گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت..
گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از این توهم خودخواسته ، از اینکه کسی که او را عاشقانه دوست داری با تمام هفت میلیارد و اندی نفر جمعیت دیگر کره خاکی فرق دارد !
غافل از اینکه هیچ چیز خاص و منحصربه فردی در این میان وجود ندارد ؛ کافیست دوربینت را کمی عقب تر ببری و از نمایِ دورتر نگاهش کنی ، آن وقت میبینی که معشوق تو هم میان آدم های دیگر گم میشود ، میبینی که او هم ، درست مثل خودت و باقی آدم ها ، گاهی غیرقابل تحمل و نفرت انگیز میشود و هیچ چیز خارق العاده ایی این میان وجود ندارد ، تنها تصادفی جالب در زمان و مکان باعث شده تا " دوسـتت دارم " را در موقـعیتی مناسب از زبانـش بشنوی و یا در گوشـش بگویی ... تنها رخداد خارق العاده این ماجرا ، انتخاب توست ، انتخاب تو برای اینکه آنقدر به این تصور دامن بزنی که بالاخره مرز میان واقعیت و توهم را گم کنی و باورت بشود او با دیگران فرق دارد !
گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛
از اینکه با این همه ، بازهم اگر عاشق شوی ، بر خلاف آن چیزی که خودت فکر
خواهی کرد ، هیچ گاه عاشق کسی که به او عشق می ورزی نشده ای !
تو تنها عاشقِ حسِ فوق العاده ای می شوی که از عشق ورزیدن نصیبت می شود (
یا گمان می کنی که بالاخره روزی نصیبت خواهد شد) .
حسِ رخوتِ لذتناکِ ناشی از محبت کردن و محبت دیدن ، حسِ امنیتِ ناشی از
تنها نبودن ، حس آرامش ناشی از پیدا کردن دلیلی موهوم برای " بودن " !
هنگامی که مغزت برای هر روز صبح دوباره از خواب برخاستن ، دستور به تراشیدن
بهانه ای می دهد ، تو تنها عاشق خودت شده ای ؛ خودت وقتی که گمان می کنی
عاشق دیگری هستی ...
گفته بودم که روزی برایت از عشق خواهم گفت ؛ از عشقی که این گونه خودت را برایش به آب و آتش می زنی ، از این که " عشق یک بیماری بدخیم روحی بود " . و دریغا که هستی آدمی چنان دردناک است که تنها با نشئگی چنین افیونی قابل زیستن می شود !
و دریغا که اینها را تنها زمانی می توانم برایت بگویم که دیگر عاشق نباشی... .
- يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ب.ظ