اگه آدرس جدید وبلاگم رو میخواستید و من هم دور یا نزدیک میشناختمتون لطفا بهم بگید تا براتون ارسالش کنم. خدانگهدار.
- ۱۳ نظر
- ۱۶ دی ۰۱ ، ۲۲:۰۰
اگه آدرس جدید وبلاگم رو میخواستید و من هم دور یا نزدیک میشناختمتون لطفا بهم بگید تا براتون ارسالش کنم. خدانگهدار.
فکر میکنم دیگه از کسب و کارهای داخلی که بدون هیچگونه اعتراضی از اینترنت ملی به جای اینترنت بینالملل برای ادامه ارائه خدماتشون بهره میگیرند، استفاده نکنم. چه اونهایی که پیش از این از اونها استفاده میکردم شامل بیان، اسنپ، تپسی، دیجی کالا، ترب، فرادرس، تیوال، نشان و چه اون اپلیکیشنها و پلتفرمهای معلومالحالی که در هرصورتی حاضر به استفاده از خدماتشون نبودم، مثل نماوا و فیلمیو، سروش و روبیکا و بله و ...واقعیت اینه که بیشتر این کسبوکارها هیچ ارزشی برای شما یا حتی برای حریم خصوصی و اطلاعات شخصیتون قائل نیستند و این مسئله رو در طول این ماهها به خوبی نشون دادن.
به دلیل خودی بودن تمامی این پلتفرمها، نمیشه توقعی از سمت عرضه داشت، اما در طرف تقاضا، ما به عنوان مصرفکننده، با کمی سختی دادن به خودمون یا استفاده از نمونههای خارجی (اگر در اینجا کاربرد دارند) میتونیم هزینه محدودیتها رو برای طرف مقابل بالا ببریم. باید بگم تحمل این شرایط و تن دادن به استفاده از اینترنت ملی و پلتفرمهای داخلی میتونه عواقب بدی در خصوص دسترسی به اینترنت آزاد در سالهای آینده داشته باشه. آلترناتیوهای داخلیای که در شرایط نابرابر و بدون رقابت و صرفا به خاطر فیلتر نبودن، جایگزین نمونههای خارجی میشن، هرچقدر جاگیرتر بشن و سریعتر رشد کنند، دست سیستم رو برای قطع کامل اینترنت بینالملل بازتر میکنند. شک ندارم این سیستم اگه بتونه با اینترنت ملی به کارش ادامه بده، لحظهای در قطع کامل اینترنت آزاد درنگ نخواهد کرد و بیشک اون روز یکی از سیاهترین روزهای تاریخ معاصر این سرزمین خواهد بود. به امید ایرانی آزاد و آباد. زن، زندگی، آزادی.
همیشه فکر میکردم اگه برنامه خوبی داشته باشم به همه کارهام میرسم و در واقع هر بار مشکل نرسیدن به هدفهام رو در این موضوع میدیدم که احتمالا فقط برنامهام به اندازه کافی دقیق و درست نبوده. و یک برنامه تازه و احتمالا بهتر مینوشتم. اگرچه این مسئله من رو تبدیل به یک برنامهریز فوقالعاده کرده (خا!) اما نتایج تفاوت معناداری نکردن. و خب آگاهی از این موضوع واضح من رو به این سمت سوق داد که مشکلم رو در مسائل دیگری جستجو کنم.
امروز که داشتم درسنامه متمم در خصوص مدیریت زمان رو میخوندم به نکته آشکار اما مهمی برخوردم. اینکه اغلب آدمهایی که فکر میکنند مشکل مدیریت زمان دارند در واقع ضعفهای دیگری دارند که خودش رو در قالب کمبود زمان (و عدم انجام وظایف مهم) نشون میده.
اگر در طول این سالها یک چیز در خصوص مقالات و کتابهایی از این دست فهمیده باشم این هست که خوندنشون هیچ کمکی نمیکنه! یعنی آگاهی از مشکل (اغلب) سازندهی جریانی بهبودبخش نیست! احمد مسعودی در کتاب مکانیزمهای دفاع روانی به نکته جالبی اشاره میکنه. اینکه آگاهی بیمارها توسط روانکاو از این مکانیزمهای روانی ممکنه حتی باعث وخیمتر شدن حال اونها از طریق رهاکردن یا استفاده شدیدتر از این مکانیزمها بشه. در واقع تراپی لزوما فرآیند آگاهیبخشی (اون هم به شکل موردی) نیست.
در قسمتهای پایینتر مقاله متمم یکسری مثال از مشکلات بنیادی افراد لیست شده بود که شکل شخصیسازی شده اون برای من این خواهد بود:
1. اهمالکاری
2. داشتن رویاهای بزرگ و هدف گذاری غیرواقعی
3. ضعف در مهارت تصمیم گیری و اولویت بندی
4. ضعف در مذاکره و تفویض اختیار
5. کمال طلبی
تقریبا همه این مشکلات با تراپی و مشاوره یا فرآیند درستی از خوددرمانی و خودیاری (یعنی: آگاه شدن از مشکل، یادگیری مهارت حل مسئله، استفاده از تکنیکهای موثر و در نهایت انجام تمرین) در طول زمان قابل حل خواهند بود. اما مشکلی که در این لیست وجود نداره و من هم دوست ندارم اون رو با اهمالکاری یکی بدونم نداشتن همت بلند هست. مشکلی که متاسفانه پیشنیازی برای حل سایر مشکلات (از جمله خودش) هست و برای همین من دوست دارم اون رو یک متامشکل بدونم (اگرچه اصطلاح دقیق یا حتی درستی هم نیست)
من تعریف خاصی از همت بلند ندارم. به نظرم بیشتر میتونیم اون رو در مثالها تماشا کنیم. همهمون دیدیم و همهجا هم قابل مشاهده هست. افرادی که کارهایی کردهاند که خیل عظیمی از آدمها در شرایط تقریبا مشابه انجامش ندادن. برای همین حداقل در ذهنمون تحسین برانگیزه. لزوما کار بزرگ و عجیبی هم نیست. اما مهمه، دستاورده، با ارزشه.
من نمیدونم چرا بعضی از آدمها همت بلندی دارند و باقی ندارند. و مهمتر از اون نمیدونم چطور میشه بهش رسید. شاید بیشتر از اینکه یک انتخاب باشه، مثل باقی خصوصیتهای ما، ریشه در گذشته و تاریخ شخصی هرکدوم از ما داره.
در نهایت من نمیخوام بگم پاسخی برای حل ِ مشکل ِ نداشتن همت بلند نیست. منظور من اینه که شما برای اینکه بخواید مشکل نداشتن همت بلند رو حل کنید باید همت بلندی داشته باشید! و این یک تناقض و ناسازگاری آشکاره.
نداشتن همت بلند لزوما باعث نمیشه شما در زندگی هیچ چیز نداشته باشید. احتمالا خواهید تونست زندگی متوسطی برای خودتون فراهم کنید. اما به چیز خاصی هم نخواهید رسید و خواهید مرد.
پس از تجربه کابوسوار کارشناسی و دانشگاه فنی، بالاخره میتوانم در رشته مورد علاقهام درس بخوانم. در دانشگاهی که پارسال فکرش را هم نمیکردم به آن بروم اما امسال با رغبت تمام و پیش از بهشتی و تهران و علامه انتخابش کردم. این انتخاب چند درس و تجربه بزرگ هم برایم داشت. برآورد منطقی هزینه- منفعت، شکستن کلیشه ذهنی اسمهای بزرگ و لمس کردن از اعماق وجود که برند اصلا همهچیز نیست و جریان پول + هدفگذاری درست، میتواند کیفیتی حتی بهتر از برند برای هر موسسهای بیاورد. این که واقعیت مهمتر از رویاست. و البته بالاخره زندگی کردن در تهران که ایده درستی از آن ندارم. یعنی میدانم خودم قرار است چه کارهایی بکنم اما دقیقا نمیدانم او قرار است در پایان با من چه بکند.
من عاشق زندگی کردن بودم (و هستم.) اما واقعا با این شرایط دوست ندارم زنده بودنم تداوم پیدا کنه. نه اینکه برای پایان دادن بهش کاری بکنم اما هیچ تلاشی هم برای طولانیتر شدنش نمیکنم. این مسئله به خاطر ضعیف بودن یا تسلیم شدن نیست، به خاطر عدم رضایت از شرایط، عدم امکان تغییر و عدم امکان لذت بردن از زندگیمه.
اکثر اوقات وقتی به آدمهایی نگاه میکردم که وضعیت وحشتناکی مدوامی داشتند با خودم میگفتم چرا و به چه امیدی به زنده بودن ادامه میدن؟ احتمالا تداوم رنج رو نمیدیدند یا شاید به شانس و احتمال ایمان داشتند. به هرحال، با هر دامنه و شدتی، این خود رنج نیست که ترسناکه، بلکه قطعی بودن تداومش هست که وحشتناکش میکنه.
همیشه این توی ذهنت هست که در ۲۷ سالگی یا ۳۰ سالگی یا نهایتا ۳۵ سالگی به "جایی" میرسی. برای خودت شرایط پایدار و ثابت و نسبتا ایدهآلی رو تصور میکنی اما وقتی به اون سن میرسی، میبینی هیچ خبری نیست. کار خاصی نکردی و به جایی هم نرسیدی. ترکیبی واقعبینانه از نتونستی+ نذاشتن+ نمیشد.
در نهایت شبیه سنت کهن وقف، تو هم مثل یه مِلک و دارایی وقفِ خانواده، کشور و یا شرایطت میشی.
وجود داری، اما برای دیگران.
ناراضی، از کار افتاده و در جای ایستاده.
با خودم قرار گذاشته بودم تا تمام نشدن خدمت سربازیام چیزی در مورد آن ننویسم و منتشر نکنم. یک تصمیم شخصی و غیرقابل توضیح. تقریبا همینطور هم شد. به خاطر همین فکر نمیکنم (جز یکی دونفر) در اینجا کسی متوجه رفتنم شده باشد.
و خب حالا...و (دقیقا) امروز...که همه چیز تمام شده میتوانم در مورد آن صحبت کنم. آنقدر تجربه و آنقدر داستان از این نوزده ماه و یازده روز دارم که فکر میکنم اگر فراموششان نکنم روزهای زیادی میتوانم ازشان صحبت کنم. اما احتمالا این کار را نخواهم کرد. به نظرم انجام یک کار بزرگتر را به این تجربه بزرگ آمیخته به رنج بدهکارم که شاید در آینده به همان شکل محتوم پرداختش کنم. اما چیزهای دیگری هست که باید بگویم و ثبتشان کنم:
1. من هم یکی از آنهایی بودم که میگفتم ایده سربازیِ اجباری، ظالمانه، مسخره، بیمعنی و یک وقت تلف کنی تمام عیار است. اما حالا، آن فکر و تصورم را پس میگیرم. دوران خدمت همانقدر که ممکن است ظالمانه، مسخره، بیمعنی و پر از وقت های تلف شده باشد، میتواند سرشار از تجربهها و آموختههایی باشد که احتمالا در هیچجای دیگری نمیتوانی بدستشان بیاوری. نه در خانواده، نه در مدرسه و دانشگاه و نه با یک زندگی عادی در اجتماع. در واقع با سرباز بودن تو خواهناخواه وارد یک سازمان انتظامی/ نظامی میشوی و به واسطه همین موقعیت و "خودی شدن" چیزهایی را میبینی و میشنوی و کارها و مسئولیتهایی را برعهده میگیری که طبیعتا هیچجای دیگری نمیتوانی تجربهشان کنی. از تجربه زندگی کردن در یک محیط با عقاید سیاسی، مذهبی، اجتماعی خاص گرفته تا شرکت کردن در فعالیتهای پرمخاطرهای مثل تیراندازی کردن و تعقیب و گریز گرفته تا بالارفتن از کوه در ساعت چهارصبح و کمینزدنهای چندساعته در کمرکش آنها. البته همه خوبی این امر در موقتی بودن آن است. اینکه میتوانی در مدت محدودی یک سبک خاص از زندگی را تجربه کنی و بعد بدون هیچ پایبندیای بیرون بیایی و به زندگی عادی و هدفهای خودت بپردازی.
2. یک محاسبه ساده ریاضی میتواند نشان دهد که اگر کمی باهوش و با پشتکار باشی سربازی آنقدرها هم که میگویند تلف کردن وقت نیست: از ۲۴ساعت شبانه روز به طور تقریبی یک چهارم (یا ۶ساعت از) آن در هر سبک زندگیای به خواب میگذرد. تقریبا و به طور میانگین یک چهارم دیگر از آن به شکل مفید به فعالیتهای مربوط به خدمت میگذرد. یکچهارم آن صرف کارهای روزمره و وقتتلف کردنهای اجباری یا اختیاری میشود و یک چهارم پایانی هم معمولا در اختیار خود توست. در واقع از ۲۴ ساعت شبانهروز تنها ۶ساعت آن به شکل خاص صرف خدمت میگردد و باقیاش میتواند بسته به همت خودت و صدالبته یاری شرایط به شکل نسبتا مفیدی صرف امور شخصی و یادگیری و.... گردد.
3. یک اصطلاحی وجود دارد به نام "دزدیدن کار از دیگری" که من از کاربرد آن خوشم میآید. یکجورهایی به این معنیست که تو چنان مشتاق یادگیری باشی که تنها با تماشای انجام کاری توسط فرد دیگر انجام دادن آن را یاد بگیری. البته همراه با پرسشگریهای طولانی و سماجت و پیگیری برای بهتر شدن در آن. دزدیدن در اینجا در واقع به معنای برداشتن چیزی با اشتیاق و حرص بسیار است. مهارتهایی که توانستم در طول دوره خدمت کمابیش از دیگران بدزدم:
1. آگاهی از قوانین انتظامی و... و راهکارهای مقابله، مدارا یا تزویر در این خصوص
2. آشنایی جزئی با امور قضایی و نحوهی درست پیگیری کردن پروندهها و حضور موثر در دادگاه و ...
3. آشنایی مختصر با امور نظامی مانند باز و بسته کردن و تمیزکاری اسلحههای مختلف و تیراندازی با آنها و...
3. آشنایی با امور انتظامی مانند نحوه بازرسی از افراد یا خودروها، دستبند زدن و دستگیری، بدرقه متهمین و...
4. تمرین مستقل بودن و انجام امور روزمره مانند درست خرید کردن، احساس مسئولیت در نظافت و امور جزئیتر مانند کاشتن سبزی و نهال، پاککردن ماهی و مرغ و ... انجام آشپزی (درست کردن این غذاها رو یاد گرفتم: قیمه، خوراک مرغ، ماهی، کتلت، شامی، کشک بادمجون، الویه، آبگوشت، ماکارونی، خوراک لوبیا، عدسی، آش، پیتزا، لازانیا)
5. یادگیری نحوه تعامل با افراد مختلف در طیفهای بسیار گستره مانند سارق، معتاد، کلاهبردار، مجرم، شهروند عادی، اتباع بیگانه، وکیل، قاضی، نظامی، پایین دستیها و بالادستیها به صورت کلی و....
در پایان نمیخواهم بگویم سختی و مرارت یا ظلم و تباهیای در خدمت اجباری وجود ندارد (در واقع آنقدر نقطه ضعف در قوانین و سیاستگذاری های خدمت و انواع و اقسام تبعیض و فساد و زورگویی و تخطی از قانون در اجرای آن وجود دارد که آدم را به معنای واقعی کلمه روانی میکند) اما آیا واقعا برای مایی که دستپرورده همین سیستم کاملا معیوب هستیم راهی هم برای آموختن جز در همین شرایط غیرنرمال هست؟ شاید این موقعیت غیرداوطلبانه بتواند فرصت خوبی باشد برای برطرف کردن نقاط ضعفی که در حالت عادی خیلی به چشم نمیآیند و یادگیری موضوعاتی جدید. اینکه چطور از این شرایط سخت و دیوانهوار به سلامت عبور کنی و در این بین راههای تعامل و معامله و دروغگویی با تسلط و شیادی را هم بیاموزی. بنظرم همینکه انسان در اثر این تجربهها بتواند به شکل آدم قویتر، غنیتر و عمیقتری به جامعه برگردد بسیار عالیست.
توانایی انسان در فراموشی رنجها بینظیر است. شاید آنچه در نهایت برای انسان باقی میماند همین آموختهها و دستاوردهاست.
دارم به راه رهایی فکر میکنم. به قایق کوچک نجات خودم در میان این طوفان. مدتها پیش این واقعیت را پذیرفتم که نمیتوانم کوچکترین کاری برای کشتی فعلی بکنم. اما شاید بتوانم در آینده دریای خودم را عوض کنم.
اما همین هم کار سختیست. نیاز به پیشزمینه و پایههایی دارد که برپا کردنشان کار هرکسی نیست. اما مشکل از کجاست؟ فرق آنهایی که نجات پیدا کردهاند و آنهایی که هر روز بیشتر و بیشتر همراه کشتی فرو میروند چیست؟
فکر میکنم تفاوت اصلی، تنها و تنها فرار از بازیها باشد. جماعت همسنخ ما درگیر بازیهاییست که بیشتر از هرچیز دیگری در این انفعال عجیب و بدبختی بیپایان نقش دارد. ما مشغول بازیهای گروهیای شدهایم که از فرط رایج بودن هیچ به چشم نمیآید. بنظر نمیآید راهی برای رهایی جامعه از این بازیها وجود داشته باشد، اما شاید هرکس بتواند خودش را نجات بدهد. میخواهم چندتایی از این بازیها را نام ببرم....البته که بازیها بیانتها و بیشمارند.
۱. بازی سیاست: یک بیت از حسین منزوی هست که من آن را خیلی دوست دارم...
ظلمت، صریح با تو سخن گفت، پس تو هم
با شب به استعاره و ایما سخن مگو.
اینکه دغدغه اتفاقات بد، بیکفایتی حاکمان و بدبختی آدمهای پرتلاش و محروم و مظلوم این سرزمین را داشته باشیم حتما لازم است. اما سرگرمی با دغدغه فرق میکند. اینکه فقط بخواهی در سخنرانیهایت طعنه بزنی (آن هم نه به نهادهای اصلی و موثر) یا هر روز در میان خانواده و دوستان و در حد غرغرهای زمان سوار شدن به تاکسی از آنها حرف بزنی (یا درگیر هشتگ زدن و بازیهای عموما بیفایدهای شبیه آن بشوی) هیچ سودی نه برای تو و نه برای هیچکس دیگری ندارد. به نظر من کار و فعلی که برای تو هزینه و رنج واقعی و ملموسی نداشته باشد هیچ ثمرهای در اجتماع هم نخواهد داشت. درنتیجه واکنش نشان دادنهای اتفاقی و غیرمنسجم به حوادث اطراف، بیمعنی و بیفایده است. پس یا با تمام وجود برای زندگی شخصیات تلاش کن یا اگر واقعا خودت را یک فعال سیاسی/ اجتماعی میداند با شب به ایما و اشاره سخن مگو.
۲. بازی رابطه: چند ماه یا چندسال پیش جملهای از سوگند خوانده بودم که نقل به مضمون آن، این بود که دیگر معیار جذابیت برای او میزان تلاش آدم روبهرویش برای زندگیست و نه بیدار ماندنهای شبانه و گفتگوها و وقتگذرانیهای طولانی در آن ساعتها یا زمانهای دیگر. بله. درست است. این کار و سرگرمیهای دیگر مشابه آن هم یک شکل بازیست که نهخود آن فرد و نه آن رابطه را به جایی نمیرساند. به نظرم شرط لازم و اساسی برای شکل دادن به یک رابطه معنیدار، رسیدن (تقریبا بیپشتوانه) هردو طرف ماجرا به استقلال مالی و موفقیت اجتماعیست. و البته بعد از آن هم خیلی چیزهای دیگر.
۳. بازی هنر: دقت کردهاید که تقریبا اکثر آدمها، حداقل در یک برهه از زندگیشان، دارند روی رمانشان کار میکنند؟! کتابی که البته هیچوقت تمام (و گاهی حتی اصلا شروع!) نمیشود، اما حرف زدن از آن و وانمود کردن به نوشتن آن برای فرد لذتبخش است. دلیل تمایل به این کار احتمالا این است که نوشتن هیچ هزینه عیانی ندارد و تقریبا به هیچ مهارت اساسیای هم نیاز ندارد. وانمود کردن به یادگیری موسیقی (و یک ساز) یا تلاش برای بازیگر یا خواننده شدن و.... و البته رها کردن تمامی آنها در میانه، شکلهای رایج دیگری از بازی هنر است که وقت و انرژی قشر متوسط را هدر میدهد و برای قشر ثروتمند هم یک سرگرمی جذاب محسوب میشود.
۴. بازی کتابخوانی، تماشای فیلم و....: شاید برای یک آدم درون گرا هیج لذتی بالاتر از این لذتهای ذهنی نباشد. اما هرکاری جایی و زمانی دارد. اینکه از نوجوانی عمده وقتت را صرف ادبیات و فلسفه و سینما بکنی شاید برای یک شهروند اسکاندیناوی امتیاز و ویژگیای جذاب باشد اما برای یک جهانسومی این احتمالا به معنای آیندهای شوم از لحاظ اقتصادی و اجتماعیست!
و در پایان....
نمیخواهم بگویم: "اگر میخواهی در زندگی به جایی برسی، باید از این بازیها فرار کنی" چون اگر خوب فکر کنی اصلا جایی و جایگاهی در زندگی وجود ندارد. همهچیز تصنعی و ساخته خود ماست.
معنای زندگی البته در به غایت رساندن لذت برای خود است. تجربه تمامی لذتها، با بهترین کیفیت ممکن. و این احتمالا نیاز به ساختن یک پایگاه محکم دارد. شبیه به ساحلی دیگر رفتن و برپا کردن یک بندر در کنار دریایی که دوستش داری.
-- تمامی این یادداشت اسپویلی در خصوص فیلم Silver Linings Playbook میباشد.
قسمت موردعلاقهام در فیلم Silver Linings Playbook آنجایی بود که پت و تیفانی بدون کمترین کشش مردانه/ زنانهای نسبت به هم و به شکلی حرفهای تمرینهای رقصشان را با یکدیگر انجام میدهند و به پیش میروند. در غیاب احساسات و امیال به معنای واقعی کلمه پیشرفت میکنند و در نهایت آن نمرهی 5 از 10 معروفشان را میگیرند.
اما خب در آخر همه چیز خراب میشود و میفهمیم اینطور نبوده که داستانی وجود نداشته باشد. که هردو نسبت به هم احساساتی دارند که تا آن لحظه (حداقل از جانب پت) خیلی عیان نشده است. البته زودتر از آن هم میتوانستیم متوجه آن شویم. آنجایی که پت، بیاختیار، از پشت به بدن برهنه تیفانی خیره میشود که در حال عوض کردن لباس رقصش است. (البته آن نگاه خیره هم میتوانست فقط به معنای یک جاذبه جنسی باشد، نه یک احساس عاطفی یا همچین چیزی.)
فکر میکنم در اغلب آدمها (عموما مردها) یک شکل گرسنگی/عدم کنترل درونی عجیبی وجود دارد. گرسنگیای که منجر به آن میشود تا تلاش کنند هر شکل از رابطهای را که با زنها(ی دلخواه و جذابشان) دارند را تبدیل به یک رابطه جنسی و یا عاطفی کنند. (بسته به شخصیتشان)
متاسفانه گرسنگی حتی از فقیر بودن هم بدتر است. چون فقیر در عین نداشتن ممکن است سعهصدر، تحمل و بزرگی داشته باشد، اما گرسنه، گرسنه است چه داشته باشد یا نداشته باشد. در نتیجه حریص و سیریناپذیر و نفرتانگیز است، اگر که بازیگر خوبی نباشد.
و خب این خیلی بد و حقیرانه است که از سر گرسنگی نتوانی دوستانی از جنس مخالف داشته باشی که نه در گذشته و نه در حال و نه در آینده قرار باشد اتفاقاتی از جنس آن کششها بینتان بیفتد. حتی اگر شبیه تیفانی و پت برای تمرین رقص مجبور باشید از لحاظ فیزیکی هم آنقدر به هم نزدیک شوید. (البته این یک مثال اغراقآمیز است و بنظر میرسد رقصیدن عموما نمیتواند عاری از امیال و احساسات باشد. همانطور که برنارد شاو میگوید:
رقصیدن بیان عمودی یک اشتیاق افقی است. و تیفانی چه هوشمندانه از این راه برای درمان و برگرداندن پت به زندگی عادی استفاده میکند)
البته باید به این نکته هم اشاره کرد که اغوا نشدنهای ابتدایی پت در برابر پیشنهادات وسوسهبرانگیز تیفانی از سر قوی بودن یا گرسنه نبودن او نبوده است. اتفاقا از یک ضعف روانی نشات میگرفته که در اثر تماشای مستقیم خیانت همسرش به او شکل گرفته است. در واقع او به شکلی ناخودآگاه میخواسته دقیقا در جهت مخالف آنچه که همسرش انجام داده رفتار کند.
تمام اینها یعنی این فیلم و این رابطه مثال خوبی برای آنچه میخواستم بگویم نبوده، اما خب چارهای نبود. جایی دیگر هم چیز بهتری ندیدم.
مطابق تجربه شخصی من، پزشکهای ایرانی آدمهای جالب و قابل معاشرتی نیستند. جرقه این اتفاق بد احتمالا از دانشکدههای پزشکی شروع میشود جایی که اساتیدشان، نسل به نسل، به آنها القا میکنند که "چیز" خاصی هستند. به همینخاطر خودشان را در دسته خاص و جدایی طبقهبندی میکنند و در نهایت مردم برای آنها به دو دستهی پزشک (همکار و همسطح من) و غیرپزشک (نازلتر از من و همکاران من) تقسیم میشود. (یک بخش غمانگیز این داستان هم رفتار زشت بعضی از آنها با سایر همکاران همرسته خودشان، یعنی پرستاران و متخصصان بیهوشی است)
مطمئنا اینموضوع دلایل دیگری هم دارد که از نظر من مهمترینشان تفاوت قابل توجه و تقریبا بیدلیل سطح درآمد آنها نسبت به سایر اقشار است. همین درآمد بیشتر باعث میشود که در طبقه اقتصادی خاصی در جامعه قرار بگیرند و این حس خودبزرگبینیشان را تشدید میکند. به این دلیل ساده که مردم عموما تنگدست ما، احترام بیجایی برای ثروتمندان قائلاند، شاید به این خاطر که فکر میکنند ممکن است از سمت آنها چیزی دستشان را بگیرد.
از طرف دیگر فکر میکنم مردم ما در طول تاریخ همیشه احترام خاصی برای "طبیبان" قائل بودهاند. احتمالا به خاطر خردمندی و خیرخواهی این طبیبان و البته این دلیل درست که دست و ذهنی که میتواند درد را دور و بیماری را درمان کند، ذاتا ارزشمند است. احترامی که به شکلی بیجا و نادرست به این زمانه هم منتقل شده است.
بخش بزرگی از خطای خودبزرگبینی و غیرقابل معاشرت بودن و عدم دلپذیر بودن پزشکهای ایرانی متوجه خودشان است اما مردم هم قطعا در این موضوع بیتقصیر نیستند. ما عموما نسبت به یک سری مشاغل و مناصب خاص احساس ضعف و خودکوچکبینی داریم. یک رئیسجمهور، یک ژنرال، یک وزیر و وکیل و پزشک و فرماندار و شهردار و بازیگر و...واقعا به ذات کسب این عناوین انسان خاصی نیست. آنها فقط فرصت (و عموما رانت) کافی برای رسیدن به آن موقعیت را داشتهاند. بهتر بگویم، اینها اصلا موقعیتهای ارزشمندتری از سایر موقعیتها نیستند. فقط قدرت بیشتری، آن هم به خاطر انتخاب و اجازه ما، در اختیار دارند؛ همین.
به نظرم نباید اجازه دهیم شخصی به ذات منصب و موقعیتی که در اختیار دارد احساس کند بلندمرتبهتر از ماست. همیشه باید همسطح و همطراز با دیگران رفتار کرد. حتی اگر به وضوح قدرت و ثروت بیشتری در اختیار داشته باشند.
همیشه دوست داشتهام وقتی انجام کاری را انتخاب میکنم، آن را در حد اعلا و به کمال انجام دهم. برای همین وقتی خواندن کتابی را تمام میکنم مینشینم و تمام نقدهایی را که دربارهی آن نوشته شده است را میخوانم. مهم نیست نظر یک نویسنده دیگر باشد یا یک بلاگر و یا حتی یک کاربر ساده در گودریدز. هرآنقدر که لازم باشد به خواندن دربارهاش ادامه میدهم، زیر و بم زندگی نویسندهاش را در میآورم و برای خواندن کتابهای خوب دیگرش برنامه میریزم، اگر دوستی آن کتاب را خوانده باشد با او راجع به آن حرف میزنم و وقتی تمام اینکارها تمام شد مینشینم و راجع به آن مینویسم. گاهی درباره تکهای که از آن خوشم آمده، گاهی درباره یک شخصیت از آن و گاهی هم دربارهی کلیت کتاب آنطور که معمول است.
تمام اینها باعث میشود کتاب خواندن (و به شکل دیگری تماشای فیلم و سریال یا شنیدن موسیقی) به جای یک دیدار نسبتا معمولی برایم تبدیل به یک ضیافت لذتبخش شود. اما هدف از همه اینکارها چیزی بیشتر از یک لذت زودگذر است. این به تجربه برای من ثابت شده است که شکل عادی و سرگرمیگونه مطالعه و تماشا...و یا هر شکل دیگری از "تجربه" در بلندمدت، چیز زیادی در کف دست آدم نمیگذارد. فراموشی انسان آنقدر بزرگ است که ممکن است باعث شود بعد از گذشت چندسال حتی اسم شخصیتهای رمان مورد علاقه ۷۰۰صفحهایت را هم به یاد نیاوری، چه برسد به آن چیزهایی که مثلا یاد گرفته بودی!
قبول دارم که خیلی از آموختهها، مخصوصا اگر آنها را در بستر یک قصه و روایت تجربه کنیم، خواه ناخواه در درون انسان نهادینه و ماندگار میشود (مثل کسب ویژگی پرسشگری با خواندن رمانهای داستایفسکی یا اخلاقی زندگی کردن با خواندن عمیق آثار تولستوی) اما همیشه میتوان عمیقتر تجربه کرد و بیشتر بدست آورد. معمولی خواندن یا معمولی تماشا کردن مثل آن است که گیاه بسیار کمیابی را پیدا کنی و برای گرفتن عصاره تنها کمی آن را بفشاری و بعد دورش بیاندازی. درحالیکه میتوانستی تا آخرین قطره آن را به چنگ آوری!
آن گیاه بسیار کمیاب و ارزشمند برای ما زمان است. وقتیست که صرف کاری میکنیم، در این عمر محدود. میتوانیم سهلانگار باشیم و به آن تجربه به شکل یک گذرگاه بسیار ساده نگاه کنیم، یا آنجا خانهای بسازیم تا هر زمان که خواستیم به آن برگردیم. من دومی را انتخاب کردهام. هرچند در این روزها و سالهای پیشرو کارهایی دارم که اولویت بسیاری بیشتری بر این شیرینیهای مرفهگونه مختص جوامع بیدرد دارد، اما نمیخواهم آن فرصتهای معدود و محدودی را هم که شبیه جایزه در این زندگی زمخت و بیروح نصیبم میشود از دست بدهم. میخواهم شبیه یک کارآگاه جدی و دقیق باشم که برای هر اتفاق مهمی یک پرونده باز میکند. به موقع سرصحنه حاضر میشود، با دیگران گفتگوهای موثر میکند، حرف میکشد، اگر لازم باشد به کتابخانهها سر میزند، شواهد جمع میکند و پازلها را کنار هم میچیند تا شاید یک روز بتواند معماها را حل کند. بهتر از حل کردن معماها اما، بودن در یک ماجراجوییست که تمامی ندارد.
https://t.me/ParvandeFilmha/29
خیلی وقتها نمیدانیم چرا ناراحت و افسرده و غمگین و ناراضی هستیم. دلیلش اما میتواند ساده باشد، سرکوب خواستهها و دغدغهها و امیالمان تا آنجا که خودمان هم در ظاهر فراموش کنیم واقعا چه میخواستیم و هماکنون جای چه چیزهایی (یا حداقل "امکان" چه چیزهایی) در زندگیمان خالیست.
در اپیزود نهم فصل اول سریال The Leftovers است که لوری مشاجرهای را با همسرش کوین آغاز میکند که به خاطر نگفتن دو حقیقت است. اول اینکه پسرشان چه کرده است و دوم اینکه چرا سیگار کشیدنش را پنهان میکند.
به نظرم روابط تنها تا جایی زیبا هستند که هیچ بازخواست و انتظار و مسئولیتی وجود نداشته باشد. در بهترین روابط ممکن است نود و نه انتظار ما دقیقا همان چیزهایی باشد که طرف مقابل خودش هم برای خودش میخواهد. اما همان یک دانه انتظاری که خواسته او نیست و خواستهی ماست همه چیز را خراب میکند. و دروغها و نارضایتیهای پنهان از همینجا شروع میشود. از همین تظاهر و فداکاری زیبایی که هیچوقت نمیتواند رنگ و روی خواستههای واقعیمان را بگیرد.
مشکل اینجاست که این طبیعیست که ما از هم انتظار و خواسته و طلب مسئولیت داشته باشیم و اصلا بدون این ها رابطهای شکل نمیگیرد و پیش نمیرود اما...
خب همیشه همین "اما..." هست که کار را خراب میکند و نشان میدهد که تضادهایی در این دنیا وجود دارد که خوشبختی و همسازی را غیرممکن میکند.
بخشی از خواستههای من مورد رضایت تو نیست. بخشی از خواستههای تو هم مورد رضایت من نیست. تفاهمی وجود ندارد. تنها پنهان کردن و پنهان ماندن...تا جاییکه نارضایتیها آشکار میشوند و تبدیل به فریاد میشوند بر سر همدیگر. آوار میشوند بر سر همدیگر. دقیقا همانجایی که کوین (احتمالا) به حق فریاد میزند F**k you Laurie.
+ Laurie: Did you just smoke?
- Kevin: What?
+ You smell like cigarettes.
I mean, I don't really care. You're the one that wanted to quit.
Just be honest, this time.
- "This time"?
+ Tommy told me about Michael.
- So what? You're angry because I didn't say something?
+ Why didn't you?
- Because it's not my fucking place.
+ What is your place, Kevin? Is it here?
Be honest.
- You don't want me to be honest.
+ Yes, I do.
- Okay, um...I smoked...and I don't want a dog.
+ Why didn't you just tell me?
- Because you wanted it.
«در واقع، اشتباه است که مرگ را پیشِ رویمان بدانیم: بخش عمدهای از مرگ قبلاً رخ داده است. سالهای پشتِ سرمان {اکنون} در چنگِ مرگند.»
-- سِنکا
۱. این روزها بیشتر از همیشه به معنای زندگی فکر میکنم، اینکه چه چیزهایی میتواند در پس و پشت این حیات شگفتانگیز وجود داشته باشد (یا نداشته باشد)...اما نمیتوان به زندگی فکر کرد و در فکر انتهای آن نبود.
۲. امروز وقتی در ساعت ۱۷:۴۴ دقیقه عصر به این بینش شگفتانگیز سِنکا - فیلسوف مشهور رواقی* - برخوردم انگار شور نوشتن دوباره در من بیدار شد. فکر میکنم این یعنی میتوان با صحبت کردن از مرگ هم به نوعی از زندگی رسید.
۳. من فکر میکنم انسانهای جوان و سالم معمولا نمیتواند درک یا حتی تخیلی از مرگ داشته باشند. ما نمیتوانیم انتهای مسیر را ببینیم و گمان میکنیم این جاده تا بینهایت گسترده است. خودمان را همیشه سالم و امیدوار و "در جستجو" تصور میکنیم، نامیرا و جاودانه. احتمالا تنها آدمهایی که خبر مرگشان را از پزشک شنیدهاند یا به هر دلیل دیگری در چند قدمی مرگی قطعی قرار دارند میتوانند تصوری (درست یا غلط) از مرگ داشته باشند.
۴. من همیشه مرگ را شبیه خاموش شدن همیشگی یک کامپیوتر تصور کردهام. اما حالا فکر میکنم این شاید فقط تمثیل آتئیستگونهی خوب برای مرگی زودهنگام و ناگهانی در اثر سوانح و اتفاقات باشد. آنطور که سنکا میگوید مرگ بیشتر شبیه سوختن یک کبریت است. خاکستر ِ پشت تو، خود مرگ است...این یعنی وقتی آتش به انتهای کبریت میرسد مرگ فرا نمیرسد، بلکه کامل میشود. بخشی از ما همین حالا هم مرده است، اینگونه میتوان مرگ را در سلامتی و قدرت نسبی و زودگذر جوانی هم درک کرد و چیزهایی فهمید، پیش از آنکه به زور بهمان فهمانیده شوند.
* رواقیگری شاخه ای فلسفه اخلاق شخصی است مبتنی بر سیستم منطق و مشاهده ادراکات جهان طبیعی است. براساس آموزههای این فلسفه انسان به عنوان موجودات اجتماعی میبایست راه رسیدن به خوشروانی (خوشبختی، یا نعمت) را پیدا کنند و به حالت رهایی از رنج (یا ατάρασια در یونانی لهجهٔ Attic) برسند - با این پیش فرض که میل به لذت یا ترس از درد باعث افراط و تفریط در زندگی آنها نگردد. در این فلسفه انسان با درک جهان، میبایست هماهنگ با طبیعت و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران در تعامل باشد.
داشتیم با پدرم درباره اوضاع بد اقتصادی در این روزها (و این سالها) حرف میزدیم که گفت: "اشکالی نداره، اگر مجبور باشیم کمتر مصرف میکنیم."
من فکر میکنم طرز نگاه آدمها به دنیا و مشکلاتشان شکل زندگیشان را مشخص میکند. مثلا در همین مورد یکی تصمیم میگیرد سفرهاش را کوچکتر کند و دیگری برای بدست آوردن پول بیشتر و جلو زدن از تورم تلاش میکند. باورکردنی نیست که با تفاوت همین یک نگرش چقدر سطح زندگی دونفر میتواند با هم فاصله داشته باشد.
در سلسله پستهای عقل معاش سعی میکنم طرز نگرش خودم را پیدا و تمرین کنم و اگر ممکن بود از ایدههای دیگران هم استفاده کنم. به یک اقتصاد مقاومتی منطقی و غیر ایدئولوژیک فکر میکنم که سپری در برابر سیاستهای خارجی و مخصوصا داخلی سیاستمداران عزیزمان باشد.
اولین نکته هم شاید همین باشد. اینکه میتوانی از ایدههای بد هم چیزهای خوبی دربیاوری. مثلا کوچک کردن سفره تنها در صورتی خوب است که به اراده خودت انجام شود. و البته که مابقی سفره صرف سرمایهگذاری برای منافع آتی بلندمدت شود.
اما در هر صورت بهتر است تمرکز اصلی روی نگرش دوم گذاشته شود. اینکه باید هرماه بیشتر از ماه قبل دربیاوری و چه در درآمد حاصل از کار و چه در سرمایهگذاری از تورم پیشی بگیری. آن وقت میتوانی بگویی سود کردهای و چیزی روی چیزی گذاشتهای. در غیر این صورت و در بهترین حالت تنها ارزش سرمایهات را حفظ کردهای که البته بد نیست اما فایدهای هم ندارد و سطح زندگیات را ثابت نگه میدارد.
پیش از این گفته بودم که فکر میکنم: باید تنها از چیزهایی که دوستشان داریم حرف بزنیم. اما حالا فکر میکنم ابراز تنفر هم گاهی لازم است. نه بیان تنفر از چیزهای پیشپا افتادهای که ابتذالشان بر همه روشن و مشخص است. که حرف زدن از آدمها و آثاری که ظاهر محترمی دارند و عموما به شکل تابوگونهای، خوب پنداشته میشوند.
مرز چالشبرانگیز اما آنجاست که ابراز تنفر ما، به آنچه که مورد تنفر واقع شده، بزرگی نبخشد. زیرا سمت دیگر نفرت، توجه است. آنچه که مورد توجه نباشد، مورد نفرت هم قرار نمیگیرد...
خب، شما از چه وبلاگها و وبلاگنویسانی متنفرید؟
یکی از چیزهایی هم که دربارهی ما آدمها جالب نیست همین پذیرفتن خود است. اینکه تقریبا تا ۲۵ سالگی تصمیمان را میگیریم. دین و آیین و سمت و سوی زندگیمان را انتخاب میکنیم، شریک زندگی و شغل و درآمدمان را میپذیریم. اخلاقها و عادتها و تفریحات و دوستانمان را برمیگزینیم و بیایید بپذیریم همه چیز از همینجا تا پایان عمر تمام شده است!
این موضوعیست که اخیرا بیشتر از همه چیز مرا از خودم نا امید کرده بود. همین دست از جستجو کشیدن...این که خودت را و آنچه را که داری یا قرار است داشته باشی را همانطور که هست بپذیری و بدانی دیگر هیچ زیر و رو شدن یا تغییر کلیدیای در کار نیست. تقزیبا برنامه همه چیز تا پایان عمر ریخته شده است و شاید تنها حوادث ناگوار بتوانند کمی هیجان تلخ به این زندگی غم زده تکراری عطا کنند.
من به مفهوم نخنما شدهی به چالش کشیدن همیشگی خود فکر نمیکنم. که خودش کلیشهای است که طبق یک الگو شکل میگیرد. یک چیز بزرگتری در ذهنم است که انسان را به فرای سکنی و آرامش ببرد و در عین حال در آن دست و پا زدن برای جلب توجه دیگران نباشد.
البته آدم ها همیشه بندهای تسکیندهنده را دوست داشتهاند. آدمها دوست دارند خانه و همسر و فرزندی برای در آغوش کشیدن داشته باشند. نه برای اینکه اینها ارزشمند یا معنایی برای زندگی کردن هستند بلکه برای اینکه از خاطر انسان میبرند که معنایی برای زندگی وجود ندارد یا وجود دارد و چیزی بیشتر از این فرمول تکراری مسخره تاریخی ست...چیزی که باید آن بیرون و تا پایان عمر در تاریکی مطلق یا نوری کور کننده دنبالش بگردی.
خوب که نگاه کنی بین یک انسان ۲۵ و ۱۸ ساله تفاوتهای زیادی از لحاظ شکل نگاه به زندگی، سطح تفکر و پختگی وجود دارد. اما معمولا آن تفاوت را دیگر بین یک انسان ۲۵ و ۳۲ ساله نمیبینی. چون آدمها از یک جایی به بعد میایستند و فقط تظاهر میکنند که پاهایشان را تکان میدهند. روزها شب میشوند و فصلها تغییر میکنند اما تو خودت را میبینی که همانجا ایستادهای و همان حزفها را میزنی. بله. لباسهایت عوض میشود، ناگهان دست کسی را در دستانت میبینی و بچهای هم در بغلت گریه میکند. اما پاهایت هر روز خستهتر میشود و لباسهایت هر روز ژندهتر میشوتد و بدنت هم فرسودهتر و در نهایت روزی ایستاده و درست در همان نقطه میمیری و چال میشوی.
اما شاید زندگی چیزی بیشتر از آن نقطه باشد. شاید نباید بدانی فردا چه میخواهی، دنبال چه چیزی خواهی رفت، چهکسانی را دوست خواهی داشت و به چه سرنوشتی دچار خواهی شد. هر داشته و خواسته ثابتی در حکم فکر نکردن است. در اینکه بخواهی گذشتهی آرامشبخشی را که فقط از یک سکون نشات میگیرد دوست داشته باشی. چون ساده، راحت و بسیار بیدردسر است.
شاید زندگی کردن یعنی به جای عادتها دنبال ضدعادتها و به جای الگوها دنبال ضدالگوها باشی. چون تغییر کردن از تفکر و تلاش و زنده بودن نشات میگیرد و ادامهی گذشته چه گذشتهی خودت باشد و چه تاریخ انسانی از سکون و (چیزی بیشتر از) تنبلی.
بیشتر و بالاتر از همه اینها، من حالا خوب میدانم، هیچ خانهای در دنیا وجود ندارد که ساکنانش نمرده باشند.
جایی که زندگی میکنم یک دشمن بزرگ دارم که برای من شکل مجسم تمام مشکلات و معضلات و بدبختیهاییست که در زندگیام تجربه میکنم. با وجود تمام نفرتی که از او در همه این ماهها داشتهام و خواهم داشت، اما حالا فکر میکنم وجود او میتوانسته برای من یک جور خوششانسی باشد. اینکه شرط خوشبختی تو بودن یا نبودن یک شخص یا یک چیز باشد همه چیز را سادهتر میکند. این که تو همه معضلات و محدودیتهایی را که در گوشه کنار زندگی فعلیات وجود دارد را نادیده میگیری و همه چیز را خلاصه میکنی در همان دشمن بزرگ. در شکل بودن او. یا در بودن یا نبودن او.
فکر میکنم این فرض سادهانگارانه در مقیاس بزرگتر در زندگی همهی ما وجود دارد. مثلا هر حکومت استبدادی یا توتالیتر برای خودش یک دشمن بزرگ خلق میکند. مردم جامعهی این حکومت تمامیتخواه هم اغلب یک دشمن بزرگ خواهند داشت که به جای یک کشور یا رژیم بیرونی، خود حاکمان کشورند. در نتیجه همه چیز برای هردوطرف سادهتر میشود. میتوان همه مشکلات و کاستی ها را را ارجاع داد به آندشمن بزرگ و به شکل سادهتری بدبختانه به زندگی ادامه داد.
اگر در ناخودآگاه باهوش باشی میتوانی از سمت روشن این تکنیک برای کاهش رنجهای زندگیات استفاده کنی. اما اگر خودآگاهی و فرض ساده انگارانهی "دشمن بزرگ" را میبینی باید یکجایی تصمیم بگیری که از آن دست بکشی. چون اگر یک روز دشمن بزرگ (ازبین) برود خواهی دید که در مخمصهی بزرگتری گرفتاری. می بینی دیگر دشمن بزرگی وجود ندارد اما تو همچنان خوشحال و خوشبخت نیستی...یا ناکارآمدی و همچنان نمیتوانی و دیگر بهانهای هم وجود ندارد!
باید بپذیری که بدبختیها (و البته خوشبختیها) ابعاد و جزئیات و دلایل زیادی دارند. دشمن بزرگ میتواند بسیار ستمکار و کثیف و دهشتناک و در بدبختیهای تو موثر باشد اما به هرحال همهچیز نیست. و همه چیز را در آن دیدن تنها یک تنبلی ذهنی برای فرار از درست فکر کردن است.
خوب که فکر کنی دشمن بزرگ میتواند واقعی باشد یا ساختگی. از طرفی ممکن است دشمن بودن درست باشد اما بزرگ بودن ساختگی. مهم اما تلاش برای دیدن واقعیت است، همانطور که هست، با تمام جزئیات پیدا و پنهانش.
چند سال پیش کلیپی دیدم که در آن چادری را در گوشه ای از یک خیابان پهن کرده بودند و قرار بر این بود که زنی با شمایل کولیوار چیزهایی که نمیدانستید را به شما بگوید. پشت پرده ای که درست پشت سر زن قرار داشت چند نفر با سیستمهایی مجهز پس از عکسبرداری از چهره شما و رسیدن به اسمتان در تمامی شبکه های اجتماعی و موتورهای جستجوگر به دنبال اطلاعاتی از شما میگشتند و با بیان کردن اسرارآمیز همان اطلاعات به شما از زبان زن، در ابتدا شگفتزدهتان میکردند و بعد اعتمادتان را بدست می آوردند.
اگر اشتباه نکنم نتیجه گیری آن دوربین مخفی این بود که یک آدم نسبتا کاربلد با مجموعه اطلاعات هرچند ناچیزی که ما از خودمان در شبکههای اجتماعی نشر میدهیم میتواند آدرس خانه، محل کار و حتی محل آنی حضورمان را بفهمد. می تواند به سن، شغل، میزان درآمد، شجره خانوادگی و حتی وضعیت کلی رابطه های عاطفی و گرمای رابطههای جنسیمان پی ببرد. خلاصه میتواند آنقدر از ما بفهمد که خیال کنیم یک جادوگر یا غیبگو رو به رویمان نشسته است!
کاری به حریم خصوصی و جنبه امنیتی این موضوع ندارم....به واقع اگر آدم مهمی نباشیم و دشمنان پروپاقرصی نداشته باشیم یا اگر خوششانس باشیم و دیوانهای دنبالمان نیفتاده باشد، با انتشار این اطلاعات خطری آنچنانی تهدیدمان نمی کند. اما یک مسئله دیگر اینجا وجود دارد.
من فکر میکنم با این شکل از خودابرازیهای گسترده، انگار ما برای همه هستیم. انگار دیگر تعلقی وجود ندارد. انگار دیگر کانسپتی به نام خانواده، دوست نزدیک و یار معنای آنچنانی ندارد.
مثلا وقتی من از چیز واقعا محشری خوشم میآید و به جای حرف زدن از آن با نزدیکترین دوستم، آن را در شبکه اجتماعیام معرفی میکنم انگار دوست و دوستیام را نادیده گرفتهام.
یا اگر به جای بیان دغدغههایم با خانوادهام و کمک گرفتن و خواستن همفکری و همدلی آنها، به دنبال غریبهها بروم، انگار جایگاه خانواده را در زندگیام زیر سوال بردهام.
یا اگر وقتی در رابطهام به مشکلی برخوردهام و به جای گفتگو با آدم نزدیک رو به رویم آن مسئله را در اینترنت منتشر کردهام، انگار معنای رابطه و حریم خصوصی خوشایند آن را بیمعنی کردهام.
مگر روابط انسانی چیزی بیرون از همین اشتراک علائق، گفتگوها و نجواهای بغل در بغل و یا کمک کردن به حل مشکلات همدیگر است؟ اگر تفاوتی بین افرادی که دوستشان داریم و به آنها اهمیت میدهیم با افرادی که نمیشناسیم وجود نداشته باشد...اگر همه به یک اندازه در جریان ما باشند و (اگر چیز قابل عرضهای داریم) به یک اندازه از ما منتفع و بهرهمند شوند، پس جایگاه و تفاوت آن نزدیکترینها چیست؟
فکر میکنم معنایی در این تفاوت قائل شدن، برای هردو سمت رابطه وجود دارد. فکر میکنم هرکس باید برای بدست آوردن جایگاهش در زندگی انسان ارزشمند دیگری تلاش کند. این تلاش هم معنی دارد و انسان را به جایگاه خوبی میرساند و هم به روابط مفهوم عمیقتری میدهد و آدم را از تنها بودن با دیگران نجات میدهد. فکر میکنم برای همه بودن، اغلب به معنای برای هیچ بودن است.
مرد عینک را از روی چشمانش برداشت، کتاب را بست، به رو به رویش خیره شد و کمی بلندتر از یک گفتگوی درونی نجوا کرد: باید زودتر میخوندیمش.
زن ناخودآگاه و با کمی حواس پرتی و دلهره، انگار چیز مهمی را از دست داده باشد، پرسید: چیزی گفتی؟
+ گفتم کتاب خوبیه. باید زودتر میخوندیمش.
زن به تا کردن لباسهایش ادامه داد و چیزی نگفت. به پیشنهاد کتابهای مرد عادت کرده بود و اگرچه چیزی نمیگفت اما این موضوع خیلی وقت بود که دیگر جذابیتش را برایش از دست داده بود. حداقل در این لحظه دغدغههای مهمتری داشت.
مرد با کمی دلخوری که شاید ناشی از بی توجهی دور از انتظار مخاطبش بود ادامه داد: "از آلن دوباتن خوشم میاد، شکل منطقی بودنش رو دوست دارم. همجنس منطق خودمه، خیلی خوب میفهممش." و با دقت بیشتری به زن و بعد به کتاب و تصوراتش خیره شد.
زن با خودش فکر کرد که احتمالا تمام کسانی که آلندوباتن میخوانند چنین احساسی دارند، اما چیزی نگفت، و با بی تفاوتی به کارش ادامه داد.
مرد از جایش بلند شده بود و دور اتاق قدم میزد. دوباره کتاب را باز کرده بود. در حالیکه سعی میکرد صفحه خاصی را پیدا کند ادامه داد: به این قسمت گوش کن، هرچند بهتره خودت از اول بخونیش، اما گوش کن...
"زندگی ما شدیدا تحت تاثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم، ما موجوداتی هستیم عمیقا تحت تاثیر انتظارات و توقعات.
ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصورات ذهنی داریم که در ذهنمان لانه کرده و هرجا می رویم با ما هستند. چه بسا اصلا ندانیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظارمان تاثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. و چیزی که ما را خشمگین یا آزرده میکند، اهانت به انتظارمان است."
زن احساس کرد که دوباره در معرض کنایههای نقل قولی قرار گرفته است. مرد با استفاده از کتاب به شکل عامیانهای او را متوقع و پرانتظار خوانده بود. سعی کرد خشم و ناراحتی و نا امیدی را در چهرهاش نشان دهد...و چیزی نگوید. به جایش لباسهایی که تا کرده بود را روی هم گذاشت و آنها را در دستههای گوناگون، در قسمتهای مختلف بر روی تخت چید.
مرد که چند دقیقهای قسمتهایی از کتاب را بیصدا مرور کرده بود، دوباره صدایش را بلند کرد:
"در دورههای تاریک رابطه، تقریبا غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهی مشکل به طور کلی در خود روابط نهفته است. زیرا مسائل در ظاهر به گرد کسی تمرکز یافتهاند که با او هستیم، اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بیرغبت است...فکر میکنیم اینها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود وقتی گفتگوی کوتاهی درباره سخنرانی داشتیم. تا حدی هم به خاطر انحنای گردنش و لحن پرکرشمهاش به یک نتیجهگیری تاثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را میکشد!"
خیلی خوب شد! حالا به خیانت هم متهمش میکند. زن سعی کرد چشمغرهای به مرد برود اما روی او سمت دیگری بود. فکر کرد همیشه همین است. هر سمتی به جز سمت او....چقدر نا امید کننده.
بدون توجه به تحولات رخ داده، مرد با صدای گرفتهاش ادامه داد: "هیچکس به اندازه شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازه او امید نداریم. به همین دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینی بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است."
حالت صورت زن عوض نشده بود. میشنید اما گوش نمیداد. خیلی وقت بود که دنبال جواب یا راه حل نمیگشت. دلش چیزهای دیگری میخواست که بدست نیاورده بود. وسایل را بیحوصله اما به ترتیب از روی تخت برداشت و داخل چمدان قرار داد. لباسهایش را مرتب کرد، دستی به موهایش کشید، چمدان را برداشت، سری به سمت مرد تکان داد....و از در بیرون رفت.
مرد پس از اینکه در کاملا بسته شد، گفت: خدانگهدار.
این واضحست که هر آدمی مرکز جهان خودش است. من مرکز جهان خودم هستم و تو هم مرکز جهان خودت هستی. این منطقی و غیرقابل اجتناب است.
حالا اینکه کسی که مرکز جهان خودش است، به کس دیگری القا کند که نقطه پرگار وجود اوست، یعنی حرف بیخود زدن، یعنی از بازه ی منطق خارج شدن، یعنی رفتن به سراشیبی تند احساسات. یعنی سقوط ناگزیر رابطه و در نهایت شنیدن یا گفتن: "من برایت هیچی نیستم."
اتاق من همیشه سرد بوده. وقتی احساس سرما میکنم، هیچوقت لباس گرمتری نمیپوشم یا بخاری را بیشتر نمیکنم. فقط صبر میکنم. صبر میکنم تا به سرما عادت کنم.
وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند میکنم و دستم شروع به سوختن میکند، آن را رها نمیکنم. صبر میکنم، درد را تحمل میکنم و منتظر میمانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.
وقتی در تابستانهای داغ برق میرود، به جای کلافه شدن تلاش میکنم گرم بودن، گرم شدن و عرق کردن را لمس و درک کنم.
در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که میتوانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدمزنان پیمودهام. گاهی یک مسیر چند ساعته را پیاده رفتهام و به دیوانگی متهم شدهام، اما در پایان راه فقط پاهای خسته و پرتوانم را، بیشتر از گذشته، دوست داشتهام.
طرفدار ریاضت بیهوده یا آزار رساندن به خود نیستم. اما طرفدار پوست کلفت شدن، چرا. آن را یک جور دوراندیشی میبینم. یک عدم اعتماد منطقی به وجود آیندهای مطلوب و راحت.
و اما این روزها...به خاطر چیزهایی سرزنش میشوم که تقصیری در آنها ندارم. این موضوع وقتی جایی برای فرار یا اعتراض یا حتی غر زدن نداری، میتواند آزاردهنده یا غیرقابل تحمل باشد. اما من بدون زجر کشیدن آنها را تحمل میکنم. بخشی از این تحمل بالا را مدیون انتخابهای گذشتهام. ولی حالا کمی میترسم. میترسم که تحمل این رنجهای روانی به غیر از بالا بردن ظرفیت و صبرم آثار دیگری هم بر روی وجودم داشته باشد. میترسم که تاثیر سختیهای روانی متفاوت از ریاضتهای فیزیکی باشد. میترسم از ندانستههایم آسیب ببینم، میترسم فرضها و تعمیمهایم اشتباه باشد. راستش میترسم تبدیل به آدمی شوم که نخواستهام.