ناراضی، از کار افتاده، در جای ایستاده...
من عاشق زندگی کردن بودم (و هستم.) اما واقعا با این شرایط دوست ندارم زنده بودنم تداوم پیدا کنه. نه اینکه برای پایان دادن بهش کاری بکنم اما هیچ تلاشی هم برای طولانیتر شدنش نمیکنم. این مسئله به خاطر ضعیف بودن یا تسلیم شدن نیست، به خاطر عدم رضایت از شرایط، عدم امکان تغییر و عدم امکان لذت بردن از زندگیمه.
اکثر اوقات وقتی به آدمهایی نگاه میکردم که وضعیت وحشتناکی مدوامی داشتند با خودم میگفتم چرا و به چه امیدی به زنده بودن ادامه میدن؟ احتمالا تداوم رنج رو نمیدیدند یا شاید به شانس و احتمال ایمان داشتند. به هرحال، با هر دامنه و شدتی، این خود رنج نیست که ترسناکه، بلکه قطعی بودن تداومش هست که وحشتناکش میکنه.
همیشه این توی ذهنت هست که در ۲۷ سالگی یا ۳۰ سالگی یا نهایتا ۳۵ سالگی به "جایی" میرسی. برای خودت شرایط پایدار و ثابت و نسبتا ایدهآلی رو تصور میکنی اما وقتی به اون سن میرسی، میبینی هیچ خبری نیست. کار خاصی نکردی و به جایی هم نرسیدی. ترکیبی واقعبینانه از نتونستی+ نذاشتن+ نمیشد.
در نهایت شبیه سنت کهن وقف، تو هم مثل یه مِلک و دارایی وقفِ خانواده، کشور و یا شرایطت میشی.
وجود داری، اما برای دیگران.
ناراضی، از کار افتاده و در جای ایستاده.
- شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ب.ظ
وقتی به بزرگترها (مثلاً پدر مادرمون) نگاه میکنم تقریباً مطمئنم روز و سنی میرسه که به جای نسبتا ثابتی رسیدی و شرایط پایداری داری.
البته درباره ایدهآل بودنش مطمئن نیستم چون نسبیه و آدم به آدم فرق داره.