ز خود هر چند بگریزم همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتابِ ساکنی دارم!
{ واعظ قزوینی }
Donnie Darko 2001 Richard Kelly Drama/Fantasy 2h 13m 8/10IMDb
- ۱۱ نظر
- ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۲
ز خود هر چند بگریزم همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتابِ ساکنی دارم!
{ واعظ قزوینی }
Donnie Darko 2001 Richard Kelly Drama/Fantasy 2h 13m 8/10IMDb
بیا درباره فلسفه حرف نزنیم، رهایش کن، ژان.
یک خروار کلمه، یک خروار کاغذ، چه کسی حالش را دارد.
درباره فاصله گرفتنم از خودم حقیقت را به تو گفته ام.
دیگر ول کرده ام نگرانی برای این زندگی بد ترکیب را
که نه بهتر است و نه بدتر از تراژدی های معمول بشری.
بیشتر از سی سال است که زیر بار مشاجراتمان بوده ایم
مثل همین حالا، در جزیره ای زیر آسمان های حاره.
از رگبار فرار می کنیم، یک دقیقه بعد، باز هم خورشید تابان
و من منگ می شوم، گیج می شوم از عطر زمردین برگ ها.
ما زیر کف های روی موج، زیر آب می رویم
ما تا آن دورها شنا می کنیم، تا جایی که افق پیچاپیچ بوته موز است،
با آسیاب های کوچک نخل
و من متهمم: که برای کار بزرگ عمرم قدمی بر نمی دارم،
که از خودم به اندازه کافی انتظار ندارم،
که می توانستم از کارل یاسپرس یاد بگیرم،
که نگاه تحقیر آمیزم به اندیشه های این عصر بی پایه تر شده.
من روی موج تاب می خورم و به ابرهای سفید نگاه می کنم.
حق با توست، ژان..
من نمی دانم چطور غمِ رستگاریِ روحم را داشته باشم.
بعضی ها طلبیده اند؛ آدم های دیگر به همان خوبی که می توانند کارشان را پیش می برند.
قبول دارم، چیزی که سرم آمده، منصفانه است.
من به وجاهت پیران دانا تظاهر نمی کنم.
نمی شود با کلمات ترجمه اش کرد، من خانه ام را همینی برگزیدم که اکنون هم هست.
در همین چیزهای این دنیا، که وجود دارند، و به همین دلیل هم شادمانمان می کنند:
برهنگی زنان در ساحل، مخروط مسی رنگ سینه هایشان،
درخت چنار، بوته های زرد، سوسن سرخ، که می بلعمشان
با چشم هایم، لب هایم، زبانم، آب آناناس، آب آلوهای ترش،
رام با یخ و شیره، ارکیده های بلند
در جنگل باران خیز، جایی که درخت ها بر پاهای دراز ریشه هایشان ایستاده اند.
می گویی مرگ تو و من نزدیکتر و نزدیکتر می شود
ما عذاب برده ایم و این زمین مسکین کافیمان نبوده است.
خاک سیاه کبود باغ های سبزیجات
همینجا خواهد بود، چه نگاهشان کنیم، چه نه.
دریا، مثل امروز، از اعماقش نفس بر خواهد کشید.
من، به کوچک شدن، ناپدید می شوم در بیکران، آزادتر و آزادتر.
{ چسلاو میلوش }
In the very last scene of Papillon (1973)
این بیت مشهور و زیبای سعدی را لابد شنیده اید و احتمالا بارها آن را متناسب با لحظه ها و حال و هوای زندگی خود در موقعیت های مختلف یافته و زمزمه کرده اید. اساسا مهمترین ویژگی یک شعر خوب، همین ویژگی و قابلیت زمزمه گری آن است. شعر خوب، شعری است که بتوان آن را زمزمه کرد، و با این زمزمه به شناخت روشن تری از جهان درون و آنچه در اطراف و عالم پیرامون او می گذرد، دست یافت.
از همین رهگذر است که شعر، راهی به سوی شناخت را فراهم می آورد و از آن مهم تر با خلق و بسط آرامش ناشی از هماهنگیِ آهنگین و موسیقایی اش، کارکردی تسلّابخش و درمانگرانه مییابد و واجد سویه ها و ابعاد روان شناختی میشود. به عبارتی، جان مان را سبک بال و تازه، و حال ما را خوب و خوش می کند؛ آیینه ای می شود تا در آن آینه به تصویر نیکوتر و شفافتری از خویش و دیگری، با ابهام و تیرگی و پریشانی و آشفتگی کمتری دست یابیم.
این پرسش که یک شعر خوب بایستی واجد چه عناصر و ویژگی های فنّی، عاطفی و زیبایی شناختی باشد تا سزاوار ترنّم و ترانه و آواز و زمزمه شود به عوامل مختلفی بستگی دارد که پرداختن به آن ها مجال دیگری می طلبد اما بی شک در این میان، موسیقی در گسترده ترین تلقی و شامل ترین نگاه، حرف اول را می زند و نقش نخست را بر عهده دارد.
برگردیم به بیت زیبای سعدی. وجود حاضرِ غایب! چه تعبیر شگفت و چه تصویر متناقض نمای زیبا و دقیق و درستی! وجودی که هم حاضر است و هم غایب! در واقع وجودی که به ظاهر حاضر است و در معنا غائب. جسم اینجاست اما جان جای دیگری است. این اولین درسی است که به عنوان تظاهر می آموزیم، تظاهر به حضور داشتن در جایی که نیستیم. چه دوگانگی و شکاف هولناکی!
هرچه این فاصله و انشقاق کمتر شود به نظر می رسد به تجربه آنچه اصطلاحا "خوشبختی" خوانده میشود، نزدیک تریم. در این تلقی، خوشبختی همان "حضور قلب" تام و تمام داشتن است. درست مثل وقتی که چون کودکان مشغول بازی هستیم. در بازی، انشقاق بین جسم و جان به کمترین حد خود میرسد. از همین روست که بازی وجود ما را غرق لذت و سرشار از شادی میسازد.
هنر نیز همچون عشق و بازی و مستی و نیایش، کارکرد اصلی اش این است که روح را به جسم باز گرداند و فاصله این دو را به صفر برساند. بیجهت نیست که مولانا خطاب به مطرب مجلس سماع خود میفرماید: مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن!
موسیقی، که از شریف ترین و عالی ترین هنرهاست، روح را به جسم و شاید هم جسم را به روح باز میگرداند و شکاف میان آن دو را از میان بر میدارد. بگذارید سخن آخر را از زبان "کریستین بوبن" دوستداشتنی بشنویم:
"به اعتقاد من، هنرمند یعنی همین؛ کسی که جسمش در یک جا و روحش در جایی دیگر است و تمام تلاشش این است که فضای خالی این دو را با کشیدن نقاشی، یا نوشتن با جوهر، و حتی سکوت پُر کند؛ بنابراین همه ی ما هنرمندیم و از هنر زندگی کردن بهره مندیم، با این فرق که میزان به کارگیری ذوق و اشتیاق، در افراد مختلف متفاوت است؛ ذوق و اشتیاقی که همان مفهوم عشق را داراست."
+ایرج رضایی
مرا به رقص می آورد و به من میشنواند
کلماتی که مانندشان کلماتی نیست
میگیردم از زیر کتفهایم و تا نشستِ ابرها مرا به پرواز در می آورد.
باران سیاه در چشمانم میبارد؛ رگبار، چه رگباری...
با خود میبردم، میبردم تا عصر ایوانهای پُر گل
و من در دستانش کودکیام،
پری هستم که نسیم میبرد.
برایم هفت ماه میآورد و سبدی از غزل
هدیهاش خورشید، هدیهاش تابستان و گروه پرستوها
میگوید بهترینش منم،
برابرم با هزاران هزار ستاره
که من گنجم و از من زیباتر ندیده در تمام نگارهها...
از شیداییِ آنچه میگویدم، رقصگه و رقص را میفراموشم
کلماتش تاریخم را دگرگون میکند، به آنی از من زن میسازد
از خیال کاخی میسازدم،
که جز به آنی ساکنش نیستم
برمیگردم،
برمیگردم به میز تحریرم،
هیچ با من نیست،
جز کلمات...
{ نزار قربانی }
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود
و
به شد!
{ طالب آملی }
هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلاً همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میانِ آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند ـ
شاید درون دَری چرخان
زمانی روبهروی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفتهاید» در گوشیِ تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر میدانستند که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دستِ اتفاق بودهاند.
هنوز کاملاً آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلوِ راهشان را میگرفت
و خندهٔ شیطانیاش را فرومیخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سالِ پیش
یا سهشنبهٔ گذشته
برگِ درختی از شانهٔ یکیشان
به شانهٔ دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یکشب هر دو یکخواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهای ست
و کتابِ حوادث
همیشه از نیمهٔ آن باز میشود.
{ ویسواوا شیمبورسکا }
Movies
Alfred Hitchcock
Pedro Almodóvar
Serials
Dark German thriller series 8.8/10IMDb Season 1
The Marvelous Mrs. Maisel American comedy series 9/10IMDb Season 1
House of Cards American web television series 9/10 · IMDb Season 5
The Story of God with Morgan Freeman American television series 8.1/10IMDb Season 1
Music
MONO
Coldplay
BBC Radio 2: Your Hundred Best Tunesِ - CD3 Vocal Classics
Books
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
{ قیصر امین پور }
خیلی کم اتفاق می افته که با کسی چند ساعت صحبت کنی اما تصور کنی فقط چند دقیقه گذشته. فکر میکنم اگه وقت بود حتی چند ساعت دیگه هم حرف میزدیم! (البته محیطی که توش قرار داشتیم هم موثر بود) اولین بار بود که با کسی هم حرف مشترک داشتم و هم از مصاحبت باهاش لذت میبردم. چطور بگم. راحت بودم. انگار داشتم با خودم وقت میگذروندم!
معاشرت با بعضی ها ممکنه مفید باشه اما برای هم نشینی باهاشون مجبوری که به خودت فشار بیاری تا بالاتر به نظر بیای و همردیف اونها جلوه کنی (نه فقط به خاطر این که در سطوح متفاوتی قرار دارین، اونها با نوع رفتارشون مجبورت میکنند) یا گاهی برای لذت بردن کنار بعضی از آدمها مجبوری خودتو پایین تر از چیزی که هستی بیاری تا همرنگ و همراه اون جماعت باشی تا بهت خوش بگذره و عجیب هم جلوه نکنی. اما تو این موقعیت اصلا مجبور به هیچکدوم از اینها نبودم. وقتی جدا شدیم برام عجیب بود که چقدر گرم صحبت بودیم که حتی بعد از یه روز نسبتاً سخت، هیچ کدوم از علائم طبیعی فیزیکی حاصل از خستگی برام ظاهر نشد..و فکر میکنم هیچکدوممون حتی یکبار هم سراغ تلفن هامون نرفتیم..
قبل از دیدنش یه مقدار استرس داشتم (به خاطر اختلال اضطراب اجتماعی خفیفی که دارم) ولی حس میکنم خیلی زود کانکت شدیم. خیلی ساده و بی آلایش و شفاف بود. یه ترکیب قشنگی از راحتی و وقار تو رفتارش وجود داشت که خیلی دوست داشتم. چیزی که به نظرم امروز خیلی نایابه.
و از همه مهم تر این که خودش بود..شدیداً خودش بود. من با خودم فاصله دارم. حالت طبیعی اینه که اون چیزی که هستیم با اون چیزی که نشون میدیم مطابقت و هردوی اینها با اون چیزی که میخوایم باشیم فاصله کمی داشته باشه. من اما اون چیزی که نمایش میدم با اون چیزی که میخوام باشم، نزدیکه و هردوی اونها با چیزی که هستم فاصله داره..و خب این خوب نیست و در اولین برخورد رو در رو هم قابل تشخیصه.
یکی از جالب ترین چیزایی که توش دیدم توجه آگاهانه ای بود که به روحیه اش داشت. از چیزهایی که میدونست ممکنه حالشو بد کنن فاصله میگرفت و این فاصله گرفتن آگاهانه و خودخواسته بود. به نظر منم هیچ چیز ارزش اینو نداره که حالت بد باشه. (البته این موضوع جای بحث داره. درگیر یه سری از موضوعات شدن آدمو ناراحت و غمگین یا افسرده میکنه همچنان که عمیق تر) ولی مهم ترین چیز اینه که آدم متوجه باشه و تشخیص بده که بهترین تصمیم ممکن براش چیه توی یه برهه مشخص. و هر انتخابی که میکنه آگاهانه و از سر فکر باشه باشه (خودم رو که نگاه میکنم دنباله رو بودم در بیشتر زندگیم. فقط رفتن راه مرسومی که جامعه در مقابلت میذاره غلط نیست. تقلید از اقلیت ِ هرچند آگاه و روشنفکر و متفاوت، هم میتونه انتخاب اصیلی نباشه)
به نظرم ارتباط ها هم مثل بچه ها نیاز به وقت گذاشتن و شکل دادن در طول زمان دارند. و خب تماشای رشدشون هم ذوق داره.
دیروز، روز خیلی خوبی بود. همیشه تو خاطرم میمونه.
+و ترانه ای که یادم نمی اومد :)
غم انگیز است اگر نیم دیگر زندگی را برایت تعریف کنم
آنکه آلبوم تمبر دارد
نامه ای نمی فرستد برای محبوبش..
آنکه عاشق داستانهای جنایی ست
کارمندی بازنشسته و شهروندی آرام است
که هیچگاه تفنگی را به دریا پرتاب نکرده است..
آنکس که همیشه به ایستگاه قطار میرود
تنها چمدانی را از خانه بیرون می آورد
و هرشب به خانه برمیگرداند..
آنکه آزادی را فریاد میزند
راننده ای است
که گروه 5 نفره اش را در تاکسی تشکیل میدهد
آنکه گلوله خورده است
بازیگر فیلمهای اکشن است
و تنها باید گریم اش را پاک کند..
چاقوهای آشپرخانه
به درد پوست کندن پیاز هم نمیخورند..
و دوست قدیمی..
حتی به در این نمیخورد
که با او چای عصرانه بخوری!
کلمه ها
کلمه ها همه از ممیزی گذشته اند
همه چیز ساده تر از آن است که فکر میکنی
هرکس جوری میمیرد
بعضی در خواب
ماهی بارها روی خاک تقلا میکند
و گلدان پس از دو هفته تشنگی
از خانه بیرون ریخته میشود
اما خوشبختی؟
عکس بی دلیلی ست که در آن انسان ها به هم لبخند میزنند
قطاری ست که هر پنجره اش برای دستی تکان میخورد
و بسته ی سیگار ارزانی
که یک سربازخانه آن را میکشند..
+رسول پیره | کلیدها
از آمدنم هیچ معلوم نشد..(یک نمای الکی، یک نقاب الکی!) این جان نزارم
هیچ پالوده نشد...(یک فضای الکی ، یک فضای الکی!) از سطح خرافه این زبانم
نگذشت..(یک صدای الکی، یک صدای الکی!) گل یافته شد، به دست من پوچ نشد..(یک هوای الکی، یک هوای الکی!)
از آمدن و رفتن ما سودی کو..(یک هبوط الکی، یک سقوط الکی!) دردا و ندامتا
که تا چشم زدیم، مأمور که گرفت ما را، بابا خیط نشد به خدا..(به خدای الکی، یک به خدای الکی!) خر از سر شحنه یک نمد ساخت ولی..(یک کلای الکی،
یک کلای الکی!) سرتاسر صحنه آش نذری بود..(نیت های الکی، نیت های
الکی!) یک هفته به من مرخصی میدی؟..(لذتای الکی، لذت های الکی!)
وای دهه ی چهل خیلی باحال..(نوستالژیای الکی، تالژیای الکی!) ایام قدیم مردونگی بود.. (هیبتای
الکی، هیکلای الکی!) وقتی بچه بودیم نونه خونگی بود.. (مزه های الکی،
مزه های الکی!) مردا حالا دیگه فقط سبیلشو دارن.. (سبیلای الکی، سبیلای
الکی!) تا حالا جمع روشنفکرا رفتی؟.. (روشنفکرای الکی، چهره های
الکی!)
تا حالا با رئیس وستینگ هاوس شام خوردی؟.. (لحظه های الکی، لحظه های
الکی!) تا حالا از کسی دل بردی؟ اوهو اوهو اهوم... (سرفه های الکی، سرفه
های الکی!) اونا با ما دشمنن ما خوبیم اونا بدن..(این غربیای الکی، این
شرقیای الکی..توهمای الکی، توهمای الکی!)
تا حالا تاریخ ایران قبل از اسلام رو خوندی؟..(دانش های الکی، دانشای الکی!) تا
حالا راجع به کوروش چیزی..؟(افتخارای الکی الکی، افتخارای الکی الکی!)
قدم زدن در زیر بارون..رو ماسه ها دراز کشیدن قدم زدن در زیر بارون..
رو ماسه ها دراز کشیدن اینا همه با اون صفا داشت..دنیای عشق ما چه ها
داشت (یک وفای الکی، یک صفای الکی!) من هرچی
میگم واسه خودته دختر..(ادعای الکی ، ادعای الکی!)
این چجور، این چجو
جفائیه که دیگه جفا نمی کنی؟! (زر زرای الکی، زر زرای الکی!)
تو نسبت به دیگران موفق تری..(نسبتای الکی، نسبت های الکی!) باید سعی
کنی از قافله عقب نمونی..(سبقتای الکی، سبقت های الکی!) باید سعی کنی همه چیرو ول کنی، بدوئی، بندازی، بدوئی تا انتها، بدوئی تا انتها،
انتها..(انتهای الکی، انتهای الکی)
انتها، انتها، انتها، انتها..
Movies
عباس کیارستمی
Serials
Taboo British television programme 8.6/10 IMDb Season 1
The Story of God with Morgan Freeman American television series 8.1/10IMDb Season 1
2 & Gravity Falls American animated series 8.9/10 IMDb Season 1
Music
Coldplay
BBC Radio 2: Your Hundred Best Tunesِ - CD3 Vocal Classics
Dalida
Books
زمان ممهور | آندری تارکوفسکی | قباد ویسی | 322 ص
توتم و تابو | زیگموند فروید | دکتر محمدعلی خدنجی | 234 ص فصل 1 و 2
خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص
سرشت و سرنوشت:سینمای کریشتف کیشلوفسکی |مونیکا مورر |مصطفی مستور| 146ص
دوستش داشتم | آنا گاوالدا | ناهید فروغان | 176 ص
Movies
- Akira Kurosawa
Serials
Big Little Lies American drama miniseries 8.7/10IMDb Season 1
Friends American sitcom 8.9/10IMDb Season 10
Music
BBC Radio 2: Your Hundred Best Tunesِ - CD2 Relexins Classics
Books
افسانه ی سیزیف | آلبر کامو | 200 ص
خشم و هیاهو | ویلیام فاکنر | صالح حسینی | 317 صفحه
همنام | جومپا لاهیری | امیر مهدی حقیقت | 360 صفحه
چشیدن طعم وقت ( از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر) | شفیعی کدکنی | 335 صفحه
تمرین نیروی حال | اکهارت تله | فرنا فرود | 109 صفحه
جنگ، چهرهی زنانه ندارد | سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ | عبدالمجید احمدی
تصویر دوریان گری | اسکار وایلد | 323 صفحه
خارج از برنامه
امید بازیافته |گزیده هایی از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی | بابک احمدی
هشت اثر دیگر از کریستین بوبن | سیدحبیب گوهری راد | 234 ص