خوشبینی بسیار خطرناک
مرد عینک را از روی چشمانش برداشت، کتاب را بست، به رو به رویش خیره شد و کمی بلندتر از یک گفتگوی درونی نجوا کرد: باید زودتر میخوندیمش.
زن ناخودآگاه و با کمی حواس پرتی و دلهره، انگار چیز مهمی را از دست داده باشد، پرسید: چیزی گفتی؟
+ گفتم کتاب خوبیه. باید زودتر میخوندیمش.
زن به تا کردن لباسهایش ادامه داد و چیزی نگفت. به پیشنهاد کتابهای مرد عادت کرده بود و اگرچه چیزی نمیگفت اما این موضوع خیلی وقت بود که دیگر جذابیتش را برایش از دست داده بود. حداقل در این لحظه دغدغههای مهمتری داشت.
مرد با کمی دلخوری که شاید ناشی از بی توجهی دور از انتظار مخاطبش بود ادامه داد: "از آلن دوباتن خوشم میاد، شکل منطقی بودنش رو دوست دارم. همجنس منطق خودمه، خیلی خوب میفهممش." و با دقت بیشتری به زن و بعد به کتاب و تصوراتش خیره شد.
زن با خودش فکر کرد که احتمالا تمام کسانی که آلندوباتن میخوانند چنین احساسی دارند، اما چیزی نگفت، و با بی تفاوتی به کارش ادامه داد.
مرد از جایش بلند شده بود و دور اتاق قدم میزد. دوباره کتاب را باز کرده بود. در حالیکه سعی میکرد صفحه خاصی را پیدا کند ادامه داد: به این قسمت گوش کن، هرچند بهتره خودت از اول بخونیش، اما گوش کن...
"زندگی ما شدیدا تحت تاثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم، ما موجوداتی هستیم عمیقا تحت تاثیر انتظارات و توقعات.
ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصورات ذهنی داریم که در ذهنمان لانه کرده و هرجا می رویم با ما هستند. چه بسا اصلا ندانیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظارمان تاثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. و چیزی که ما را خشمگین یا آزرده میکند، اهانت به انتظارمان است."
زن احساس کرد که دوباره در معرض کنایههای نقل قولی قرار گرفته است. مرد با استفاده از کتاب به شکل عامیانهای او را متوقع و پرانتظار خوانده بود. سعی کرد خشم و ناراحتی و نا امیدی را در چهرهاش نشان دهد...و چیزی نگوید. به جایش لباسهایی که تا کرده بود را روی هم گذاشت و آنها را در دستههای گوناگون، در قسمتهای مختلف بر روی تخت چید.
مرد که چند دقیقهای قسمتهایی از کتاب را بیصدا مرور کرده بود، دوباره صدایش را بلند کرد:
"در دورههای تاریک رابطه، تقریبا غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهی مشکل به طور کلی در خود روابط نهفته است. زیرا مسائل در ظاهر به گرد کسی تمرکز یافتهاند که با او هستیم، اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بیرغبت است...فکر میکنیم اینها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود وقتی گفتگوی کوتاهی درباره سخنرانی داشتیم. تا حدی هم به خاطر انحنای گردنش و لحن پرکرشمهاش به یک نتیجهگیری تاثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را میکشد!"
خیلی خوب شد! حالا به خیانت هم متهمش میکند. زن سعی کرد چشمغرهای به مرد برود اما روی او سمت دیگری بود. فکر کرد همیشه همین است. هر سمتی به جز سمت او....چقدر نا امید کننده.
بدون توجه به تحولات رخ داده، مرد با صدای گرفتهاش ادامه داد: "هیچکس به اندازه شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازه او امید نداریم. به همین دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینی بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است."
حالت صورت زن عوض نشده بود. میشنید اما گوش نمیداد. خیلی وقت بود که دنبال جواب یا راه حل نمیگشت. دلش چیزهای دیگری میخواست که بدست نیاورده بود. وسایل را بیحوصله اما به ترتیب از روی تخت برداشت و داخل چمدان قرار داد. لباسهایش را مرتب کرد، دستی به موهایش کشید، چمدان را برداشت، سری به سمت مرد تکان داد....و از در بیرون رفت.
مرد پس از اینکه در کاملا بسته شد، گفت: خدانگهدار.
- جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۴ ق.ظ
من اینو نفهمیدم. یعنی همینو فهمیدم که ظاهری. زن و شوهر تو یه خونه، مرد برای زنش کتاب می خونه. خب چه چیز عجیبی در این هست؟ بیشتر توضیح میدین؟