ساختن یک فیلم مثل روندن دلیجان تو غرب وحشی میمونه: اولش انتظار یه سفر لذت بخش رو داری. بعدش فقط آرزو میکنی که زنده به مقصد برسی!
- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۸:۲۶
ساختن یک فیلم مثل روندن دلیجان تو غرب وحشی میمونه: اولش انتظار یه سفر لذت بخش رو داری. بعدش فقط آرزو میکنی که زنده به مقصد برسی!
اشتباه میکردم. حتی در صمیمی ترین رابطه ها هم اختلاف خواسته های غیرقابل مذاکره ای وجود داره. همه چیز قابل گفتگو و حل نیست. هر خواسته ای لزوماً یه انتخاب ذهنی قابل کنترل نیست.
هرخواسته میتونه یه احساس قوی یا یه نیاز غیرقابل انکار باشه.
با هر اختلافی نمیشه کنار اومد. این سرآغاز آشکار شدن فاصله هاست..
حرفی نمیزدم. با اینکه میدانستم این شکل از سکوت هم تکراری شده است.
بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد گفت 'موقعیت تازه ای وجود ندارد. حالا هرچه بگوییم تکراری ست' برگشتم و نگاهش کردم. رو به روی فواره های خاموش نشسته بود و کافکا میخواند.
سرم را که پایین انداختم شروع به توصیفم کرد: "نگاهت به همه چیز کوتاه اما مسلط است. تو همه چیز را قبل از اتفاق افتادنش تجربه کرده ای."
او گفته بود یا..اگر بلند نشده بودم همینها را میگفت.
وقتی به کسی علاقه ی زیادی دارم نمیتوانم اسمش را به کسی بگویم. مثل این میماند که بخشی از او را به دیگران تسلیم کرده باشم. من یاد گرفته ام رازدار باشم. اینکار زندگی را جالب تر میکند. کوچک ترین نفعش این است که آدم از پنهان کاری لذت میبرد. مدت هاست وقتی از شهر بیرون میروم به خانواده ام نمیگویم کجا میروم. اگر بگویم بخشی از لذت سفر از میان میرود..فکر میکنم داری به خودت میگویی من چه آدمی خلی هستم؟
+تصویر دوریان گری | اسکار وایلد | ابوالحسن تهامی | 312 صفحه
مردی که در باغچهاش کار میکند
آنسان که ولتر آرزو داشت،
آنکس که از وجود موسیقی سپاسگزار است،
آنکس که از یافتن ریشهی واژهای لذت میبرد،
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب
سرگرم بازی خاموش شطرنجند،
کوزهگری که دربارهی رنگ یا شکل کوزه میاندیشد،
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید
هرچند برایش چندان لذتبخش نباشد،
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند،
آنکس که دست نوازشی بر سر حیوان ِخفتهای میکشد،
آنکس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند
یا دلش میخواهد که توجیه کند،
آنکس که از وجود استیونسن شاد است،
آنکس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد...
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میدهند.
{ خورخه لوئیس بورخس }
+ترجمهی صفدر تقیزاده
+قبل از خوندنش فکر میکردم فقط من از پیدا کردن ریشه واژه ها لذت میبرم..
غم انگیز است اگر نیم دیگر زندگی را برایت تعریف کنم
آنکه آلبوم تمبر دارد
نامه ای نمی فرستد برای محبوبش..
آنکه عاشق داستانهای جنایی ست
کارمندی بازنشسته و شهروندی آرام است
که هیچگاه تفنگی را به دریا پرتاب نکرده است..
آنکس که همیشه به ایستگاه قطار میرود
تنها چمدانی را از خانه بیرون می آورد
و هرشب به خانه برمیگرداند..
آنکه آزادی را فریاد میزند
راننده ای است
که گروه 5 نفره اش را در تاکسی تشکیل میدهد
آنکه گلوله خورده است
بازیگر فیلمهای اکشن است
و تنها باید گریم اش را پاک کند..
چاقوهای آشپرخانه
به درد پوست کندن پیاز هم نمیخورند..
و دوست قدیمی..
حتی به در این نمیخورد
که با او چای عصرانه بخوری!
کلمه ها
کلمه ها همه از ممیزی گذشته اند
همه چیز ساده تر از آن است که فکر میکنی
هرکس جوری میمیرد
بعضی در خواب
ماهی بارها روی خاک تقلا میکند
و گلدان پس از دو هفته تشنگی
از خانه بیرون ریخته میشود
اما خوشبختی؟
عکس بی دلیلی ست که در آن انسان ها به هم لبخند میزنند
قطاری ست که هر پنجره اش برای دستی تکان میخورد
و بسته ی سیگار ارزانی
که یک سربازخانه آن را میکشند..
+رسول پیره | کلیدها
نزدیکانی دارم دور، دوستانی دارم غریبه، آغوشی دارم خالی، افکاری دارم بیهوده، خاطراتی دارم گم و آینده ای دارم مبهم..در نتیجه، برای داشتن این همه توانایی و دارایی باید خوشحال باشم، اما نیستم!
من باید خیلی چیزها باشم که نیستم، می توانم به جرات بگویم که باید خیلی چیزها نباشم و هستم.
اما فقط یک چیز مهم است و آن اینکه من باید خوشحال باشم، اما نیستم. نیستم.
و گفت: " انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."
+چشیدن طعم وقت ( از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر) | شفیعی کدکنی | 335 ص
وقتی به خانقاه آمد شیخ دستور داد تا این کوار دل و جیگر و شکنبه را به نقطه مقابل مسیری که رفته بود، به دورتر جای شهر ببرد و در چشمه ای که آنجا هست بشوید و به خانقاه آورد. رسوایی در برابر نیمی از مردم شده کم بود که حالا باید نیمه ی دیگر شهر را با همان حالت بپیماید. این بار بر شرمساری و سرشکستگی حسن، خستگی نیز افزوده شد. اما هرطوری که بود شکنبه ها و دل و جیگر را در کوار قرار داد و بردوش گرفت و عرق ریزان و خون و کثافت بر سر و روی چکان نیمه ی دیگر شهر را پیمود. وقتی که ماموریت خویش را تمام کرد و آن کوار را به دورتر نقطه ی شهر، در آن سوی دیگر مسیر قبلی، برد و شست و باز آورد برایش یقین حاصل شده بود که از آبرو و حیثیت شخصی و خانوادگی او چیزی دیگر برایش باقی نمانده است. به هرگونه بود کار را سامان داد و خود را به خانقاه رسانید. خسته و کوفته و آبرو رفته.
بو سعید، وقتی حسن را در آن حال دید گفت : باید بی درنگ به حمام بروی و شستشو کنی و لباس های پاکیزه و نو بپوشی و در تمام مسیری که در دو سوی رفته بودی، یکبار دیگر قدم زنان حرکت کنی و از یک یک آیندگان و روندگان و کسبه آن راسته بازار بپرسی که آیا شما کسی را دیده اید که کواری پر از دل و جیگر و شکنبه، عرق ریزان و خون و کثافت از سر و روی چکان، در این مسیر می رفت یا می آمد؟ حسن فرمان شیخ را اطاعت کرد و بعد از شستشو و پوشیدن لباس های پاکیزه و نو رفت و در تمام مسیر از یک یک مردم و دکان داران پرسید و آنها ، همه، اظهار بی اطلاعی کردند و نزد شیخ آمد و بوسعید پرسید چه گفتند؟ حسن گفت هیچ کس چنین کسی را ندیده بود!
بوسعید گفت: "آن تویی که خود را می بینی و الّا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست. آن نفس توست که تو را در چشم تو می آراید. او را قهر می باید کرد.."
گفته بود نمی خواهم رمانتیک بازی دربیاورم. بله! این ترکیب "رمانتیک بازی" از دهان او بیرون آمد انگار که گفته باشد "بچه بازی" یا یک چنین چیزی. بعد یک دسته پرنده را توی آسمان نشانم داد و گفت: من همیشه به رفتار پرنده ها دقت می کنم..
و درست چند ثانیه قبل از این که اتفاق بیفتد گفت: حالا اون پرنده ای که آخره جاشو با یکی دیگه عوض می کنه. نگاه کن!..نگاه کردم و از این که بدون این که بخواهد رمانتیک بازی دربیاورد انقدر پرنده ها را حفظ بود کیف کردم.
بعد گفت: وقتی یک جمعیت مورچه می بینی جرات نمی کنی بهشون نزدیک بشی مهم نیست اون ها چقدر ضعیفن مهم اینه که قدرت همیشه در با جمع بودنه..اون هایی که تنهان همیشه..؟! دنبال یک لغت مناسب می گشت تا بتواند جمله اش را کامل کند گفتم: آسیب پذیرترن؟
این چندمین بار بود که من کلمه هایش را حدس می زدم. گفت:آره! آسیب پذیر! آسیب پذیرترن...
و همان وقت یک پرنده ی تنها را در وسط آسمان نشانم داد و گفت: نگاه کن! من همیشه وقتی این پرنده های تنها رو می بینم یاد خودم می افتم..
این را که گفت نگاهمان قفل شد روی بال زدن های پرنده ی تنها و تا چند دقیقه هیچ کدام چیزی نگفتیم. خب واقعیتش این است که قرار نبود رمانتیک بازی دربیاوریم.
+صدیقه حسینی
همیشه چه برای مشکلات خودم و چه برای دیگران دنبال راه حل گشتم و کسی رو که بیشتر از 5 دقیقه برای مواجهه با یه بحران دنبال همدلی گشته درک نکردم!
به نظر شما کسی که دائماً تجربه های زندگی شو به اشتراک میذاره (حالا در هر رسانه اجتماعی که داره) میتونه اون لحظاتو کامل تجربه کنه؟
اون زمینه سازی و برنامه ریزی با فکر و هدف به روز رسانی شبکه های اجتماعی (با عکس گرفتن در لحظه یا پیش نویس های ذهنی برای نوشتن در آینده)، جدا از اینکه یه نیاز ناسالم به نظر میرسه، نشونه ی کافی نبودن لحظه (با همه ی متعلقاتش) نیست؟
پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز
برای آن جواب ننوشتم. ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه
بنویسم. حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم
نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون
سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم
رسید. در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی
و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام. من اگر
تلاش می کنم تا از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای دیدن
دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه. من معتقدم که
زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی
زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و
سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد. من می خواهم
زندگی ام بگذرد. من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد
برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم. پرویز حرفهای من نباید تو را
ناراحت کند. امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم. نمی دانم چرا
فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح
مرا هیچ چیز جبران نمی کند. مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال
جواهر می گردم. پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم
های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط
گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده
کند. کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی
خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم.
آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم. من در زندگی دنبال فریب تازه ای می
گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم. من خیلی تنها هستم
امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم. حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت
می کنم. ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می
ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای
مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی
مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود
زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود
استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
+از نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
کوچکتر که بودم هر وقت از کسی شکایت می کردم و میگفتم ببین فلانی در حقم چه کرد و چه گفت و
چرا اصلا من نباید مقابله به مثل کنم و چرا نباید به رویش بیاورم و چرا
باید از من انتظار برود که سکوت کنم و از کنارش رد شوم، مادرم می گفت: تو
خوبِ خودت را باش. بدِ باقی را ول کن.
الان در اینجای زندگی، از خیلی
چیزها مطمئن نیستم و به خیلی چیزها ایمان ندارم. اما این یک قلم را به یقین
می دانم که وقتی دست دوستی به کسی دادم، به تمامی بوده. وقتی هم از کسی
بریدم که چیزی باقی نمانده بود. در تمامی بودنها، به تمامی بوده ام و هرگز
جایی و کنار دوستی و رفاقت، نصفه نیمه نبودم و همچنان نصفه نیمه بودن را
برنتابیدم. اگر کسی را دوست داشتم از ته قلبم بوده. خوشبختی دوستم را از ته
قلبم جشن گرفته ام و برای غمش با جان غمگین شده ام. خیلی هاشان حتی شاید
خبر ندارند که وقتی آن طرف از دلشکستگی و شکست و خاموشی حرف زده اند، این
طرف من چنان اندوهگین شده ام انگار که داستانشان بر سر خودم رفته. همینطور
وقتی برای مدتی طولانی نصفه نیمگی دیده ام، تاب نیاورده ام و همه چیز را رها کرده ام.
وقتی همه خوب ِخودت را کف دستت می گیری، شایسته نیست که با ول نکردن بد، تاوان بدهی.
حزنی در درونم هست
پیدا و پنهان
یک غریبه گی
تازه فهمیدم که یا من زیادی ام
یا که در این شهر کسی کم است..
{ جان یوجل }
+به این سن و سال رسیده و هنوز بست فرندشو پیدا نکرده..
به طرز خنده دار و غیرقابل باوری من این شکلی بودم و خب هستم هنوز، تا حدودی..
Little Miss Sunshine/2006
اینکه چقدر و با چه کیفیتی وقت میذاری برای یک نفر صادقانه ترین شکل ابراز علاقه است..