دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در مورد روابط انسانی و عاطفی» ثبت شده است


فکر میکنید تا چه اندازه به نگاهی فارغ از جنسیت در روابط اجتماعیتون رسیدید؟...اصلاً به نظر شما چقدر داشتن چنین نگاهی لازمه و اگه در یک جامعه سالم تر زندگی میکردید (با شهروندانی که از سلامت روان مناسب تری برخوردار بودند) تا کجا این دیدگاه رو عملی میکردید؟

(به ظاهر سوال ابلهانیه و پاسخ مشخصی هم داره /شاید هم نداشته باشه/ اما فکر میکنم برای جواب دادن به این سوال باید در شرایط خاص و موقعیت های ویژه ای به خودمون نگاه کنیم. منظورم نقاطیه که به چالش کشیده شدیم. نگاه کردن به احساساتی که در چنین موقعیتهایی در وجودمون جوشید یا فکری که به ذهنمون خطور کرد، وقتی: کسی شماره ای بهمون داد، دیدن کسی که دوست داشتیم در موقعیتی عجیب و در حال ارتباط برقرار کردن با شخصی که نمیشناختیم، مورد توجه قرار گرفتن توسط جنس مخالف (نه مهرورزی عاشقانه)، دیدن آدمها در پست ها و شغل ها و یا انجام کارهایی به ظاهر نامناسب با جنسیت و.....)



+زنها به لحاظ اخلاقی چیزهای زیادی به من یاد دادن..میدونم کلمه "زنها" یه کم...
-یه کمی عوامانه ست....
+آره..احمقانه ست که آدم چند مورد خاص رو به همه تعمیم بده..ولی هر دختری که دیدم برام یه چالش اخلاقی جدید رو ایجاد کرد که من یا ازش بی اطلاع بودم یا قبلش هرگز مجبور نبودم به عینه باهاش مواجه بشم...تو هر مورد مجبور شدم رفتارهای خاصی رو در پیش بگیرم...که منو از رخوت اخلاقیم بیرون میکشیدن...

-میتونستی بر جنبه های اخلاقی تکیه کنی و جنبه های فیزیکی رو ندیده بگیری؟
+آره...ولی جنبه های اخلاقی هیچوقت خودشون رو نشون نمیدن اگه...


My Night at Maud's 1969 Éric Rohmer Drama/Comedy-drama ‧ 1h 50m


http://s8.picofile.com/file/8318330992/My_Night_At_Mauds_1969_BluRay_720p_MkvCage_YekMovie_072651_2018_02_01_16_44_49_Small_.JPG


شاید بپرسید آیا امکان ندارد هم درون‌گرا باشیم و هم برون‌گرا؟
جواب منفی است. اما درست همان‌طور که می‌توانیم از دست غیر مرجح خود استفاده کنیم و استفاده هم می‌کنیم، درباره‌ی ابعاد تیپ هم، گاهی از سمت دیگر آن استفاده می‌کنیم. یک راه دیگر برای فکر کردن به آن، این است که تصور کنیم هر کسی در وهله‌ی اول به یکی از دو طرف تمایل بیشتری دارد، اما منحصرا در آن سمت قرار ندارد. ما بعد از ده‌ها سال مطالعه روی تیپ و استفاده از آن، تردیدی نداریم که هر آدمی در واقع به طور طبیعی و مادرزاد به یکی از دو طرف تمایل بیشتری دارد؛ گو این‌که این گرایش در بعضی‌ها قوی و مشهود است و در برخی دیگر، ضعیف و نه چندان قابل تشخیص.
از آن‌جا که تیپ شخصیتی دارای ابعاد چهارگانه است و در هر بعد، فرد به یک سمت گرایش بیشتری دارد، شانزده ترکیب مختلف برای تیپ امکان‌پذیر است. تیپ شخصیتی در واقع یک کد چهار حرفی است که گرایش فرد را در هر چهار بعد نشان می‌دهد. برای مثال، یک نفر می‌تواند تیپ د ح م ر (درون‌گرا، حسی، متفکر، دریافت‌گر) یا تیپ ب ش ا ق (برون‌گرا، شهودی، احساسی، قضاوت‌گر) یا یکی از چهارده ترکیب دیگر تیپ باشد.
بد نیست چند دقیقه وقت بگذاریم و درباره‌ی برخی واژگان، که برای توصیف تیپ به کار می‌رود، صحبت کنیم. مثلا وقتی به ترجیح یا گرایش اشاره می‌کنیم، منظور، نه یک انتخاب آگاهانه، بلکه نوعی تمایل مادرزاد و ذاتی است. مثلا ما نمی‌توانیم انتخاب کنیم که برون‌گرا باشیم، درست همان‌طور که نمی‌توانیم انتخاب کنیم راست‌دست باشیم یا با چشمان آبی به دنیا بیاییم. به‌علاوه نمی‌توانیم گرایش‌های خود را در زمینه‌ی تیپ تغییر دهیم. ما با یک تیپ به دنیا می‌آییم و در تمام عمر نیز همان تیپ باقی می‌مانیم. هرچند بعضی‌ها از این حرف چندان دل خوشی ندارند، اما نباید آن را خبر بدی پنداشت. چون همان‌طور که پیش از این گفتیم، هیچ یک از ویژگی‌های تیپ، از دیگری بهتر یا بدتر نیست. و به همین ترتیب، باید گفت هیچ تیپی از دیگری بهتر یا بدتر و باهوش‌تر یا کودن‌تر نیست؛ بلکه هر تیپی، به خاطر گرایش‌ها و تمایلات خود، دارای نقاط قوت طبیعی و نقاط ضعف بالقوه است. با وجود این‌که هر آدمی منحصر به فرد است، چون ژن‌ها، والدین و تجربیات بی‌همتایی دارد، اما افراد متعلق به یک تیپ، وجوه اشتراک زیادی دارند.


+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر  | محمد گذرآبادی | 312 ص


فرار میکنم از آدمایی که بدی نمیکنند اما مایه گذاشتن و خوبی کردنشون شکل جبران و خوبی نکردنشون هم شکل تلافی عینی داره..


مهسا: خسرو تو فیس بوک هزار تا دوست داره...
منوچهر: هزار تا؟ مگه می شه؟!
کاوه: مجازی ان. دوستای واقعی نیستن که. اینا اگه بمیری هم نمیان سراغتو بگیرن.
مهسا: حالا دوستای واقعی سراغتو می گیرن؟!

+احتمال باران اسیدی - بهتاش صناعی ها

+ (دو سه روز پیش اینستاگرامم را بستم، این اواخر با اینکه کمتر عکس میگذاشتم بیشتر وقتم را میگرفت چون افتاده بودم به خزعبل بینی..دیدم حریف وسوسه تماشا کردن اراجیف و چرندیات زرد و چیپ و چپ و چل نمیشوم خودم را تنبیه کردم ..از دو هزار فالوور تا این لحظه حتی یک نفر هم متوجه نشده و این دقیقا آیینه ی تمام نمای فضای مجازی ست..

در این جهان، توهم خنده داری ست اگر فکر کنیم که یک عالم دوست و رفیق داریم و برای صدها نفر مهم است وجود و حضورمان... )

تا اینجا یادداشت محسن باقرلو رو خوندید در مورد تجربه ترک یکی از شبکه های اجتماعی..حرف اصلی که درست به نظر میرسه اما همونطور که در خلال یکی از دیالوگ های فیلم باران اسیدی گفته شده، در این مورد تفاوت اساسی بین محیط آنلاین و دنیای واقعی وجود نداره. در بیشتر ارتباطات، ما وقتی از جلوی چشم آدمهایی که میشناسیم (یا حتی دوست صداشون میکنیم) ناپدید میشیم، تا برخورد بعدی از دنیاشون هم محو میشیم. برای مطمئن شدن از این موضوع کافیه از یک دوست، همکار یا همکلاسی بخواید یک کار معمولی و بی زحمت براتون انجام بده. اون با روی خوش موافقت میکنه اما بسیار بعیده که بدون یادآوری دوباره اون کارو براتون انجام بده...و در صورت پرسش خیلی ساده خواهد گفت که فراموش کرده.

واقعیت اینه آدم ها امروز به زور نوتیفیکیشن ها و بالا اومدن از طریق آپدیت شبکه های اجتماعی یاد هم می افتند یا خودشون رو یاد همدیگه میندازند! (البته استثنائاتی هم یافت میشه در این بین، آدمهای عزیز و مهربونی که باید قدرشون رو دونست، هرچند بسیار نایاب اند...)

به طور کلی نمیدونم این میل که کسی بدون دلیل سراغمونو بگیره یا بهمون اهمیت بده از کجا میاد..برای بیشتر آدمها واقعاً فقط وجود یه احساس یا یه خبر گرفتن خشک و خالی هم کافیه.. (برای بعضی آدمها ثابت کردن این موضوع و انجام فعالیت هایی که نشون دهنده این احساسند مهمتره..)

اگه این اهمیت دادن به شکل ساده تر کردن واقعی و عملی زندگی ما از طریق کمک های ملموس باشه، خب قابل درکه..اما من واقعاً تا به حال کمکی از آدمهای اطرافم ندیدم که در این جهت باشه، شکل معامله نداشته باشه و انتظار بزرگتری در پشتش نباشه..برای همین خلاص شدن از این نیازو یه قدم مثبت میدونم..

یعنی بهتره به جای اینکه از این که دوستانمون سراغی از ما نمیگیرند ناله کنیم، یا نه، یک قدم بزرگتر برداریم و با تغییر دادن همون آدمها یا تلاش برای پیدا کردن آدم های تازه ای که بهمون اهمیت میدن سعی کنیم این نیازو ارضا کنیم، تلاش کنیم از شر این نیاز و انتظار بیهوده خلاص بشیم. راه آسونی نیست اما مطمئنه..



{ مقدمه: 2-ساخت بخشیدن به زمان }


پس از گرسنگی محرک و سپس گرسنگی به رسمیت شناخته شدن نوبت به گرسنگی ساخت می رسد. در شرایط عادی روزمره مردم بعد از سلام و احوال پرسی چه میکنند؟ مسئله دائمی مخصوصا برای نوجوانان این است: (بعد به او چه بگویم؟)

گذشته از نوجوانان برای بیشتر مردم هیچ چیز ناراحت کننده تر از مکث اجتماعی نیست. یک دوره سکوت و زمان بدون ساختی که در آن هیچ کدام از حاضران نمیدانند چه حرف جالبی بزنند. 

مسئله ی ابدی آدمیزاد این است که اوقات بیداری اش را چگونه بسازد و شکل دهد. بنابراین از نظر وجودی اساس سراسر زندگی اجتماعی یاری دادن متقابل برای اجرای این برنامه است.


+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح


نخستین بار، روان شناس سوئیسی، کارل گوستاو یونگ، بیش از هفتاد سال پیش، درباره‌ی تیپ شخصیّتی سخن گفت. امّا در واقع، دو زن آمریکایی، کاترین بریگز و دخترش ایزابل مایرز، بودند که این مفاهیم را بسط دادند. آن‌ها بُعد چهارم تیپ را به وجود آوردند و این مفاهیم را به شکلی عملی در اختیار عموم مردم قرار دادند.
یکی از کمک‌های بزرگ ایزابل به ما برای درک رفتار انسان، ایجاد یک ابزار روان‌شناختی بود که با اطمینان، شانزده تیپ کاملاً متفاوت را تشخیص می‌دهد. او نام این ابزار را «شاخص تیپ مایرز - بریگز» گذاشت و در چند سال گذشته، میلیون‌ها نفر در سراسر جهان به کمک این شاخص با مزایای شناخت تیپ‌های شخصیّتی آشنا شده‌اند.

تیپ شخصیتی از چهار مولفه یا بعد تشکیل شده است. این چهار بعد عبارت است از:

۱- افراد از کجا انرژی می‌گیرند؛ (درون‌گرا/برون‌گرا)
۲- به طور طبیعی چه نوع اطلاعاتی را مورد توجه قرار می دهند و به خاطر می‌سپارند؛ (شهودی/حسی)
۳- چگونه تصمیم می‌گیرند؛ (احساسی/متفکر)
۴- دوست دارند دنیای پیرامون خود را چگونه سازمان‌دهی کنند. (دریافت‌گر/قضاوت‌گر)

همان‌طور که مشاهده می‌کنید، هر یک از این ابعاد، با جنبه‌ی مهمی از زندگی سر و کار دارد و به همین دلیل است که تیپ‌شناسی، منجر به چنین شناخت و بصیرت دقیقی نسبت به رفتار خودمان و دیگران می‌شود. تیپ‌شناسی کمک می‌کند تا هر یک از این چهار بعد را به عنوان یک مقیاس -یا پیوستاری میان دو قطب متضاد- ترسیم کنیم. مقیاسی که در مرکز آن، یک نقطه‌ی میانی وجود دارد. این نقطه به این دلیل مهم است که هر کسی به یکی از دو طرف این مقیاس، تمایل مادرزادی و فطری دارد.

بعضی‌ها در برابر این نظر، که باید به یکی از دو طرف گرایش بیشتری داشته باشند، مقاومت می‌کنند و اصرار دارند که می‌توانند، با توجه به شرایط، از هر دو طرف استفاده کنند. گرچه این حرف درست است که همه‌ی ما هر روز صدها بار از هر دو طرف استفاده می‌کنیم، واقعیت این است که از آن‌ها با تواتر، انرژی یا موفقیت یکسان بهره نمی‌گیریم. یک مثال ساده کمک می‌کند تا این معنا را درک کنید. نخست، یک مداد یا خودکار و تکه ای کاغذ بردارید -اندازه‌ی آن فرقی نمی‌کند-. حالا خیلی ساده روی کاغذ امضا کنید. چه احساسی دارید؟... خیلی ساده است، نه؟ بسیار خوب، حالا دوباره امضا کنید، اما مداد یا خودکار را با دست دیگر بگیرید! چه احساسی دارید؟ اگر مثل بیشتر آدم‌ها باشید، در تشریح تجربه‌ی دوم خود از کلماتی مثل آزار دهنده، سخت، ناخوشایند و غیر‌طبیعی استفاده می‌کنید. به‌علاوه، احتمالا استفاده از دستی که با آن، کار نمی‌کنید، زمان و انرژی بیشتری می‌برد و نتیجه‌ی کار هم به خوبی دفعه‌ی اول نیست.
وقتی از سمتی که به آن تمایل دارید استفاده می‌کنید -مثل استفاده از دست مرجح-، کاری را انجام می‌دهید که به طور طبیعی اتفاق می‌افتد. وقتی از شما خواسته می‌شود از طرف مقابل استفاده کنید، زحمت به مراتب بیشتری می‌کشید و نتیجه‌ی کار هم به آن خوبی نیست؛ بنابراین، تجربه‌ی دوم معمولا به اندازه ی تجربه‌ی اول، خوشایند و رضایت‌بخش نیست.


+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر  | محمد گذرآبادی | 312 ص


بیشتر آدمها دوست دارند بدونند چقدر بهشون اهمیت میدید. اگه چیزی نگید خودشون شروع به حدس زدن میکنند..



آدم‌ها شکل و شمایل و قد و قامت مختلفی دارند و مسلم این که هر آدمی منحصر به فرد است. اما احتمالا با ما هم‌عقیده‌اید که برخی آدم‌ها در مقایسه با دیگران، شباهت بیشتری به هم دارند. در صورتی که شخصیت مادرزادی و فطری یا نقشه‌ی ژنتیکی فرد را درک کنید، که معرف خصایص روان‌شناختی بنیادی اوست، متوجه می‌شوید رفتاری که تصادفی و اتفاقی به نظر می‌رسد، در واقع، کاملا قابل درک و حتی اغلب قابل پیش‌بینی است. و شخصیت فرد، بهترین و قابل اعتمادترین پیشگوی رفتار اوست.
عوامل بسیار زیادی بر رفتار تاثیر می‌گذارند: ژن‌ها، تربیت، استعدادها و توانایی‌های ذاتی، پیشینه‌ی فرهنگی، دوره‌ی زمانی و محل وقوع رفتار و نیز ویژگی‌های یک موقعیت خاص. انسان‌ها مخزن عظیمی از رفتارها را در اختیار دارند. رفتار همه‌ی ما حین یک مصاحبه‌ی شغلی، با رفتاری که در یک کنسرت موسیقی راک داریم، فرق می‌کند. وقتی با اعضای خانواده هستیم، رفتارمان فرق می‌کند با زمانی که در جمع نزدیک‌ترین دوستان خود هستیم. دلیل آن، این است که موقعیت، رفتار متفاوتی را طلب می‌کند. اما این به آن معنا نیست که با تغییر موقعیت، شخصیت ما نیز تغییر می‌کند. درست برعکس، ما به عنوان انسان، به اغلب موقعیت‌ها واکنش‌های خودکار نشان می‌دهیم و به طریقی عمل می‌کنیم که برایمان راحت‌تر است. شواهد زیادی در تایید این نظر وجود دارد و زمانی می‌توان آن‌ها را به راحتی مشاهده کرد که توجه داشته باشیم شخصیت اغلب مردم، کاملا پایدار و باثبات است.
با وجود این‌که مدل‌های متعدّد و مختلفی برای رفتار وجود دارد -عبارتی تجمّلی در بیان راه‌های مختلف برای درک آدم‌ها-، ما بر این اعتقادیم که تیپ شخصیتی، خردمندانه‌ترین و مفیدترین مدل است؛ اوّلاً به این دلیل که مدل مذکور، خصایص اصلی شخصیّت را، که در تمام افراد وجود دارد، به دقّت شناسایی می‌کند. ثانیاً این مدل، رفتار را به شیوه‌ای مثبت و دور از قضاوت تشریح می‌کند. این رویکرد نمی‌گوید که این‌طور بودن، بهتر از آن‌طور بودن است، یا یک تیپ شخصیّتی بر دیگری برتری دارد؛ بلکه به ما کمک می‌کند تا توانایی‌های طبیعی و ضعف‌های بالقوّه‌ی خود را تشخیص دهیم و به وضوح شناسایی کنیم. و با نشان دادن شباهت‌ها و تفاوت‌هایمان، به ما کمک می‌کند تفاوت‌های خود را نه‌تنها ارزیابی کنیم، بلکه گرامی نیز بداریم.


+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر  | محمد گذرآبادی | 312 ص

 

قابل معاشرت ترین آدم‌ها برای من کسانی هستند که قدرت تفکر نقادانه دارند. اگه با آدمی که تا حد قابل قبولی صاحب این مهارت هست بر حسب اتفاق هزار (بله تایید میکنم حتی هزار) مشکل و اختلاف نظر هم داشته باشی، تک تک شون قابل بحث و گفتگو و درنهایت حل کردن هستند. اما کافیه با کسی که این توانایی رو نداره به یک مشکل بربخوری...

 

به نظر من،‌چیزی به نام "باور" در مخیله کسی که قدرت تفکر انتقادی داره نمی‌گنجه. اون تک تک تفکرات و احساساتش رو زیر تیغ استدلال برده و از فیلتر منطق عبور داده و خروجی اینها یک طرز فکر شفاف و قابل بحثه (دقت کنید که نگفتم لزوماً درست)...یک آدم با قدرت تفکر انتقادی مستقل از محیط و شرایطی که در اون رشد کرده فکر می‌کنه و تصمیم می‌گیره و برای هر انتخابش دلیل موجهی داره. چنین آدمی میتونه به راحتی در مورد افکار و احساساتش توضیحات قابل فهم و درک بده و این ارتباط رو بسیار ساده‌تر می‌کنه.

 

بفهمیم که باور قابل درک نیست. باور قابل انتقال به دیگری نیست. باور به هیچ دردی به جز فرار از ناآگاهی ها یا بزدلی‌هامون نمی‌خوره. حتی اگه بر حسب اتفاق این باور درست باشه وقتی دلیلی براش نداریم کوچکترین ارزشی نداره.

 

با  وجود همه ی اینها شخصاً در تمام زندگیم تنها با دو یا سه نفر مواجه شدم که تا حد قابل قبولی صاحب چنین توانایی بودند. خبر خوب اینه که این مهارت اکتسابیه و برای بدست آوردنش هم راه‌های مختلفی وجود داره. برای بعضی‌ها در طول سال‌ها و در اثر تجربه های مختلف تقریباً ناخودآگاه شکل می‌گیره. راه کوتاه تر خوندن کتاب‌هاییه که در این زمینه نوشته شدن.

 

اما اگه مطالعه هم براتون به هردلیلی وقت‌گیره، خبر خیلی خوب اینه که  علی مراد در حال منتشر کردن نتیجه مطالعات و تجربه‌های شخصیش در قالب پادکست های 20 دقیقه‌ایه. پیشنهاد نه...توصیه اکید میکنم به این فایلهای صوتی گوش کنید، بحث ها رو دنبال کنید و بعد اگر احساس کردید مفیده برای مهم ترین آدمهای زندگی تون هم ارسالش کنید...ریشه بزرگترین مشکلات شخصی و اجتماعی ما در نداشتن این مهارته. باور کنید یا نه.

 

 

https://t.me/Radiosang
Radiosang@ یا


[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]


واژه ی نوازش را معمولا یک تماس جسمی صمیمانه میدانند اما نوازش در عمل ممکن است شکل های متعددی داشته باشد. نوازش را میتوان هر حرکتی دانست که به رسمیت شناختن حضور دیگری را نشان میدهد. به این ترتیب نوازش را میتوان واحد اساسی عمل اجتماعی نامید. تبادل نوازش ها رفتار متقابلی را شکل میدهد که واحد آمیزش اجتماعی ست..

تا آنجا که به نظریه بازی ها مربوط است، وجود هر آمیزش اجتماعی، هرچه که باشد، بر فقدان آن مزیت زیستی دارد.

این اصل در آزمایش هایی که دکتر اس.لواین روی موش ها انجام داده نشان داده شده است  نتیجه این آزمایش ها این بود که نه تنها رشد جسمی و فکری و عاطفی، بلکه رشد بیوشیمیایی مغز و حتی مقاومت در برابر لوسمی (سرطان خون) تحت تاثیر نوازش ها قرار دارند! جنبه ی مهم این آزمایشها این بود که نشان داده شد نوازش های ملایم و شوک های الکترونیکی دردناک در سلامتی جانور تاثیر مساوی دارند.


+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح


[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]


توجه روانپزشکی اجتماعی به این است که در جریان عادی رشد، از وقتی که نوزاد از مادرش جدا میشود چه اتفاقی می افتد. تمام آنچه را که تا پیش از این بیان شد میتوان تنها در یک عبارت مصطلح خلاصه کرد: "اگر نوازش نشوی، روانت نابود میشود!"

بنابراین بعد از آن که دوران صمیمیت دامان مادر به پایان رسید، فرد در بقیه عمر هر روز با این معما رو به رو میشود که دست تقدیر چه شاخی سر راهش سبز خواهد کرد. یک شاخ عبارت است از نیروهای اجتماعی و روانشناختی و زیستی که مدام سد ادامه صمیمیت جسمانی به سبک دوران نوزادی میشود و شاخ دیگر تلاش مداوم اوست برای کسب مجدد آن صمیمیت.

در بسیاری از موارد فرد سازگاری نشان میدهد و یادمیگیرد تا با کمترین نوازش، حتی از نوع نمادین آن خود را راضی کند، تا جایی که گاهی حتی مشاهده یک سر تکان دادن در تایید کارهای او و به رسمیت شناختن موجودیتش، برایش کافی ست - اگر چه آرزوی اولیه او برای صمیمیت جسماتنی به همان میزان باقی مانده است.

در واقع گرسنگی محرک ایام نوزادی تا حدی تبدیل به گرسنگی "به رسمیت شناخته شدن" میگردد. با افزایش یافتن پیچیدگی های این سازش، شخص در تلاش برای به رسمیت شناخته شدن منفردتر میشود، و همین نشانه هاست که به آمیزش اجتماعی تنوع میبخشد و سرنوشت فرد را تعیین میکند.

یک هنرپیشه سینما ممکن است نیاز داشته باشد در هفته صدها تشویق و نوازش از دوستداران گمنام و غیرقابل شناسایی اش دریافت کند تا مغزش نپکد، درحالیکه سلامت جسمی و روانی یک دانشمند احتمالا تنها مستلزم دستی ست که استادی سرشناس سالی یک بار محض تشویق به پشتش بنوازد!


+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح


[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]


دکتر اسپیتز متوجه شد نوزادانی که پس از تولد برای مدتی طولانی از آغوش محروم میگردند رفته رفته دچار افت روحی غیرقابل جبرانی میشوند و چه بسا سرانجام با ناراحتی های روانی ناشی از آن از پای درآیند.

آنچه اسپیتز محرومیت عاطفی مینامد میتواند مهلک باشد. این ملاحظات که به فرضیه گرسنگی محرک (stimulus hunger) در نوزاد انجامید دال برآن بود که مطلوب ترین محرک ها آنهایی هستند که از راه صمیمیت جسمی عمل میکنند. نظیر چنین پدیده ای در بزرگسالانی که در معرض محرومیت احساسی واقع میشوند هم دیده میشود.

شاید تاثیر چنین محرومیت ها آنچنان در چشم نباشد اما واضح است که میتواند منجر به روان پریشی موقت یا  حتی اختلالات روانی بلندمدت شود. درگذشته دیده شده است که در محکومان به حبس های انفرادی بلندمدت، محرومیت های اجتماعی و احساسی اثراتی مشابه گذاشته اند. در حقیقت زندان انفرادی از جمله تنبیهاتی ست که حتی زندانیانی که در برابر شکنجه سخت و مقاوم بوده اند از آن وحشت دارند.

از لحاظ زیست شناختی این امکان هست که محرومیت های عاطفی و احساسی موجد تغییراتی عضوی در بدن شوند. اگر نظام فعال کننده شبکه اعصاب در ساقه مغز به انداز کافی تحریک نشود تغییراتی در جهت فساد یاخته های عصبی صورت میگیرد.

بنابراین میتوان زنجیره ای زیست شناختی فرض نمود که محرومیت های عاطفی و احساسی را (با واسطه بی توجهی) به فساد سلولی و نهایتا مرگ پیوند میدهد!

در این رهگذر برای بقای ساختمان تن گرسنگی محرک(احساسی) و گرسنگی غذایی اهمیت حیاتی یکسانی دارند.


+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح


اشتباه میکردم. حتی در صمیمی ترین رابطه ها هم اختلاف خواسته های غیرقابل مذاکره ای وجود داره. همه چیز قابل گفتگو و حل نیست. هر خواسته ای لزوماً یه انتخاب ذهنی قابل کنترل نیست.

هرخواسته میتونه یه احساس قوی یا یه نیاز غیرقابل انکار باشه.

با هر اختلافی نمیشه کنار اومد. این سرآغاز آشکار شدن فاصله هاست..



+گرتافسکی تئاتر رو رها کرد چون احساس میکرد که دیگه همه ی مردم توی زندگی روزمره شون هم دارن نقش بازی میکنند و این باعث میشه که تئاتر به یک موضوع غیر ضروری تبدیل بشه.

به نظرت عجیب نیست که اکثر پزشک ها تمام انتظاری که ما از یک پزشک داریم رو براورده میکنن؟

وقتیکه یک تروریست رو توی تلویزیون میبینی اون کاملا شبیه یک تروریسته.

ما در دنیایی زندگی میکنیم که پدر ها یا افراد مجرد، یا هنرمند ها همشون دارن انتظارات دیگران رو از اینکه یک پدر یا یک فرد مجرد یا یک هنرمند چطور باید باشند، برآورده میکنند.

اون ها طوری رفتار میکنن که انگار دقیقا میدونند که در تمامی لحظات باید چطور ظاهر بشن و به نظر میرسه که کاملا هم به خودشون اعتماد دارن...

-البته مردم در دنیای شخصی، کاملا با خودشون درگیرند.

+آره اونا نمیدونن که باید با زندگیشون چکار کنن..همه دارن کتاب های "راز موفقیت" رو میخونند..اقبال مردم به این کتابها واقعا جالبه، چون نشون میده که ما چقدر کنجکاویم تا درمورد زندگی بقیه ی افرادی که به ظاهر توی زندگیشون موفق یا خوشحالند، اطلاعات کسب کنیم..حتی حاضریم با بازی کردن نقش اون افراد در زندگی خودمون چند لحظه ای طعم موفقیت رو بچشیم!

اما فقط داریم حقیقت خودمون رو از دیگران مخفی میکنیم. ما در زندگیمون کاملا دیگران رو نادیده میگیریم. ما اغلب چیزهایی رو که دوست داریم بدونیم، نمیدونیم..حتی در مورد نزدیک ترین دوستانمون. فرض کن که در شرایط بدی قرار گرفتی. قاعدتا دوست داری بدونی که آیا بقیه ی دوستات هم همچین شرایطی رو تجربه کردن یا نه. ولی شهامت پرسیدن از هم دیگه رو نداریم.

این دقیقا یعنی اینکه از دوستت بخوای تا نقشش رو فراموش کنه. ما هیچ ارزشی برای دنبال کردن واقعیت قائل نیستیم منظورم اینه که این تاکید عجیبی که امروزه روی شغلهامون میکنیم. اون الگو و هویت گرفتن از کاری که انجام میدیم ناخواسته باعث میشه که دنبال کردن واقعیت اهمیت خودشو از دست بده. به خاطر اینکه اگه زندگیت حول این موضوع نظم پیدا کنه که میخوای توی کارت موفق بشی دیگه واست مهم نیست که دنبال چی میری، یا چه چیز هایی رو میخوای تجربه کنی دیگه ذهنت نسبت به آینده بسته میشه.

انگار خلبان اتوماتیک مغزت رو فعال کردی دقیقا مثل دکتر مادرت، اونم خلبان اتوماتیکش فعال بود  وقتی که داشت مادرت رو معاینه میکرد و نتونست بجز دست مادرت چیز دیگه ای رو ببینه.

-درسته. ذهن ما متمرکز شده روی اهدافی که واقعیت ندارن. همشون رویان و قسمتی از زندگی خیالی ما هستن. بعضی وقت ها خیلی مسخرست که میبینی همه واسه خودشون هدف هایی دارند و براش تلاش میکنن. به نوعی خیلی پوچه وقتی در نظر بگیری که اصلا اهمیتی نداره که هر کسی چه خواسته ای داره، چون وقتی تمام تمرکزت روی هدفته در هر لحظه از زندگی طبق یک قانون زندگی میکنی..

اینطوری زندگی تبدیل به یک عادت میشه و به ندرت اتفاقات غیر قابل انتظاری رخ میدن و اگه تو مدت طولانی طبق یک قانون و عادت زنده باشی دیگه اصلا زندگی نمیکنی..

برای همین در زبان سانسکریت، ریشه ی فعل "بودن"، رشد کردنه

یا باعث رشد شدن..

 

My Dinner with Andre 1981 Louis Malle Comedy-drama/Indie film ‧ 1h 51m


امروز فرصت ما برای شناخت دیگران کمتر از گذشته است. آدم ها محتاط تر شده اند و هر روز ماهرانه تر نقاب هایشان روی چهره میگذارند.
اما هنوز هم معدود روزنه هایی وجود دارند که میتوانیم از میان آنها به تماشای نمایی از شخصیت انسانها بنشینیم. این فرصت برای من از میان بازی های گروهی که گهگداری میان خانواده و آشنایان و دوستانم شکل میگیرد به وجود می آید. مسابقه هایی که در پایان آن برنده و بازنده ای وجود دارد از آن معدود موقعیت هایی ست که میتواند به ما در شناخت بهتر خودمان و آدم های دیگر کمک کند. هنوز میل شدید به پیروزی و ثابت کردن اینکه بهتر، قوی تر یا باهوش تر از دیگرانیم در ما زنده است. آدمها دوست دارند برنده باشند. اغلب آنها؟ به هرشکل و قیمتی..
برای همین است که در لحظات حساس منتهی به پیروزی یا شکست بازی های حتی دوستانه، نقاب ها کنار میرود و هیولای درون به بیرون کشیده میشود. آدمها اینجا بیشتر از هر موقعیت دوستانه دیگری هیجان زده میشوند؛ با حالتی عصبی سرهم داد میکشند، همدیگر را به حق یا ناحق به فریب یا تقلب متهم میکنند، کلمات زشت جدیدی را از اعماق ذهنشان بیرون میشکند، به هم گروهی شان نسبت احمق و خنگ میدهند، با رقیبشان مشغول بحث و درگیری های لفظی بچگانه که از شخصیت شان دور به نظر میرسد میشوند و هر کاری میکنند که در پایان طرف بازنده ی میدان نباشند..تمام این لحظات از معرکه ترین فرصت ها برای تماشای آدمها بیرون از نقاب ها و نقشهایشان است..و برای کسانی که به خودشناسی علاقه دارند یک آینه تمام قد برای شناخت خود.



احمق جان، او هیچ وقت نمیفهمد که تو چه آدم برجسته و مهمی در ذهن خودت از او ساخته ای، و نمیتوانی انتظار داشته باشی که نقش چنین آدمی را در زندگی ات بازی کند. نباید بگذاری نا امیدی بر تو چیره شود. یادت باشد که واژه ی عشق برای تو ظریف ترین و پیچیده ترین کلمه دنیاست. و یکی از معانی متعدد آن آسیب پذیری منتج از ضعف است. هرکاری وقتی دارد. تو باید از ویارت به سیب سبز نرسیده باخبر باشی. سیب سبز، شیرین، ترد و کال است، اما لازم است بفهمی برای چیدن سیب باید تا فصل برداشت محصول صبر کنی. آرام بگیر. خواهش میکنم. او موتور وجد و سرمستی تو نیست. تا حالا نبوده و از این به بعد هم نخواهد بود.


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:

نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!

گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم: با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم ‌نیست. به طور خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد! عشقی روشن و  والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد. پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم: نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار! تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است. 


+ایرج رضایی


در قطار بین شهری نشسته بودم. ساعت هشت شب بود. خسته بودم. چند روز قبل را روز و شب کار کرده بودم و برنامه‌ریزی سفری که حالا شروع شده بود مانده بود برای قطار. اولین تلفن را شروع کردم و داشتم ساعت حرکت قطار برگشت را از روی بلیط برای کسی که آن طرف خط بود می‌خواندم. اسم ایستگاه و ساعت حرکت را بلندتر از معمول گفتم که تاکید کرده باشم. مردی که آنطرف راهروی قطار نشسته بود درحالی که انگشت سبابه‌اش را جلوی دهانش نگه داشته بود تقریبن داد زد که "ساکت شو! باید ساکت بشی" چند ثانیه مکث کردم و ازش عذرخواهی کردم و مکالمه را با صدای آرامتر کوتاه کردم. مردی که کنارم نشسته بود به مرد عصبانی گفت اینجا واگن سکوت که نیست. بعد هم به من نگاه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. می‌دانستم که کار خلاف عرفی نکرده بودم. می‌دانستم که وقتی مرد عصبانی با هم‌سفرش حرف می‌زد صدایشان از تلفن من بلندتر بود. اما از اول سفر هم دیده بودم که مرد عصبانی و هم‌سفرش به سختی و خیلی آرام حرکت می‌کنند. انگار اختیار مفاصلشان را نداشتند. اگر کوچک‌ترین مانعی سر راهشان بود نمی‌توانستند راه بروند. سر هر نیم ساعت هم می‌رفتند دستشویی و من هربار نگران بودم وسط راهرو کله‌پا شوند. بیمار بودند. نمی‌دانم چه اما یک بیماری مزمن که ذره ذره جانشان را گرفته بود. وقتی سرم فریاد زد یاد خودم افتادم که در اورژانس بیمارستان بارها سر پرستارهایی که می‌گفتند و می‌خندیدند داد زدم که "ساکت شوید. من درد دارم." برای همین ازش عذرخواهی کردم و تا وقتی از قطار پیاده نشد با تلفن حرف نزدم. حتی وقتی بعدتر خودش با صدای بلند با تلفن حرف می‌زد هرچقدر مرد کناریم ابرو بالا انداخت به رخش نکشیدم. به مرد عصبانی حق نمی‌دادم که سرم داد بکشد، اما درکش کردم. چون خودم هم حق نداشتم سر پرستارها داد بزنم یا به دکتری که آزمایش مغز استخوانم را انجام می‌داد و برای اینکه حواس مرا از دردش پرت کند یکسره حرف می‌زد بگویم "خفه شو و کارت را درست انجام بده." و وقتی کارش را درست انجام نداد و باید دوباره امتحان می‌کرد بگویم "ازت متنفرم"
البته ازبربودن همه حق و حقوق‌ کمکی به احساس آدم در موقعیت‌های این چنینی نمی‌کند. من از پزشک پرحرفم متنفر بودم و دلم می‌خواست پرستارهای بخش اورژانس خفه شوند. برای همین وقتی انسانی که دارد به وضوح رنج می‌کشد با تنفر به سمتم فریاد می‌کشد یاد تمام دفعاتی می‌افتم که از استیصال با تنفر سر کسی فریاد کشیدم. راستش بیشتر ازینکه از قربانی بودن در قطار ناراحت شوم آرزو کردم درگذشته در موقعیت فریاد زدن قرار نمی‌گرفتم.
می‌دانید بالاخره ما همه حق کسانی را پایمال کرده‌ایم و احساساتی‌ را نادیده گرفته‌ایم و دل‌های کسانی را شکسته‌ایم که گاهی نه یک مسافر رندوم قطار بلکه از نزدیکترین کسانمان بودند. فکر می‌کنم تا اینجایش قانون زندگی باشد. اما چیزی که برخی آدم‌ها را در نظر من متفاوت می‌کند رجوعشان به گذشته است.
انگار زندگی یک بازی است که تازه بعد از چند دست جالب می‌شود. از آن بازی‌هایی که اولش خیلی رندوم پیش می‌رود و "خوب" یا "بد" بازی کردن اثر زیادی بر نتیجه ندارد، اما از یک مرحله‌ای به بعد آدم می‌تواند هوشمندانه روی ساخته‌های قبلیش بالا برود و یا هرچه ساخته بریزد دور و از نو با تکیه بر شانس ادامه دهد.
آدم‌هایی زندگی کردن بلدند که بعد از بیست، سی سال اول که "دست گرمی" بود بازی را شروع کنند و هرچه پیش می‌روند بهتر بازی کنند..


+نقطه سرخط