دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزادی» ثبت شده است


ژوپیتر: به من نگاه کن. به تو گفتم که تو همسان منی، هر دوی ما نظم را برقرار می کنیم، تو در آرگوس، من در آسمان‌ها. و یک راز بر قلب های ما سنگینی می‌کند.
اژیست: من رازی ندارم.

ژوپیتر: چرا، همان راز من، راز دردناک خدایان و فرمانروایان: این که انسان ها آزادند، آن ها آزادند اژیست، تو این را می‌دانی و آن ها نمی‌دانند.

اژیست: افسوس!
ژوپیتر: اژیست، مخلوق و برادر فانی من، به نام این نظم که هر دوی ما خدمتگزار آن هستیم، به تو امر می‌کنم: اورست و خواهرش را بازداشت کن.

اژیست: آیا این قدر خطرناکند؟
ژوپیتر: اورست می‌داند که آزاد است.

اژیست: او می‌داند که آزاد است، بنابراین به زنجیر کشیدنش کافی نیست. منتظر چه هستی؟ چرا صاعقه ای بر سرش فرود نمی‌آوری؟
ژوپیتر: صاعقه بر سرش فرود آورم؟ اژیست، خدایان راز دیگری نیز دارند... هنگامی که آزادی یک بار در روح انسانی مشتعل شد، خدایان دیگر در برابر این انسان ناتوانند.



+مگس‌ها | ژان پل سارتر | سیما کویان |  138ص



تیتر مطلب، عنوان یکی از شماره‌‌های خوب پادکست پرگاره که توصیه می‌کنم مسئله اخلاقیش رو پیش از آغاز زندگی‌ مشترک‌تون در نظر داشته باشید. فایل تصویری این پادکست رو می‌تونید در یوتیوب تماشا کنید، فایل صوتیش رو هم داخل کانال میذارم و بعدا سرفرصت نظر خودمو راجع بهش می‌نویسم. اما مسئله خیلی مهمی که الان می‌خواستم بهش اشاره کنم اینه که فعلا داریوش کریمی شغل مورد علاقه من رو در اختیار داره.
یعنی به خاطر پژوهش و مطالعه و گپ زدن با آدم‌های مورد علاقه‌ت حقوق بگیری؟ هنوز باورم نمی‌شه.

--------
از حسادت‌های معمول صنفی که بگذریم، داریوش کریمی میتونه یکی از مجری‌های مورد علاقه من باشه. باسواد، با دایره مطالعاتی بالا، حضور ذهن قوی و فعال در گفتگو. در اغلب اجراها و گفتگوهای تلویزیونی بودن یا نبودن مجری‌ اهمیتی نداره اما ایشون میتونه تا حدی به هر بحث چیز تازه‌ای اضافه کنه و به نظرم این گفتگو رو جذاب و شنیدنی‌تر می‌کنه. برنامه پرگار رو می‌تونید
شب‌های جمعه از شبکه BBC تماشا کنید.


و اینکه فعلا سرخود ازدواج نکنید تا فایل رو بذارم.

 

 

Related image

 


نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان، در جا سرکوب می شوند،
و هم آنان که دوستدار نیکانند؟

آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؟

خرد را چه سود؟
هنگامی که جاهل، نانی به چنگ می آورد
که همگان را بدان نیاز است..

به جای خود نیک بودن

بکوشید چنان سامانی دهید

که نفس نیکی ممکن شود
یا بهتر بگویم
دیگر به آن نیازی نباشد.

به جای خودآزاد بودن بکوشید
چنان سامانی بدهید، که همگان آزاد باشند
و به عشق ورزی به آزادی نیز
نیازی نباشد

به جای خود خردمند بودن بکوشید
چنان سامانی دهید، که نابخردی
برای همه و هرکس
سودایی شود بی سود.


{ برتولت برشت }



دیشب داشتم فکر می‌کردم چه هم‌زمان تمام پناه‌گاه‌هایی که به روزگار سختی در آنها پناه می‌جستم، بی‌اعتبار شده‌اند. نه کتاب خواندن آرامم می‌کند، نه فیلم دیدن و نه حتی خوردن. گویی ناگهان دستی آمده و هرآنچه که روزی باعث تسلی بود، بی برکت‌ ساخته باشد. شب با خیال بی‌پناهی خوابیدم.

صبح اما نگاه کردم به خودم و دیدم چه آزادیِ غریبی پشت این بی حفاظ شدن است. پیش از این انگار رنج می‌آمد و من در آن سنگرهای آشنا، پناه می‌گرفتم تا بگذرد. شکلی از شرطی شدن که پنداری وادارم می‌کرد برابر درد، به شکل مشخصی واکنش نشان دهم؛ نوعی از اسارت که تسکین بود نه مداوا. حالا به یمن این بی اعتباری، باید راه حل جدیدی جستجو کنم. چیزی بیرون از دایرۀ عادات قدیمی، روشی که برایم آشنا نیست.

این یعنی ماجرا جستن، ماجرا‌ ساختن و به ناشناخته سرک کشیدن. بعد می‌دانی در این جهان جدید، آزادی که هر چه باشی، بایدی در کار نیست، بایدها ناکارامد شده‌اند: کهنه، فرسوده و ممکن است که رها شد. آن حس بی‌پناهی شاید بهای این آزادی است، این دگرگون شدن.

با خودم فکر کردم به قول بامدادِ خسته: به جان منت پذیرم و حق‌گزارم.

+امیرحسن کامیار


شبیه دیگران نبودن به هر قیمتی درسته؟ فکر میکنم نه..اینجا همون نقطه ایه که آدم تبدیل میشه به "اَدا"..میپذیرم که ساده نیست...میپذیرم معمولی بودن و دیدن شباهت حرف ها، شباهت زندگی ها بهم و تحمل کردن این موضوع کار آسونی نیست. این که دقیقاً شبیه میلیون ها نفر دیگه ای که بودن و هستن و خواهند بود باشی و زندگی کنی و بمیری. دقیقا همون کلماتی رو به زبون بیاری و بشنوی که دیگران بارها و بارها گفتند، همونکارها رو بکنی، همونجاها بری و همونطور تموم شی. واقعاً سخته. ولی؟ فکر نمیکنم ولی وجود داشته باشه. باید پذیرفت و مدت ها رنج کشید. کاری هم نمیشه کرد. هر تلاشی برای متفاوت نشون دادن خودت با دیگران تو رو تبدیل به یه موجود مضحک میکنه که قلابی بودنش از فرسخ ها مشخصه.

اوه من شبیه دیگران نیستم. اوه من از جنس آدمای اطرافم نیستم. اوه هیچ کس منو درک نمیکنه. اوه چرا من مثل بقیه نمیتونم فلان کارو بکنم و فلان کاری که میکنم در نظر دیگران عجیب به نظر میاد.

اینها بخشی از بولشت هایی هستن که بعضی از آدما هر روز منتشر میکنند. آدمایی که از مرحله ی اول عبور کردند ولی همونجا گیر کردند و به بیراهه رفتند. نتونستند بفهمن راه گریزی نیست، نتونستند سکوتشون رو حفظ کنند، نتونستند بشینند و تماشا کنند فقط...تلاش عبث آدمو به بدجاهایی میکشونه...



سالهای زیادی از زندگی ام تصور میکردم که خودم فکر میکنم، تصمیم میگیرم و انتخاب میکنم. بعدها فهمیدم اینطور نیست و من دقیقاً به چیزهایی فکر میکنم که آن ها برایم انتخاب کرده اند. شاید جرقه ی خودآگاهی من همانجا زده شد. اما چطور میتوانستم به این فکر نکنم که این خودآگاهی نسبی هم خواسته ی آنها است؟ دانستن یا آگاهی از فریب همیشه هم تو را خطرناک تر نمیکند. گاهی تنها رضایت خاطر همراه با غروری به تو میدهد که با خیال پیدا کردن جواب برای همیشه دست از جستجوی بیشتر میکشی...

کلید یک قفل را سمتت پرت میکنند، اجازه میدهند یک زنجیر را باز کنی و تو آنقدر از این آزادی خیالی سرمستی که حواست به دیوارها نیست، حواست نیست هنوز در اتاق زندانی هستی و قرار نیست هیچ وقت، جایی بروی.


http://static1.businessinsider.com/image/56017667bd86ef21008bc216-1192-596/screen%20shot%202015-09-22%20at%2011.06.05%20am.png



بت‌ها گوناگون‌اند: بتِ برخی از مردمان نَفْس است، بتِ برخی دیگر فرزند یا همسر، بتِ برخی دیگر مال، بتِ برخی دیگر حرمت و بتِ برخی دیگر نماز و روزه و زکات و حال است؛ بت‌ها بسیارند و هر یک از مردم بستۀ بتی‌...

+تذکره الاولیاء | عطار نیشابوری


در روانشناسی وجودی چهار تجربه است که آگاهی برای آنکه زندگی اصیل بیابد، لازم است نسبتش را با آنها پیدا کند؛ «تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی»


تنهایی وجودی اما "تنها ماندن" نیست
طرد شدن نیست
با خود بودن است.
"تنها بودن" است


پوچی وجودی بی معنایی نیست
نامعنایی است
یعنی نیاز به معنا کردن بودن نیست.

مواجهه با مرگ نه مرگ خواهی و نه "مرگ اندیشی" و اشتغال ذهنی به مرگ است.
"مرگ آگاهی" است.
فهم مرگ چونان زمینه زندگی است.


و سرانجام برآمد همه این تجربه ها، آزادی است.
آزادی، مجبور نبودن برای در بند یا رها بودن است نه الزام به الزام نداشتن.
درجه آزادی به میزان داشتن امکانها نیست به میزان تحقق امکانها و ساختن شادی است.



+دکتر فرزاد گلی

+بی اندازه برام جالب بود وقتی با این متن مواجه شدم. چون در دوسال گذشته به شکل واضحی درگیر هر چهار موضوع بودم بدون اینکه مستقیما از منابع روان‌شناسی وجودی مطالعه ای داشته باشم یا از این چهار تجربه به عنوان ارکان اصلی آگاهی خبر داشته باشم. و این منو بیشتر از گذشته مطمئن کرد که اگه در مسیر درستی قرار داشته باشی در نهایت به نتایج نسبتاً مشخصی میرسی..یا حداقل دغدغه هات در محدوده معینی قرار خواهد داشت.


هیچ گاه نمیتوانی بفهمی هیچ نخواستن از روی بی نیازی ست یا ناتوانی در رسیدن، مگر آنکه آنچیزهایی را که به آن دست رد میزنی (یا فکر میکنی که خواهی زد) در اختیار داشته باشی.

لذت هایی وجود دارند که تا قبل از چشیدن میتوانی از آنها غافل بمانی اما بعد از لحظه ای درگیری دیگر نخواهی توانست از آنها دست بکشی..و اگر هم روزی این اتفاق بیفتد از سر سیری خواهد بود نه بی نیازی.

قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفته ام که برای دستیابی به رضایت خاطر درونی، آزادی تا چه اندازه مهم است و آزادی، تنها با بدست آوردن بی نیازی ست که رخ میدهد. اما دام بزرگی در این میان نهاده شده که تنها راه رهایی از  آن توانایی تشخیص نخواستن از ناتوانی ست. اینکه دستت به چیزی نرسد و بارها تکراری کنی که "نمیخواهم" نشانه هیچ چیز نیست. یک بی نیازی واقعی، سه مرحله دارد. بتوانی، بچشی، اما نخواهی..


 

شاید زمانی که حس میکنیم همه چیز میخواهیم به لبه ی پرتگاه هیچ نخواستن نزدیک شده ایم.

هیچ نخواستن دو قطب مقابل هم دارد: یکی آینکه آدم آنقدر غنی و بی نیاز است و به قدری دنیای درونی اش بزرگ است که برای لذت بردن به دنیای بیرون نیازی ندارد، چون لذت و خوشی از هسته درونی ذات فرد نشات میگیرد، دیگری وقتی آدم مرده و از درون پوسیده و در دنیا وجود ندارد.

 

+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


یکی از مکانیزم های دفاعی که فروید در آدمیان شناسایی کرده است، "مکانیزم معکوس سازی یا Reaction Formation" است.
فروید می گوید زمانی که اشخاص جهت مخالف امیال خطرناک خود را خارج از اندازه ی معمول مورد تاکید قرار میدهند، مشغول به کارگیری مکانیزم معکوس سازی هستند.

"او را دوست دارم" به "از او متنفرم" تبدیل می شود؛ همانطور که ترس به شجاعت؛ و بی کفایتی به غرور. مردی که از وابستگی خود به دیگران وحشت دارد، چنین می گوید که به هیچکس نیازمند نیست.
احتمالا شماری از راهبه ها و کشیشان در واکنش به ترس از امیال جنسی خود به جرگه ی روحانیان در آمده اند.

+امین جباری

++خودشناسی مسیر فوق العاده جالبی داره. تازه فهمیدم که تاکیدم در گذشته روی مفاهیمی مثل آزادی و بی نیازی، بیشتر از اون که یه نقطه قوت باشه یه مکانیزم دفاعی و از روی ضعف بوده..


+دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمی‌کنم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمی‌کنم. فکر می‌کنم علتش این است که به تو اعتماد دارم. حرفم را می‌فهمی؟ هر چیزی را که در تو می‌بینم و هر چیزی را که نمی‌بینم دوست دارم. البته عیب هایت را می‌شناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی می‌ترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان می‌دهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر..وزن داشته باشم. فرانسوی‌ها چی می‌گویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی می‌خواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه می‌گوییم؟
-"عمیق"؟
+آره..من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم..اما جالب است..گاهی وقت‌ها به خودم می‌گویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش که بگذاری پروازم را بکنم..

+دوستش داشتم | آنا گاوالدا | ناهید فروغان | 176 ص


آیا به خودتون و پارتنرتون این حق یا فرصت رو خواهید داد که در زمانیکه با هم در رابطه هستید با آدم های جدید دیگه ای هم آشنا بشید؟

اگه پاسختون مثبته: این آشنایی و مصاحبتها چه مرزها و چه حدودی دارند که شما و پارتنرتون رو هم در ظاهر و هم در باطن راضی و خوشحال نگه داره؟ میشه هم به طرفتون اهمیت بدید و هم آزادش بگذارید؟ چقدر میشه آزاد بود، آزاد گذاشت و احساس امنیت هم کرد؟

و اگه پاسختون منفیه: آیا شده هیچوقت این تعهد رو دست و پا گیر ببینید؟ چقدر احتمال میدید روزی برای تجربه های جذاب تازه، به زیرپاگذاشتن اصولتون، حتی برای مدتی کوتاه، وسوسه بشید؟

{توضیح اینکه..هیچ آدم یا رابطه ای ایده آل نیست اما آدم های متفاوت به اندازه های مختلفی برای هم مناسب اند. در تمام جنبه های زندگی ما دائما الگوی بدست آوردن چیزهای بهتر با بهره وری بیشتر رو دنبال میکنیم. به نظر شما این الگو قابل تعمیم به روابط هم هستند؟ چقدر باید به دنبال یافتن بهترین امکان بود و چقدر در پی بهترین ساختن همون چیزی که وجود داره؟ }



- در آن سال‌ها زن دیگری در زندگی شاملو نبود، در سال‌های زناشویی؟ زیبایی و انسانیت در قالب یک دوست زن و... شاملو به تو وفادار ماند؟
آیدا باز سکوت می‌کند. از سکوتش خجالت می‌کشم برای خودم. به رویایم قبل از ورود به خانه آیدا و شاملو می‌پردازم...
آیدا: پرسش عجیب و غریبی کردی. وفاداری همیشه مساله بوده، از روزی که زن و مرد به وجود آمدند... این کلمه «وفا»...باز سکوت کرد.
آیدا ادامه می‌دهد: من همیشه همه چیز را از خودم شروع می‌کنم. چرا باید زندگی‌ات را به خاطر حسادت‌ها و فکرهای عجیب حرام کنی؟! آدم بهتر است به خودش وفادار باشد. من دنبال این نگشتم که طرفم وفادار است یا نه. من می‌خواهم به چیزی که به آن معتقدم و احساس دارم وفادار بمانم، دیگری به خودش مربوط است.


+{Ayda Shamloo-Talafi }


آیشولپن دخترکی است ۱۳ساله، از خانواده‌ای قزاق که از عشایر ساکن مغولستان‌اند. مردان خانواده نسل‌اندرنسل در کار شکار و تربیت عقاب بودند. سنتی مردانه و مهم در این جغرافیا که هفت خوان رستم است. از شکار بچه عقاب در صعب‌العبور کوهستان‌ها شروع می‌شود و تا زمانی که عقاب نتواند در زمهریر استخوان‌سوز زمستان‌های کوهستان روباهی را شکار کند، صاحب‌اش رسما شکارچی عقاب محسوب نمی‌شود.
آیشولپن می‌خواهد شکارچی عقاب شود، رسم دیرینه‌ی در سیطره‌ی مردان را برهم زند و بچه عقاب خود را شکار و تربیت کند. پدر آیشولپن که خود سال‌هاست شکارچی و تربیت‌کننده‌ی ماهر عقاب است، برخلاف بقیه‌ی مردان قوم جلوی دخترش را نمی‌گیرد، بال‌هایش را قیچی نمی‌کند، کنار دختر می‌ایستد و هر آن‌چه بلد است به او می‌آموزد. طناب را دور کمر دخترک شجاع و جسور سفت می‌کند تا دختر به دل لانه‌ی عقاب‌ها در دل کوه بزند و جوجه عقاب خود را شکار کند.

http://bayanbox.ir/view/4140057811725673945/JFetsonaigle.jpg


همراه دختر به فستیوال سالانه‌ی شکارچیان عقاب می‌رود که مهم‌ترین اتفاق سال است و برنده‌ی مسابقه ستاره‌ی منطقه می‌شود. داوران و خیل مردان شرکت‌کننده اول به این نیم‌وجب دختربچه که اولین زنی است که شکارچی عقاب است، می‌خندند. بعد نگاه می‌کنند تا تفریحی کرده باشند. بعد حیرت می‌کنند از مهارت آیشولپن و عقاب‌اش که رکورد تاریخ مسابقات را جابجا می‌کند. داورها مبهوت‌اند و آیشولپن برنده‌ی مسابقه است.


http://bayanbox.ir/view/8665773955284752143/The-Eagle-Huntress-2016-720p-BrRip-MkvCage-30NAMA-2-089074-2017-06-21-22-40-55.jpg

آیشولپن به این‌هم بسنده نمی‌کند، با پدرش و عقاب‌اش به دل زمهریر کوهستان منفی ۴۰ درجه می‌زند تا خوان هفتم را هم طی کند. روزها دنبال ردپای روباه می‌گردند و عقاب‌اش بالاخره روباه را شکار می‌کند. آیشولپن حالا یک شکارچی و تربیت‌کننده‌ی حرفه‌ای عقاب است، هیچ‌کس حتی اگر بخواهد نمی‌تواند او را نادیده بگیرد. از پدرش می‌پرسد به‌نظرت مامان خوشحال می‌شود؟ پدرش جواب می‌دهد که مادرش غرق شادی خواهد بود و افتخار...پدربزرگ چی؟...او هم بچه جان من...پدر می‌پرسد خودت چی؟ راضی و خوشحالی؟...بله، بله، حالا واقعا خوشحالم....
مستند داستانی The Eagel Huntress با تصاویر مسحورکننده‌اش از زیبایی وحشی و سخت مغولستان، قدرت دستان پینه‌‌بسته و کارکرده‌ی مردمان این منطقه و جسارت و شجاعت آیشولپن ۱۳ ساله مصمم را ببینید. مستند بار دیگر یادم آورد که نقش وجود پدر یا برادری در خانه که پشت زن و رویاهایش بایستد و حامی و مشوق باشد، چقدر چقدر مهم و کلیدی است و چقدر تحمل مصائب و سنگلاخ راه پیش‌رو را برای آنها قابل‌تحمل‌تر می‌کند. یک‌بار در مصاحبه‌ای خواندم از پدر ملاله یوسف‌زی پرسیدند چیکار کرد که دخترکی چنین شجاع و تحسین‌برانگیز تحویل جهان داده است؟ به‌سادگی گفت کار خاصی نکردم. فقط بال‌هایش را قیچی نکردم...همین..


آزادی بدون قبول تعهد که آزادی نیست . آزادی تو خالی ، تهی ، بی محتوا ، آزادی که جرات انتخاب نداره ، آزادی متزلزل ، آزادی احتیاطی به چه درد می خوره ؟ مردها بیشتر در رویای آزادی هستن ولی کمتر به کارش می برن ، با دقت توی قفسه نگهش می دارن تا خاک بخوره.

آزادیم خشک میشه، میپوسه و قبل از اونا میمیره. مرداها واسه خودشون داستان میبافن: یک جور دیگه ای زندگی میکنن و برای خودشون یک چیز دیگه ای تعریف میکنن!

برای خودشون شاعرانه و بی سر و صدا یک زندگی دوگانه میسازن: یک زندگی مرموز، مطلوب، رویایی !

همون وقتی که در آغوشت برای هزارمین بار خوشبختی رو احساس میکردم، بازم خودمو شیری میدیدم که قادر به تسخیر هر زنیه. حتی همون روزی که این آپارتمانو میخریدیم تو سرم هوای رفتن بود!

وقتی رو زمینم فکر میکنم دریانوردم و وقتی تو دریام دنبال ساخت ساز تو خشکیم. وقتی عاشقتم از قید و بند گریزونم، وقتی مزدوجم از وفاداری بی زار..


+خرده جنایت های زناشوهری|اریک امانوئل اشمیت|شهلا حائری|نشر قطره| 87صفحه


او هنوز میتوانست به همه چیز بخندد و بگوید " بجهنم ! " و این از شرایط لازم سلامت روانی ست..


+خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری | ترجمه سروش حبیبی


داشت صاحب نشانی و هویت میشد و این یعنی مرگ اسب سفید وحشی .

با این وضع هرکس میتوانست آدم را پیدا کند . یواش یواش آدم موجودیت قانونی پیدا میکرد. اینطور جامعه دوباره آدم را ضبط میکرد..


+خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری | ترجمه سروش حبیبی


"آزادی از قید تعلق" چیزی فوق العاده ای بود. وقتی از قید تعلق آزادی یعنی تنهایی . نه طرفدار کسی هستی نه ضد کسی . همین .


+خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری | ترجمه سروش حبیبی


I read a theory once that the human intellect was like peacock feathers. Just an extravagant display intended to attract a mate.All of art, literature, a bit of Mozart, William Shakespeare, Michelangelo, and the Empire State Building... Just an elaborate mating ritual.

Maybe it doesn't matter that we have accomplished so much for the basest of reasons. But, of course, the peacock can barely fly.It lives in the dirt, pecking insects out of the muck, consoling itself with its great beauty.


یه بار نظریه‌ای خوندم که کارکرد عقل انسان شبیه پرهای طاووسه
صرفاً یه نمای پر زرق و برق برای جذب یک جفت .
تمام هنر و ادبیات ، آثار موتسارت ، ویلیام شکسپیر ، میکل‌آنژ و حتی ساختمان امپایر استیت...

فقط یه آیین جفت‌گیری پیچیده هستن..
شاید مهم به نظر نرسه که برای پست‌ترین دلایل چنین شاهکارهایی رو خلق کردیم
ولی این طاووس به سختی میتونه پرواز کنه..اون توی گِل و لای زندگی می‌کنه ،حشرات رو از توی کثافت پیدا می‌کنه و میخوره و با زیبایی عظیمش به خودش دلداری میده !


Westworld.S01E07