فریدون فرخزاد انسان منحصر به فردی بود و به واسطه همین اصالت همیشه شایسته توجه خواهد موند.
امروز دیدم کتاب خنیاگر در خون که دو سال پیش آپلود کردم بیشتر از 2700 بار دانلود شده. عدد خوبیه. امیدوارم به همین تعداد خونده شده باشه.
شعری که قرار داده شده با نام "در نهایت جمله آغاز است عشق" از مجموعه شعری با همین اسم انتخاب شده. میتونید با صدای خود فریدون گوش کنید.
هیچ میدانی ز دَرد من هنوز
از درون گرم و سرد من هنوز؟
هیچ میدانی چه تنها مانده ام؟
چون صدف در عمق دریا مانده ام...
هیچ میبینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مـــرگ را؟!
هیچ میبینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را
هیچ میبینی چه سبز است این درخت
شاخه ای میچینی از اشجار بخت؟
هیچ باران را تماشا میکنی
چشمه ساران را تماشا میکنی؟
میزنی دستی به گیتاری هنوز؟!
میدمد از پنجه ات باری هنوز؟
هیچ سازی در صدایت میخزد!
نقش پروازی ز پایت میخزد؟
هیچ میدانی زبان من چه بود؟
لحن این و لفظ آن من چه بود؟
گوییا بشکسته بالم در سخن!
شمع بی رنگ زوالم در بدن!
خسته ام از باور و ناباوری...
می نخواهم ارتفاع دیگری!
عمق تب دار زمینم آرزوست
یا شبی در مسلخ تاریک دوست!
رنگ تدبیر جهان من تویی
بـــرگ سبز استخوان من تویی
خواب میبینم هنوز از شانه ات
خانه میگیرم درون خانه ات
دردم از اندیشه ام بیدار تر
نفس حیوانی به چشمم خار تر
در جهان خون عیان میبینمت
اوج طغیان بیان میبینمت
من جهان را بر دو عالم داده ام
از درون خود جهانی زاده ام
این جهان جای زوال عشق نیست
جای حیوان در روال عشق نیست
جای درد بیزبان دردهاست
جای تکمیل مضامیر صداست
جای تذهیب فلات سینه است
جای ترویج حق آیینه است
گرچه تو با این جهان بیگانهای
گرچه دور از ذهن سبز خانهای
لیک من با عشق پایت میدهم
در جهان خویش جایت میدهم
تو دگر چیزی به جز من نیستی
من تو هستم، تو به جز من کیستی؟!
آشنایی با همه زیر و برم
گرچه پنداری که در هستی کمم
آه، من را از درون من مگیر
نور را از قطره خون من مگیر
خیمههای عشق را ویران مکن
سینهام را خالی از ایمان مکن
آفتابیم و به هم تابیدهایم
هرچه عالم بود، آن را دیده ایم
پس جهان را در جهان من بدان
زهد کاذب را ز طرح دل بران
من جهان را در ته شب یافتم
از سیاهی آفتابی بافتم
آفتاب من تویی در عمق شب
بس که تابیدی به من مردم ز تب
از تب مرگ است این گفتارها
ریشهها و پودها و تارها
ما پر از جوش و خروش مقصدیم
فکر پرواز نود اندر صدیم
از سخن چون عشق میماند ز ما
پس رها کن خویشتن را در صدا
چون صدا عشق است و پرواز است عشق
در نهایت، جمله آغاز است عشق...
عشق جان است و جهانی در سخن
وآن جهان آکنده از گفتار من
من همه ذرات نورم در شتاب
خود دلیلم بر وجود آفتاب
لیک در من جز غمی بیدار نیست
این سخن هم انتهای کار نیست...