دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۸ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است

 

تجربه‌های حرفه‌ای من گواه بر این هستند که اساسی‌ترین مشکل مردم در نیمه سده بیستم، تهی بودن آن‌ها است. ممکن است تعجب‌آور به نظر برسد. اما تعمق در شکایت‌های مردم از نداشتن استقلال فکر و ناتوانی‌شان به تصمیم‌گیری در حل مسائل و گرفتاری‌های خود نشان می‌دهد که مشکل اصلی و زیربنایی آن‌ها نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. در طوفان‌های کوچک و بزرگ زندگی خود را بی‌قدرت و چون کشتی بی‌لنگر دست‌خوش موج و طوفان احساس می‌کنند، خویشتن را تهی و فاقد تکیه‌گاه درونی می‌بینند.

 

مشکلاتی که آن‌ها را به کمک خواستن از روانشناس می‌کشاند مسائلی‌ست نظیر روابط عاطفی گسسته، نقشه‌های شکست‌خورده در زندگی زناشویی و ناراضی بودن از ازدواج‌شان. اما هنوز صحبت زیادی نکرده‌اند که معلوم می‌شود از معشوق یا شریک زندگی‌شان انتظار برآوردن یک کمبود و پر کردن جایی خالی در زندگی‌شان را دارند. شکایت‌شان از این است که معشوق، قادر به پر کردن خلایی که در خود حس می‌کنند نیست. 

 

بیشتر اشخاص می‌توانند به سادگی از آنچه که باید بخواهند صحبت کنند، اما وقتی پای علائق شخصی به میان آید نمی‌دانند که واقعا خودشان چه می‌خواهند. تا بیست سال پیش هدف‌های القایی که از خود شخص نبود جدی تلقی می‌شد، اما حالا بیشتر مردم ضمن شکایت‌هایی که از وضع و حال خود دارند، متوجه می‌شوند که پدر و مادر یا جامعه چنان انتظاری از آنان نداشته‌اند! و پدر و مادرشان، لااقل به زبان، آنان را در گرفتن تصمیم برای آینده خود آزاد گذاشته‌اند.

 

با این وجود آن‌ها به جای علائق‌شان به سمت آنچه که باید بخواهند رفتند و می‌روند. با اینکه اعتقاد و احساسی به درستی و ارزش این هدف‌ها ندارند و آن‌ها را برطرف‌کننده دلهره‌ها و اضطراب‌های شخصی خود نمی‌بینند. خود را نمونه و مصداق حرف آن کسی می‌دارند که درباره‌ی خود گفته بود: " من مجموعه آیینه‌هایی هستم که انتظارات دیگران را از من نشان می‌دهد."

 

+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سیدمهدی ثریا

 

 

در زمان ما، مانند هر زمان دیگر، ناراحتی‌هایی که مردم از آن سخن می‌گویند ناشادبودن، عدم توانایی تصمیم درباره ازدواج و جدایی یا انتخاب شغل است. همینطور یاس عمومی در پیدا کردن معنایی برای زندگی و مسائلی نظیر این. اما این‌ها تنها نشانه‌هایی از ناراحتی‌ها هستند. زیربنای این ناراحتی‌ها و آنچه باعث یاس عمومی در پیدا کردن معنی برای زندگی می‌شود چیست؟

در آغاز سده بیست رایج‌ترین علت ناراحتی‌ها همان بود که زیگموند فروید به درستی به آن اشاره کرد. مشکل مردم در پذیرفتن جنبه غریزی حیات انسان و واقعیت جنسی زندگی‌ او. همین مشکل موجب تضاد متقابل خواست‌های جنسی و محرمات اجتماعی مردم شده بود.

در سال‌های بعد (۱۹۲۰) اوتورنک (روانکاو اتریشی) نوشت که ریشه ناراحتی‌های روانی مردم احساس گناه، حقارت و بی‌کفایتی‌ست.

در سال ۱۹۳۰ علت اساسی ناراحتی‌های عمومی تغییر جهت داد و چنان که کارن هورنای (روانکاو آلمانی) بیان کرده بود به دشمنی بین افراد و گروه‌ها و رقابت آن‌ها برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط می‌شد‌.

اکنون ریشه اصلی مشکلات روانی ما در دهه‌های میانی سده بیستم چه می‌تواند باشد؟

 

+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص

 


یکی برای یافتن خویش و دیگری برای گم کردن خویش رو به همسایه می‌آورد. عشق ِ بد تو به خودت، تو را در انزوا و تنهایی زندانی می‌کند. (نیچه)


+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص


[ کی‌ یرکگور می‌گوید: اقدام به هر عملی دلهره می‌آفریند، اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است...و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.] 


نکته نخست این است که انزوا و تنهایی می‌تواند زندان باشد، همانطور که گم کردن خود در دیگری. نمونه‌هایی از عشق ِ بد به خود یا دیگری. 

اما آیا یافتن خویشتن با اقدامات جدی، خیر مطلق است؟ آیا ممکن نیست انفعال نسبی یا انزوا و تنهایی یا گم کردن خویشتن در دیگری، در موقعیت‌هایی بهتر یا بهینه‌تر باشد از آگاهی به خویشتن؟


نکته یا پرسش دوم. عشق ِ بد تو به خودت، چه صورت‌ها یا پیامدهای دیگری دارد یا می‌تواند داشته باشد؟


 

هر گونه تأملی بر سفر منوط به احتمالا چهار نوع بررسی است، یکی نزد فیتزجرالد، دیگری نزد توینبی، سومی نزد بکت، و نهایتا آخری نزد پروست. اولی ذکر می‌کند که سفر، حتی به جزایرِ ناشناخته و طبیعتِ پرت و خارج از سکنه، هیچ‌گاه با «گسستِ» واقعی برابر نمی‌شود، اگر فرد انجیلش، خاطراتِ کودکی‌اش، و عادات فکری‌اش را با خود همراه ببرد.

دومی بر این نکته اشاره دارد که سفر در تمنای رسیدن به ایده‌آل کوچیدن است، اما این آرزویی مضحک خواهد بود، چرا که کوچ‌گرها در حقیقت، مردمانی‌ هستند که رو به پیش نمی‌روند، که نمی‌خواهند جایی را ترک کنند، که بر زمینی که از آنان گرفته شده، چنگ می‌زنند، همان région centrale شان (شما خودْ حین صحبت راجع به فیلمی از وان دِر کوکِن، می‌گویید به جنوب رفتن لاجرم به معنای رودررو شدن با مردمی‌ است که می‌خواهند همان جایی که هستند بمانند). زیرا طبقِ سومین و ژرف‌ترینِ این بررسی‌ها، یعنی ملاحظات بکت، «تا جایی که من می‌دانم، ما به خاطرِ لذتِ مسافرت سفر نمی‌کنیم؛ ما کودنیم، اما نه آنقدر کودن.»

پس نهایتا چه دلیلی وجود دارد غیر از به چشمِ خود دیدن، رفتن برای مطمئن شدن از چیزی، از احساسِ بیان ناشدنیِ حاصل از یک رویا یا کابوس، حتی اگر تنها فهمیدنِ این باشد که آیا چینی‌ها به همان زردی‌ای که گفته می‌شوند هستند، یا آیا رنگی غیر محتمل، مثلا اشعه‌ی سبز ، هوایی مایل به آبی یا ارغوانی واقعا در جایی وجودِ خارجی دارد. پروست گفت، رویابینِ واقعی کسی است که می‌رود تا چیزی را به چشمِ خود ببیند… و در موردِ شما، آنچه قصد دارید در سفرهایتان از آن یقین حاصل کنید، آنست که جهان واقعا دارد به فیلم تبدیل می‌شود، پیوسته بدان سمت در حرکت است، و اینکه این همان چیزیست که تلویزیون به آن می‌رسد، تبدیل شدنِ سرتاسرِ جهان به فیلم: بنابراین سفر کردن دیدنِ این واقعیت است که شهر، یا یک شهرِ خاص، به چه نقطه‌ای در تاریخِ رسانه‌ها رسیده است. بدین ترتیب شما سائوپائلو را به عنوان شهر-مغزی خود-مصرف‌گر توصیف می‌کنید.

شما حتی به ژاپن می‌روید تا کوروساوا را ببینید و به چشم خود ببینید که چگونه در فیلمِ آشوب، باد در ژاپن بادبان‌ها را پُر می‌کند؛ اما از آنجایی‌که در آن روزِ به خصوص بادی نمی‌وزد، به جای باد پنکه‌های بزرگِ تأسف‌باری را می‌بینید، که به طرز معجزه آسایی مکملِ درونیِ مانایی را به تصویر می‌بخشند، یعنی همان زیبایی یا اندیشه‌ای که تصویر حفظ می‌کند تنها به این دلیل که آنها فقط درونِ تصویر است که وجود دارند، چرا که تصویر آنها را خلق کرده ‌است.


‍ +  از نامه‌ی ژیل دلوز به سرژ دنی


چرا وقتی ما انسان‌ها از ناچیز بودنِ خودمون آگاه می‌شیم...و می‌فهمیم که موجوداتِ چندان مهمی هم نیستیم به طورِ غریزی دچارِ رنج و عذاب می‌شیم؟ آیا بهتر نیست که بهش همچون لحظه‌یِ کلیدیِ کشف و شهود نگاه کُنیم؟

درحالیکه این خودِ ما هستیم که باورهامون رو شکل می‌دیم، بنابراین باید به همون اندازه که به زیبایی و عشق باور داریم، به جدایی هم باور داشته باشیم و خودمون رو مهیایِ اون کُنیم، چون انفصال و جدایی همواره در کمینِ هر چیزِ زیباست.

پس در اینصورت، چرا نباید این‌چنین رنج و محنت‌هایی رو همچون فجایعی سازنده در نظر بگیریم؟
فجایعی که به ما کمک می‌کُنن به درکِ اسرارِ ناشناخته‌یِ درونِ‌مون نائل بشیم؟


The Wild Pear Tree 2018 Nuri Bilge Ceylan Drama 8.3/10IMDb 86%Metacritic



http://s8.picofile.com/file/8352535618/The_Wild_Pear_Tree_2018_1080p_BrRip_Vito_30NAMA_064737_2019_02_17_13_32_45_Small_.JPG


اریک فروم می‌گوید: «هرگاه سعی می‌کنیم پدیده‌ای را همان‌طوری که هست حفظ کنیم، دچار اضطراب و رنج فراوان برای حفظ قرار آن پدیده می‌شویم. بی‌قراری آدم‌ها عمدتا نتیجه‌ی این است که به دنبال قرار می‌گردند. فقط بی‌ثباتی‌ست که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهم‌ترین قانون جهان هستیم. مدام می‌خواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بی‌ثباتی است.»

فروم احتمالا درست می‌گوید؛ این یکی از خطاهای شناختی اغلب مردمان است...زندگی مجموعه ای از آمدن‌ها و رفتن‌ها، بودن‌ها و نبودن‌ها و تولدها و مرگ‌هاست. آمدن خوشی‌ها و رخت بر بستن هاشان؛ تولد یک دوستی و به یکباره مرگش و...
اساسا پایاییِ این جهان، مبتنی بر همین آمدن‌ها و رفتن‌هاست که اگر فقط تولد بود و مرگ نبود، کلیت جهان به بافتی سرطانی مبدل می‌شد و حیاتش مختل می‌گشت...

خطای ما این است که دنبال قرار و ثبات می‌گردیم و این حرکتی است در خلاف جهت قانون جهان و تمام بی قراری‌هایمان هم ریشه در عدم پذیرش این قانون اساسی دارد.

مولوی در دیوان شمس می‌گوید:


جملهٔ بی قراری ات، از طلبِ قرارِ توست
طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت...




شاید این سوال برایتان پیش آماده باشد که چرا  افراد با وجود اینکه می‌دانند کشیدن سیگار (و وابسته بودن به هر عادت خطرناک دیگری) برای سلامتی‌‌شان مضر است باز به انجام این کارها ادامه می‌دهند؟

عموما هر کس بر این باور است که از دیگران سالم تر و طولانی‌تر زندگی‌ خواهد کرد. این یک نگرش ذاتی انسان است. ما احتمال اینکه اتفاقات ناگوار برای دیگران بیفتد را بالاتر از احتمال اینکه همان حوادث برای خودمان بیفتد می‌دانیم. (مخصوصا در مورد بیماری‌های سخت‌درمانی چون سرطان و...)

تصور کنید که شما با دوستتان در یک خودرو با صورت ۱۸۰ کیلومتر بر ساعت درحال حرکت هستید. وقتی‌ که دوست شما پشت فرمان است، شما نگران‌تر خواهید بود تا اینکه خودتان پشت فرمان باشید. تحقیقات چایتی استارز در ساله ۱۹۶۹ نشان داد که ریسک پذیری انسان نسبت به چیزهایی‌ که بر آنها کنترل دارد ۱۰۰۰ برابر بیشتر از چیزهائیست که کنترلی بر روی آن ندارد!


کیی.سی‌ کول در کتاب جهان و فنجان چای ( K.C. Cole/ Universe and the Tea Cup) به این نکته اشاره می‌کند که ما معمولا به خطر‌های اتفاقی و شخصی‌، بیشتر واکنش نشان می‌دهیم، تا به خطر‌هایی‌ که در درازمدت احتمال بیشتری برای اتفاق افتادن دارند.

او در کتابش مثال جالبی‌ زده است. تصور کنید که سیگار هیچ ضرری برای بدن نداشته باشد، ولی‌ در یک پاکت از هر هجده هزار پاکت یک سیگار وجود دارد که اگر روشن شود، منفجر شده و باعث از بین رفتن مغز فرد می‌شود. (همانطور که هر روز افرادی زیادی در خیابان و در اثر حوادث رانندگی‌، مغزشان آسیب می‌بیند و به شکل دردناکی می‌میرند.) اگر این احتمال وجود داشت چه تعداد از افراد سیگاری باز هم به سیگار کشیدنشان‌ ادامه می‌دادند؟

حقیقت این است که در دنیای واقعی هم روزانه همین تعداد افراد در اثر کشیدن سیگار از بین می‌روند. اثر مرگ‌بار کشیدن سیگار ِ سمی در فرضیه، فقط واضح تر شده است، ولی‌ احتمالا تاثیرش در تصمیمات ما به مراتب بیشتر است. به همین دلیل ساده که خطر دیگر نزدیک و قابل لمس شده است.


پی‌نوشت: [ به نظر شخص من جدا از این مسائل، یک میلی هم به نمایشِ بی‌تفاوتی به خودویرانگری (تدریجی یا آنی) و اهمیت نداشتن مرگ و زندگی در نظر "من"، در بعضی از آدم‌ها وجود داره. 

کشیدن سیگار نمایشی‌شده ترین، کم‌هزینه‌ترین و سهل‌الوصول‌ترین نماد این خودتخریبی و بی‌تفاوتی خیالیه.

خیالی چون همونطور که در پایان رمان جزء از کل می‌بینیم..."در نهایت" هرکسی برای چند لحظه زندگی بیشتر دست و پا می‌زند! ]



گوشه ای از نامه ی سنت اگزوپری به آندره ژید که در مقدمه کتاب پرواز شبانه آورده شده است.

اما ضمناً چیزی را فهمیدم که همواره مرا خیره می ساخت... و آن این بود که چرا افلاطون (یا شاید ارسطو؟) شجاعت را در آخرین مرحله ی فضایل جا داده است. شجاعت مجموعه ی درهم جوشی از چند احساس است که چندان هم ستودنی نیستند. اندکی خشم، قدری غرور، و بسیاری لجاجت و هیجان نمایشی و بی ارزش قدرت نمایی. از این پس هرگز آدم واقعاً شجاعی را نخواهم ستود.



کسانی هستند که به طور جدی، عهد و پیمان دائمی در ازدواج یا مناسبات عاشقانه و روابط عاطفی را بنابر دلائلی امری ناشدنی و در نتیجه امری غیر اخلاقی می دانند‌. استدلال اصلی آنها این است که در تلقی رایج از ازدواج یعنی ازدواجی که بر مبنای یک رابطه پرشور عاشقانه شکل می‌گیرد، طرفین رابطه با یکدیگر عهد و پیمان می‌بندند که تا پایان عمر نسبت به هم متعهد و وفادار خواهند ماند و از یکدیگر مراقبت خواهند کرد. حال آنکه اخلاقا وقتی ما قول می‌دهیم باید قول به انجام کاری بدهیم که از عهده انجام آن برخواهیم آمد. آنها می‌گویند عشق، یک هیجان شدید و عاطفه پرشور و خارج از کنترل است که برای مدتی طرفین ارتباط را درگیر خود می کند و پس از چندی، دیر یا زود ممکن است دستخوش تغییر شود و رو به سردی و خاموشی گراید. همانطور که انسان‌ها در طول یک رابطه ممکن است دستخوش تغییر و تحول شوند.

بنابراین به خاطر همین ساختار وحشی و کنترل ناپذیر عشق و همینطور غیرقابل پیش بینی بودن شکل شخصیت و عقاید و احساسات و خواسته‌های انسان، هیچ قولی نمی توان داد و هیچ عهد و پیمانی نمی‌توان بست مبنی بر اینکه رابطه عاشقانه طرفین تا پایان عمر برقرار و پایدار بماند. وقتی که ما متاثر از عاطفه پرشوری به نام عشق به دیگری قول می دهیم که تا پایان عمر با او خواهیم بود، اگر ارزیابی واقع‌بینانه ای از ذات و سرشت عشق و ظرفیت و امکانات روان شناختی خود داشته باشیم، در حقیقت به مصداق تکلیف مالایطاق، قول به انجام کاری داده ایم که فراتر از مقدورات انسانی ماست. این امر، توقع داشتن چیزی ناممکن از خویشتن و دیگری است و از همین رو، امری غیر اخلاقی به شمار می آید (به قول نیچه: از خویشتن چیزی ناممکن نخواهید!).