با خودم قرار گذاشته بودم تا تمام نشدن خدمت سربازیام چیزی در مورد آن ننویسم و منتشر نکنم. یک تصمیم شخصی و غیرقابل توضیح. تقریبا همینطور هم شد. به خاطر همین فکر نمیکنم (جز یکی دونفر) در اینجا کسی متوجه رفتنم شده باشد.
و خب حالا...و (دقیقا) امروز...که همه چیز تمام شده میتوانم در مورد آن صحبت کنم. آنقدر تجربه و آنقدر داستان از این نوزده ماه و یازده روز دارم که فکر میکنم اگر فراموششان نکنم روزهای زیادی میتوانم ازشان صحبت کنم. اما احتمالا این کار را نخواهم کرد. به نظرم انجام یک کار بزرگتر را به این تجربه بزرگ آمیخته به رنج بدهکارم که شاید در آینده به همان شکل محتوم پرداختش کنم. اما چیزهای دیگری هست که باید بگویم و ثبتشان کنم:
1. من هم یکی از آنهایی بودم که میگفتم ایده سربازیِ اجباری، ظالمانه، مسخره، بیمعنی و یک وقت تلف کنی تمام عیار است. اما حالا، آن فکر و تصورم را پس میگیرم. دوران خدمت همانقدر که ممکن است ظالمانه، مسخره، بیمعنی و پر از وقت های تلف شده باشد، میتواند سرشار از تجربهها و آموختههایی باشد که احتمالا در هیچجای دیگری نمیتوانی بدستشان بیاوری. نه در خانواده، نه در مدرسه و دانشگاه و نه با یک زندگی عادی در اجتماع. در واقع با سرباز بودن تو خواهناخواه وارد یک سازمان انتظامی/ نظامی میشوی و به واسطه همین موقعیت و "خودی شدن" چیزهایی را میبینی و میشنوی و کارها و مسئولیتهایی را برعهده میگیری که طبیعتا هیچجای دیگری نمیتوانی تجربهشان کنی. از تجربه زندگی کردن در یک محیط با عقاید سیاسی، مذهبی، اجتماعی خاص گرفته تا شرکت کردن در فعالیتهای پرمخاطرهای مثل تیراندازی کردن و تعقیب و گریز گرفته تا بالارفتن از کوه در ساعت چهارصبح و کمینزدنهای چندساعته در کمرکش آنها. البته همه خوبی این امر در موقتی بودن آن است. اینکه میتوانی در مدت محدودی یک سبک خاص از زندگی را تجربه کنی و بعد بدون هیچ پایبندیای بیرون بیایی و به زندگی عادی و هدفهای خودت بپردازی.
2. یک محاسبه ساده ریاضی میتواند نشان دهد که اگر کمی باهوش و با پشتکار باشی سربازی آنقدرها هم که میگویند تلف کردن وقت نیست: از ۲۴ساعت شبانه روز به طور تقریبی یک چهارم (یا ۶ساعت از) آن در هر سبک زندگیای به خواب میگذرد. تقریبا و به طور میانگین یک چهارم دیگر از آن به شکل مفید به فعالیتهای مربوط به خدمت میگذرد. یکچهارم آن صرف کارهای روزمره و وقتتلف کردنهای اجباری یا اختیاری میشود و یک چهارم پایانی هم معمولا در اختیار خود توست. در واقع از ۲۴ ساعت شبانهروز تنها ۶ساعت آن به شکل خاص صرف خدمت میگردد و باقیاش میتواند بسته به همت خودت و صدالبته یاری شرایط به شکل نسبتا مفیدی صرف امور شخصی و یادگیری و.... گردد.
3. یک اصطلاحی وجود دارد به نام "دزدیدن کار از دیگری" که من از کاربرد آن خوشم میآید. یکجورهایی به این معنیست که تو چنان مشتاق یادگیری باشی که تنها با تماشای انجام کاری توسط فرد دیگر انجام دادن آن را یاد بگیری. البته همراه با پرسشگریهای طولانی و سماجت و پیگیری برای بهتر شدن در آن. دزدیدن در اینجا در واقع به معنای برداشتن چیزی با اشتیاق و حرص بسیار است. مهارتهایی که توانستم در طول دوره خدمت کمابیش از دیگران بدزدم:
1. آگاهی از قوانین انتظامی و... و راهکارهای مقابله، مدارا یا تزویر در این خصوص
2. آشنایی جزئی با امور قضایی و نحوهی درست پیگیری کردن پروندهها و حضور موثر در دادگاه و ...
3. آشنایی مختصر با امور نظامی مانند باز و بسته کردن و تمیزکاری اسلحههای مختلف و تیراندازی با آنها و...
3. آشنایی با امور انتظامی مانند نحوه بازرسی از افراد یا خودروها، دستبند زدن و دستگیری، بدرقه متهمین و...
4. تمرین مستقل بودن و انجام امور روزمره مانند درست خرید کردن، احساس مسئولیت در نظافت و امور جزئیتر مانند کاشتن سبزی و نهال، پاککردن ماهی و مرغ و ... انجام آشپزی (درست کردن این غذاها رو یاد گرفتم: قیمه، خوراک مرغ، ماهی، کتلت، شامی، کشک بادمجون، الویه، آبگوشت، ماکارونی، خوراک لوبیا، عدسی، آش، پیتزا، لازانیا)
5. یادگیری نحوه تعامل با افراد مختلف در طیفهای بسیار گستره مانند سارق، معتاد، کلاهبردار، مجرم، شهروند عادی، اتباع بیگانه، وکیل، قاضی، نظامی، پایین دستیها و بالادستیها به صورت کلی و....
در پایان نمیخواهم بگویم سختی و مرارت یا ظلم و تباهیای در خدمت اجباری وجود ندارد (در واقع آنقدر نقطه ضعف در قوانین و سیاستگذاری های خدمت و انواع و اقسام تبعیض و فساد و زورگویی و تخطی از قانون در اجرای آن وجود دارد که آدم را به معنای واقعی کلمه روانی میکند) اما آیا واقعا برای مایی که دستپرورده همین سیستم کاملا معیوب هستیم راهی هم برای آموختن جز در همین شرایط غیرنرمال هست؟ شاید این موقعیت غیرداوطلبانه بتواند فرصت خوبی باشد برای برطرف کردن نقاط ضعفی که در حالت عادی خیلی به چشم نمیآیند و یادگیری موضوعاتی جدید. اینکه چطور از این شرایط سخت و دیوانهوار به سلامت عبور کنی و در این بین راههای تعامل و معامله و دروغگویی با تسلط و شیادی را هم بیاموزی. بنظرم همینکه انسان در اثر این تجربهها بتواند به شکل آدم قویتر، غنیتر و عمیقتری به جامعه برگردد بسیار عالیست.
توانایی انسان در فراموشی رنجها بینظیر است. شاید آنچه در نهایت برای انسان باقی میماند همین آموختهها و دستاوردهاست.