دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!



و خستـه نمیشـد از اینکه
 حتی در تاریکی

زیبـآ باشــد..

{ شهاب لواسانی }


شانتال هنگامی که این دقایق غم دوری عجیب را در کنار دریا میگذراند ، ناگهان به یاد مرگ کودکش افتاد و موجی از خوشحالی او را فرا گرفت . دیری ناگذشته ، از این احساس متوحش میشود . اما هیچکس نمیتواند بر ضد احساسات کاری بکند .. احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیب جویی میگریزند . میتوان خود را از کاری یا از به زبان آوردن سخنی سرزنش کرد ، اما نمیتوان خود را از داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد ، ولو به این دلیل ساده که هیچ کنترلی بر آن نداریم .
خاطره مرگ پسرش او را از خوشحالی اکنده می ساخت و او فقط میتوانست معنای این حالت را از خود بپرسد . پاسخ روشن بود : این بدان معنا بود که بودن در کنار ژان مارک برایش همه چیز است و ، از برکت غیبت پسرش میتوانست همه چیز باشد . او خوشحال بود که پسرش مرده است . در حالیکه در برابر ژان مارک نشسته بود میل داشت با صدای بلند این احساس را بر زبان بیاورد اما جرات نمیکرد .

+هویت | میلان کوندرا

چه باک اگر انسان اکنون همه جا بر قدرت ما عصیان میکند و از عصیان خویش مغرور است ؟ به غرور کودک و بچه مدرسه ای میماند . آنان کودکانی اند که در مدرسه آشوب میکنند و مانع ورود معلم میشوند . اما شادی کودکانه شان به زودی پایان می یابد و برایشان گران تمام میشود . معابد را ویران میکند و زمین را با خون خود سیراب . اما عاقبت ، اینان ، این کودکان نادان ، در می یابند که ، هرچند عصیانگرند ، عصیانگرانی ناتوانند و از حفظ عصیان خویش عاجزند . غرقه در اشک های ابلهانه ی خویش ، سرانجام تشخیص خواهند داد او ، که عصیانگرشان آفرید ، لابد میخواسته مسخرشان کند . با نومیدی این را خواهند گفت و بیانشان کفر آمیز است و باز هم ناشادشان خواهد کرد ، چون فطرت انسان کفر را بر نمی تابد و عاقبت انتقام آن را از خودشان میگیرد . و بنابراین اغتشاش و ناشادی ، این است سرنوشت کنونی شان..

+برادران کارامازوف | داستایوسکی

امیدوار بودی که آدمی با پیروی از تو به خدا تمسک جوید و درخواست معجزه نکند . اما نمیدانستی که وقتی انسان معجزه را رد میکند ، خدا را هم رد میکند ، زیرا انسان آنقدر ها که در جست و جوی اعجاز است در جست و جوی خدا نیست . و چون آدمی نمیتواند تاب بیاورد که بی معجزه بماند ، دست به خلق معجزات تازه می زند ، به پرستش جادو و جنبل روی می آورد ، هرچند هم صد برابر عاصی و رافضی و کافر باشد .
 هنگامی که تمسخر کنان و ناسزاگویان بر سرت فریاد زدند : " از صلیب فرود آی ، و ایمان خواهیم آورد که تو اویی " ، از صلیب فرود نیامدی. از صلیب فرود نیامدی ، چون نمیخواستی انسان را باز هم با معجزه ، به بردگی بکشانی ، و خواستت ایمانی بود آزادانه و نه بر اساس معجزه... در تمنای عشق آزادی بودی ، نه خضوع و خشوع برده در پیشگاه قدرتی که او را مقهور کرده است . اما از این نظر هم انسان را بسیار بالا گرفتی ، چون هرچند که آنان فطرتا سرکشند ، به یقین برده اند..

+برادران کارامازوف - داستایوسکی

هر قدر هم که به اومیگفت دوستش دارد و او زنی زیباست بی فایده بود . نگاه عاشقانه اش نمیتوانست او را تسلی دهد . زیرا نگاه عشق ، نگاه تنهایی است . ژان مارک ، به تنهایی ِ عاشقانه ی دو موجود سالخورده ، که برای دیگران نامرئی شده اند ، می اندیشید : تنهایی غم انگیزی که مرگ را از پیش تجسم میبخشد . نه . چیزی که شانتال به آن نیاز دارد ، نه نگاه عشق ، که سیل نگاه های ناشناس ، خشن و لذت طلبانه است ، نگاه هایی که ، ناگزیر و به گونه ای اجتناب ناپذیر ، بدون احساس همدلی ، بدون انتخاب ، و بدون مهربانی و ادب ، بر بر او می افتد . این نگاه ها ، او را در جامعه ی انسان ها نگه میدارد و نگاه عشق را از آن بیرون میکشد .

+هویت | میلان کوندرا


چگونه شانتال میتوانست از اینکه دیگران به او توجهی ندارند متاسف باشد درحالیکه ، همان صبح ، ژان مارک برای آنکه هرچه زودتر به او برسد حاضر بود خود را در جاده به کشتن دهد . اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که ژان مارک به خود گفت : هر زنی میزان سالخوردگی اش را بر پایه توجه یا عدم توجهی می سنجد که مردان دیگر نسبت به پیکر او نشان میدهند . آیا مسخره نخواهد بود که از این امر آزرده شویم ؟

+هویت | میلان کوندرا

فراموش نکن من دوچهره دارم و یاد گرفته ام که از آن تا حدی لذت ببرم ولی ، با وجود این ، داشتن دو چهره کار آسانی نیست و نیاز به تلاش و کوشش ، نیاز به انضباط دارد ! 
 تو باید بفهمی که هر آنچه انجام میدهم - خواه ناخواه ، ولو به خاطر از دست ندادن شغلم باشد - با این آرزوست که آن را خوب انجام دهم .
 و کار کردن به حد کمال و ، در عین حال ، خوار شمردن آن کار بسیار دشوار است .

+هویت | میلان کوندرا

البته میفهمم چه قیامتی برپا میشود ، وقتی هرچه در آسمان و زمین است در سرود و ستایشی واحد گره میخورد و هرچه زندگی میکند و زندگی کرده است به صدای بلند فریاد میزند  : " پروردگارا ! تو عادلی ، چون راه هایت آشکار شده است "
 وقتی آن مادر ، آن دیوی را که فرزندش را طعمه سگان ساخت ، در آغوش میگیرد و هر سه با چشمان اشکبار بانگ بر می آورند " پروردگارا ، تو عادلی !  "آنگاه ، البته آدمی به تاج معرفت دست می یابد و همه چیز روشن میشود . اما چیزی که آزارم میدهد اینست که نمیتوانم این هماهنگی را بپذیرم و تا در این دنیا هستم شتاب میورزم تا وسع خودم را بسنجم .
 ببین ، آلیوشا ، شاید به واقع اتفاق بیفتد که اگر تا آن لحظه زنده باشم ، تا از خاک لحد دوباره بر خیزم که آن را ببینم ، من هم شاید با نگاه کردن به آن مادر که شکنجه گر کودکش را در آغوش میگیرد ، همراه دیگران بانگ می آورم : " پروردگارا ، تو عادلی ! " اما در آن وقت نمیخواهم بانگ در آورم . هنوز تا مهلت باقیست شتاب میورزم تا خودم را در امان بدارم و از هماهنگی والاتر به طور کلی چشم بپوشم . به اشک های آن کودک شکنجه دیده نمی ارزد ، همان کودکی که با مشت کوچکش بر سینه اش کوبید و توی آن مستراح بوگندو ، با اشک های تلافی نشده در درگاه " خداوند عزیز و مهربان " نیایش کرد !
 نه نمی ارزد ، چون آن اشک ها تلافی نشد . باید آن اشک ها تلافی شود و الا هماهنگی نمیتواند در کار باشد . اما چگونه ؟ چگونه میخواهیم آن اشک ها را تلافی کنیم ؟ آیا امکان دارد ؟ با گرفتن انتقام آن اشک ها ؟ اما مرا به انتقام آن اشک ها چه کار ؟ مرا به دوزخی برای ظالمان چه کار ؟ دوزخ چه خاصیتی میتواند داشته باشد ، چون آن کودکان شکنجه شان را دیده اند ؟

+برادران کارامازوف - داستایوسکی


گوش کن ! موضوع بچه ها را پیش کشیدم تا قضیه را روشن تر سازم . از دیگر اشک های آدمیان که زمین را از پوسته تا مرکز خیس کرده چیزی نمیگویم . از عمد خودم موضوع را تنگ گرفته ام . من ساسی بیش نیستم و با تمام فروتنی تشخیص میدهم که نمیتوانم دریابم چرا دنیا ، به شکلی که هست ترتیب یافته است . به گمانم ، خود آدم ها سزاوار سرزنشند . بهست به آنان دادند ، آزادی خواستند و آتش را از آسمان ربودند ، هرچند میدانستند که ناشاد میشوند ، پس نیازی به دلسوزی بر آنان نیست . با فهم اقلیدسی رقت بار و خاکی ام ، اول و آخر دانسته هایم این است که رنج وجود دارد و هچکس مقصر نیست.

+داستایوسکی | برادران کارامازوف

این دخترک بینوای پنج ساله را پدر و مادر بافرهنگش به انواع و اقسام شکنجه میکنند . کتکش میزنند ، شلاقش میزنند ، بی هیچ دلیلی آنقدر تیپایش میزنند که بدنش کبود میشود . بعد دست به ستمگری های ظریف میزنند ، در سرما و یخبندان در مستراح حبسش میکنند و چون تقاضا نمیکرده که شب ها از آنجا بیرونش بیاورند ( گویی کودک پنج ساله را که مثل فرشته ها به خوابی آرام میرود ، میشود یادش داد بیدار شود و تقاضایی بکند ) به صورتش مدفوع می پاشند و وادارش میکنند از آن بخورد و مادرش ، آری مادرش ، بوده که این کار را میکرده .  و این مادر را باش که با صدای ناله های بچه ی بی زبان محبوس در مستراح در گوشش میتوانسته بخوابد ! میتوانی سر در بیاوری که چرا باید موجودی کوچک ، که حتی نمیتواند دریابد چه بلایی بر سرش آورده اند ، در آن جای کثیف و توی تاریکی و سرما با مشت کوچکش بر سینه ی دردمندش بکوبد و اشک های حلیم و بی کینه اش را نثار خداوند عزیز و مهربان ! بکند تا در امانش بدارد ؟ دوست و برادرم ، مرید پارسا و فروتنم ، آیا میتوانی این ننگ را دریابی ؟ شنیده ام که بدون آن ، آدمی بر روی زمین وجود نمیداشت ، چون نمیتوانست به خیر و شر آگاه شود .
 چرا باید به این خیر و شر دیوصفت ، که این همه گران تمام میشود ، آگاه شود ؟ آخر عالمی از معرفت به نیایش آن کودک به درگاه "خداوند عزیز و مهربان ! " نمی ارزد . از رنج بزرگسالان چیزی نمیگویم ، آنان سیب را خورده اند ، لعنت بر آنان ، مرده شورشان را ببرند ! اما این خردسالان..  

+ برادران کارامازوف - داستایوسکی


بی تفاوت بودن نه.. اما بیگانه بودن اگر قابل دسترسی باشه واقعا لذت بخشه.. نه تظاهر به بیگانه بودن..که  تلخ و خرد کننده ست ..بیگانگی ، به معنای واقعی کلمه ، حتی به احساس دیگران نسبت به بیگانه بودنت.. "بیگانه " بودن نیاز به یک استقلال بزرگ داره..اگر تحمل تنهایی نداشته باشی..اگه نتونی یه بیگانه باشی باید به اندازه فهم و شعور دیگران شروع به تظاهر کنی .


پس از لحظه ای سکوت زیر لب زمزمه کرد که من آدم عجیبی هستم و بدون شک مرا دوست دارد اما شاید روزی به همین دلیل از من متنفر شود...

+بیگانه - آلبر کامو

یونگ بر واژه ای به نامِ «فردیت» تاکید داشت که مختصری از معنایِ آن رابرایتان باز گو می کنیم. این واژه می تواند معنا و مفهومِ عمیق تر و پر محتوا تری را از موفقیت و رضایتمندی ارائه دهد که در اغلبِ موارد فاصلۀ بسیار زیادی با تعاریفی دارد که تاکنون در ذهنِ ما نقش بسته است. از منظرِ یونگ نهایتِ خرسندی و رضایتمندیِ انسان زمانی اتفاق می افتد که بتواند «خودِ منحصر به فرد» و یکتایش را به گونه ای زندگی کند تا در نهایت آشتی و صلحی بینِ اضداد و وجه هایِ مختلفِ روانش را شاهد باشد.
حفظ تعادل و برقراری توازن در بخش هایِ مختلفِ روان در روانشناسی تحلیلی از مهمترین اهداف محسوب می شود.هدفی که بدونِ تحملِ رنج به دست نمی آید اما قطعاً رنجی است مقدس که به گنجِ «آگاهی» منتهی می شود. در این مسیر باید بسیار شکیبا باشیم.مسیرِ روانشناسیِ تحلیلی مسیری است تدریجی آهسته و پیوسته و صد البته عمیق و ژرف و بی انتها.باید بی نهایت صبور باشیم ولیکن در حرکت و پویایی مدام و پیوسته ای قرار داشته باشیم . به تعبیری شاعرانه چون راه روی راه بری...! فردیت یافتن نهایتاً می تواند ما را در مسیری قرار دهد که آن را می توان قرار گرفتن در «مدارِ خود شدن» و یا «خود بودگی» نامید.زندگی کسی که در مدارِ خود شدن می گردد سرشار از معنا ست و چنین فردی در میانِ تلاطم ها و آشفتگی هایِ طبیعیِ زندگی قلبی آرام و مطمئن دارد و آرامشی عمیق و ژرف را در دل می پروراند. خود شدن همان چیزی است که ما در طبیعت به وفور شاهدش هستیم. هیچ بذر و دانۀ پرتقالی تمایل به سیب شدن ندارد و هیچ سیبی شیفتۀ پرتقال شدن نیست.جزء جزء عناصری که در طبیعت حضور دارند به خوبی می دانند که چگونه با پذیرشی کاملِ وجودِ بی همتایِ خودشان را زندگی کنند این فقط انسان است که باید مدام به خود یادآوری کند که در واقع کیست و چه می خواهد ؟!  


بـت سـاختیم و در دل خندیدیم
بر کیـش بد، برهــمـن و بـودا را..!

{ پروین اعتصامی }



+اینکه ما معابد خود را محترم و مقدس میدانیم و معابد دیگران را جاهلانه، به این دلیل است که در معابد خود با احساسمان وارد میشویم ولی در معابد دیگران با عقلمان! (دکتر هلاکویی)


در راه نیل به عشق، هرگز بیم نداشته باش. از کردار های شیطانی ات هم بیم بسیار به خود راه مده. متاسفم که نمیتوانم چیزی تسلی بخش تر به تو بگویم، چون عشق در عمل در قیاس با عشق در رویا، چیزی خشن و سهمگین است. عشق در رویا آزمند عمل فوری است، بدون معطلی و در پیش دیدگان همه. آدم ها حاضرند جانشان را هم بدهند، منتهی به شرطی که آزمون دشوار طولانی نباشد و زود تمام شود...


+ برادران کاراماوزوف - داستایوسکی