برای مدتی طرفین ارتباط را درگیر خود می کند و پس از چندی، دیر یا زود ممکن است دستخوش تغییر شود و رو به سردی و خاموشی گراید. همانطور که انسان‌ها در طول یک رابطه ممکن است دستخوش تغییر و تحول شوند.

بنابراین به خاطر همین ساختار وحشی و کنترل ناپذیر عشق و همینطور غیرقابل پیش بینی بودن شکل شخصیت و عقاید و احساسات و خواسته‌های انسان، هیچ قولی نمی توان داد و هیچ عهد و پیمانی نمی‌توان بست مبنی بر اینکه رابطه عاشقانه طرفین تا پایان عمر برقرار و پایدار بماند. وقتی که ما متاثر از عاطفه پرشوری به نام عشق به دیگری قول می دهیم که تا پایان عمر با او خواهیم بود، اگر ارزیابی واقع‌بینانه ای از ذات و سرشت عشق و ظرفیت و امکانات روان شناختی خود داشته باشیم، در حقیقت به مصداق تکلیف مالایطاق، قول به انجام کاری داده ایم که فراتر از مقدورات انسانی ماست. این امر، توقع داشتن چیزی ناممکن از خویشتن و دیگری است و از همین رو، امری غیر اخلاقی به شمار می آید (به قول نیچه: از خویشتن چیزی ناممکن نخواهید!).



تیتر مطلب، عنوان یکی از شماره‌‌های خوب پادکست پرگاره که توصیه می‌کنم مسئله اخلاقیش رو پیش از آغاز زندگی‌ مشترک‌تون در نظر داشته باشید. فایل تصویری این پادکست رو می‌تونید در یوتیوب تماشا کنید، فایل صوتیش رو هم داخل کانال میذارم و بعدا سرفرصت نظر خودمو راجع بهش می‌نویسم. اما مسئله خیلی مهمی که الان می‌خواستم بهش اشاره کنم اینه که فعلا داریوش کریمی شغل مورد علاقه من رو در اختیار داره.
یعنی به خاطر پژوهش و مطالعه و گپ زدن با آدم‌های مورد علاقه‌ت حقوق بگیری؟ هنوز باورم نمی‌شه.

--------
از حسادت‌های معمول صنفی که بگذریم، داریوش کریمی میتونه یکی از مجری‌های مورد علاقه من باشه. باسواد، با دایره مطالعاتی بالا، حضور ذهن قوی و فعال در گفتگو. در اغلب اجراها و گفتگوهای تلویزیونی بودن یا نبودن مجری‌ اهمیتی نداره اما ایشون میتونه تا حدی به هر بحث چیز تازه‌ای اضافه کنه و به نظرم این گفتگو رو جذاب و شنیدنی‌تر می‌کنه. برنامه پرگار رو می‌تونید
شب‌های جمعه از شبکه BBC تماشا کنید.


و اینکه فعلا سرخود ازدواج نکنید تا فایل رو بذارم.

 

 

Related image

 


خیلی جالبه وقتی می‌بینم کسی از خودش بزرگی غیرمنتظره‌ای به خرج میده. و بعدش...نمی‌تونه. می‌بینم که نمیتونه زیر اون بار باشه. برای اون خوبی/ بزرگواری/ حرکت بالغانه یا فداکاری ساخته نشده. پا پس میکشه. خوبیش رو همون موقع یا چند صباح دیگه به هرشکلی پس میگیره (یا تو یه موقعیتی به زبونش میاره و نمایشش میده و به همین شکل نابودش می‌کنه.)
به هرحال از زیر اون سنگ خودشو بیرون می‌کشه. چون برای اون حجم از بار آماده نشده. بی‌خود نیست که بعضی از بخشندگی‌ها و بزرگواری‌ها در نظرمون غیرمنتظره جلوه می‌کنه.



دارم رمان مهمانی خداحافظی میلان کوندرا را می‌خوانم. بخش نخست کتاب به رویارویی کلیما، نوازنده مشهور و جذاب ترومپت و همسر زیبا و بیمارش می‌گذرد. داستان به این نحو می‌گذرد که چطور کلیما گهگداری با زن‌های دیگر می‌خوابد و اینکه چگونه باید این موضوع و دردسرهای ناشی از آن را از همسر باهوشش، با آن "شاخک های جنبان همیشه کنجکاو"، بپوشاند.

کوندرا به شکل زیبایی به سرنوشت معمول (و محتوم؟) ازدواج‌ها می‌پردازد. مردی که دروغ می‌گوید و در عین حال متوجه است که همسرش کدام یک از دروغ هایش را باور نمی‌کند. و زنی که دیگر هیچ چیز را باور نمی‌کند اما از ترس فروپاشی ازدواج و از دست دادن همسر جذابش حرفی نمیزند و حتی گاهی، کمی شوهرش را در به ثمر رسیدن دروغ‌هایش یاری میدهد! ما بیرون از ماجرا، درون هر دو شخصیت را می‌بینیم و با افکار و نگرانی‌هایشان همراه می‌شویم.


[ خانم کلیما گفت: "تو آدم دوست داشتنی هستی". و کلیما از لحن او متوجه شد که حتی یک کلمه از داستانش را درباره کنفرانس فردا باور نکرده است. جرات نداشت این را مستقیما نشان بدهد، زیرا می‌دانست که سوء‌ ظن‌هایش مرد را عصبانی می‌کند. اما خیلی وقت بود که کلیما دیگر زودباوری‌های ظاهری او را باور نمی‌کرد. چه راست می‌گفت و چه دروغ همیشه می‌پنداشت که همسرش به او مشکوک است. این را هیچ کاریش نمی‌شد کرد،‌ می‌بایست همچنان طوری به گفتگو ادامه بدهد که گویی باور دارد که همسرش حرفهای او را باور کرده است و همسرش (با حالتی غمگین و بهت زده)‌ سوالهایی درباره کنفرانس فردا کرد تا به اون نشان بدهد که درباره صحت حرفهایش تردید ندارد!

آنگاه به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. ناخواسته غذا را زیادی شور کرد،‌ با اینکه از آشپزی خوشش می‌آمد و در آن مهارت زیادی هم داشت.

کلیما می‌دانست که تنها علت بد شدن غذا غمگینی اوست. با چشم ذهن حرکت عصبی و تند همسرش را که نمک زیادی در غذا ریخت دید و قلبش به درد آمد. در هنگام خوردن غذا به نظر می آمد با فروبردن هر لقمه دارد مزه اشک‌های او را می‌چشد.

می‌دانست کامیلا دارد از حسادت رنج می‌برد و آن شب نخواهد توانست بخوابد. می‌خواست او را ببوسد، نوازش کند، آرامش کند، اما این را هم می‌دانست که بی فایده خواهد بود،‌ چون آنتن زن دیگر نه مهربانی که فقط وجدان گناهکارش را می‌گرفت. ]


 مهمانی خداحافظی  | میلان کوندرا | فروغ پوریاوری | 312 ص


وقتی چیزی را به شکل روز روشن می‌بینی اما بعد از مدتی نمی‌توانی حتی گرگ و میش بودن آن را به دیگری نشان دهی، ترجیح می‌دهی روزه سکوت بگیری و صبر کنی تا وقتیکه فریاد نور، نور...خورشید، خورشید...خود به گوش‌ات آشنا برسد.



انسان فراموشکاره. در طول زمان از یاد می‌بره که چقدر دوست داشته شده. و به این شکل گذشته گرمی که باید پشتوانه ادامه رابطه باشه، بسادگی به فراموشی سپرده می‌شه.

حتی اگه همه حرف‌هایی که بهت زده و همه کارهایی که برات کرده و تمام خاطرات و تجربه‌هایی مشترکی که باهم داشتید هم در حافظه‌ات مونده باشه (که غیر ممکنه) باز در طول زمان یه چیزی اون وسط کمرنگ می‌شه. چون عطر خاطره رو به همراه داشتن با فراموش نکردن حادثه‌ها فرق داره. و برای همین فقط اگه بتونی همه چیز رو همونطور که بوده یادآوری کنی، می‌تونی اون گرما رو دوباره بدست بیاری. مثلا اگه همه چیزو با جزئیات یادداشت کرده باشی یا تمام حرف‌ها و پیام های مکتوبتون رو از ابتدا زیر و رو کنی یا هرکاری که یه بار دیگه به شکلی همه چیزو برات تداعی کنه.

سخت ترین تمرین هم همینه که بدون دلیل و اجبار و حادثه‌های تلخ برگردی به گذشته و ببینی هر آدمی چیکار کرده برات. مرور دوباره چیزهایی که متوجه شون شده بودی، سپاس گزار بودن به خاطر اون‌ها و بعد کشف جزئیاتی که ممکنه فقط در بررسی مجدد به چشم بیان. ممکنه کسی کاری کرده باشه که برای تو جزئی بوده اما برای اون به معنی غلبه کردن به خیلی چیزها...حتی ممکنه همون لحظه متوجه این قضیه شده باشی و به خاطرش حسابی تشکر کنی...اما هر کار و زحمت و سختی بیشتر از وظیفه و عرفی که در رابطه‌ها، بدون منت انجام می‌شه معنی خیلی بیشتری از همون صرفا کار و زحمت و سختی داره. از اون لحظه بیرون می‌آد و به تمام زمان‌ها وارد می‌شه. چون اینجا فعل، معلوله و عشق دلیل. چیزی که بیشتر از اون فداکاری ناچیز یا بزرگ اهمیت داره، دوست داشتنی بوده که در پشت جریان داشته. به نظر من کمتر چیزی در رابطه‌ها، به اندازه متوجه بودن و قدردان همیشگی این محبت بودن، اهمیت داره.

همیشه درباره اهمیت آگاهی از تاریخ برای ملت‌ها صحبت شده...اما کمتر به اهمیت تاریخ برای رابطه‌ها پرداختند. چیزی که برای اکثر اَشکال ارتباطات کارکرد داره. فراموش نکردن. پیوسته نقب زدن و به خاطر آوردن گذشته مشترک...و متوجه و قدردان بودن، برای تمام جزئیاتی که تنها با چشم و حافظه ی مسلح و مراقب می‌شه دید و دوباره به خاطر آورد.



ما به قول او به هم پیوستیم و سه ماه را با هم گذراندیم. دخترک پیراهن پیچازی می‌پوشید، چشم های سبز-خاکستری و رفتاری دوستانه داشت، زود و راحت عاشق و معشوق شدیم، یاریِ بخت باورم نمی‌شد. باور نمی کردم بتوان به این سادگی دوست و هم‌بالین شد، با هم خندید، و نوشید و گاه دودی گرفت و در کنار هم گوشه ای از دنیا را گشت، و بعد بدون تهمت و سرزنش از هم جدا شد. خودش می‌گفت بادآورده را باد می برد، و <<این را با صمیمیت می‌گفت>>.
بعدها که به این واقعه فکر می‌کردم، از خودم می پرسیدم آیا ساده پیش رفتن ماجرا نبود که باعث شگفتی ام می شد؟ آیا انتظار پیچیدگی بیشتری را نداشتم که نشانگر... نشانگر چه؟ عمق؟ جدی بودن؟ گرچه، خدا می داند، می‌توان پیچیدگی داشت بدون هیچ نوع ژرفا و جدیتِ دلگرم کننده.


+درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص


کسی را تصور کنید که شب دیرهنگام، اندکی مست، به دوست‌دختر سابقش نامه می‌نویسد. نشانی او را روی پاکت می‌نویسد، تمبری می‌چسباند، پالتویش را می‌پوشد، قدم‌زنان می‌رود به سراغ صندوق‌پست، نامه را در صندوق می‌اندازد، به خانه برمی‌گردد، و می‌خوابد.

نه، به احتمال قوی، این قسمت آخر را انجام نمی‌دهد. نامه را می‌نویسد و می‌گذارد که صبح پست کند. و صبح، هیچ بعید نیست که نظرش را تغییر دهد. این است که نباید آنی بودن، فوریت، صداقت، و حتی غلط‌های تایپی ای‌میل را دست‌کم گرفت.

درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص


تازگی‌ها ذهنم رجوع میکنه به گفتار و اعمال آدم‌ها و به یکباره خیلی چیزها برام روشن میشه. با اختیارات محدود به این پی می‌برم که انگیزه و مایه یا علت العلل عملی که ازشون سر زده چی بوده. یا بخش اعظم این ماجرا به کدوم قسمت از گذشته شون برمیگرده. بعد به این فکر میکنم که کارشون یه واکنش یکسان خودکار و بدون فکر به اتفاق مشابهی در گذشته ست؟ یا شکلی از عقده و حساسیت؟ یا یه مکانیزم دفاعی؟ نمیتونم بگم اینْ در بهترین حالت حدس‌ها، واقعیت دارند اما به حدی منطقی به نظر می‌آن که نمیتونم نادیده شون بگیرم.

فکر میکنم اگه از تمام گذشته آدم‌ها باخبر بودم همه چیز خیلی واضح تر میشد، اما اینطور نیست و حدس‌هام عقیم باقی می‌مونند.

هنوز نمی‌دونم این یه نعمته یا عقوبت اما اون لحظات روشنایی رو دوست دارم. از اینکه هوش پایینی دارم و در لحظه متوجه پس زمینه‌ها نمیشم بدم میاد. اما این بینش وجودی تازه وارد رو که بعدها خبرم میکنه نوازش میکنم.


+از این جهت میتونه عقوبت باشه که رابطه‌های انسانی جای تحلیل آدم‌ها نیست. همونطور که جای آموزش و بازپروری و اصلاح! آدم‌ها برای دوست داشته شدن وارد رابطه میشن و قراره که احساس امنیت کنند. رابطه جای روانشناس، فیلسوف و تحلیل‌گر نیست. فقط باید انسان بود.



فیلم های زیادی حول سوژه از دست دادن حافظه ساخته شده است (چه در اثر یک حادثه اتفاق افتاده باشد و چه در اثر بیماری آلزایمر) و من چند تایی از آنها را دیده ام. اما میتوانم با اطمینان بگویم تا به حال هیچ کدام به اندازه Away from Her ساخته ی Sarah Polley به دلم ننشسته اند.
داستان فیلم ساده و سر راست است. زنی به نام فیونا (که نقش آن را جولی کریستی به شکل حیرت انگیزی خوب بازی میکند) مبتلا به آلزایمر می شود. همسرش به خاطر عواقب این بیماری و به خواست خود فیونا مجبور می شود او را به آسایشگاه بسپارد. از قوانین آسایشگاه یکی آن است که آنها حق ندارند تا یک ماه با هم ملاقات کنند. مرد به سختی این شرط را میپذیرد و پس از یک ماه سخت با اشتیاق به آسایشگاه برمیگردد تا همسرش را ببیند اما فیونا نه تنها  همه چیز را در مورد او از خاطر برده است که مهر و محبتش را معطوف به یکی دیگر از بیماران آسایشگاه کرده است...


http://s8.picofile.com/file/8328856718/4539348_l4.jpg


در نگاه اول یک زوج دوست داشتنی را میبینیم که انگار راهی طولانی را کنار هم پیموده اند و همدیگر را به شدت دوست دارند. جلوتر که میرویم اما همه چیز روشن تر میشود. در یک طرف مردی را میبینیم که همسرش را دوست دارد. اما انگار این دوست داشتن بیشتر از آن که از سر عشق باشد از روی عادت است. این را چندین بار از خلال تعریف خاطره ی خواستگاری اش از فیونا میشنویم:‌ "بدجوری بهش عادت کرده بودم"...و در طرف دیگر زنی را می یابیم که انگار هیچوقت آنگونه که دوست داشته، دوست داشته نشده است. در یک نقطه از فیلم فیونا از گرنت در مورد ظاهرش میپرسد. شوهرش میگوید: همونطوری که همیشه بودی. مصمم و مبهم؛ شیرین و استوار. و فیونا با خودش زیر لب میگوید: "این جوریه که بنظر میام؟"


http://s8.picofile.com/file/8328856592/Away_from_Her_2006_720p_HDTV_Unknown_30NAMA_045621_2018_06_10_21_06_13_Medium_.JPG


فیلم که اقتباسی از داستان “The Bear Came Over the Mountain” نوشته ی نویسنده سرشناس کانادایی «آلیس مونرو» است، نمایش زیبایی در مورد پیچیدگی زندگی و روابط انسانی ست. و بیشتر از  تمام اینها یادآور نقش بزرگ حافظه در تمامی بخش های زندگی.
بونوئل جایی نوشته است: «آدم تا حافظه‌اش، گیریم بخشی از حافظه‌اش را از دست ندهد نمی‌فهمد که آن‌چه سراسر زندگی را می‌سازد حافظه است... بدون حافظه ما هیچ نیستیم.»


http://s9.picofile.com/file/8328855350/Away_from_Her_2006_720p_HDTV_Unknown_30NAMA_143023_2018_05_04_00_21_31_.JPG



در نوشته ی قبلی در مورد انتخاب عنوان حرف زدم. میخواستم راجع به مهارت کامنت نویسی و  چرایی سخت بودن جواب به کامنت ها هم بنویسم اما قبل از من شاهین کلانتری بیشتر حرفها را زده و من همانها را نقل میکنم.
 اگر برای خودتان و نویسنده ی یک وبلاگ احترام قائل هستید یا کامنت نگذارید یا سعی کنید این موارد را به مرور و با تمرین (و با توجه به اینکه پیشرفت یک روند تدریجی ست) رعایت کنید. منظورم این است که نگذارید خواندن این نکات و کمال گرایی باعث شود که دیگر هیچ کجا و هیچ وقت نظر ندهید. بیش تر اوقات میتوان به سادگی تفاوت کسی که در حال حاضر در کاری خوب نیست اما اهمیت میدهد و برایش تلاش میکند را با کسی که به بد یا سرسری بودنش بی اعتناست، فهمید.


چند جملهٔ پراکنده در اهمیت کامنت نویسی:

۱

کامنت: نوعی از نویسندگی دیجیتال که می‌تواند مهم و مؤثر باشد.

۲

با کامنت گذاشتن برای محتوای موردعلاقه‌مان، از محتواهای مفیدی را که در اینترنت می‌بینیم حمایت می‌کنیم و از این منظر می‌توانیم در توسعهٔ کیفیت محتوای دیجیتال سهیم باشیم.

۳

کامنت‌نویسی یکی از بهترین تمرین‌ها برای نوشتن و اظهارنظر است. کامنت‌نوشتن قوهٔ استدلال ما را قوی‌تر می‌کند. گاهی لازم است برای نوشتن یک کامنت حسابی عرق بریزیم و لای چند تا کتاب را باز کنیم.

۴

بهتر است ساختار مشخصی را برای کامنت‌هایمان در نظر بگیریم و سعی کنیم نظرمان مقدمه، بدنه و نتیجه‌گیری داشته باشید. حتی به‌مرور زمان در جنس نوشتن و نوع اظهارنظر و ساختار کامنت می‌توانیم به سبک کامنت‌نویسی خودمان برسیم و مخاطبانی را بیابیم که زیر پست‌ها دنبال کامنت های ما می‌گردند.

۵

کامنت یکی از روش‌های کم‌هزینه و عالی برای شبکه‌سازی و برقراری رابطه‌های دوستان و حرفه‌ای است. پیشرفت در اینترنت و پذیرفته شدن در دنیای آنلاین، مانند هر دوستی و رابطهٔ رو به رشد و ارزشمندی، نیازمند تلاش است.

۶

یک کامنت خوبی گاهی می‌توان مفیدتر از اصل پست باشد، کامنت را نباید زائده‌ای اضافی و کم‌اهمیت بدانیم.

۷

مهارت در کامنت‌نویسی و تداوم در آن می‌تواند نقش به سزایی در ایجاد برند شخصی ما در فضای دیجیتال داشته باشد.

۸

با کامنت‌نوشتن جسارت ما برای اظهارنظر و ارتباط بیشتر و بیشتر می‌شود.

۹

عاملی اصلی موفقیت در کامنت گذار ارزش‌آفرینی است. کامنت باید ارزش‌آفرین و مفید باشد. کامنت ما باید ارزش تازه‌ای را به مطلب اضافه کنند و باعث بهبود آن پست شود. کمک به تولیدکننده اثر و دیگر مخاطبان آن پست فقط با ارزش‌آفرینی ممکن می‌شود.

۱۰

سعی کنیم در کامنت از تجارب شخصی و مصداق‌هایی که در زندگی تجربه کرده‌ایم بنویسم. نقل داستان‌های شخصی‌مان کامنت‌هایمان را خواندنی‌تر می‌کند. یک کامنت‌نویس حرفه‌ای باید قصه گوی خوبی باشد.

۱۱

بهتر است قطعی نظر ندهیم، سعی کنیم قبل از هر اظهارنظری از کلمات و جمله‌هایی مانند «شاید»، «احتمالاً»، «من فکر می‌کنم» و «به گمان من» استفاده کنیم.

۱۲

تا جایی که می‌توانیم با دقت و حوصله کامنت بگذاریم. بهتر است حداقل یک‌بار پیش‌نویس اول کامنت را مرور کنیم. سعی کنیم جمله‌هایمان را سلیس رو روان کنیم، برای خواندنی‌تر شدن کامنت‌هایمان بهتر است شکسته ننویسم.

۱۳

هیچ عیبی ندارد اگر برای نوشتن یک کامنت دو روز فکر کنیم و بعد بیایم آن را بنویسم، اگر در نوشتن کامنت شتاب‌زده عمل نکنیم و زمان بیشتری برای نگارش هر کامنت بگذاریم به طرز مشهودی نسبت به دیگران متمایز می‌شویم.

۱۴

اگر استراتژی مناسبی برای کامنت‌نویسی داشته باشیم پس از مدتی به یک نظر قابل‌پیگیری تبدیل می‌شویم و کامنت‌هایمان نقش تعیین‌کننده و مهمی پیدا می‌کنند.

۱۵

در گذاشتن لینک و نقل منابعی که در کامنت‌هایمان گذاشته‌ایم امساک نکنیم. یک از ویژگی‌های کامنت‌های ارزش‌آفرین معرفی منابع معتبر است، اگر محتوای مفید دیگری را به نویسنده پست و مخاطبان معرفی کنیم آن‌ها ما را هرگز فراموش نمی‌کنند.

۱۶

کانال‌های تلگرام به دلیل برخوردار نبودن از امکان ثبت کامنت بازگشتی کامل به دورهٔ عقب‌افتادهٔ مونولوگ محسوب می‌شوند، مابقی شبکه‌های اجتماعی و پلتفرم‌ها هم اوضاع بهتری ندارند. در چنین فضاهایی کامنت‌ها اگر فحش و توهین نباشد عبارت‌های بی‌رنگ‌وبوی کوتاهی مثل «خوب بود» و «عالی بود» و… هستند.

۱۷

با نام و نام خانوادگی کامل خودمان کامنت بگذاریم، در این صورت با دقت و سختگیری بیشتری می‌نویسیم.

۱۸

سعی کنیم کامنت‌هایمان ملموس باشند، از مثال‌های بیشتری بهره بگیریم و بخش‌های انتزاعی را کم‌تر کنیم.

۱۹

فقط به «خوشم آمد» و «بدم آمد» اکتفا نکنیم و سعی کنیم دلایل موافقت یا مخالفت خودمان را تبیین کنیم.

۲۰

نوشتن کامنتی ارزش‌آفرین کم‌اهمیت‌تر از نوشتن یک یادداشت نیست. با کامنت گذاشتن می‌توانیم برند شخصی‌مان را بسازیم، ارتباطات مؤثری ایجاد کنیم و رأی و نظر خودمان را به شکل بهتری مطرح کنیم.

۲۱

اگر وبلاگ یا سایت داشته باشید اهمیت و جایگاه کسانی که کامنت‌های مفید و خوب می‌گذارند بهتر می‌فهمید. ما با کامنت گذاشتن خودمان را در ذهن دیگران جا می‌اندازیم.

۲۲

کامنت‌نویسی یک تمرین عالی برای تولید محتوا است، پس بهتر است جوانب مختلف آن را از دیدگاه مخاطب بسنجیم و فکر کنیم در حال نوشتن پستی برای وبلاگ شخصی خودمان هستیم.

۲۳

سؤالات تازه‌ای را مطرح کنیم، گاهی مطرح کردن سؤالات تازه‌ای که باعث فکر کردن به جنبه‌های دیگری از پستی که در آن کامنت گذاشته‌ایم از هر نوع اظهارنظری مفیدتر است.

۲۴

سعی کنیم قبل از نوشتن کامنت تمام کامنت‌های قبلی آن پست را بخوانیم.

۲۵

اگر مطلبی را سرسری خوانده‌ایم کامنت نگذاریم.

۲۶

اهمیت مرتبط بودن کامنت با محتوای پست موضوعی بسیار جدی و مهم است.

۲۷

موضوعات شخصی را با ایمیل یا از طریق بخش تماس با ما با تولیدکننده محتوا در میان بگذاریم.

۲۸

کامنت نویسی یک روش عالی برای یادگیری بهتر و تثبیت دانسته‌ها در ذهن است.

۲۹

به نظر می‌رسد در سال جدید بهتر است زمان بیشتری را صرف تقویت مهارت کامنت نویسی‌مان کنیم. کامنت‌گذاری از مهارت‌های مفیدی که روی مهارت‌های دیگر ما از جمله نگارش تحلیل و برند سازی تأثیر جدی می‌گذارد.

۳۰

شاید تعجب کنید و بگویید این‌همه دستورالعمل برای نوشتن چیز ساده‌ای مثل کامنت؟

بله اگر می‌خواهیم کامنت‌های تأثیری فراتر از نظرات بی‌رنگ‌ و بو داشته باشد باید به آن‌ها به شکل اثرانگشتی ببینیم که برای همیشه در دنیای اینترنت می‌ماند آن‌وقت شاید نگاه دیگری به کامنت نویسی پیدا کنیم.




گاهی آدم، مبحث تئوری یک کانسپتی را می داند هرچند در عمل مثل یک نوع آهو در شکلی از گُلزار گیر می کند! یعنی در عمل و مکانیک یک جریانی خوب نیست ولی شعارهای منجر به انجام آن عمل را خیلی خوب می داند. امروز من مایلم مقداری در مورد تئوری بلوغ رابطه برای شما بنویسم. این مقدمه را هم نوشتم که صحه بگذارم که خودم هنوز به آن مراحل خیلی معنوی و علو درجات نرسیده ام هرچند که ایده های خوبی دارم در این مورد.

در فیلم (Frida (2002 ، یک صحنه ای هست که اگر دست من باشد هر روز می گذارم از همه شبکه های تلویزیونی پخش بشود . فریدا در اثر یک حادثه مدتها بی حرکت و فلج توی تخت بوده و علیرغم فرم زیبای بدنش خط عمیقی از یک زخم سرتاسری روی بدنش دارد . بار اولی که بعد از مدتها با محبوب ترین مرد زندگیش تنها می ماند ، بار اولی که دارد دکمه های لباسش را باز می کند ، انگار که مانده زیر سنگینی آوار ، همه عضلاتش منقبض ، شانه هایش خم ، چشمهایش دو دو زنان می گریزند و صورتش پر از یک شرم دلخراش انگار که بی پناه ترین صورت دنیا . نگاه مشتاق مرد را می بیند و از نشان دادن بدنش می ترسد . وقتی دامنش کنار میرود ناخودآگاه دستش می رود روی جای زخمها . مرد نگاهش می کند ، می چرخاندش . به جای زخمها خیره می شود . و بعد سر تا سر رد زخم را می بوسد . جوری می بوسد که دیگر صورت فریدا ،انگار آسوده ترین صورت دنیاست . ایمن ترین کودک که می داند هر چقدر که لباسهایش گلی بشود و توپش از حصار رد بشود و مدرسه اش دیر بشود ؛همیشه یک آغوش بزرگ امن هست که همه جوره پذیرایش باشد .

من فکر می کنم بلوغ یک انسان در یک رابطه بالغ درست در همان لحظه ای شکل می گیرد که آدم نخواهد بهترین باشد و وانمود کند که بهترین است . آدم نخواهد در صدر سایر انتخابهای محتمل و نامحتمل جهان بنشیند . باور کند که زندگی واقعی روی زمین متوسط تر از آنست که هر کسی بخواهد توی یک چیزهایی کم نیاورد یا این کم آوردگی را یک جوری بپوشاند که پیدا نباشد . باور کند که نباید به خاطر آنچه که هست و مسئول به وجود آمدنش نیست ، آنچه نیست و بضاعت بودنش را نداشته ، آنچه مرتکب شده یا نشده و از انجام یا عدم انجامش پشیمان است ، سرزنش شود .

می گویم بیاییم خودمان را با یک ملکه زیبایی یا هنرپیشه برتر سال یا برنده جایزه بهترین لبخند ده سال گذشته یا دانشمند موفق نوبل به دست یا مدیر جوان و ثروتمند بزرگترین شرکت معماری منتهن مقایسه کنیم . اوه خیلی چیزها را کم داریم . پیشنهاد می کنم اما هی یادمان نرود که همه این آدمها در خلوتشان یک آدم معمولی با پاشنه آشیلهای مخصوص خودشان و با بدبختی های مخصوص خودشان و با دندان خراب و پر شده و جای جوش کنده شده و موی زائد سوزانده شده و سوتی های ابلهانه خودشان هستند . از پول و موفقیت و زیبایی (گیرم غیر فوتوشاپی ) کدام آدمی ایده آل ماست ؟ در مورد کی فانتزی داریم و در اوج قله دست نیافتنها ایستاده ؟ همان آدم آقا یا خانم را بگذاریم که دو روز حمام نرود و مقدار خوبی تعریق و تعرق کند و وکس و اپیل نکند و مسواک نزند و یک هفته پول نداشته باشد . بعد دیگر ایده آلی نیست که بشود برایش فانتزی ساخت ... من فکر می کنم ما باید خودمان فانتزی خودمان باشیم . بعد برگردیم و به طرف رابطه مان بگوییم : ببین ، من فلان کار را بلد نیستم ، در فلان مهارت به شدت خنگم ، زیر بغلم یک اسکار دلخراش دارم ، برعکس سایز بسیار قابل قبول باسنم که دیدنش توی شلوار جین تو را خیلی به هیجان می آورد ، پاهایم بسیار لاغر و استخوانی هستند و دامن به من نمی آید ، زیر گلویم پر از موهای زائد است ، قدم خیلی کوتاه است به این پاشنه های ده سانتی نگاه نکن ، دست فرمان رانندگیم مثل اینست که یک بچه پنج ساله توی شهر بازی فرمان ماشین برقی را می چرخاند ، هیچ زبان خارجی نمی دانم ، دستپختم اصلا شبیه مائده های بهشتی مادرت نیست ، این تکه از موهایم را که کنار بزنی ، زیرش تقریبا مرا کچل خواهی یافت ، روی کمرم جوشهای قرمز بدرنگ دارم ، صافی و قلنبگی با پترن هالیوودی ندارم و عمل جراحی هم نمی کنم که در بیاورم ، در کودکی یک تصادف دلخراشی کرده ام و از بالای کتف تا انتهای ران سمت چپ بدنم جای جوش خوردن نهصد و شونصد بخیه است وقتی لخت بشوم شوکه نشو، در یک خانواده ای به دنیا آمده ام که به شدت در مضیقه بودیم برای خریدن تلویزیون رنگی ، دو چرخه ، یخچال و برای همین است که خیلی از عدم امنیت مالی می ترسم ، من فرزند خوانده این آدمهایی هستم که می بینی پدر و مادر واقعی ام را نمی شناسم متاسفانه ، در نوجوانی ام دستگیر شده بودم به دلیل همراه داشتن مقداری علف و این را پنهان نمی کنم که آدم عاصی سرکشی بودم خیلی مدت ، صد و پنجاه بار توی زندگی توی پوزم خورده و غرورم خاکمالی شده ، تنها بودم ، خوشحال نبودم ، موفق نبودم ، ... و الی آخر .

بلوغ انسان در یک رابطه بالغ درست در همین لحظه هاست . لحظه هایی که ضعفهایش را نپوشاند و از این عریانی خجالت نکشد اصلا . چون می داند که برای همانی که دارد خودش را عریان می کند در هر شکلی عزیز باقی خواهد ماند . می داند همانی که دارد برایش عریان می شود هم داستانها و پاشنه آشیلها و کمی هایی دارد از همین دست . از همین شکل . از همین جنس .

معیار بلوغ یک رابطه هم به گمانم درست همینجاست . قدر و قیمت یک آدم بالغ در یک رابطه بالغ معلوم می شود و لاغیر . رابطه بالغ است وقتی که تو همه ضعفها و ندانستنها و عدم مهارت هایت را نشانش می دهی و خطیر و شکننده و خط کش به دست نمی شود . از دوست داشته شدنت کم نمی شود و در معرض مقایسه با بهتر از خودت قرار نمی گیری . از نشان دادن جاهای خالی زندگیت پشیمانت نمی کند . مطمئنی که به ازای هر چیزی که در استاندارد عمومی امروز می تواند خوب نباشد ، رابطه دارد یک محبت و توجه خاصی را مبذول همان چیز می کند جوری که هرنقصان و زخم و کمبود و نبودی ، اهمیت خودش را از دست می دهد . آنقدر خودش و نیرویش و بقایش مهم هست که هر چه کم و کاست را به حساب نمی آورد . چه جور بگویم ؛ داخل آدم حسابشان نمی کند .

november25th



آدم‌هایی که بی‌خداحافظی رها می‌کنیم، روابط انسانی که پایانشان نقطه نمی‌گذاریم و دوستی‌های گرمی که بی‌هوا معلق می‌گذاریم مثل تفنگ چخوف بر دیوار زندگی ما آویزان می‌مانند، آماده شلیک، و وبال و سنگین.


+نفیسه مرشدزاده


اینقدر تو این مدت (از به اصطلاح دوستانم) رفتارهای عجیب و زشت دیدم که جدی جدی باید شبیه شلدون به فکر تنظیم قرار داد قبل از شروع رفاقت باشم...


http://www.salsipuedes.us/wp-content/uploads/2018/01/big-bang-theory-roommate-agreement-elegant-56-quirks-sheldon-from-quotthe-big-bang-theoryquot-that-make-him-e-of-big-bang-theory-roommate-agreement.gif