دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۹۱ مطلب با موضوع «حرف‌هایی که باید گفته می‌شد» ثبت شده است


شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که زندگی شان
با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد
آنها خوب می پوشند
خوب می خوابند
آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند و غالبا احساس خوبی دارند

وقتی مرگشان فرا رسد ، به مرگی آسان می میرند
معمولا در خواب..

شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند

اما من یکی از آنها نیستم
من حتی به آنها نزدیک هم نیستم
آن ها کجایند

 ومن کجا...


{ چارلز بوکوفسکى }


http://bayanbox.ir/view/5240737462834117966/IMG-20160820-205532-1.jpg



"جرج اورول" در کتاب 1984 گفته بود رسانه ما را میبیند و میشنود و به اجبار کنترلمان میکند تا آنچه را که میخواهد انجام دهیم  . نیل پستمن  اما که عمری را در روشنگری تاثیرات مخرب رسانه صرف کرده میگوید نباید به خود ببالیم که کابوس دیکتاتوری 1984 محقق نشده است حالا کار به جایی رسیده که ما خود به سمت مبهوت شدن رسانه ای میرویم !


http://bayanbox.ir/view/7631617113102400293/photo-2016-10-11-21-29-03.jpg


{Roger Waters - Amused To Death }


این فرایند جالبى است که همه ما در مورد کسى که با ما مخالف است اعمال مى کنیم:
اول ، فرض جهالت : یعنى مى گوییم یارو نمى داند، اطلاعات کافى ندارد، خبر ندارد و بعد سعى مى کنیم با دادن اطلاعات و آموزش طرف را توجیه کنیم، قضیه را حالیش کنیم و خلاصه کلام با خودمان موافقش کنیم. ولى اگر موافق نشد؟

قدم بعدى فرض حماقت. یعنى فرض مى کنیم یارو نمى فهمد، خر است، شعور ندارد، عقلش نمى رسد و به عبارت مؤدبانه ظرفیت عقلى درک چیزى را که ما به آن رسیده ایم ندارد.

اگر یارو را خر فرض نکردیم و با آموزش هم با ما همراه نشد چى؟

قدم آخر فرض شرارت. مى گوییم یارو قصد بد دارد، دشمنى مى کند و مى خواهد حال ما را بگیرد. عبارت جورج بوش درباره محورهاى شرارت را شاید هنوز به یاد داشته باشید! 

عقیده ما مدلى است که از واقعیت داریم و وقتى مدل ما با مدل یک نفر دیگر از همان واقعیت فرق مى کند این کارى را که در بالا گفته شد با او مى کنیم یعنى اول نادان بعد نفهم و دست آخر هم دشمن فرض مى کنیمش.طبیعى است که عین همین کار را دیگران هم با ما بکنند وقتى ما را در اشتباه مى پندارند.


+ علی سخاوتی


Pin : چرا بحث کردن با اغلب افراد بیهوده است ؟


اگه نوشتن رو تجربه کرده باشید احتمالا حداقل یکبار ، با مشکل انتخاب بین " کسره یا ـــه " دست و پنجه نرم کردید ! راهنمای زیر احتمالا میتونه تا حد زیادی در حل این مشکل و خطای نگارشی موثر باشه...



http://bayanbox.ir/view/571890873334835426/IMG-20160409-001548.jpg




بیا کز دیده جیـحونی بسازیم      بیا تا سینه ، پرخونـی بسازیم
فریدون عزیز از دست ما رفت      بیا از نو فریدونــی بسازیم..

{ بابا طاهر }
Image result

+{ Fereydoon Farokhzad - Marge Man }
+مستند "شب بود " در سالروز تولد فریدون فرخزاد ...


گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از این توهم خودخواسته ، از اینکه کسی که او را عاشقانه دوست داری با تمام هفت میلیارد و اندی نفر جمعیت دیگر کره خاکی فرق دارد !

غافل از اینکه هیچ چیز خاص و منحصربه فردی در این میان وجود ندارد ؛ کافیست دوربینت را کمی عقب تر ببری و از نمایِ دورتر نگاهش کنی ، آن وقت میبینی که معشوق تو هم میان آدم های دیگر گم میشود ، میبینی که او هم ، درست مثل خودت و باقی آدم ها ، گاهی غیرقابل تحمل و نفرت انگیز میشود و هیچ چیز خارق العاده ایی این میان وجود ندارد ، تنها تصادفی جالب در زمان و مکان باعث شده تا " دوسـتت دارم " را در موقـعیتی مناسب از زبانـش بشنوی و یا در گوشـش بگویی ... تنها رخداد خارق العاده این ماجرا ، انتخاب توست ، انتخاب تو برای اینکه آنقدر به این تصور دامن بزنی که بالاخره مرز میان واقعیت و توهم را گم کنی و باورت بشود او با دیگران فرق دارد !

گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از اینکه با این همه ، بازهم اگر عاشق شوی ، بر خلاف آن چیزی که خودت فکر خواهی کرد ، هیچ گاه عاشق کسی که به او عشق می ورزی نشده ای ! تو تنها عاشقِ حسِ فوق العاده ای می شوی که از عشق ورزیدن نصیبت می شود ( یا گمان می کنی که بالاخره روزی نصیبت خواهد شد) . حسِ رخوتِ لذتناکِ ناشی از محبت کردن و محبت دیدن ، حسِ امنیتِ ناشی از تنها نبودن ، حس آرامش ناشی از پیدا کردن دلیلی موهوم برای " بودن " ! هنگامی که مغزت برای هر روز صبح دوباره از خواب برخاستن ، دستور به تراشیدن بهانه ای می دهد ، تو تنها عاشق خودت شده ای ؛ خودت وقتی که گمان می کنی عاشق دیگری هستی ...

گفته بودم که روزی برایت از عشق خواهم گفت ؛ از عشقی که این گونه خودت را برایش به آب و آتش می زنی ، از این که " عشق یک بیماری بدخیم روحی بود " . و دریغا که هستی آدمی چنان دردناک است که تنها با نشئگی چنین افیونی قابل زیستن می شود !

و دریغا که اینها را تنها زمانی می توانم برایت بگویم که دیگر عاشق نباشی... .



نقدی بر یادداشت " آل پاچینو و موقعیت آقای خلبان " نوشته محسن الوان ساز،سردبیر مجله ی ابزورد



یک ور داستان هم باختن است، این که با همه توانت بجنگی و برنده نشوی. یا بدتر، این که از جنگیدن انصراف بدهی. فرقی نمی کند بر سر آخرین جای خالی در واگن شلوغ مترو باشد و تن دادن به ایستاده مردن در شلوغی بدبوی قطار، یا در نیاز جانت به ابراز علاقه به کسی که دوستش داری و می بینی یا پیری یا گنگی یا نه، اصلا حوصله نبرد با شلوغی های اطرافش را نداری، حوصله تعریف کردن حریم خودت را. ساکت از کنار زوزه های دلت رد می شوی. 
باختن همیشه دردناک است، اما اندازه و شکل دردش فرق می کند. مثلا وقتی آدمی که سطح شعورش در حوزه ای تخصصی با جلبکهای کارائیب برابر است صاحب نظر می شود و مجبوری در جلسه ای طولانی نظرات خزعبلش را تایید کنی که مبادا آینده حرفه ای یا امنیت زندگیت به خطر بیفتد، داری به خودت می بازی و این دردی است که هنوز روح انسان موفق نشده درمانش را پیدا کند، دردی که رازی است میان تو و خودت و آنقدر ملتهب است که اگر خواستی به کسی بگویی، همه استخوانهای تنت ذوب خواهند شد.

مثل مرد جوانی که بعد از شلوغی ها مقابل بازجو نشست، مقاومت کرد و حاضر جواب بود تا زمانی که بازجو پرونده اش را باز کرد و عکس زن جوانش را، پسر کوچکش را گذاشت روی میز و لبخند زد. ثانیه وقیحی که یک مرد لال شد و تمام شد و همه کاغذها را امضاء کرد.

مثل مرد میانسالی که دلش برای زن ضعف رفت و خواست برود زیر گوش زن آرام بگوید دوستت دارم جانکم، اما نگاه کرد به همه واقعیات ناهمگون دو دنیا - دنیای تیره خودش و دنیای روشن زن- و آهسته در سکوت خودش تمام شد، سرگرم ابتلا و نظاره.

بیا تا منِ پیرمرد برایت ته قصه را بگویم. باختن تا وقتی بخشی از زندگی است خیلی هولناک نیست. اما یک وقتی هست که گوشه کوچه تاریکی می ایستی، چون ترکیب صدای داخل هدفون و خستگی پاهای پیرشده و عطر پاییز مرگبار تر از آن است که بتوانی ادامه بدهی. تکیه می دهی به دیوار آجری کهنه، صبر می کنی زمان بگذرد. انگار که یک نقاشی ناشیانه باشی بر دیوار خلقت، که یک خدا در زمان کودکیش کشید و بعدها که خداتر شد و نقاش ماهری شد هیچوقت نخواست به یاد بیاورد روزی روزگاری آن نقاشی کج را بر دیواری، گوشه ای....

باختن درد دارد. بعد از این هرکس گفت دردها و شکستها سرمایه ات هستند و تو را پخته کرده اند واز این جور خزعبلات، با نگاهی سرد از او رد شو که حرف زدن با کسی که شکوه مرگبار درد را به رسمیت نمی شناسد ملال مطلق است. فقط یادت باشد، بدترین مدل باختن عادت کردن به باختن است. همیشه وقتی می بازی ، از نو درد بکش که معلوم شود زنده ای. گله هم نکن رفیق جان، در صفر خلقت و وقت تقسیم روزی من و تو جای بدی از صف ایستاده بودیم، سهم ما تلخابه های بازنده بودن شد.
من ایستاده ام گوشه کوچه، بخشی از دیوار شده ام. تو اما بجنگ، هنوز برای خسته شدن زود است...


(علیرضا موسوی)



برنامه ریختن برای انتخاب واحد به اندازه ی برنامه ریزی برای زندگی مسخرست. در نهایت یک چیز دیگه ای اتفاق می افته. نمیخوام بگم لزوما نتیجه بده اما به هرحال اون چیزی نیست که توی ذهنت داشتی یا روی کاغذ نوشتی. همه چیز تو همون لحظه اتفاق می افته با توجه به شرایط همون نقطه ای که درش هستی.

پس بهتره تموم تمرکزتو بذاری روی همون لحظه و همون جا، بدون اینکه به اون کاغذ مسخره نگاه کنی (که نمودی از آرزوها و رویاها و ایده آل هاست)

شرایط تغییر میکنند بدون اینکه تو بتونی پیش بینی یا کنترلشون کنی، بهتره این واقعیتو برای بقیه ی زندگیت بپذیری.



من نمیتونم (یا شاید بلد نیستم) که چرت و پرت بگم و سوالات مزخرفی بپرسم که جوابشون واقعا هیچ اهمیتی برام نداره...فکر میکنم به همین خاطر باشه که نمیتونم با هیچ انسانی ارتباطی طولانی مدت برقرار کنم و همیشه تنهام..



در مسائلی همچون عصیان ، مواد مخدر ، عرفان ، مذهب ، فلسفه ی عقلی و خیلی چیزهای دیگر جست و جو کرده ام و فهمیدم که حقیقت چیز ساده ای است که احساس خوبی ، شفافیت و دوستی به انسان میدهد

( چیک کوریا )


http://bayanbox.ir/view/7876370380823168226/SC20160708-123346.jpg


دو ترم قبل باید سر کلاس معارف ( اخلاق اسلامی ) در مورد موضوع خودکشی صحبت میکردم . کمی جست و جو کردن در این مورد نگاه من به خیلی از موضوعات رو تغییر داد . پیش از اون من هم نگاه منفی نسبت به خودکشی داشتم . یعنی خودکشی در هر شرایطی رو کاری " بد " تلقی میکردم .

اما بعد از اون نگاه به این موضوع تغییر کرد.. فکر کردن در این مورد باعث شد دیگه چیزی در نظرم خوب یا بد نیاد..اینطور به ذهنم رسید که ما تنها میتونیم در مورد خوشایند یا ناخوشایند بودن کارها ، فکرها و اعتقادات صحبت کنیم ، نه خوب یا بد بودنشون..

هر چیزی در نظر من میتونه خوشایند یا ناخوشایند باشه اما نفس اون عمل ، طرز فکر یا هر چیز دیگه ای فارغ از احساس من نه خوبه و نه بد...

شاید این موضوع برگرده به تعریف کلمات و عینی یا ذهنی بودنشون..


(کلمات «عینی» کلماتی هستند که همه شنوندگان از اونها  معناهای تقریباً مشابه دریافت می‌کنند.

مثل ساعت هفت، میز ناهارخوری، تهران، سیاه، قرمز

کلمات «ذهنی» کلماتی هستند که افراد مختلف، مصداق‌ها و معانی مختلفی را از آنها دریافت کنند. در کلمات «ذهنی»، شنونده و گوینده بخشی از معنای کلمه هستند.

برای مثال  بد، خوب ، وجدان  ،عشق ، مومن، ظالم ، فرسوده، حق ، ناحق )


در واقع کمی بعیده دو انسان در مورد تعریف کلمات ذهنی به توافق برسند و این صحبت کردن در این موارد رو به کاری دشوار تبدیل میکنه..

از اونجایی که خوب یا بد هم کلماتی ذهنی هستند برچسب خوب یا بد زدن به کارها منطقی به نظر نمیرسه .. این نسبی بون یک حکم کلیه با تنها یک استثنا ..تنها یک چیز بده و اون آزار رسوندنه..به هرچیزی..به طبیعت ، به حیوانات ، به انسان ها و حتی خودت..


فکر میکنم قانون هم در جوامع بشری بر همین اساس شکل گرفته..قانون برای این شکل گرفته که آزادی های شهروندان به حریم یکدیگه تجاوز نکنه.در واقع آزادی من باعث آزار رسوندن به تو نباشه...

هرچند آزار هم کلمه ای ذهنی به نظر میرسه و نیاز به تعریف داره.. شاید کلمه آزار نزدیک به کلمه ی آسیب باشه اما از نگاه من کمی متفاوته..

برای مثال در تمرین یک ورزش رزمی ، من ممکنه به حریفم ضربه ای بزنم و این ضربه علاوه بر درد و رنج برای اون مصدومیتی هم در پی داشته باشه ، هرچند من به اون آسیب رسوندم اما این به قصد آزار یا رسوندن یک آسیب بلندمدت نبوده . علاوه بر این اون با علم به اینکه همچین اتفاقاتی کاملا  در این نوع ورزش محتمله پا به این تمرین گذاشته و نکته دیگه اینه که این آسیب در بلند مدت و با مداومت بیشتر  باعث قوی تر شدن اون میشه...

اما  آزار ، آسیب بلند مدتیه که بدون میل و خواست و اجازه ی شخص آسیب بیننده ، به  ناحق ( باز هم کلمه ای ذهنی ) بهش وارد میشه..و اثرات منفی اون قابل برطرف کردن نیستند یا  به تعریف دیگه هزینه های این آسیب بیشتر از منفعت هاشه..

نسبی بودن ارزش های اخلاقی بحث جدیدی نیست..اما  این مسئله هنوز هم مورد پذیرش خیلی ها نیست .

هنوز هم بسیاری از آدم ها بسته به فرهنگ ، دین یا قوانینی که در کشورشون دارند ، رفتارهایی مثل خودکشی کردن ،  روابط خارج از چارچوب ازدواج و احساسات و تمایلاتی مثل همجنسگرایی و ... رفتارهایی " بد " و سزاوار مجازات تلقی میکنند .

به نظر من همه ی این مسائل به تدریج و به مرور زمان حل میشن ، اما مسئله اینه که دقیقا چقدر طول میکشه که یک جامعه به فهم کافی در مورد این مسائل برسه.. خوشبختانه جوامع دیگه به این نقاط رسیدند یا در حال نزدیکی به اون هستند ... (و فکر میکنم دلیل اون جداسازی سیاست از دین باشه..جدا از برخوردهای قانونی ، به هرحال این موضوع باعث میشه سیاست های فرهنگی یک کشور در مورد آموزش افراد هم تغییر کنه و نگاه ، احساسات شهروندان به این موضوعات عوض شه )


برای مثال در مورد خودکشی...کشور فرانسه..

" خودکشی در اجتماعات قدیم بر اساس ضوابط شرعی گناه تلقی می شد اما از سال ۱۷۹۱ و حدود دو سال پس از انقلاب فرانسه از شمول مقررات جزایی خارج شد مبنای این خروج آن بود که هر شخصی مطلقاً آزاد و مالک نفس و جان خود میباشد ... "


در مورد هم جنسگرایی...کشور انگلستان..

جالبه که تا همین شصت سال پیش همجنس گرایی در انگلستان بیماری روانی و جرم تلقی میشده ..تا جایی که ریاضیدان بزرگشون آلین تورینگ  پس از فاش شدن هم جنسگرا بودنش مجبور به خودکشی میشه.. اما سالهاست که دیگه  همجنس‌گرایی از فهرست بیماری‌های روانی توسط مجامع علمی خارج شده..


موضوع اینه که وقتی بخش بزرگی از جامعه رفتاری رو  " بد " تلقی میکنه ، اون رفتار تبدیل به یک " گناه و جرم " میشه..به همین دلیله که میگم میتونیم احساسات شخصی خودمون رو نگه داریم ، اما باید دیدگاه و رفتارمون رو راجع به این موارد و چیزهای مشابه عوض کنیم..


هر چیزی در نظر من میتونه خوشایند یا ناخوشایند باشه اما نفس اون عمل ، طرز فکر یا هر چیز دیگه ای ، اگه محدود کننده ی آزادی های من نباشه ،  نه جرمه ، نه گناه..نه خوبه و نه بد...خیلی ساده...

 هیچ ربطی به من نخواهد داشت .


+این که چرا من دیگه خودکشی رو بد تلقی نمی کنم در یه پست دیگه شاید گفتم..تو این فرصت اگه تونستید فیلم The Sea Inside رو ببینید..



کارآموزی تو شرکت های بزرگ بیشتر شبیه ولگردیه و وقت تلف کردن! چون چیزی بهت یاد نمیدن، هیچ وظیفه و کاری رو دوشت نمیذارن و فقط میتونی کار کردن بقیه رو تماشا کنی و نهایتا اگه سر و صدای دستگاه ها مجالی داد چندتا سوال بپرسی!

اینها اولین جملاتی بودند که به ذهنم رسید..اما بعدتر نظرم عوض شد و همه ی اینها به نظرم یک گام به جلو بود. دور شدن از فضای مدرسه و دانشگاه و نزدیک تر شدن به فضای صنعت..جایی که باید برای بقا تلاش کنی..و برای یاد گرفتن سخت کوش، علاقه مند،کنجکاو  و شجاع باشی..

خبر خوب اینه که بیشتر آدم ها آماده کمک کردن به تو هستند تا سریع تر خیلی از چیزها رو یاد بگیری، البته نه همه چیزها رو ..خبر بد هم اینه که دیگه از لقمه های آماده خبری نیست ..

درس هایی که من در طول یک ماه آموختم و ای کاش از آغاز ازشون خبر داشتم..


1.بیشتر اپراتورهایی که پشت دستگاه ها می ایستادند یا تو سالن مونتاژ بودند ، تحصیل کرده بودند و دانشگاه رفته..حتی مهندسای برق ، مکانیک هم توشون بود ..و حالا داشتند با حقوق 800 تومن ، تو یه زمینه  کاملا متفاوت به عنوان کارگر معمولی کار میکردند ..یه کار تکراری ، ماشین وار و خسته کننده ! تقریبا همشون هم ناراضی و نالان..که به حقشون نرسیدند !

به نظرم مسئله انتخاب مسیر درسته..شرایطو نمیشه عوض کرد یا حداقل ما آدم های عوض کردن شرایط نیستیم . پس باید بهترین مسیرو در این باتلاق و جاده ی ناهموار انتخاب کنیم ! مطمئنا این مسیر دانشگاه نیست..و یا حداقل برای همه دانشگاه نیست...با این همه اگه این مسیرو انتخاب کردی باید بدونی چرا ...و در نهایت اگه به جواب درست و قانع کننده ای رسیدی این سوالاتو از خودت بپرسی ..

الف.در رشته مورد علاقت درس میخونی ؟ ب.کسی برای دانشگاهی که در اون تحصیل میکنی تره خرد میکنه ؟

حتی اگه جواب دو سوال بالا مثبت باشه باید به خودت نگاه بندازی و ببینی در این رشته و این دانشگاه در چه جایگاهی قرار داری..اگه جایگاهی خوبی داری در نهایت میتونی ببینی کسی به توانایی های تو در بیرون از دانشگاه نیاز داره ، یا  خودت قادر به رفع یک نیاز هستی؟

حقیقت اینه که اگه به رفت و آمد کردن به دانشگاه و درس نخوندن باشه ، که همه بای دیفالت همین کارو میکنند ! اگه  آشنایی مختصر با نرم افزارهای مربوط به رشتت باشه تقریبا باز همه همینطورند..بلد بودن زبان انگلیسی هم اگه در حد خوندن و فهمیدن جملات معمولی باشه که خب بیشتر آدما در همین سطحند..چیزی که تو نیاز داری و چیزی که باعث میشه دیگران به تو نیاز داشتن استاد بودن در هرکدوم از این زمینه هاست..دور روش برای استاد شدن در هرکاری...

یکی از مهندسا حرف جالبی زد ..میگفت : " تفاوت باعث ایجاد کنجکاوی میشه و این رمز موفقیته.."..منظورش این بود که  ( بعد پارتی و چیزای دیگه .. ) کارفرما میخواد بدونه چه تفاوتی با هم رشته ای هات داری..چرا باید تو رو به جای یکی دیگه استخدام کنه ؟ چه چیزی تو رو متمایز میکنه ؟

اولین درس این بود که باید با بقیه فرق هایی داشته باشی و این تفاوتو به خوبی به نمایش بذاری !


2.تقریبا هیچ کس بدون پرسیدن و خواستن ، نه کاری به کار تو داره ، نه چیز خاصی بهت یاد میده ! اگه میخوای چیزیو یاد بگیری ، باید بخوای ، بپرسی  ( خواهش کنی ) و حتی اگه شده ساعت ها وایستی و بدون حرف زدن فقط تماشا کنی..


3.درونگرا  ، کم حرف یا هرچیز دیگه..اگه سرمایه و پارتی نداری  یا نابغه و ماهر نیستی ، تنها چیزی که میتونه نجاتت بده داشتن ارتباط فوق العاده با دیگرانه..آشنایی با هر آدم فقط آشنایی با همون یک نفر نیست ، آشنایی با یک شبکه بزرگ از آدماییه که اون میشناسه و این میتونه خیلی به دردت بخوره..از طرفی خیلی مفیده که رابطه نزدیکی با همکارات داشته باشی تا کارهات بهتر و سریع تر پیش بره..تو محیط کار همه به هم نیاز دارند ..پروژه های من که شکست خورد در این زمینه ! چون هم کم تمرین میکنم ، هم خوشم نمیاد کلا ، هم به نظرم فوق العاده ریاکارانه ست .. ولی پول که این حرفا رو نمیشناسه. لعنتی.


4.بهتره دو بار بپرسی ، تا اینکه یه بار اشتباه انجام بدی !


5.در مورد رشته ی ما خیلی بهتره تو یه کارگاه کوچک مشغول کار بشی تا یه کارخونه بزرگ..با اینحال تقریبا چیزای بیشتری از دستگاه تراش یاد گرفتم نسبت به اون چیزی که تو دانشگاه بود ، در مورد دستگاه فرز و وایرکات هم همینطور..ولی تا خود آدم تنهایی  پشتشون نباشه و دست به آچار نشه و چندتا قطعه نزنه چیز زیادی دستگیرش نمیشه..تو کارگاه های کوچک تر بیرون از شرکت بعد از یک مدت میذارن پشت دستگاه ها باشی و خودت قطعه بزنی..چیزی که فهمیدم این بود که حتی اگه کارت فقط طراحی با نرم افزار باشه ، خیلی موفق تری اگه کار کردن با یک سری از دستگاه ها  و نحوه ی تعمیرشون رو هم بدونی..

فرق یه مهندس دست به آچار با یه مهندس که صرفا مدرک دانشگاهی داره زمین تا آسمونه..تقریبا هیچ شرکت و کارخونه ای بدون پارتی این فرصتو در اختیارت نمیذاره که بدون مهارت وارد اونجا بشی و کارها رو یاد بگیری..


6.کارگری کردن در دوران دانشجویی و یاد گرفتن کار کردن با ابزارها  و دستگاه ها ، خیلی بهتر از مواجه شدن با ریشخند کارگرها در آینده ست..اینکار باعث میشه اعتماد به نفس بالایی بدست بیاری و اون ها هم از تو حرف شنوی داشته باشند .


7.نباید تو دست و پا باشی..از طرفی نباید غیب هم بشی یا گوشه نشین ..یه مرز باریکی هست بین این دوتا که به طرز عجیبی باعث منفور شدن یا محبوبیت میشه!


8.تمام سعیتو بکن هیچوقت ، به هیچ شکلی و تحت هیچ شرایطی کارمند نباشی..

یا حداقل سال های کاریتو با عنوان کارمند زیردست ِ حقوق بگیر به پایان نرسونی..



مغز ما در طی سالهای متمادی چنان شستشو داده شده است (توسط خانواده، رسانه های جمعی، سیستم آموزشی و تبلیغات محیطی و …) که چیزهای زیادی را همچون مقدسات، بی چون و چرا می پذیریم. در صورتیکه خیلی وقتها واقعیت چیز دیگری است .

ماشین قدرتمند شستشوی مغزی تمام سعی خودش را می کند که ما توان پرسشگری خود را از سن کم از دست بدهیم. من باید دانشگاه بروم، چرا؟ من باید ازدواج کنم، چرا؟ من باید استخدام بشوم، چرا؟ من باید بچه دار بشوم، چرا؟ من باید آرایش کنم، چرا؟ من باید در قرعه کشی حسابهای قرض الحسنه شرکت کنم، چرا؟ من باید دماغم را عمل کنم، چرا؟ من باید به اسم خلیج فارس اهمیت بدهم، چرا؟ من باید ماشین بخرم، چرا؟  و...

همه چیز را می توان زیر سؤال برد. البته این فعالیت را می توانید در سکوت و توی ذهنتان انجام بدهید. هر وقت کسی چیزی به شما گفت، قبل از هر تصمیمی، آن چیز را ببرید زیر سؤال.

آیا دلیلی در اثبات و یا رد حرف او می توانید پیدا کنید؟ آیا دیدن تبلیغ کلاسهای آمادگی کنکور کارشناسی ارشد به این معنی است که تحصیلات عالیه زندگی شما را بهتر خواهد کرد؟ به چه دلیل؟ پنج دلیل در اثبات یا رد آن پیدا کنید. این کار در ابتدا مشکل به نظر می رشد ولی به زودی عادت خواهید کرد..

سؤال پرسیدن تنها راه  و اولین قدم برای رهایی از غل و زنجیر همرنگی با جماعت است..



میخواستم بنویسم من هیچوقت ادعایی نداشتم در مورد خوب بودن در هیچ چیز.. اما یاد یه دیالوگی افتادم در سریال روزی روزگاری ، که مراد بیک یه جاییش می گفت..من ادعایی ندارم..و جواب خاله لیلا هم این بود : همینم کم ادعایی نیست!

پس بهتره بگم که آدم کم ادعایی هستم ، در کل..خودم هم کاملا به این آگاه هستم که اگه ضعیف نه در بیشتر موضوعات آدم متوسطی هستم..با نظرات احتمالا اشتباه که دیگران این حقو دارند که برای خوندن انتخابشون کنند یا نه..تنها دلیل به اشتراک گذاریشون همینه..که به اشتباهات و ایراداتم پی ببرم ، نه هیچ چیز دیگه..

تو پست قبل یکی از سه نقطه های ناشناس همیشگی دو تا از غلط های املایی وحشتناک منو بهم یادآوری کرد..میتونست فقط واژه های درستو برام بنویسه..یا بگه که اونجاها اشتباه کردم..اما ربطش داد به یک موضوع دیگه که فکر میکنم هیچ ارتباطی با اون پست یا نوع اشتباهات من نداشت...

بهش خرده نمیگیرم..شاید به نظرش رسیده باشه ، که من جایی به اعتقاداتش بی احترامی کردم و از من دلخور بوده ..اما به جای اون نقطه در این جا حرفشو زده ، البته با یک مغلطه و استدلال خطا..

شاید هم فقط فکر میکرده ، کسی که غلط های املایی و نگارشی داره حق نداره بنویسه و یا در مورد موضوعی اظهار نظر کنه ..نمیدونم ، شایدم هم حق با اون باشه و من باید حداقل تا چند سال دیگه یا حتی برای همیشه خاموش باشم..

قصدم مطرح کردن یک موضوع دیگه بود..یادم میاد مواقعی رو که غلط املایی کسیو در پستی میدیدم و این موضوع رو فقط با املای درست اون واژه تو یک پیغام خصوصی بهش یادآوری میکردم..بدون تحقیر..بدون تمسخر..بدون هیچ نشونی..بدون اینکه به این فکر کنم که در بقیه پست هاش چه حرف های اشتباهی ( از نگاه من ) گفته..قصدم تمجید از خودم نیست ، چون این حرکت ، یعنی اصلاح اشتباهات دیگران بدون تحقیر و تمسخر رو ، یک رفتار کاملا معمولی انسانی میدونم نه یکجور فضیلت اخلاقی..

همونطور که گفتم..قصد من فقط ، درست یاد گرفتن و پی بردن به اشتباهاتمه..به هر شیوه و از زبون هرکسی هم که باشه..اما چه بهتر که این آموزش ، حس بدی رو به کسی منتقل نکنه...



پروفسور راندولف نسه که بر روی تاریخ تکامل افسردگی مطالعات زیادی انجام داده است، معتقد است که بقای افسردگی در مجموعه ژنهای انسان حاکی از آن است که افسردگی نه تنها خیلی هم بد نیست بلکه در تکامل ما فایده هم داشته است. او معتقد است که افسردگی یک مکانیزم تدافعی (یا تطابقی) در برابر خوش بینی کور است. مکانیزمی برای جلوگیری از هدر رفتن منابعمان در جهت رسیدن به اهداف توهمی.

به هنگام ضرورت دست طبیعت به کمک ما می آید تا وقت و انرژی گرانبهای خود را تا آخرین قطره به پای اهداف غیر قابل دستیابی نریزیم. بنابراین زمانی که پیشرفت سازنده ای در جهت اهدافمان نداریم، واکنش طبیعی سیستم عصبی ما این خواهد بود که سطح انرژی و انگیزه ما را کاهش بدهد.

نظر آقای نسه اینست که در طول مدت این افسردگی خفیف ما فرصت خواهیم داشت که منابع خود را ذخیره کنیم و به دنبال یافتن اهداف واقعی تر باشیم. ولی اگر باز هم بر دستیابی به اهداف توهمی (تخمی تخیلی) خود پافشاری کردیم چی؟ آقای نسه معتقد است که مکانیزم فوق الذکر دوباره وارد عمل می شود و افسردگی ما کم کم از افسردگی خفیف به افسردگی شدید تبدیل خواهد شد.

خلاصه داستان: ما هستیم و این مکانیزم تکامل یافته طی میلیونها سال برای حفظ نسل بشر و یک سری اهداف عظیم که از سوی پدر و مادر و مدرسه و دانشگاه و تلویزیون و غیره به ما تحمیل می شوند. نتیجه؟ افسردگی مزمن که رهایی از آن غیر ممکن به نظر می رسد.

ما اهداف بزرگی برای خودمان تعیین می کنیم. شهرت، ثروت، شکوه، جاودانگی، دستاوردهای جهانی و غیره. ما را تشویق می کنند (شستشوی مغزی می دهند) که باور کنیم: خواستن توانستن است، کار نشد نداره،  آرزو بر جوانان عیب نیست، یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. تو به زودی موفق می شی. اوق.

بعد سعی می کنیم به اهدافی برسیم که برای ما دست یافتنی نیستند. در این مسیر نه به مهارتها و تواناییهای واقعی خود توجه می کنیم و نه برای رسیدن به اهدافی که می توانیم بهشان برسیم، تلاشی می کنیم.

غمگین ترین قسمت داستان اینجاست که حتی وقتی “مکانیزم طبیعی تکامل یافته افسردگی” وارد عمل می شود، هشدارش را درک نمی کنیم یا حتی فکر می کنیم که باید بعد از درمان افسردگی، دوباره در جهت رسیدن به همان اهداف عظیم تلاش کنیم. تلاشی که فقط ما را افسرده تر می کند.

در ابتدای زندگی آرزوی یک مادر برای بچه اش فقط اینست که سالم باشد، غذایش را بخورد، آروغش را بزند. بازی کند، شکمش کار کند و خوب بخوابد. اما از یک جایی به بعد که دقیقا معلوم نیست کجا، بچه باید زبان انگلیسی، نقاشی، موسیقی، فوتبال، کاراته و اصولا هر چیزی را که می شود یاد گرفت، یاد بگیرد. بعد بچه باید دانشگاه برود. بعد بچه باید تحصیلات دانشگاهیش را ادامه بدهد. دکترا بگیرد. متخصص بشود. کارآفرین بشود. دانشمند بشود. پولدار بشود. موفق بشود. با فرد موفقی ازدواج بکند. ازدواج موفقی داشته باشد. بچه های سالم و موفقی تحویل جامعه بدهد. برای بازنشستگیش یک ویلا و حقوق بازنشستگی کافی داشته باشد. و الخ.

افسردگی شما – فرقی نمی کند برای یک هفته یا برای ده سال – شاید نشانه اینست که مادر طبیعت شما را مثل یک بچه در آغوش گرفته و می خواهد ازتان مراقبت کند..

+علی سخاوتی

آنجا بودیم، روح و جسم ما در کلیسایی در تگزاس جمع شده بود در آخرین شب زندگی مان. در اتاقی مثل اینجا جمع شده بودیم، با نیمکت های چوبی با روکش پارچه ای قرمز که غژغژ می کردند، با ارگی که در سمت چپم بود و گروه کر در پشتم و یک حوض غسل تعمید که روی دیوار پشت آنها ساخته شده بود. کم و بیش اتاقی شبیه به این. و همان احساس عمیق تعلیق، و همان امید عمیق نجات، همان دست های عرق کرده و همان آدمهایی که در ردیف پشت توجه نمی کنند !

 آن روز ۳۱ دسامبر، ۱۹۹۹ بود شب بازگشت مجدد مسیح، پایان دنیایی که می شناختم. آن موقع ۱۲ ساله شده بودم و به سن تکلیف رسیده بودم. و وقتی که دست از شکایت کشیدم از اینکه انصاف نیست که مسیح بر گردد درست همان وقتی که تازه مسئول اعمالم شده‌ام، فهمیدم که بهتر است هرچه زودتر کارهایم را سر و سامان دهم.

پس هرچه می‌توانستم به کلیسا می‌رفتم. و همانقدر مشتاق خلوت بودم که کسی بدنبال هیاهو، می‌خواستم مطمئن شوم که نکند که سرم کلاهی برود و مسیح بخواهد زودتر برگردد و اگر این کار را کرد، برنامه کمکی داشته باشم، که آن زمان خواندن کتابهای پر از خشم« بازمانده» بود. و در آنها دیدم که که اگر تا نیمه شب برای بهشت گزیده نشدم، راه دیگری داشتم.

تنها کاری که باید می کردم دوری از علامت شیطان، جنگ با شیاطین، طاعون و مبارزه با خود ضد مسیح بود. یه کم سخت بود... ولی می‌دانستم که می‌توانم.

دیگر زمان برنامه‌ریزی تمام شده بود. ساعت ۱۱/۵۰ بود. ما ۱۰ دقیقه وقت داشتیم و کشیش ما را از روی نیمکت و به سوی محراب صدا کرد چون می خواست تا در هنگام نیمه شب مشغول دعا باشیم. پس هر دسته ای از جمعیت در جایش قرار گرفت. گروه کر در جایگاه قرار گرفت، خادمان کلیسا و همسرانشان یا بورژواهای تعمید دهنده اسمیه که من صداشون می‌کنم،در ردیف اول جلوی محراب قرار گرفتند.

می‌دانید، در آمریکا، حتی بازگشت مجدد مسیح هم قسمت VIP دارد !

و درست پشت بورژواهای تعمید دهنده مسن ترها بودند -- این مردان و زنانی که پشت های جوانشان زیر آفتاب‌های داغ مزارع پنبه در شرق تگزاس خم شده، که پوستشان انگار به رنگ قهوه ای اصیلی و بدون چروک سوخته بود، درست مانند سفال‌های شرق تگزاس، و آنهایی که امید و آرزوهایشان از آنکه زندگی در خارج از شرق تگزاس چگونه می توانست باشد حتی بیشتر از کمرهایشان خمیده و شکسته شده بود.

آری، برای من این مردان و زنان ستاره‌های نمایش بودند. تمامی عمرشان برای این لحظه صبر کرده بودند، مانند پیشینیان قرون وسطایی شان آرزوی پایان جهان داشتند، همانطوری که مادر بزرگم برای نمایش «اپرا وینفری» منتظر می‌شد تا هر روز ساعت ۴ در کانال ۸ ببیند. و همانطور که به سمت محراب می رفت، درست پشتش مخفی شده بودم، چون مطمئن بودم مادر بزرگم به بهشت می رود و فکر می‌کردم اگر در مدت این دعا، دستم در دستش باشد، ممکن است مستقیم با او بروم.

پس دستش را گرفتم و چشمانم را بستم تا گوش کنم، تا منتظر شوم. و دعاها بلندتر شد و فریادهای تقاضای اجابت دعا حتی بلندتر و نوای ارگ کلیسا هم برای بالا بردن شور اضافه شد و حرارت بالا رفت تا بیشترعرق کنیمو دستم را محکمتر گرفتم، تا مبادا کسی باشم که جا بمانم.

چشم هایم را محکم به هم فشردم تا نبینم که چطور سره از ناسره جدا می شود. و سپس صدایی بر فرازمان پیچید: « آمین »

و تمام شده بود...

به ساعت نگاه کردم. از نیمه شب گذشته بود. به مومنان ارشد نگاه کردم که نجات دهنده شان نیامده بود، که مغرور تر از آن بودند که نشانی از نومیدی نمایان کنند، که ایمانی آنقدر سخت و طولانی مدت داشتند تا اکنون شک نکنند. اما من بجایشان مایوس شدم. آنها فریب خورده بودند، اغفال شدند، گول خوردند، و من هم درست همراهشان بودم. دعاهایشان را خواندم، به بهترین وجهی که می توانستم تسلیم وسوسه نشدم. نه یک بار، بلکه دوبار در آن حوض غسل تعمید غوطه خوردم . من ایمان داشتم. حالا چه می شود؟

 درست به موقع به خانه رسیدم تا تلویزیون را روشن کنم و ببینم که پیتر جنینگز شروع هزاره جدید را دور تا دور جهان اعلام می کرد. به ذهنم خطور کرد که خیلی عجیب می شد، که مسیح هم برگردد و برگردد بر مبنای ساعت محلی هر محل !

و این موضوع را بیشتر مضحک کرد... رنج آور بود، خیلی. اما آنجا در آن شب، من ایمانم را از دست ندادم. من به چیزی جدید ایمان آوردم : که ممکن است تا ، ایمان نداشت...

(I just believed a new thing: that it was possible not to believe)

ممکن بود پاسخ هایی که داشتم اشتباه باشند، چون سوال ها، خود غلط بودند. و حالا، جایی که زمانی کوهی از یقین بود، آنجا، به سمت پایین و بنیانش، چشمه‌ای از شک جاری بود، چشمه‌ای که وعده رودهایی را می داد.

 می‌توانم نمایش زندگیم را تا آن شب در کلیسا دنبال کنم وقتی که نجات دهنده ام برای من نیامد؛ وقتی که با اطمینان ترین چیزی که باور داشتم معلوم شد، که اگر دروغ نبوده، کاملا راست هم نبود. و اگرچه بیشتر شما برای سال ۲۰۰۰ کاملا به شکل دیگری آماده شدید، مطمئنم که شما اینجایید چون بخشی از شما همان کاری را کرده که من از سپیده دم این قرن جدید کرده ام، از وقتی که مادرم رفت و پدرم پیشم نیامد و خدایم از آمدن سر باز زد. و دستهایم را دراز کردم، تا چیزی را برای اعتقاد پیدا کنم.

تا ورود به دانشگاه « ییل» در ۱۸ سالگی ادامه دادم، با امید آنکه سفرم از «اوک کلیف» تگزاس فرصتی برای پشت سر گذاشتن تمام چالش هایی که می شناختم باشد، امید های از دست رفته و بدن های فرسوده ای که دیده بودم. اما وقتی در یک تعطیلات زمستانی دوباره خود را درخانه یافتم، وقتی که صورتم روی زمین بود، و دستهایم از پشت بسته و اسلحه یک دزد به سرم فشره می شد، می دانستم که حتی عالی ترین تحصیلات هم نمی توانست نجاتم دهد.

 ادامه دادم تا وقتی که در« لیمان برادرز» پیدایم شد، به عنوان یک کارآموز درسال ۲۰۰۸.

خیلی مفید بود...و به خانه ام زنگ زدم تا به خانواده بگویم که ما دیگر هیچوقت فقیر نمی‌شویم

 اما شاهد آن بودم که معبد سرمایه داری در مقابل چشمانم فرو ریخت، فهمیدم که حتی بهترین شغل ها نمی تواند نجاتم دهد.

ادامه دادم تا آنکه به عنوان یک کارمند جوان در واشنگتن دی سی پیدایم شد، که صدای برخاسته ازایالت ایلینویز را شندیده بود، می گفت

« خیلی وقت است که به این تغییر نیاز داریم اما در این انتخابات، تغییر به آمریکا آمده.» اما وقتی که کنگره زمین گیر شد و کشور در شکاف هایش دوپاره شد و امید تغییر تبدیل به یک شوخی بی رحمانه شد، می دانستم که حتی رجعت سیاسی نمی تواند نجاتم دهد.

با امید در محراب « آرزوی آمریکایی» زانو زدم، و برای خداهای دورانم دعا کردم برای موفقیت، و پول، و قدرت. اما دوباره بارها و بارها، نیمه شب آمد و چشمانم را باز کردم تا ببینم که تمامی این خدایان مرده اند..

 و از این قبرستان، جستجو را بار دیگر آغاز کردم، نه بخاطر شجاعتم، بلکه چون می دانستم که یا ایمان می آورم و یا می میرم. پس به زیارت کعبه ای دیگر رفتم، دانشگاه تجاری هاروارد !

اما این بار، بسادگی نمی توانستم نجاتی را که ادعا می کرد بپذیرم. نه، می دانستم که کارهای بیشتری باید انجام شود.

کار از گوشه تاریک یک مهمانی شلوغ شروع شد، در اواخر شبی از زمستان تیره کمبریج، وقتی که من و سه دوستم سوالی پرسیدیم که کسانی که به دنبال واقعیت هستند مدتی طولانی است که می پرسند: « چطور است که به جاده بزنیم؟»

 نمی دانستیم که به کجا می رویم یا چطور به آنجا می رسیم، اما می دانستیم که باید انجامش دهیم. چون تمامی عمرمان این آرزو را داشتیم، آنطور که «جک کرواک» نوشته
 « برای یواشکی به درون شب رفتن و جایی گم شدن،» و رفتن و دیدن آنکه هر کسی در سطح کشور چه می کند. پس اگرچه صداهای دیگری بودند که می گفتند خطرش خیلی زیاد است و اثباتش بی حاصل، به هر شکل ادامه دادیم.

در تابستان ۲۰۱۳ ما ۸۰۰۰ مایل را در سراسر آمریکا رفتیم، از میان مراتع مونتانا، تا ویرانه های دیترویت، از میان باتلاق های نیو اورلئان، جایی که مردان و زنانی را یافتیم و با آنها کار کردیم که بنگاه های کوچکی را می ساختند که به سود آوری شان معنی می داد. آموزش دیده در کاپیتالیسم نظامی «وست پوینت»، ایده ای انقلابی به ذهنمان خطور کرد.

 و این ایده گسترده شد، و به سازمانی غیر انتفاعی به نام MBA برای آمریکا توسعه پیدا کرد، حرکتی که مرا امروز به این صحنه رساند. و فهمیدیم که دلیل توسعه اش اشتیاق زیاد نسل ما به هدف، به معنی است. گسترده شد چون تعداد بیشماری از کار آفرینان در گوشه و کنار آمریکا که کار می سازند و زندگی ها را تغییر می دهند به کمی کمک نیاز داشتند.

و اگر بخواهم کمی صادق باشم، گسترده شد چون برای توسعه جنگیدم. امتدادی نبود که در آن نرفته باشم تا این آیین را موعظه کنم، که مردم بیشتری ایمان آورند که ما می توانیم زخم های یک سرزمین شکسته را ببندیم، هر بار با یک کار اجتماعی. اما این سفر تبلیغی مسیحی بود که مرا به آیین متفاوتی هدایت کرد که امروز آمده ام تا آن را با شما شریک شوم.

در غروب یک روز، تقریبا یک سال پیش آغاز شد در موزه تاریخ طبیعی در شهر نیویورک، در جشن فارغ التحصیلان دانشگاه مدیرت کسب و کار هاروارد، در زیر مدل اندازه واقعی یک نهنگ، با غول های جهان امروز نشسته بودم در حالی که آنها همسالانشان و اعمال خیرشان را جشن گرفته بودند. غروری در اتاق بود جایی که ارزش خالص و سرمایه تحت مدیریت فراتر ار نیم تریلیون دلار بود. به هرآنچه که ساخته بودیم نگاه کردیم.... و خوب بود.

اما اتفاقا دو روز بعد، می‌بایست تا « هارلم» می‌رفتم، که خودم را نشسته در مزرعه ای شهری یافتم که زمانی زمینی خالی بود، و به مردی نام تونی گوش می کردم که برایم از بچه هایی می گفت که هر روز آنجا پیدایشان می‌شد. و همه شان زیر خط فقر زندگی می‌کردند.
 خیلی از آنها همه چیزشان را در کوله پشتی حمل می کردند تا آنها را در سرپناه بی خان مان ها از دست ندهند. بعضی هایشان به برنامه تونی آمدند، که اسمش « جوانه هارلم» بود، تا تنها وعده غذای روزانه شان را بگیرند. تونی به من گفت او برنامه جوانه هارلم را با حقوق بازنشستگی اش شروع کرده، بعد از ۲۰ سال رانندگی تاکسی.
 گفت که برای خودش حقوقی نمی‌ماند، چون با وجود موفقیت، برنامه در مشکلات دست و پا می زند، به من گفت که پذیرای هر کمکی است که بتواند بگیرد. و من برای آن کمک آنجا بودم.

اما زمانی که تونی را ترک کردم، شوری و گزش اشکی را که در چشمانم می جوشید حس کردم. وزن الهامی را حس کردم که می توانستم در یک اتاق شبی بنشینم، که چند صد نفر نیم تریلیون دلار داشتند، و در اتاقی دیگر، دو روز بعد، تنها ۵۰ محله بالاتر، جایی که مردی بدون حقوق به کودکی تنها وعده غذایش را در روز می دهد..

و این نابرابری خیره کننده دلیل اینکه می خواستم گریه کنم نبود، فکر به گرسنگی این کودکان خردسال هم نبود، خشم از آن یک درصد یا تاسف برای آن ۹۹ درصد نبود.

ناراحت شدم چون بالاخره فهمیدم من دستگاه دیالیزی هستم برای کشوری که به پیوند کلیه نیاز دارد. فهمیدم که داستان من داستان همه آنهایی است که توقعشان این بوده که بتوانند روی پای خودشان بزرگ شوند، حتی اگر کفشی نداشته باشند؛ اینجاست که سازمان من برای تمامی کمک های ساختاری و سازمانی که هیچگاه به هارلم یا آپالاشیا یا پایین بخش ۹ نرسیده ایستاده است؛ این صدای من است برای همه صداهایی که خیلی بی سواد، خیلی حمام نرفته، خیلی بی پناه، به نظر می رسند..

و از شرمساری آن، تمام وجودم شرمنده است مانند شرمساری نشستن در جلو تلویزیون، و دیدن « پیتر جنینگز» که آغاز هزاره جدید را خبر می دهد دوباره و دوباره و دوباره. من فریب خوردم، اغفال شدم، گول خوردم، اما این بار، ناجی دروغین خودم بودم..

می دانید، راهی طولانی از آن محراب آمده ام از شبی که فکر می کردم پایان دنیاست، از دنیایی که مردم نجوا می کنند و رنج کشیدن را اراده قطعی خدا می دانند و کتاب مقدس را مصون از خطا می دانند. بله، تا جایی آمده ام که به همان جایی که شروع کردم بازگردم.

چون واقعا درست نیست که بگوییم که در عصر بی اعتقادی زندگی می کنیم... نه، ما امروز هم همانقدری ایمان داریم که همیشه در گذشته داشته ایم.

برخی از ما شاید به گفته های «برنی براون» معتقدیم یا « آنتونی رابینز». ممکن است به کتاب مقدس «نیو یورکر» معتقد باشیم یا « نشریه تجاری هاروارد». ممکن است عمیقا ایمان داشته باشیم وقتی همینجا در معبد TED عبادت می کنیم، اما نومیدانه می خواهیم ایمان داشته باشیم، و به ایمان نیاز داریم.

به زبان بیگانه رهبران پرجذبه صحبت می کنیم که وعده حل تمامی مشکلاتمان را داده اند. ما رنج را به عنوان اثر لازمه کاپیتالیسمی که خدایمان است می بینیم، ما نوشته های پیشرفت فناوری را واقعیت مصون از خطا می دانیم. و به سختی هزینه انسانی که می پردازیم را درک می کنیم وقتی که نمی توانیم اشتباهاتمان را زیر سوال ببریم، چون می ترسیم که ممکن است تمامی پایه هایمان را بلرزاند.

اما اگر ناراحت شده اید از بی وجدانی هایی که پذیرا شده ایم، حالا وقت پرسیدن است.

من آیینی برای ناراحتی یا نوآوری ندارم یا راهکاری برای محاسبه سود آوری شما. من حقیقتا آیینی برای آنکه امروز، ایمان آورید ندارم. من «آیین شک» را دارم و به شما عرضه می کنم. آیین شک از شما نمی خواهد که ایمانتان را از دست دهید، از شما می خواهد که به چیز جدیدی ایمان آورید: که می شود ایمان نداشت.

که ممکن است که پاسخ هایی که داریم اشتباه باشند، ممکن است که خود سوال ها اشتباه باشند. بله، آیین شک یعنی ممکن است که ما، روی این صحنه، در این اتاق، اشتباه کنیم. چون موجب پرسیدن این سوال می شود، «چرا؟» با تمامی قدرتی که در دستانمان داریم، چرا همچنان مردم به این بدی رنج می کشند؟

این شک مرا به این سو می برد تا بگویم که در حال راه انداختن سازمانی هستیم، MBA(مدیریت ارشد کسب و کار) در تمام آمریکا، جدای از تجارت. کارکنانمان را انتخاب کرده لیم و درب هایمان را بسته ایم و طرحمان را رایگان به هرکسی که در خود توان این کار را می بیند، می دهیم بدون انتظار مجوز از کسی.

این شک مجبورم می کند تا بگویم که نجات دهنده نیستم که بعضی ها در موردم می گویند، چون عمر ما خیلی کوتاه است و احتمالات خیلی زیاد تا برای رجعت نجات دهنده صبر کنیم، وقتی که واقعیت این است که معجزه ای پیش نخواهد آمد.

 و این شک، مرا به حرکت می اندازد، به من امید می دهد که وقتی که مشکلات ما را در هم شکست، وقتی که مسیر پیش رویمان ما را به سمت تباهی می‌برد، وقتی که شفا دهندگان ما زخمهایمان را التیام نمی‌دهند، این ایمان کورکورانه ما نیست ... نه، این شک فروتنانه ما خواهد بود که نوری ضعیف بر تاریکی زندگی مان ما افشاند و به جهان ما و بگذارید تا صدایمان را به زمزمه بلند کنیم یا به یک فریاد و یا ساده بگویم، خیلی ساده، « باید راه دیگری باشد.»


The gospel of doubt



http://bayanbox.ir/view/819050940191989963/hugs1.jpg


عمیقا بر این باور هستم که اگر هر یک از ما  فقط یک نفر را داشتیم که میتوانستیم او را صمیمانه ، بدون خجالت و احساس  شرمندگی در آغوش بگیریم ، کسی از درد تنهایی به جان نمی آمد/ لئو بوسکالیا



اگر گفت باید برم..جلوشو نگیر. وقتی بخواد بره، میره..ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...بزن زیر گریه، یه هفته، یه ماه، یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد، ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی! اون وقت هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...

فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه!


{ امیرمهدی زمانی }

 


شمار بسیار معدودی می توانند فکر کنند، ولی هر انسانی می خواهد باوری داشته باشد

بنابراین، چه راه دیگری باقی می ماند جز این که باوری را به طور حاضر آماده از دیگران بگیرند، به جای این که باوری مستقل برای خود دست و پا کنند؟

حالا که اوضاع از این قرار است، باور حتی صد میلیون نفر چه ارزشی دارد؟


+هنر همیشه بر حق بودن - آرتور شوپنهاور