از درون گرم و سرد من هنوز؟
هیچ میدانی چه تنها مانده ام؟
چون صدف در عمق دریا مانده ام...
هیچ میبینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مـــرگ را؟!
هیچ میبینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را
هیچ میبینی چه سبز است این درخت
شاخه ای میچینی از اشجار بخت؟
هیچ باران را تماشا میکنی
چشمه ساران را تماشا میکنی؟
میزنی دستی به گیتاری هنوز؟!
میدمد از پنجه ات باری هنوز؟
هیچ سازی در صدایت میخزد!
نقش پروازی ز پایت میخزد؟
هیچ میدانی زبان من چه بود؟
لحن این و لفظ آن من چه بود؟
گوییا بشکسته بالم در سخن!
شمع بی رنگ زوالم در بدن!
خسته ام از باور و ناباوری...
می نخواهم ارتفاع دیگری!
عمق تب دار زمینم آرزوست
یا شبی در مسلخ تاریک دوست!
رنگ تدبیر جهان من تویی
بـــرگ سبز استخوان من تویی
خواب میبینم هنوز از شانه ات
خانه میگیرم درون خانه ات
دردم از اندیشه ام بیدار تر
نفس حیوانی به چشمم خار تر
در جهان خون عیان میبینمت
اوج طغیان بیان میبینمت
من جهان را بر دو عالم داده ام
از درون خود جهانی زاده ام
این جهان جای زوال عشق نیست
جای حیوان در روال عشق نیست
جای تکمیل مضامیر صداست
جای ترویج حق آیینه است
گرچه دور از ذهن سبز خانهای
در جهان خویش جایت میدهم
من تو هستم، تو به جز من کیستی؟!
گرچه پنداری که در هستی کمم
نور را از قطره خون من مگیر
سینهام را خالی از ایمان مکن
هرچه عالم بود، آن را دیده ایم
زهد کاذب را ز طرح دل بران
از سیاهی آفتابی بافتم
بس که تابیدی به من مردم ز تب
ریشهها و پودها و تارها
فکر پرواز نود اندر صدیم
پس رها کن خویشتن را در صدا
در نهایت، جمله آغاز است عشق...
وآن جهان آکنده از گفتار من
خود دلیلم بر وجود آفتاب
این سخن هم انتهای کار نیست...
- ۱ نظر
- ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۱