دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

 

این واضح‌ست که هر آدمی مرکز جهان خودش است. من مرکز جهان خودم هستم و تو  هم مرکز جهان خودت هستی. این منطقی و غیرقابل اجتناب است.

حالا اینکه کسی که مرکز جهان خودش است، به کس دیگری القا کند که نقطه پرگار وجود اوست، یعنی حرف بی‌خود زدن، یعنی از بازه ی منطق خارج شدن، یعنی رفتن به سراشیبی تند احساسات. یعنی سقوط ناگزیر رابطه و در نهایت شنیدن یا گفتن: "من برایت هیچی نیستم."

 

 

زِ تلخ گوییِ من عیشِ عالمی تلخ است
به بوسه‌ای چه شود گر مرا دهان بندی؟

 

 [صائب تبریزی ]

 

 

 

اتاق من همیشه سرد بوده.  وقتی احساس سرما می‌کنم، هیچ‌وقت لباس گرم‌تری نمی‌پوشم یا بخاری را بیشتر نمی‌کنم. فقط صبر می‌کنم. صبر می‌کنم تا به سرما عادت کنم.

وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند می‌کنم و دستم شروع به سوختن می‌کند، آن را رها نمی‌کنم. صبر می‌کنم، درد را تحمل می‌کنم و منتظر می‌مانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.

 

وقتی در تابستان‌های داغ برق می‌رود، به جای کلافه شدن تلاش می‌کنم گرم بودن، گرم شدن و عرق کردن را لمس و درک کنم.


در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که می‌توانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدم‌زنان پیموده‌ام. گاهی یک مسیر چند ساعته را پیاده رفته‌ام و به دیوانگی متهم شده‌ام، اما در پایان راه فقط پاهای خسته و پرتوانم را، بیشتر از گذشته، دوست داشته‌ام.

طرفدار ریاضت بیهوده یا آزار رساندن به خود نیستم. اما طرفدار پوست کلفت شدن، چرا. آن را یک جور دوراندیشی می‌بینم. یک عدم اعتماد منطقی به وجود آینده‌ای مطلوب و راحت.

و اما این روزها...به خاطر چیزهایی سرزنش می‌شوم که تقصیری در آن‌ها ندارم‌. این موضوع وقتی جایی برای فرار یا اعتراض یا حتی غر زدن‌ نداری، می‌تواند آزاردهنده یا غیرقابل تحمل باشد. اما من بدون زجر کشیدن آن‌ها را تحمل می‌کنم.  بخشی از این تحمل بالا را مدیون انتخاب‌های گذشته‌ام. ولی حالا کمی می‌ترسم. می‌ترسم که تحمل این رنج‌های روانی به غیر از بالا بردن ظرفیت و صبرم آثار دیگری هم بر روی وجودم داشته باشد. می‌ترسم که تاثیر سختی‌های روانی متفاوت از ریاضت‌های فیزیکی باشد. می‌ترسم از ندانسته‌هایم آسیب ببینم، می‌ترسم فرض‌ها و تعمیم‌هایم اشتباه باشد. راستش می‌ترسم تبدیل به آدمی شوم که نخواسته‌ام.

 

دلم می‌خواهد حرف بزنم یا بنویسم، اما تا شروع می‌کنم حوصله خودش را خیزکشان و شیرجه‌زنان از طبقه‌ی پنجم‌ام به بیرون پرت می‌کند. مشکل از کجاست؟ شرایط زندگی‌ام؟ تصورم از خودم؟ تکراری دانستن محتوا یا شیوا ندانستن نثر نوشته‌ها و راحت نبودنم با کلمات؟ هرچه که هست صدها پیش‌نویس روی دستم گذاشته، تشکیل شده تنها از یک یا چند کلمه که فقط برای خودم دارای معنی هستند. نیاز به ارتباط برقرار کردن دارم اما ارتباط را اتلاف‌گر بزرگ زمان می‌بینم. روز به روز به تعداد تناقض‌ها افزوده و از تعداد جواب‌های قطعی کاسته می‌شود. شبیه همیشه، بیرون از روابط انسانی‌ام.

 

برای پرنده ­ی در بند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه می‌اندیشد را بر زبان می‌راند.


برای گُل­های قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای دندان­های به هم‌ فشرده 
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو 
برا ی دهان­هایی که نمی‌خوانند
برای بوسه در مخفی­گاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای عقیده‌ای که پیگرد می‌شود
برای کتک خوردن­ها
برای آن‌ که مقاومت می‌کند
برای آنان که خود را مخفی می‌کنند 
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گام‌های تو که تعقیب­اش می‌کنند
برای شیوه‌ای که به تو حمله می‌کنند
برای پسرانی که از تو می‌کشند

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

برای سرزمین­های تصرف شده
برای خلق­هایی که به اسارت در آمدند
برای انسان­هایی که استثمار می‌شوند
برای آنانی که تحقیر می‌شوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالت‌خواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

من ترا می‌خوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا می‌خوانم زمانی که تیره‌گی چیره می‌شود
و زمانی که کسی مرا نمی‌بیند،
نام ترا بر دیوار شهرم می‌نویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نام­ها را
که از ترس هرگز بر زبان نمی‌آورم

 

من نام ترا می‌خوانم: آزادی!

 

 

{ اشتفان هرملین }

 

چیزی که می‌خوام بگم یه اتفاق خاص نیست که کسی اونو ندیده باشه ولی شاید با یه نمونه بهتر بشه بهش پرداخت. اون مثال ملموس رو میخوام از فصل اول سریال True Detective بزنم.

برای اونهایی که ندیدن خلاصه ماجرا اینه که یکی از دوتا کارآگاه اصلی‌این سریال مردی هست به نام مارتی که یه پلیس معمولی تو دایره جناییه. تو یکی از قسمت‌ها در حالیکه دوربین زن زیبای نیمه برهنه‌اش رو (که تازه از خواب بیدارشده) دنبال می‌کنه به خود مارتی می‌رسه که با لباس کار روی صندلی داخل پذیرایی خوابش برده!

حدس اول زن و خب تماشاگر اینه که به خاطر سنگینی کار و دیر برگشتن به خونه‌ست ولی در آینده اتفاق‌های دیگه‌ای هم رخ میده.

می‌بینیم که مارتی با یه زن دیگه می‌خوابه و همسرش بعد از اینکه متوجه قضیه میشه وسایلشو جمع میکنه، دست بچه‌ها رو میگیره و ترکش میکنه. ولی در نهایت مارتی بعد از اظهار پشیمانی و کلی خواهش و تمنا، برش میگردونه!

همین اتفاق چند سال دیگه تکرار میشه ولی اینبار دیگه زنش حاضر به برگشتن نیست و اتفاقا یه جور دیگه ای هم حالش رو جا میاره که قبلا تو یه پست گفتم.

اما سوالی که همیشه برای من پیش اومده اینه که... چرا چنین آدم‌هایی ازدواج می‌کنند؟ واضحه که مارتی چیزهای دیگه‌ای از این بخش زندگیش (S^e^x life) می‌خواد ولی کلا یه راه دیگه ای رو انتخاب کرده!

متوجه مزایای ازدواج هستم (اینکه جامعه تازه تو رو به رسمیت میشناسه و برای آدم‌هایی که بچه میخوان راه معقول‌تریه و...) اما این موضوع هم باز در همه جوامع صدق نمی‌کنه و در نقاطی از دنیا این مزایا تنها در انحصار ازدواج رسمی نیست.

همینطور متوجه خامی ِ ناشی از شناخت ضعیف آدم‌ها از خودشون و نیازهاشون در سنین جوانی هم هستم، که به تصمیم اشتباه ازدواج در اون سن ختم میشه. و تمام پایبندی‌ها و تاوان‌های جدایی که در پی‌اش میاد. ولی این قضیه رو ما گاها در آدم‌های باهوش و مستقل ِ میان‌سال هم می‌بینیم.

پس داستان چیه؟ چرا آدمی که نیازهای دیگه‌ای داره و لذت رو به شکل دیگه‌ای میشناسه وارد تعهد میشه و بعد خیانت می‌کنه؟

آیا همه اینها فقط ناشی از یه خودفریبی و دیگرفریبی ساده‌ست (درباره این که میشه دو زندگی موازی در کنار هم داشت؟)

درباره حرص ِ داشتن ِ همه چیز در کنار همه؟

یا اینکه داشتن "همه چیز در یکجا" برای انسان یه نیاز واقعیه ولی جامعه و سنت‌ها (با همه ی شرطی‌سازی‌هاشون) آدم‌ها رو به شکلی پرورش میدن که این اجازه رو به مابقی ندن؟

یا این مسئله فقط از تفاوت میان آدم‌ها نشات می‌گیره و اگه همه به خوبی و به شکل صادقانه خودشون و خواسته‌هاشونو بشناسند دیگه مسئله‌ای در میان نخواهد بود؟ داستان چیه واقعا؟

 

 

یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون...مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.

فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک می‌کنه، پس تو هم باید اینکارو بکنی.

 

 

 

 

+ وقت تماشا کردنش به بازسازی‌ش فکر می‌کردم. این فکر می‌تونه دو معنی داشته باشه:

1. اونقدر ایده جذابه که تو رو به از نو ساختنش ترغیب می‌کنه.

و 2. اینکه پرداخت اونقدر کامل نیست که ارضا بشی. انگار چیزی کمه. اما خرده نمی‌گیرم. با این بودجه کم، و محدودیت‌های سینمای ایران، چیزی کم نداشت. شاخص ترین بود، از بین آثاری که تونستم امسال در هنر و تجربه تماشا کنم.

 

++ (یادم باشه بعدها اثیری، بازجویی یک جنایت و شیفته رو از همین کارگردان ببینم.)

 

 

ز خود هر چند بگریزم همان در بند خود باشم

رم آهوی تصویرم، شتابِ ساکنی دارم!


{ واعظ قزوینی }

 

 

Donnie Darko 2001  Richard Kelly Drama/Fantasy 2h 13m 8/10IMDb

 

+ { Gary Jules - Mad World }

 

تقریبا 6 سال گذشت از روزی که وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم. مدت کوتاهی در پرشین‌بلاگ، دو سال در بلاگفا و چهارسال در بیان.

 

در این مدت هیچ‌وقت وبلاگم رو حذف نکردم. هیچ‌وقت پستی رو جز به دلیل کیفیت پایینی که داشت (و من بعدها متوجهش شدم) پاک نکردم یا تغییر ندادم.

[به جز در اوایل ظهور :)) ] همیشه سعی کردم برای چشم‌ها و گوش‌ها و ذهن‌هایی که گاهی به این مکان سرک می‌کشند ارزش قائل باشم، حرف بیهوده‌ای نزنم و محتوای ضعیف و غیرماندگاری رو منتشر نکنم.

 

اما مدت‌هاست فکر می‌کنم یکی از ضعف‌های بزرگ "دچآر باید بود" آشفتگی و مشخص نبودن ژانره. احتمالا وقتی وارد اینجا می‌شید، نمی‌دونید قراره با چی مواجه بشید. ملغمه‌ای از ادبیات و فلسفه و روانشناسی و سینما و...مخلوطی از نوشته‌های خودم و دیگران. هرکدوم از این‌ها می‌تونه یک ضعف مهم تلقی بشه (و خواهد شد. هرچند من هم همیشه دلایل خودم رو داشتم.)

 

از نگاه من، برای جستجوی جواب، تو باید به شکل گریزناپذیری به تمامی حوزه‌ها بپردازی. اگر فرض کنیم پاسخی وجود داره، به نظر من اون جواب در مرکز یک دایره قرار گرفته. دایره‌ای که محیطش با علم، فلسفه، عرفان، تاریخ، ادبیات، هنر و... پوشیده شده. شاید هیجان‌انگیزترین کار پیوند بین تمامی این‌ها باشه. قطری که از یک طرف محیط به مرکز کشیده می‌شه و به سمت دیگه ادامه پیدا می‌کنه...کاری که من در تمام این سال‌ها انجامش دادم (البته نه به شکل ایده‌آل و حتی خوب) و احتمالا در تمامی سال‌های پیش‌ رو، با کیفیت بهتری ادامه‌ش خواهم داد.

 

در مورد دلیل بازنشر حرف‌های دیگران هم،‌ به جای اینکه خودم بنویسم، پیش از این صحبت کردم. خلاصه‌اش اینکه، همه‌چیز پیش از این گفته شده و فقط کافیه بگردی تا تمام افکار (به خیال خودت تازه‌ای رو که در سر داری) در نوشته‌های دیگران پیدا کنی. اگر پیدا نمی‌کنی، دلیل ساده‌ای داره. اینکه به اندازه کافی نگشته‌ای و نخوانده‌ای!

بقیه اش بازی با کلماته و میل بی‌پایان انسان به ابراز وجود و بیان خود. (چه کار عبثی)

 

جمع بندی تمامی این حرف های پراکنده و بی‌اهمیت قراره به این نقطه برسه که تغییر روندی در اینجا رخ داده و ادامه خواهد داشت. بعد از خوندن این نوشته از رولف دوبلی جرقه ای در ذهنم زده شد برای اعمال تغییراتی در شکل کتابخوانیم. فکر می‌کنم از این به بعد "دچآر باید بود" قسمتی از این پروژه دگرگونی باشه.

تکه‌های خوب کتاب‌ها، صحبت راجع به نویسنده‌ها و مجموعه آثارشون، نقد و بررسی کتاب‌ها و البته بازنشر شعرهای محبوبم، محتواهایی خواهند بود که در اینجا باهاشون مواجه خواهید شد. "حرف‌های دیگران" و نوشته‌‌های خودم هم در جهتی مرتبط با موضوعات کتاب‌ها خواهند بود.

 

اما در مورد بخش فیلم‌ها و سریال‌ها (و تمامی چیزهایی که به اون‌ ها مربوط هستند.) خیلی دوست دارم یک وبسایت یا وبلاگ سینمایی مستقل داشته باشم. ایده‌ها و محتوای خوبی هم در اختیار دارم. اما فعلا امکان اجرایی کردنشون برای خودم وجود نداره. نیاز به همکاری دارم که بار فنی و اجرایی این مسئله رو از دوشم برداره. امیدوارم یک روز اتفاق بیفته.

 

در مورد میل (بی‌پایان انسان‌ها و من) به ابراز وجود و بیان خود هم. فکر می‌کنم در آینده‌ای نزدیک یا دور وبلاگ دیگه‌ای خواهم داشت که فقط شامل نوشته های شخصی باشه. هنوز در مورد فضا و اینکه با اسم خودم بنویسم یا نه تصمیم نگرفتم. تفاوت واضح اینجاست که شما مثلا اگه در بلاگ‌اسپات و با اسم مستعار بنویسید آزادی زیادی خواهید داشت و خودسانسور اجتماعی یا سیاسی یا خطری درباره مسدود شدن تهدیدتون نمی‌کنه. اما از طرفی اسم واقعی به وبلاگ و نوشته‌های تو هویت می‌ده و امکان تاثیرگذاری و روابط واقعی رو میسر می‌کنه.

اما در هر صورت دوست ندارم با پیش فرض‌ها و ذهنیت‌های فعلی خونده بشم و آدرسش رو به کسی نخواهم داد. یک شروع تازه ی بی‌اهمیت.

 

 

تجربه‌های حرفه‌ای من گواه بر این هستند که اساسی‌ترین مشکل مردم در نیمه سده بیستم، تهی بودن آن‌ها است. ممکن است تعجب‌آور به نظر برسد. اما تعمق در شکایت‌های مردم از نداشتن استقلال فکر و ناتوانی‌شان به تصمیم‌گیری در حل مسائل و گرفتاری‌های خود نشان می‌دهد که مشکل اصلی و زیربنایی آن‌ها نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. در طوفان‌های کوچک و بزرگ زندگی خود را بی‌قدرت و چون کشتی بی‌لنگر دست‌خوش موج و طوفان احساس می‌کنند، خویشتن را تهی و فاقد تکیه‌گاه درونی می‌بینند.

 

مشکلاتی که آن‌ها را به کمک خواستن از روانشناس می‌کشاند مسائلی‌ست نظیر روابط عاطفی گسسته، نقشه‌های شکست‌خورده در زندگی زناشویی و ناراضی بودن از ازدواج‌شان. اما هنوز صحبت زیادی نکرده‌اند که معلوم می‌شود از معشوق یا شریک زندگی‌شان انتظار برآوردن یک کمبود و پر کردن جایی خالی در زندگی‌شان را دارند. شکایت‌شان از این است که معشوق، قادر به پر کردن خلایی که در خود حس می‌کنند نیست. 

 

بیشتر اشخاص می‌توانند به سادگی از آنچه که باید بخواهند صحبت کنند، اما وقتی پای علائق شخصی به میان آید نمی‌دانند که واقعا خودشان چه می‌خواهند. تا بیست سال پیش هدف‌های القایی که از خود شخص نبود جدی تلقی می‌شد، اما حالا بیشتر مردم ضمن شکایت‌هایی که از وضع و حال خود دارند، متوجه می‌شوند که پدر و مادر یا جامعه چنان انتظاری از آنان نداشته‌اند! و پدر و مادرشان، لااقل به زبان، آنان را در گرفتن تصمیم برای آینده خود آزاد گذاشته‌اند.

 

با این وجود آن‌ها به جای علائق‌شان به سمت آنچه که باید بخواهند رفتند و می‌روند. با اینکه اعتقاد و احساسی به درستی و ارزش این هدف‌ها ندارند و آن‌ها را برطرف‌کننده دلهره‌ها و اضطراب‌های شخصی خود نمی‌بینند. خود را نمونه و مصداق حرف آن کسی می‌دارند که درباره‌ی خود گفته بود: " من مجموعه آیینه‌هایی هستم که انتظارات دیگران را از من نشان می‌دهد."

 

+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سیدمهدی ثریا

 

 

در زمان ما، مانند هر زمان دیگر، ناراحتی‌هایی که مردم از آن سخن می‌گویند ناشادبودن، عدم توانایی تصمیم درباره ازدواج و جدایی یا انتخاب شغل است. همینطور یاس عمومی در پیدا کردن معنایی برای زندگی و مسائلی نظیر این. اما این‌ها تنها نشانه‌هایی از ناراحتی‌ها هستند. زیربنای این ناراحتی‌ها و آنچه باعث یاس عمومی در پیدا کردن معنی برای زندگی می‌شود چیست؟

در آغاز سده بیست رایج‌ترین علت ناراحتی‌ها همان بود که زیگموند فروید به درستی به آن اشاره کرد. مشکل مردم در پذیرفتن جنبه غریزی حیات انسان و واقعیت جنسی زندگی‌ او. همین مشکل موجب تضاد متقابل خواست‌های جنسی و محرمات اجتماعی مردم شده بود.

در سال‌های بعد (۱۹۲۰) اوتورنک (روانکاو اتریشی) نوشت که ریشه ناراحتی‌های روانی مردم احساس گناه، حقارت و بی‌کفایتی‌ست.

در سال ۱۹۳۰ علت اساسی ناراحتی‌های عمومی تغییر جهت داد و چنان که کارن هورنای (روانکاو آلمانی) بیان کرده بود به دشمنی بین افراد و گروه‌ها و رقابت آن‌ها برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط می‌شد‌.

اکنون ریشه اصلی مشکلات روانی ما در دهه‌های میانی سده بیستم چه می‌تواند باشد؟

 

+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص

 


یکی برای یافتن خویش و دیگری برای گم کردن خویش رو به همسایه می‌آورد. عشق ِ بد تو به خودت، تو را در انزوا و تنهایی زندانی می‌کند. (نیچه)


+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص


[ کی‌ یرکگور می‌گوید: اقدام به هر عملی دلهره می‌آفریند، اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است...و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.] 


نکته نخست این است که انزوا و تنهایی می‌تواند زندان باشد، همانطور که گم کردن خود در دیگری. نمونه‌هایی از عشق ِ بد به خود یا دیگری. 

اما آیا یافتن خویشتن با اقدامات جدی، خیر مطلق است؟ آیا ممکن نیست انفعال نسبی یا انزوا و تنهایی یا گم کردن خویشتن در دیگری، در موقعیت‌هایی بهتر یا بهینه‌تر باشد از آگاهی به خویشتن؟


نکته یا پرسش دوم. عشق ِ بد تو به خودت، چه صورت‌ها یا پیامدهای دیگری دارد یا می‌تواند داشته باشد؟



ژوپیتر: به من نگاه کن. به تو گفتم که تو همسان منی، هر دوی ما نظم را برقرار می کنیم، تو در آرگوس، من در آسمان‌ها. و یک راز بر قلب های ما سنگینی می‌کند.
اژیست: من رازی ندارم.

ژوپیتر: چرا، همان راز من، راز دردناک خدایان و فرمانروایان: این که انسان ها آزادند، آن ها آزادند اژیست، تو این را می‌دانی و آن ها نمی‌دانند.

اژیست: افسوس!
ژوپیتر: اژیست، مخلوق و برادر فانی من، به نام این نظم که هر دوی ما خدمتگزار آن هستیم، به تو امر می‌کنم: اورست و خواهرش را بازداشت کن.

اژیست: آیا این قدر خطرناکند؟
ژوپیتر: اورست می‌داند که آزاد است.

اژیست: او می‌داند که آزاد است، بنابراین به زنجیر کشیدنش کافی نیست. منتظر چه هستی؟ چرا صاعقه ای بر سرش فرود نمی‌آوری؟
ژوپیتر: صاعقه بر سرش فرود آورم؟ اژیست، خدایان راز دیگری نیز دارند... هنگامی که آزادی یک بار در روح انسانی مشتعل شد، خدایان دیگر در برابر این انسان ناتوانند.



+مگس‌ها | ژان پل سارتر | سیما کویان |  138ص



‫- سندروم "مونشهاوزن با وکالت" یه بیماری روانی بزرگسالانه.
‫مونشهاوزن یعنی وقتی به خودت صدمه می‌زنی تا جلب توجه کنی. خودت رو مریض جلوه میدی، تا همه آماده باش درخدمتت باشن. از طرف دیگه، مونشهاوزن باوکالت، وقتیه که یکی دیگه رو مریض جلوه میدی تا بتونی ازش مراقبت کنی. تا بتونی نجاتش بدی...یا سعی کنی..و بقیه ببینن داری تلاش می‌کنی....


+‫ یعنی می‌گی اون همچین مشکلی داره؟

‫- دارم میگم آدمایی هستن که همچین مشکلی داشته باشن. اکثراً مادرها. مادرهایی که نیاز به پرستیده شدن دارن،‌ نیاز دارن قهرمان باشن...می‌دونی،‌ در چشم عوام هیچ چیز باارزشتر از یه زن نیست که تمام زندگیش رو صرف بچه‌هاش می‌کنه.



Sharp Objects American television miniseries 8.2/10IMDb 92%Rotten Tomatoes


http://s9.picofile.com/file/8367098984/Sharp_Objects_S01E07_720p_x265_HEVC_Film2Movie_US_015553_2019_07_18_23_07_50_Small_.JPG


+در این مورد می‌تونید اپیزود هفدهم چنل بی رو هم گوش کنید.


 

احتمالا هر آدمی در قسمتی از زندگی‌اش به مسائلی بر می‌خورد که می‌توان آن‌ها را "مشکلات واقعی" نامید. مشکل واقعی، مشکلی‌ست که تمام دغدغه‌های چند ساعت، چند روز و چند ماه قبلت را به شکل مسائلی پیش پا افتاده و حتی مسخره پیش چشمت می‌آورد. مشکل واقعی، دغدغه‌های دیگران را هم پیش چشم تو مضحکه‌آمیز جلوه می‌دهد و شکافی عمیق بین تو و انسان‌های آسوده دیگر می‌کشد.

مشکل واقعی، یک مشکل ذهنی نیست که با نصیحت یا حرف زدن یا تغییر نگرش یا راه‌حل‌های کلامی و فکری دیگری از این دست حل شود. یک مشکل واقعی را باید واقعا "حل" کرد‌ و گرنه دیر یا زود تو را به کام خودش می‌کشاند و زندگی‌ات را به گند می‌کشد.

مشکل واقعی تو را از روی صندلی به زمین پرت نمی‌کند، مشکل واقعی تو را از پنجره بیرون می‌اندازد. شیشه‌ها (چه تو فهمیده باشی، چه نه) شکسته شده‌اند، تو در حال سقوطی و در بهترین حالت می‌توانی دستاویزی پیدا کنی و پس از تکاپوی زیاد با دست‌های خونین، و سر و روی زخمی و عرق کرده از چندین طبقه پایین‌تر به زندگی‌ عادی‌ات برگردی. و در بدترین حالت، تو به کف خیابان خواهی چسبید.


احتمالا هر آدمی در بخشی از زندگی‌اش به "مشکلات واقعی" برمی‌خورد. تنها همان زمان است که میتوانی، سرگرمی‌هایی که زندگی برای کسل‌آمیز نشدن حیاتت پیش رویت می‌گذارد را از یک مشکل واقعی تمایز دهی.

 


فیلمسازی حرفه مزخرفی است. فیلم‌ساختن، معنی‌اش ارتباط با تماشاگران، رفتن به جشنواره‌ها، خواندن نقدها و مصاحبه‌ کردن‌ نیست. معنی‌اش این است که هر روز صبح، ساعت شش از خواب بیدار شوی. یعنی سرما، یعنی باران، یعنی گل و شُل، و اجبار به حمل پروژکتورهای حجیم و سنگین!

فیلم‌سازی یک حرفه‌ی اعصاب‌خُردکُن است که در یک نقطه‌ی مشخص از آن، مجبور می‌شوی همه‌چیز را در درجه‌ی دوم اهمیت قرار بدهی؛ حتی خانواده‌، احساسات و زندگی خصوصی‌ات را. البته شاید راننده‌ها، تاجرها یا کارمندان بانک هم درباره‌ی کار خود همین حرف را بگویند و شکی نیست که آن‌ها هم راست می‌گویند ولی من دارم شغل خودم را انجام می‌دهم و طبعاً درباره‌ی کار خودم صحبت می کنم.

شاید هم دیگر نباید این حرفه را ادامه بدهم چون دارم به انتهای چیزی می‌رسم که برای فیلم ساختن ضروری‌ست؛ و آن، تحمل است. در حقیقت دیگر تحمل بازیگرها، فیلم‌بردارها، نورپردازها و انتظار برای تغییر آب و هوا و ایجاد شرایط مساعد فیلم‌برداری– آن‌گونه که دلم می‌خواهد– را ندارم. و سختی‌اش این است که در همان لحظه که کار می‌کنیم نباید این بی‌تابی را نشان بدهم. همین پنهان کردن بی‌طاقتی از گروه، بخش عمده‌‌ای از انرژی‌ام را می‌گیرد. البته فکر کنم افراد حساس‌تر می‌دانند که من از این جنبه از شخصیت خودم راضی نیستم.

فیلم‌سازی در همه‌جای دنیا همین‌جوری‌ست: گوشه‌ای از صحنه‌ی یک استودیوی کوچک را به من داده‌اند. آن‌جا یک نیمکت بی‌صاحب هست. به اضافه‌ی یک میز و یک صندلی. دستورات خشک من در این فضای خودباورانه‌ی داخلی کمی مسخره به نظر می‌رسد: صدا! دوربین! حرکت! یک‌بار دیگر با این فکر که دارم یک کار بیهوده انجام می‌دهم شکنجه می‌شوم.

چند سال پیش، روزنامه‌ی فرانسوی‌زبانِ لیبراسیون از کارگردان‌های مختلف پرسیده بود چرا فیلم می‌سازند. همان موقع جواب دادم که: چون نمی‌دانم چطور می‌شود کار دیگری انجام داد! این کوتاه‌ترین پاسخ به این پرسش بود؛ و شاید به همین دلیل خیلی مورد توجه قرار گرفته بود. شاید هم دلیلش این بود که همه‌ی ما فیلم‌سازها با وجود قیافه‌هایی که از خودمان در می‌آوریم، پول‌هایی که خرج فیلم‌ها می‌کنیم، دستمزدهایی که می‌گیریم و خودنمایی‌هایی که در مجامع عالیِ فرهنگی داریم، اغلب، احساس می‌کنیم کارمان چقدر پوچ است.

من می‌توانم [فدریکو] فلینی و بیش‌ترِ کسانی که خیابان‌ها، خانه‌ها و حتی دریاهای مصنوعی را در استودیو می‌سازند درک کنم: این‌طوری خیلی از مردم متوجه نمی‌شوند شغل کارگردانی چقدر حقارت‌آمیز و کم‌اهمیت است!

گاهی سرِ فیلم‌برداری، اتفاقی می‌افتد که– دست‌کم برای مدتی– باعث می‌شود این احساس بلاهت ناپدید شود. این‌بار دلیل این اتفاق، چهار بازیگر زن فرانسوی هستند. آن‌ها در محلی که اتفاقی پیدا شده و در لباس‌هایی که چندان برازنده نیست طوری وانمود می‌کنند که حامی و همراه دارند. آن‌ها آن‌قدر خوب بازی می‌کنند که همه‌چیز واقعی به نظر می‌رسد. آن‌ها بخش‌هایی از دیالوگ‌ها را به زبان می‌آورند؛ خوش‌حالی یا نگرانی را بازتاب می‌دهند و در آن لحظه است که من می‌توانم بفهمم تحمل همه این سختی ها و مشکلات برای چیست.

+کریستف کیشلوفسکی


چقدر جالبه که تا به چیزی امیدوار می‌شی سنگی پرتاب می‌شه و تمام کاسه کوزه‌هات رو می‌شکنه. تو اون تکه‌های شکسته رو برمی‌داری و باهاشون لب‌ها و صورتت رو زخمی می‌کنی، اما به هیچ رگی نزدیک نمی‌شی.



شاید یکی از آفات وبلاگ‌نویسی (یا هر شکل دیگه از انتشار محتوا) این باشه که ایده‌ای که جای کار داره و می‌تونه تبدیل به چیز ارزشمندتری بشه در قالب یک نوشته کوتاه و تقریبا خام منتشر می‌شه، خالق و نویسنده‌شو کمی قانع و راضی می‌کنه و البته که بعد از مدتی هم به فراموشی سپرده می‌شه.

شاید اصلا این یه گفتگویی درونی پنهان باشه که بعد از انتشار هر پست اتفاق می‌افته: "خب از این ایده هم که حرف زدم، حالا برم سراغ نشخوار موضوع بعدی."

نمی‌خوام بگم که لزوما این حرف‌ها می‌تونند با زمان گذاشتن و بررسی و مطالعه و پرداخت بیشتر تبدیل به یک اثر هنری بشن یا با انتشار در قالب یک کتاب محتوای ارزشمندتری رو عرضه کنند، اما گاهی می‌بینم که چطور ایده‌ای که می‌تونست گسترش پیدا کنه و تبدیل به بخش مهمی از زندگی یک انسان بشه خیلی ساده و خیلی زود از دست رفته.

انگار دلمون می‌خواد خیلی زودتر از شر ایده‌ها و سوال‌هایی که از درون قلقلک‌مون می‌دن یا خیلی ساکت و جدی و متفکرانه، فقط نگاه‌مون می‌کنند خلاص بشیم و برگردیم سر زندگی عادی و کلیشه‌ایمون.

این موضوعیه که قبل از منتشر نکردن هر نوشته‌ای بهش فکر می‌کنم.


هنرمند بزرگ فرانسوی "مارسل دوشان"، یک سال قبل از مرگش، در جواب سوالِ خبرنگاری که از او می‌پرسد در حال حاضر چکار می‌کنید، اینگونه جواب می‌دهد: 

منتظر مرگ هستم، به همین سادگی. می‌دانید زمانی می‌رسد که دیگر آدم دلش نمی‌خواهد هیچ کاری بکند. من دلم نمی‌خواهد کاری بکنم. میل به کار یا میل به انجام دادن چیزی ندارم، بسیار حال خوبی دارم. 

فکر می‌کنم وقتی می‌رسیم به اینکه اصلا دلمان نخواهد کاری بکنیم، زندگی بسیار زیبا می شود. یعنی کاری نداشته باشیم، حتی نقاشی. دیگر مسئله هنر برایم جالب نیست، معتقدم که کار کردن برای گذراندن زندگی، یک حماقت است.