یکی از بزرگترین باگ های زندگی شاید، سخت و دیر پیدا کردن آدمهایی باشه که تنهایی قشنگی دارن..
- ۲ نظر
- ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۴
یکی از بزرگترین باگ های زندگی شاید، سخت و دیر پیدا کردن آدمهایی باشه که تنهایی قشنگی دارن..
خیلی کم اتفاق می افته که با کسی چند ساعت صحبت کنی اما تصور کنی فقط چند دقیقه گذشته. فکر میکنم اگه وقت بود حتی چند ساعت دیگه هم حرف میزدیم! (البته محیطی که توش قرار داشتیم هم موثر بود) اولین بار بود که با کسی هم حرف مشترک داشتم و هم از مصاحبت باهاش لذت میبردم. چطور بگم. راحت بودم. انگار داشتم با خودم وقت میگذروندم!
معاشرت با بعضی ها ممکنه مفید باشه اما برای هم نشینی باهاشون مجبوری که به خودت فشار بیاری تا بالاتر به نظر بیای و همردیف اونها جلوه کنی (نه فقط به خاطر این که در سطوح متفاوتی قرار دارین، اونها با نوع رفتارشون مجبورت میکنند) یا گاهی برای لذت بردن کنار بعضی از آدمها مجبوری خودتو پایین تر از چیزی که هستی بیاری تا همرنگ و همراه اون جماعت باشی تا بهت خوش بگذره و عجیب هم جلوه نکنی. اما تو این موقعیت اصلا مجبور به هیچکدوم از اینها نبودم. وقتی جدا شدیم برام عجیب بود که چقدر گرم صحبت بودیم که حتی بعد از یه روز نسبتاً سخت، هیچ کدوم از علائم طبیعی فیزیکی حاصل از خستگی برام ظاهر نشد..و فکر میکنم هیچکدوممون حتی یکبار هم سراغ تلفن هامون نرفتیم..
قبل از دیدنش یه مقدار استرس داشتم (به خاطر اختلال اضطراب اجتماعی خفیفی که دارم) ولی حس میکنم خیلی زود کانکت شدیم. خیلی ساده و بی آلایش و شفاف بود. یه ترکیب قشنگی از راحتی و وقار تو رفتارش وجود داشت که خیلی دوست داشتم. چیزی که به نظرم امروز خیلی نایابه.
و از همه مهم تر این که خودش بود..شدیداً خودش بود. من با خودم فاصله دارم. حالت طبیعی اینه که اون چیزی که هستیم با اون چیزی که نشون میدیم مطابقت و هردوی اینها با اون چیزی که میخوایم باشیم فاصله کمی داشته باشه. من اما اون چیزی که نمایش میدم با اون چیزی که میخوام باشم، نزدیکه و هردوی اونها با چیزی که هستم فاصله داره..و خب این خوب نیست و در اولین برخورد رو در رو هم قابل تشخیصه.
یکی از جالب ترین چیزایی که توش دیدم توجه آگاهانه ای بود که به روحیه اش داشت. از چیزهایی که میدونست ممکنه حالشو بد کنن فاصله میگرفت و این فاصله گرفتن آگاهانه و خودخواسته بود. به نظر منم هیچ چیز ارزش اینو نداره که حالت بد باشه. (البته این موضوع جای بحث داره. درگیر یه سری از موضوعات شدن آدمو ناراحت و غمگین یا افسرده میکنه همچنان که عمیق تر) ولی مهم ترین چیز اینه که آدم متوجه باشه و تشخیص بده که بهترین تصمیم ممکن براش چیه توی یه برهه مشخص. و هر انتخابی که میکنه آگاهانه و از سر فکر باشه باشه (خودم رو که نگاه میکنم دنباله رو بودم در بیشتر زندگیم. فقط رفتن راه مرسومی که جامعه در مقابلت میذاره غلط نیست. تقلید از اقلیت ِ هرچند آگاه و روشنفکر و متفاوت، هم میتونه انتخاب اصیلی نباشه)
به نظرم ارتباط ها هم مثل بچه ها نیاز به وقت گذاشتن و شکل دادن در طول زمان دارند. و خب تماشای رشدشون هم ذوق داره.
دیروز، روز خیلی خوبی بود. همیشه تو خاطرم میمونه.
+و ترانه ای که یادم نمی اومد :)
یالوم میگوید: "زناشویی که انسان بتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است."
من میگویم هر رابطه ی نزدیکی که انسان بتواند از آن صرف نظر بکند محکوم به شکست است. رفاقتی که چند ماه در سکوت و بی خبری بگذرد و دوستی، وقتی حال خوب و بدتان دور از هم و بدون هم عوض شود و چرخ زندگی تان بدون یکدیگر هم بچرخد و وجود یا عدم وجودتان در دنیای هم تاثیری روی کیفیت زندگیتان نداشته باشد، محکوم به تباهی ست. و خب اصلا به درد لای جرز میخورد.
از کسانی که تنهایی تان را میگیرند اما همراه تان نمیشوند دوری کنید.
انسانها به سرعت یاد میگیرند که چگونه دروغ بگویند. اما گاه حتی پس از یک عمر زندگی، هنوز روش گفتن واقعیت ها به یکدیگر را نمیدانند.
+هسیود
آدمها یک روز به هم دلبسته مى شوند و تصور مى کنند دوست دارند باقی عمرشان را کنارِ هم باشند.
اما نه تغییراتِ روزگار قابلِ پیش بینی ست و نه تغییراتِ آدمهایش. شاید..شاید یک روزى بیاید که همان آدمها، بدونِ آنکه تبدیل به آدمهاى بد و شرور و ظالمى شوند، تفاهم و توافقشان به مشکل بخورد و دیگر نخواهند باقىِ مسیر را کنارِ هم ادامه دهند.
اگر آن دو فرد هویت فردىِ قوى داشته باشند، قدرت اقتصادى داشته باشند، شخصیتِ مستقل و بدون وابستگی داشته باشند، از سرِ اجبار و نیاز مجبور نیستند یک عمر در تنش و تشنج زندگى کنند و از آن تلختر مجبور نیستند بچه هایى به دنیا بیاورند که در همین فضاى سرد و آشفته بزرگ شوند.
و از همه اینها مهم تر، اگه در عین استقلال داشتن، با هم انقدر رفیق باشیم که بتوانیم بى ترس و نگرانى، از وضعیتِ روانى و احساساتمان با یکدیگر حرف بزنیم و انقدر جرأت داشته باشیم که اگر روزى به هردلیلی نخواستیم ادامه دهیم، این موضوع را واضح و بى پرده به هم بگوییم، دیگر خیانت و پنهان کارى و دروغ معنى ندارد و دو طرف هرچه زودتر، تکلیفشان را میدانند و دنبال مسیر جدیدی برای ادامه زندگیشان میگردند.
+غزل مهدوی
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: "آیا من حق خطا کردن ندارم؟" فقط همین چند کلمه. کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه..چه چیزی مانعش میشود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. "حق خطا کردن" اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما میدهد؟ چه کسی غیر از خود ما؟
+دوستش داشتم | آنا گاوالدا | ناهید فروغان | 176 ص
+شاید تمام کتاب کاوشی بر این سوال باشد که اگر بعد از ازدواج به کس دیگری علاقه مند شدیم، چه میتوانیم بکنیم؟ آیا لزوماً، از خودگذشتی وفادارگونه و ماندن در رابطه ای که روزی به آن متعهد شده ای و به تولد کودکی نیز منجر شده، اخلاقی ترین تصمیم است؟
راستش جواب "آنا"، به عنوان یک زن و مادر (که ترک شده)، کمی برایم غیرمنتظره بود. این پاسخ که در قالب یک پرسش به عنوان آخرین خط کتاب مطرح شده است (و شاید پس از خواندن کتاب برایتان معنای بیشتری داشته باشد) سوالی بود که بعد از تمام کردن و بستن کتاب، یک دقیقه ای مرا به فکر فرو برد.
" آیا آن کودک کوچولوی لجباز ترجیح نمیداد که برای باقی عمر، پدر (و مادر) خوشبخت تری داشته باشد؟ "
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود
و گفتن که
"سگ من نبود"
ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش،
بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که
" دیگر نمیشناسمش"
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن
به حساب ایشان
و گفتن که
"من این چنینم"
ساده است که چگونه میزی
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم..
{ مارگوت بیگل }
زمانی که با فردی آشنا میشویم، بر اساس برداشتی که از ظاهر، رفتار، و معلوماتی که خودش یا دیگران به ما میدهند، طرحی از او در ذهن خود میریزیم. به این طرح یا الگو schema نیز میگویند.
ساختن طرح در روابط اجتماعی فایدههایی دارد. به وسیلۀ این طرحها یا الگوها، تلاش ما این است تا رفتار دیگران را پیشبینیپذیر سازیم. مثلاً بدانیم که فلان شخص، نظر به فلان ویژگی شخصیتی که دارد، در فلان موقعیت چه واکنشی نشان خواهد داد؛ آیا در برابر فلان حادثه خواهد ترسید، صبر و حوصله پیشه خواهد کرد، یا نبض کار را به دست خواهد گرفت؟ سخاوتمند است؟ خسیس است؟ مهربان است؟ و… همچنان با ساختن طرح، ما کسانی را که با آنها در ارتباط هستیم بخشبندی میکنیم، یک عده را به عنوان دوستان نزدیک بر میگزینیم، و ترجیح میدهیم با برخی دیگر فقط در حد یک ارتباط ساده بسنده کنیم.
تا این جای کار مشکلی به نظر نمیرسد. لیکن اگر دقت نشود، ممکن است استفاده از این روش در مواردی سبب سوءتفاهم یا درگیری شود، بالاخص در رابطههای نزدیک خانوادگی، مثلاً میان زن و شوهر یا والدین و فرزندان. اولین مشکل این است که ما هیچزمانی نمیتوانیم تمام و کمال ذهن یک فرد دیگر را بخوانیم و داخل دنیای ذهنی او شویم. آنچه ما از او میدانیم بر بنیاد رفتاری است که در موقعیتهای مختلف نشان میدهد. و رفتار از شخصیت متمایز است!
دومین مشکل این است که ممکن است یکی از رفتارهای او را نپسندیم و سپس خواسته یا ناخواسته بر همان رفتار متمرکز شویم و هر لحظه منتظر باشیم تا این رفتار از او سر بزند تا بگوییم: دیدی؟ میدانستم که چنین میکنی!
این مشکل آرام آرام میتواند مشکل سومی را به وجود بیاورد. مشکل سومی این است که طرف مقابل نیز طبیعتاً دست به دفاع میزند و ممکن است نظر به برداشتی که حالا از او دارید، رفتار خود را تنظیم کند و همانگونه به پیش برود. در نتیجه، دعوایی شکل میگیرد که در آن رفتارهای مورد توافق نادیده گرفته میشوند و انرژی هر دو طرف صرف فقط یک یا دو مورد میشود.
بگذارید مثالی بزنم. پدری فکر میکند که پسرش حرفشنو نیست و به حرفهایش اهمیتی نمیدهد. لیکن وقتی از او با تفصیل بیشتر میپرسیم، متوجه میشویم که پسر در بیشتر موارد خواستههای پدر را اجرا میکند، مسوولیتپذیر و سختکوش است، و تنها در یک یا دو مورد با پدرش اختلاف دارد. پدر از این موضوع دلخور شده و برداشت او طوری است که گویا پسرش یک حرفناشنو به تماممعناست. ندیده گرفتن تمام خوبیها و متمرکز شدن بر یک یا دو مورد اختلاف، سبب شده تا پسر نیز دلخور شده و انگیزۀ خود را برای تلاش بیشتر کم یا زیاد از دست بدهد، و این منجر شده به بهانهگیریهای بیشتر پدر.
مثال دیگر: زن از شوهر انتقاد میکند که دیر به خانه میآید و در تربیت فرزندان سهم نمیگیرد. زن به یاد میآورد که شوهرش در طول چند ماه اخیر معمولاً دیر به خانه آمده. با اندیشیدن به این موضوع ناراحتیاش اوج میگیرد، و به این نتیجه میرسد که شوهرش یک فرد بیمسوولیت است که در برابر خانوادۀ خود زیاد غفلت میکند. در جریان این الگوسازی، زن فراموش میکند که شوهرش مجبور بوده است تا هر روز، برای چند ساعت بیشتر کار کند تا به مصارف منزل رسیدگی کند. همچنان او در روزهای رخصتی، بیشترین وقت خود را با فرزندان خود سپری میکند و کوشش میکند از بودن با خانواده لذت ببرد.
نمونههای از این دست زیاد اند. مهم است وقتی طرح یا الگویی از یک فرد، بخصوص از نزدیکان ما، در ذهن میریزیم، همیشه دو مورد را در نظر داشته باشیم:
یکم – طرح ذهنی ما از آن شخص شاید صد در صد درست نباشد.
دوم – جنبههای مثبت رفتار و رفتارهایی مورد پسند فراموش نشوند.
این دو بسیار مهم اند، چون معمولاً عیبجویی در مقایسه با تحلیل کُل رفتار یک شخص، کار آسانتر است و همچنان این زمینه را فراهم میکند تا خشم خود را بر دیگران فرو بریزیم و خود را از نظر عاطفی تخلیه کنیم. اما این روش، سازنده نیست و معمولاً به آن چه دل ما میخواهد نمیرسیم و این ممکن است بر فرسودگی ذهنی و عصبانیت ما بیافزاید.
+اسماعیل درمان
راستش فکر میکنم وقتی آدمها شروع به توضیح دادن خودشان، کارهایشان، انتخابهایشان و... میکنند، این یعنی به خودشان، کارهایشان، انتخابهایشان و... اعتماد ندارند! یعنی با انتخاب هایی که انجام داده اند کامل نیستند و خودشان هم حس میکنند یک جای ماجرا میلنگد.
اما به جای عیب یابی شروع میکنند به بلند بلند توجیه کردن خودشان. شاید اشتباه فکر میکنم اما وقتی به کاری که میکنیم اعتقاد داریم، انقدر آن را توی بوق نمیکنیم. اگر فکر میکنیم روشنفکری، اندیشمندی، چیزی هستیم، اگر فکر میکنیم کار درستی کردهایم که مثلا ازدواج کردهایم یا ازدواج نکردهایم، رابطهای را خواستهایم یا نخواستهایم، در ایران زندگی میکنیم یا نمیکنیم و... هیچکدامشان توی بوق کردن ندارد! واقعا ندارد اگر واقعا روشنفکریم مثلاً. یا از انتخابمان خوشحالیم. یا واقعا حالمان از «کوچهها و خیابانهای آشغال و کثافت تهران و ایران و مردم سبکمغزی که زندگی کردن در آن را انتخاب کردهاند» به هم میخورد و از زندگی مدرن جهان اولیمان راضی هستیم.
راستش همیشه فکر کردهام درست وقتی که شروع به توضیح دادن دربارهی انتخابهایمان میکنیم، یعنی بهشان شک داریم. شبیه وقتی که یک نفر در یک مهمانی از ما میپرسد:« چرا این پیراهن را پوشیدی؟» و ما شروع میکنیم به توجیه کردن. در حالیکه جواب خیلی ساده است:«پوشیدمش، چون دوستش دارم. چرا میپرسی؟» یا ساده تر، فقط لبخند میزنیم و حتی نیازی به توضیح انتخابمان نبینیم. فکر میکنم به جای توجیه تصمیمی که متوجه شده ایم آنطور که فکر میکردیم نبوده، باید ببینیم کجای کار میلنگد، بعد تغییرش دهیم یا با شرایط و نتایج حاصل از آن کنار بیاییم. این شکلی به بقیه و مهم تر از آن خودمان احترام گذاشتهایم. هووم؟
چند زوج از هم جدا میشوند، اگر تنها قادر باشند به گوشی های هم نگاه کنند؟
هفت دوست قدیمی برای مهمانی شام دور هم جمع میشوند. آنها وارد بازی خطرناکی میشوند وقتی تصمیم میگیرند برای دو ساعت محتوای همه پیامهای متنی، ایمیلها و مکالماتشان را جلوی جمع دریافت کنند. فیلم درعین جذابیت داستانی، به پیچیدگیهای ارتباطی که تکنولوژی ممکن ساخته میپردازد و..
I'm an all right bloke really. I swear I am, when it's When stuff's normal.
..چی بگم از این اپیزود+
سخن اوست که گفت: اگر صدیق را ساکن بینید بر آن اعتماد مکنید تا وقتی که علتی در میان افتد، مالی یا جاهی یا علمی آن سکونت هیچ نماید. و همه در پوستین یکدیگر افتند، چنانک جمعی سگان آرمیده بودند و ساکن شده یکی گفت: "عظیم آرمیده سگانی اند" گفتم: " شکنبه ای در میان ایشان انداز" در انداخت و دید آنچ دید
احساساتِ بیان نشده هیچ گاه فراموش نمی شوند.
گفته بود نمی خواهم رمانتیک بازی دربیاورم. بله! این ترکیب "رمانتیک بازی" از دهان او بیرون آمد انگار که گفته باشد "بچه بازی" یا یک چنین چیزی. بعد یک دسته پرنده را توی آسمان نشانم داد و گفت: من همیشه به رفتار پرنده ها دقت می کنم..
و درست چند ثانیه قبل از این که اتفاق بیفتد گفت: حالا اون پرنده ای که آخره جاشو با یکی دیگه عوض می کنه. نگاه کن!..نگاه کردم و از این که بدون این که بخواهد رمانتیک بازی دربیاورد انقدر پرنده ها را حفظ بود کیف کردم.
بعد گفت: وقتی یک جمعیت مورچه می بینی جرات نمی کنی بهشون نزدیک بشی مهم نیست اون ها چقدر ضعیفن مهم اینه که قدرت همیشه در با جمع بودنه..اون هایی که تنهان همیشه..؟! دنبال یک لغت مناسب می گشت تا بتواند جمله اش را کامل کند گفتم: آسیب پذیرترن؟
این چندمین بار بود که من کلمه هایش را حدس می زدم. گفت:آره! آسیب پذیر! آسیب پذیرترن...
و همان وقت یک پرنده ی تنها را در وسط آسمان نشانم داد و گفت: نگاه کن! من همیشه وقتی این پرنده های تنها رو می بینم یاد خودم می افتم..
این را که گفت نگاهمان قفل شد روی بال زدن های پرنده ی تنها و تا چند دقیقه هیچ کدام چیزی نگفتیم. خب واقعیتش این است که قرار نبود رمانتیک بازی دربیاوریم.
+صدیقه حسینی
Dan: I fell in love with her, Alice
Alice: Oh, as if you had no choice? There's a moment, there's always a moment - 'I can do this, I can give in to this, or I can resist it.' And I don't know when your moment was, but I bet you there was one
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
شاید بعضی از دیالوگها متظاهرانه باشند اما
لحظات درخشان زیادی در میان آنها هست که به عمق روابط زن و مرد (به صورت
کلی) و روابط جنسی (به صورت خاص) در زندگی مدرن نزدیک میشوند و انگیزهها و
کنشهایی را واکاوی میکنند که در روابط سنتی میان زن و مرد صادق نبودند
ولی متاسفانه، یا چنانچه در ادامه میخوانیم، خوشبختانه جزء جداییناپذیر
زندگی مدرن محسوب میشوند.
در جوامع عقبمانده و سنتی آنچه که یک زن و
مرد را به هم پیوند میدهد و مانع از جداییشان میشود خیلی بیشتر از یک
کشش دوسویه و عشق است. شاید حتی بتوان گفت بیشتر جبر زمانه و اقتضائات
اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستند که یک رابطه را حفظ میکنند. از یک طرف
مسائل اقتصادی به خاطر عدم وجود استانداردهای حداقلی از تامین و بیمه
هستند. آنقدر ناامنی و نگرانی از آینده وجود دارد که زن و مرد باید دست به
دست هم بدهند و تمام نیرو و جوانی خود را صرف تامین حداقلی از امنیت و
آسایش کنند. در واقع هدف در زندگی به جای «زندگی در سرپناه» تبدیل میشود
به «تلاش برای تامین سرپناه».
از سوی دیگر مسائل اجتماعی وجود دارد. در جامعهای چنین سنتی که انسانها همه به کار هم کار دارند و هر کسی پیروی بیچونوچرا از هنجارهای پذیرفته شده جامعه را نپذیرد محکوم به طرد است، یک زن به تنهایی چقدر شانس دارد؟ آیا کوچکترین حقوق زندگی و حتی امنیتهای جانی برای او موجود است که مثلا بتواند هر موقع که خواست مثل یک انسان آزاد از خانه خارج شود و هر کجا خواست برود؟ آیا جز این است که باید -چه زن و چه مرد- باید به خاطر تبعیت نکردن از نورمهای جامعه جواب پس بدهند و شعور اجتماعی هنوز به آن حد نرسیده که به حریم خصوصی بقیه احترام گذاشته شود؟ در حقیقت بعد از جدایی، یک زن آنقدر محدود میشود که خود به خود همه فرصت ها از او دریغ میشوند. مسائل مذهبی و اعتقادی و بافت اجتماعی هم هستند که باعث میشوند فرصتهای بعدی فوقالعاده کم شوند. در واقع روابط زن و مرد عبارت است از آویزان شدن دو نفر به هم و تقلا برای زندگی. در چنین جامعهای شکل روابط خیلی متفاوت است هم معنی با هم بودن فرق دارد و هم معنی جدا شدن. در چنین جامعهای جدا شدن یک زوج مساوی است با مشکلات جدی و در یک کلمه ویران شدن دو زندگی به طوری که بازسازی آن مشکل و حتی غیرممکن میشود.
اما در زندگی مدرن شکل روابط کاملا متفاوت است. به خاطر عدم نیاز و وجود امنیتهای همه جانبه و همچنین بالا بودن شعور اجتماعی و اینکه دیگر افراد دخالت و فضولیای در زندگی خصوصی هم نمیکنند، هر چند نه صددرصد اما میتوان گفت معنی و مفهوم تعهد و مسئولیت و حتی عشق کمی فرق کرده است.
میتوان گفت «نزدیکتر» از دیدگاهی انتقادی و آسیبشناسانه به شکل مدرن روابط میپردازد و شاید با سردی و تنهاییای که در فیلم موج میزند، مخاطب را به دیدگاهی منفی درباره شکل مدرن روابط مرد و زن برساند. اما به نظر من لزوما اینطور نیست و با وجود اشکالات و نارساییهای زیاد، نمیتوان مثل افراد سنتی که وجود اینطور تلخیها در زندگی مدرن را به مفهوم بد بودن زندگی مدرن و خوب بودن و بر حق بودن روابط سنتی میدانند قضاوت کرد. مثلا یک فرد سنتی خواهد گفت میبنید چطور آزاد بودن باعث میشود همه به دنبال شهوت خود بروند و جملات کلیشهای مثل «کانون خانواده از هم بپاشد» یا زندگیها نابود شود. اما در یک نگاه دوباره میبینیم که لزوما اینطور نیست.
وقتی زن و مرد هر کدام جاهطلبیهای کاری و حرفهای خود را دارند و صبحها هریک سوار بر اتوموبیل خود به سر کار و ساختن زندگی خود میرود؛ مطمئنا مفهوم تعهد و مسئولیت فرق خواهد کرد. در این شرایط آنچه زن و مرد را به هم پیوند میدهد از حسابگریهای اقتصادی و یا اقتضائات اجتماعی خالی است. و بر خلاف آنچه افراد سنتی و مذهبی دوست دارند بنمایند این روابط میتوانند خیلی درستتر، انسانیتر، و خالصتر باشند.
«جود لاو» در سال 2003 در فیلمی به نام «الفی» به ایفای نقش پرداخت که تعمقی بود در همین مورد. «الفی» خودش بازسازی فیلم دیگری به همین نام در دهه 60 بود. در «الفی» دهه 60 جدا شدن مرد از زن ضربه بزرگی برای زن بود و برای او مشکلات و ناراحتی های زیادی به وجود میآورد. به طوری که تعهد و مسئولیت حکم میکرد روابط مرد و زن پابرجا بماند و در واقع ترک کردن زن به خودخواهی و حتی وحشیگری ظالمانه مرد تعبیر میشد. اما در بازسازی «الفی» به تفاوتهای به وجود آمده در این فاصله توجه شده است. در الفی سال 2003 تنها چیزی که مرد و زن را به هم پیوند میدهد کشش و عشقی است که بین آنها وجود دارد. در واقع آنها به جز اینکه از با هم بودن لذت میبرند دلیل دیگری برای با هم بودن ندارند.
اما روابط مدرن نقاط تاریک و بیپاسخ زیادی هم دارند. مرز عشق و شهوت کجاست؟ در یک رابطه دو سویه تا کجا عشق است و از کجا سوءاستفاده؟ آیا روابط جنسی آزاد و تعهد در زناشویی جمعناپذیرند؟
اینجاست که وارد دنیای پیچیده روابط مدرن میشویم. در واقع «دن» به این خاطر محتاج «آنا»ست که «آنا» به او احتیاجی ندارد. اما وقتی «آنا» به او وابسته باشد پس «دن» دیگر دلیلی برای داشتن کشش به او نخواهد داشت و این معمای روابط مدرن ماست. چه جواب آن را در بازگشت به سنتها بدانیم یا روابط مدرن را با همین سوراخها و خلاءها قبول کنیم به هر حال سوالات بیپاسخ زیادی به جای خواهند ماند.
فیلم آکنده از عکس العملهای ظریف، نگاههای معنی دار و دیالوگهای فوق العاده ای است که هم در نگاه اول معنی دارند و هم بعد از پایان فیلم مخاطب را متوجه اشارههای پنهان در پس خود میکنند. «نزدیکتر» شاید یک شاهکار بی بدیل نباشد اما فیلم عمیق و پرظرافتیست که ارزش یک بار تماشا را دارد!
+منبع : miladico.blogfa.com
کوچکتر که بودم هر وقت از کسی شکایت می کردم و میگفتم ببین فلانی در حقم چه کرد و چه گفت و
چرا اصلا من نباید مقابله به مثل کنم و چرا نباید به رویش بیاورم و چرا
باید از من انتظار برود که سکوت کنم و از کنارش رد شوم، مادرم می گفت: تو
خوبِ خودت را باش. بدِ باقی را ول کن.
الان در اینجای زندگی، از خیلی
چیزها مطمئن نیستم و به خیلی چیزها ایمان ندارم. اما این یک قلم را به یقین
می دانم که وقتی دست دوستی به کسی دادم، به تمامی بوده. وقتی هم از کسی
بریدم که چیزی باقی نمانده بود. در تمامی بودنها، به تمامی بوده ام و هرگز
جایی و کنار دوستی و رفاقت، نصفه نیمه نبودم و همچنان نصفه نیمه بودن را
برنتابیدم. اگر کسی را دوست داشتم از ته قلبم بوده. خوشبختی دوستم را از ته
قلبم جشن گرفته ام و برای غمش با جان غمگین شده ام. خیلی هاشان حتی شاید
خبر ندارند که وقتی آن طرف از دلشکستگی و شکست و خاموشی حرف زده اند، این
طرف من چنان اندوهگین شده ام انگار که داستانشان بر سر خودم رفته. همینطور
وقتی برای مدتی طولانی نصفه نیمگی دیده ام، تاب نیاورده ام و همه چیز را رها کرده ام.
وقتی همه خوب ِخودت را کف دستت می گیری، شایسته نیست که با ول نکردن بد، تاوان بدهی.
گوش
کن مورتی، متنفرم از اینکه مساله رو واست بشکافم ولی چیزی که مردم بهش
میگن "عشق" همون واکنش شیمیاییه که حیوانها رو مجبور به جفتگیری میکنه
اولش سفت و سخت شروع میشه مورتی، ولی آروم آروم محو میشه و تو رو تو یه
ازدواج شکست خورده رها میکنه. رشد کن! روی علم تمرکز کن..!