چهره های گذشته ام را من
با خود حمل می کنم
چون درختی که حلقه های سال هایش را
حاصل جمع آن ها یعنی «من»
آینه تنها آخرین چهره ام را می بیند
من اما..
همه ی چهره های گذشته ام را با خود دارم.
{ توماس ترانسترومر }
- ۱ نظر
- ۱۵ مهر ۹۷ ، ۰۱:۲۶
چهره های گذشته ام را من
با خود حمل می کنم
چون درختی که حلقه های سال هایش را
حاصل جمع آن ها یعنی «من»
آینه تنها آخرین چهره ام را می بیند
من اما..
همه ی چهره های گذشته ام را با خود دارم.
{ توماس ترانسترومر }
ما به قول او به هم پیوستیم و سه ماه را با هم گذراندیم. دخترک پیراهن
پیچازی میپوشید، چشم های سبز-خاکستری و رفتاری دوستانه داشت، زود و راحت
عاشق و معشوق شدیم، یاریِ بخت باورم نمیشد. باور نمی کردم بتوان به این
سادگی دوست و همبالین شد، با هم خندید، و نوشید و گاه دودی گرفت و در کنار
هم گوشه ای از دنیا را گشت، و بعد بدون تهمت و سرزنش از هم جدا
شد. خودش میگفت بادآورده را باد می برد، و <<این را با صمیمیت میگفت>>.
بعدها که به این واقعه فکر میکردم، از خودم می پرسیدم آیا ساده پیش رفتن
ماجرا نبود که باعث شگفتی ام می شد؟ آیا انتظار پیچیدگی بیشتری را نداشتم
که نشانگر... نشانگر چه؟ عمق؟ جدی بودن؟ گرچه، خدا می داند، میتوان
پیچیدگی داشت بدون هیچ نوع ژرفا و جدیتِ دلگرم کننده.
+درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص
داشتم زندگینامه فریدون فروغی رو از ویکیپدیا میخوندم و به این فکر میکردم چطور یه هنرمند تصمیم میگیره با خلق اثری مثل "سال قحطی" به شکلی خودخواسته زندگی حرفه ایش رو به نابودی بکشونه. مخصوصا اینکه فریدون از اون دسته آدم هایی بوده که هم از سیستم قبلی زخم خورده، هم از سیستم فعلی.
بعد به این نتیجه رسیدم که بعضی از آدم ها، آدم ِ به هر قیمتی بودن، نیستند. درست برعکس اکثر آدم هایی که در سیستم فعلی کتاب چاپ میکنند، فیلم میسازند، یا آهنگ منتشر میکنند. اینها حاضرند هر خواری رو تحمل کنند و حتی برخلاف عقاید و مرام شخصی شون کار کنند، اما فقط باشند!
یه مدت پیش ژوله، سلسله پست هایی رو منتشر کرده بود با هشتگ #من_و_سانسورچی و از دیگران هم دعوت کرده بود که از تجربه های خودشون صحبت کنند. به نظر حرکت شجاعانه ای میاومد اما انگار اون هم وقتی این تصمیم رو گرفت که از سیستم به بیرون پرت شده بود. به غیر از غرابت داستان ها چیزی که برای من عجیب بود، تن دادن این همه آدم و به اصطلاح هنرمند به این همه تحجر و وقاحت و تاریکاندیشی در این سال ها بود.
میشه اینطوری توجیهش کرد که سپردن کامل فضا به اون آدم های عقب مونده فقط کار رو بدتر میکرد و حضور همین نیم بندها و نیمه منتقدها حداقل کمی محیط رو تلطیف و باعث اصلاح مثلا تدریجی سیستم از درون میشد. این حرفها میتونه تا حدودی درست باشه و تا حدی هم فقط یک بهانه بنظر برسه.
البته میشه هنربندی که برای گذران زندگی مجبور به کار کردن به این شکل در بخش های مختلف این سیستم توتالیتر هست، رو تا حدی درک کرد. گذران زندگی هیچ وقت شوخی نبوده.
1.برای پذیرفتن این نوشته باید در ابتدا این حرف دیوید هیوم رو، روی چشم گذاشت که: "از منظر جهان هستی حیات یک انسان اهمیت بیشتری از حیات یک صدف ندارد."
این حرف بدیهیه، هرچند میشه پیامدهای ایده مخالف این حرف رو هم بررسی کرد. یعنی این گفته که "انسان اشرف مخلوقات است". (در دنیای فعلی و به طور خلاصه تر در فیلم mother! آرنوفسکی میشه بیشتر نتایج این ایده ادیان ابراهیمی رو تماشا کرد، این که مجوز انجام چه کارهایی رو در قبال باقی موجودات و کره زمین به انسان داده.)
همینطور در دو نگاه متفاوت، میشه از حرف هیوم اینطور برداشت کرد که: زندگی انسان مثل باقی موجودات ارزشمنده و یا زندگی انسان هم مثل باقی موجودات ذاتا اهمیت خاصی نداره. و این ما، خود انسان ها بودیم که برای زندگی مون ارزشی ذاتی قائل شدیم تا سنگ رو سنگ بند بشه، تا احتمالا بتونیم جامعه ای تشکیل بدیم.
2. این روزها دارم به پادکست چنل بی گوش میکنم. تو این پادکست ها قصه مردها و زن هایی روایت میشه که زندگی متفاوتی از دیگران در پیش گرفتند تا در نهایت داستان زندگی شون، به ماجرای هیجان انگیزی تبدیل بشه که ما حتی از شنیدنش هم لذت میبریم.
اکثر این داستان ها روایت زندگی افرادیه که در نگاه دولت، قانون و جامعه، جنایتکار، خلاف کار یا حداقل قانون شکن شناخته میشن و در نهایت کارشون به زندان یا حتی مجازات اعدام منتهی میشه.
آخرین داستانی که شنیدم، قصه راست اولبریکت بود، خالق وبسایت سیلک رود (silk road) که به آمازون مواد مخدر هم معروف بوده. "راست" لیبرترین بوده و عقیده داشته که هرکسی خودش حق داره تصمیم بگیره که چی بخره، چی رو استفاده کنه یا چه چیزی رو وارد بدنش بکنه. لیبرترین ها در نگاه کلی خواهان خودمختاری و آزادی انتخابند و اولویت شون داوری و تشخیص فردیه.
3. حتی لیبرترین ها هم به وجود دولت مرکزی اعتقاد دارند. اما دولتی که صرفا از افراد و اموالشون در برابر اقدامات جنایی دیگران محافظت کنه. با یک نگاه واقع گرایانه، دولت و نیروهای امنیتی وجود دارند و وجود خواهند داشت و آزادی های فردی مردم رو هم محدود خواهند کرد. اما اصلا شاید وجود اونهاست که بازی زندگی این آدم ها رو جذاب میکنه. محشرترین دیالوگ سریال بریکینگ بد هم شاید به همین موضوع اشاره میکنه: "اگه قرار باشه من هرکاری که دوست داشتم انجام بدم و بعدش هیچ عواقبی برام نداشته باشه دیگه زندگی چه معنایی داره؟"
4. تا به اینجا زندگی پرمخاطره ای نداشتم، هرکاری که دوست داشتم نکردم، چون از عواقبش میترسیدم. احتمالا از اینجا به بعد هم شبیه باقی گله، به همین راه های از پیش تعیین شده و همین زندگی پرملال و تکراری و بی معنی ادامه خواهم داد. اما این باعث نمیشه پایان هر پادکست آرزو و دل دل نکنم که صاحب اون زندگی پرماجرا بتونه به شکلی فرار کنه تا بیرون از زندان های جامعه به زندگیش ادامه بده و همین جا با مزایا و عواقب کارهایی که دوست داشته انجام بده و انجام هم داده، مواجه بشه.
کتابی میخوانم به نام «پشت پرده ریاکاری». در این کتاب نوشته شده که «قفل» برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد. یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند. یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند. باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. یعنی اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند.
معمولاً قفلها برای جلوگیری از نفوذ دزدان و ریاکاران روی در نصب نمیشود، چون دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند، قفلها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا آنها به قدر کافی وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.
یعنی (تقریباً) تمام آدمها پتانسیل کجروی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.
از منظر اجتماعی نویسنده در کتاب «پشت پرده ریاکاری» آزمایش جالبی انجام داده است. او در یک رستوران به عدهای از مشتریان چند سؤال میدهد تا آنها در ازای گرفتن 5 دلار به این سؤالات پاسخ دهند، اما هنگام دادن پول به جای 5 دلار 9 دلار میدهد و به گونهای تظاهر میکند حواسش نیست و اشتباهاً 9 دلار داده است. برخی ازمشتریان صادقانه 4 دلار اضافه را برمی گردانند اما عدهای هم به روی خود نیاورده و 9 دلار را در جیب میگذارند و رستوران را ترک میکنند.
در آزمایش دیگری همین کار تکرار میشود با این تفاوت که نویسنده در هنگام گفتوگو با مشتریان، تلفن همراهش زنگ میخورد و چند دقیقهای با تلفن صحبت میکند و در انتها از مشتری برای اینکه وسط گفتوگو با آنها، به تلفن همراهش جواب داده عذرخواهی نمیکند. در این آزمایش تعداد کسانی که 4 دلار اضافه را برمیگردانند کمتر از آزمایش اول است.
نویسنده اینگونه نتیجه میگیرد که وقتی مشتریان احساس میکنند نویسنده وقت آنها را بدون عذرخواهی گرفته، درصدد انتقام بر آمده و پول بیشتری که اشتباهاً نویسنده به آنها داده را باز نمیگردانند. این آزمایش حاوی نکته جالبی است که میتوان از آن برای توجیه اینکه چرا در جهان آمار بالایی از ریاکاری و دزدی وجود دارد، استفاده کرد. در واقع هریک از مردم زمانی که حس میکنند به آنها از سوی جامعه ظلم میشود یا حق آنها در جایی خورده میشود، هرجا که دستشان برسد سعی خواهند کرد تا با ریاکاری و دزدی این حق خورده شده را جبران کنند!
در واقع این سطح از دزدی و ریاکاری در همه جوامع به نوع تعامل حکومتها با مردم بازمیگردد. میتوان نتیجه گرفت که رفتار دولتها بشدت روی شکلگیری اخلاق در جامعه تأثیرگذار بوده و بهسادگی میتواند مرزهای اخلاق را جابهجا کند. بنابراین قانونگذار باید در وضع قوانین، قوه مجریه در اجرا و سیستم قضایی در قضاوت، منافع لایهها و طبقات اجتماعی مختلف را مورد نظر قرار دهد تا احساس مورد ظلم واقع شدن در میان هیچ کدام از اقشار جامعه احساس نشود، با این کار اخلاقمداری در جامعه پررنگ میشود؛ اما در صورتی که الگوهای رفتاری حاکمیت به شکلی باشد که مردم احساس ظلم کنند، مردم خود را محق به نادیده گرفتن هنجارهای اخلاقی خواهند دانست و ریاکاری در جامعه پررنگ شده و بعد از یک دوره زمانی از اخلاق تنها نامی باقی میماند.
+داود قرایلو
در سنی مشخص، بیاعتمادیِ انسان آنقدر دقیق و حساس میشود که دیگر تمایل به باور کسی وجود ندارد.
+فیلیپ راث
بیا درباره فلسفه حرف نزنیم، رهایش کن، ژان.
یک خروار کلمه، یک خروار کاغذ، چه کسی حالش را دارد.
درباره فاصله گرفتنم از خودم حقیقت را به تو گفته ام.
دیگر ول کرده ام نگرانی برای این زندگی بد ترکیب را
که نه بهتر است و نه بدتر از تراژدی های معمول بشری.
بیشتر از سی سال است که زیر بار مشاجراتمان بوده ایم
مثل همین حالا، در جزیره ای زیر آسمان های حاره.
از رگبار فرار می کنیم، یک دقیقه بعد، باز هم خورشید تابان
و من منگ می شوم، گیج می شوم از عطر زمردین برگ ها.
ما زیر کف های روی موج، زیر آب می رویم
ما تا آن دورها شنا می کنیم، تا جایی که افق پیچاپیچ بوته موز است،
با آسیاب های کوچک نخل
و من متهمم: که برای کار بزرگ عمرم قدمی بر نمی دارم،
که از خودم به اندازه کافی انتظار ندارم،
که می توانستم از کارل یاسپرس یاد بگیرم،
که نگاه تحقیر آمیزم به اندیشه های این عصر بی پایه تر شده.
من روی موج تاب می خورم و به ابرهای سفید نگاه می کنم.
حق با توست، ژان..
من نمی دانم چطور غمِ رستگاریِ روحم را داشته باشم.
بعضی ها طلبیده اند؛ آدم های دیگر به همان خوبی که می توانند کارشان را پیش می برند.
قبول دارم، چیزی که سرم آمده، منصفانه است.
من به وجاهت پیران دانا تظاهر نمی کنم.
نمی شود با کلمات ترجمه اش کرد، من خانه ام را همینی برگزیدم که اکنون هم هست.
در همین چیزهای این دنیا، که وجود دارند، و به همین دلیل هم شادمانمان می کنند:
برهنگی زنان در ساحل، مخروط مسی رنگ سینه هایشان،
درخت چنار، بوته های زرد، سوسن سرخ، که می بلعمشان
با چشم هایم، لب هایم، زبانم، آب آناناس، آب آلوهای ترش،
رام با یخ و شیره، ارکیده های بلند
در جنگل باران خیز، جایی که درخت ها بر پاهای دراز ریشه هایشان ایستاده اند.
می گویی مرگ تو و من نزدیکتر و نزدیکتر می شود
ما عذاب برده ایم و این زمین مسکین کافیمان نبوده است.
خاک سیاه کبود باغ های سبزیجات
همینجا خواهد بود، چه نگاهشان کنیم، چه نه.
دریا، مثل امروز، از اعماقش نفس بر خواهد کشید.
من، به کوچک شدن، ناپدید می شوم در بیکران، آزادتر و آزادتر.
{ چسلاو میلوش }
In the very last scene of Papillon (1973)
بچهها نیاز به توجه دارند. اگه این نیاز در حالت عادی برطرف نشه شروع به انجام دادن کارها غیرعادی میکنند. مثلا غذاشون رو پخش میکنند یا اسباب بازیشون رو سمت مهمونها پرتاب میکنند. حالا توجه همه رو جلب کردند، هرچند شکلی از توجه منفی. اما برای اونها تفاوتی نمیکنه، یعنی صرف دیده شدن کافیه. برای همین میگن وقتی کار به ظاهر زشتی از کودکتون دیدید خیلی هم روش تمرکز نکنید. چون ممکنه با شدت بیشتری مرتکبش بشه.
ما بزرگ میشیم و همچنان نیازمند دیده شدن هستیم. بعضیها با تکیه به پارامترهای ظاهری اینکار رو اینجام میدن و بعضی ها با تمرکز بر درون. پارامترهای ظاهری شامل اندام بدن: که با ورزش یا جراحی تغییر میکنه و صورت، که با عملهای زیبایی و آرایش آراسته میشه. پوشیدن لباسهای مارک، خرید وسایل لاکچری و مدل موهای عجیب و غریب از راههای معمول دیگه ست.
تمرکز بر درون، ضمن اینکه بازتاب بیرونی اش هم حفظ بشه راهکارهای دیگه ای داره. به طور کلی پرداختن به علم، فلسفه و هنر [تمامی هنرها شامل: موسیقی، رقص، نقاشی، مجسمه سازی، معماری، ادبیات، نویسندگی، تئاتر و سینما] میتونه راهی برای جلب کردن توجه دیگران باشه.
تصور میشه حساب نوابغ و شاهکارهاشون از بقیه مردم، که تقریبا تمام عمر تلاش مذبوحانه و نسبتا ناموفقی برای دیده شدن میکنند، جداست. اما فرضیه ای وجود داره که حتی خلق شاهکارهای بزرگ هم شکل پیچیده از آیین جفت گیریه!
به هرشکل، در حالیکه پرداختن به علم، فلسفه و هنر شکل بالغانه ای از جلب توجه تصور میشه، راهکارهای بیرونی با تکیه بر پارامترهای ظاهری توسط همین گروه کاری سطحی و بی ارزش قلمداد میشن. اما به نظر میرسه نفس عمل شبیه به همه و به یک اندازه فاقد وجاهت.
یاوه گویی راه دیگه ای برای جلب توجهه. شبکه های اجتماعی مخصوصا اینستاگرام فرصت مناسبی برای این افراد فراهم کردند. عموما فردی که نتونسته با زیبایی یا هنر توجه دیگران رو جلب کنه با زدن حرفها یا انجام کارهای عجیب و غریب اینکارو میکنه و موفق هم میشه. درست مثل بچه ها. در اختیار گرفتن تریبون به هر قیمتی!
جلب توجه شکل های پنهان تری هم داره. برای مثال خداحافظی کردن و پاک کردن شبکه های اجتماعی (مثلا حذف وبلاگ) میتونه بیانگر چنین نیازی باشه. یعنی کسی که نتونسته با حضورش توجه و ارزشی که مدنظرش بوده رو بدست بیاره سعی میکنه با رفتن یا حتی فقط تظاهر به رفتن چیزی رو که میخواد بدست بیاره.
با تمام این اوصاف، من فکر میکنم "نیاز" داشتن به مورد توجه قرار گرفتن اگرچه جنبه های مثبتی هم داره (چون مثل موتور محرکه انسان میمونه و ممکنه باعث پیشرفت ظاهری بشه) اما در کل امر مثبتی نیست و با آزادی انسان در تضاده.
مولانا هم با من در این زمینه موافقه! همانطور که در مثنوی معنوی گفته: درهوای آن که گویندت: زَهی(یعنی آفرین)/بسته ای در گردن جانت، زِهی!
مثل خیلی از مشکلات دیگه، داشتن خودآگاهی و آگاه بودن از ریشه کارهای به ظاهر ساده و بی دلیلی که انجام میدیم میتونه کلید حل بخشی از این مسئله باشه. خودآگاهی و البته خودشناسی و تمرین. جست و جو کردن و سرک کشیدن در خود خیلی وقتها میتونه جذاب و مفید باشه!
ممنون که این پست تقریبا طولانی رو خوندید. به هرحال این نوشته هم تلاشی بود برای جلب کردن توجه شما!
حتی همین جمله بالا هم تلاش دیگه ای برای اینکار بود :) برای اینکه بگم: وای چقدر خودآگاهم من!
دور بی پایان و لایه های بینهایت. انگار نمیشه هیچ پایانی براش متصور شد، مگه نه؟
نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان، در جا سرکوب می شوند،
و هم آنان که دوستدار نیکانند؟
آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان، باید میان اسیران زندگی کنند؟
خرد را چه سود؟
هنگامی که جاهل، نانی به چنگ می آورد
که همگان را بدان نیاز است..
به جای خود نیک بودن
بکوشید چنان سامانی دهید
ما در دوران کودکی به شیوههای مختلف آسیب دیدهایم: "طرد، انتقاد، حمایت افراطی، بدرفتاری، یا بیتوجهی با محرومیت." در اثر این تجارب اولیه، تلههای زندگی بخشی از وجودمان شدهاند.
مسئله اینجاست که ما بعد از طی دوران کودکی و ترک خانه پدری، با ایجاد موقعیتها و با انتخاب افراد جدید به بازآفرینی همان شرایط تلخ اولیه دوران کودکی میپردازیم!
به عبارتی، در حال حاضر و در حوزه روابط اجتماعی، به جای والدین، آشنایانی جدید ما را کنترل میکنند، با ما بدرفتاری میکنند یا به نیازهای ما توجه نمیکنند.
این یعنی معمولا تلههای زندگی دست از سر ما برنمیدارند و به شکلی تداوم مییابند.
تله زندگی، اصطلاحی عامیانه است و واژهای که متخصصان برای اشاره به تله زندگی به کار میبرند، طرحواره است. مفهوم طرحواره از روانشناسی شناختی نشأت گرفته است.
طرحوارهها را میتوان اینگونه تعریف کرد: "باورهای عمیق و تزلزلناپذیری که در دوران کودکی درباره خود، دیگران و جهان اطراف در ذهنمان شکل گرفتهاند."
این طرحوارهها نقش تعیینکنندهای در شکلگیری احساس ما درباره خودمان دارند.
رها کردن این طرحوارهها مستلزم چشمپوشی از امنیتی است که در پناه این طرحوارهها به دست آوردهایم. بنابراین این باورها علىرغم آسیبی که به ما میزنند، در پناه آنها احساس امنیت میکنیم زیرا به ما قدرت پیشبینی پذیری و اطمینانآفرینی میدهند.
این باورها را میتوان به امنیت داشتن فردی ترسو در خانه تشبیه کرد. به همین دلیل شناختدرمانگران اعتقاد دارند که تغییر این باورها، کاری سخت و طاقت فرسا است.
اگر اصل «وجود داشتن در کنار دیگری، یعنی مسئول بودن در قبال مشکلات و حتی گناهان دیگری» را به عنوان زیربنای ماهیت فلسفی اخلاق بپذیریم، رابطهی اوتیلیا با گابریلا را در فیلم «4Months, 3 Weeks and 2 Days» میتوان یک رابطهی سراسر اخلاقی در نظر گرفت. گویی فیلم اساساً تصویر کنندهی مسئولیت اوتیلیاست در قبال خطای گابریلا.
شاید بتوانیم اوج این احساس مسئولیت اخلاقی را در فیلم در صحنهای بیابیم که اوتیلیا برای قرض گرفتن پول برای رفع مشکل گابریلا، به منزل معشوقش میرود و به ناچار، مجبور به حضور در مهمانی سراسر رنج جشن تولد مادر معشوقش میشود.
کریستین مونجیو، کارگردان فیلم، مبتنی بر رئالیسمی محض و با تکیه بر نمای بلند و پرهیز از حرکت دوربین، چنان اضطرابی میآفریند که مخاطب نیز میخواهد تا هر لحظه، همراه با اوتیلیا مراسم را ترک کرده و نزد گابریلا بازگردد.
اگر تن سپردن اوتیلیا به پیشنهاد برقراری رابطهی جنسی از سوی مردی که قرار است عمل سقط را انجام دهد (در ازای صرف نظر از هزینهی بیشتر سقط جنین ناشی از سن نوزاد که بیشتر از ۴ ماه است و لذا در کشور رمانی جرم محسوب میشود)، کنشی اخلاقی در سطح دایجتیک فیلم و در قالب وفاداری یک دوست به دیگری باشد، التهاب و هیستری موجود در صحنهی مهمانی جشن تولد، فیلم را بدون آنکه در سطح دایجتیک اخلاقی باشد، اخلاقی میکند. به عبارت دیگر، احساس مسئولیت اخلاقی در این صحنه نه تنها در اوتیلیا بلکه در بیننده نیز حضور مییابد.
به این ترتیب، مسئولیت اخلاقی تنها به اوتیلیا تعلق ندارد بلکه محصول حیات ذهنی همهی بینندگان فیلم و فراتر از آن، همهی انسانهاست.
ادبیات برای من با داستایوفسکی معنا پیدا کرد و این اسطوره برای همیشه با من باقی ماند. شاید درستتر این که داستایوفسکی تنها قلهای است که برای من بخشی از بزرگترین دست نیافتنی ترینها را شکل میدهد و به همین ترتیب باقی ماند.
این باقی ماندن او بعد از گذشت این سالهاست که ارج و ارزش این نویسنده تمام عیار را برایم بیشتر میکند. همیشه اسطورههای روزهای جوانی بعدها تنها تبدیل به یک خاطره میشود، خاطرهای که گاهی باید به آن خندید. اما جادوی داستایوفسکی و عمق و غنای داستانهایش او را تبدیل به نویسنده تمام دورانها کرد.
گاهی وقتها میخواهم به بررسی داستانهایش بپردازم و دوباره خوانی بکنم، با وجود اینکه سالهاست مینویسم و دیگر به زیر و بم اصول داستان نویسی وارد هستم باز هم نمیتوانم داستانهای او را تجزیه کنم و بعد به چیدمان خود او برسم. دست آخر مثل مکانیکی که بعد از باز کردن یک موتور پیچ و مهره اضافه توی دست و بالش است، وا میمانم.
در روزهای جوانی همیشه دعا میکردم که «خداوندا از من نویسندهای بساز، حالا اگر بهترین هم نبود، اشکال ندارد...» آن روزها امیدوار بودم که من هم داستایوفسکی غرب بشوم یا اینکه کمی به او نزدیک...اما همیشه چیزی توی دلم میگفت داستایوفسکی دست نیافتنیترین است...فکرش را هم نکن...با این حال او برای من همیشه یک هدف بود، اما شوق من تنها داستایوفسکی نبود، باید بگویم نویسندههای قرن نوزدهم مرا واقعاً تحت تأثیر خودشان قرار دادند و این مسأله بخصوص در کارهای اولیهام کاملاً مشهود است...
+هنری میلر
اینکارها، حداقل برای خودم، شکل بیاحترامی به دیگران رو نداره و مسئله رعایت صداقت و احترام گذاشتن آشکار و بیپرده به خودم و اولویت دادن به لذت یا آسایش شخصیمه.
مشخصه که همیشه هم اینقدرها ساده نیست و جاهایی بوده که موفق نبودم. مثلا یه دفعه روی صندلی جلو تاکسی نشسته بودم تا اینکه یه خانوم میانسال چادری بهم گفت: "پشت دونفر آقا نشستن سختمه میخوام جلو بشینم". و من نتونستم بگم نه. درحالیکه در نگاه من این درخواستها یا شکل سوءاستفاده از جنسیت دارند یا از عقب موندگی تربیتی ناشی میشن.
به هرحال دلیلش برام خیلی بیمعنی و سفیهانه بود و تازه اگه معنیای هم داشت باز تکون نخوردن از جام راحت ترین انتخاب بود. اما در برابر نگاه بقیه مسافرها و راننده معذب شدم و نتونستم بگم نمیخوام. انتخاب سادهتر (نه راحتتر!) تبدیل شد به رفتن و نشستن روی صندلی عقب.
+همانطور که قصه های پیچیده امروزی برای رشد تصورات و درک بهتر جهان امروز مورد نیاز است، آیا امکان دارد که قصههای سفسطه آمیز موجب سلب تفکرات منطقی شوند؟ آیا در طول تاریخ کسانی را داشتهایم که با ساختن چنین داستانهایی ذهنها را راکد و عقبمانده ساخته باشند؟
-دکتر سرگلزایی: بله، دقیقاً همینطور است؛ بسیاری از عقاید و نظامهای باور که کاملاً غیرمستدل هستند تنها به واسطهٔ این مورد پذیرش قرار گرفتهاند که در قالب قصّه های احساس برانگیز، جذّاب یا دلچسب بیان شدهاند. قصهگویان بزرگ سرنوشت انسان ها را شکل میدهند.
اغلب ایمانها قصه محورند، نه قرینه محور (evidence-based).
کسی را تصور کنید که شب دیرهنگام، اندکی مست، به دوستدختر سابقش نامه مینویسد. نشانی او را روی پاکت مینویسد، تمبری میچسباند، پالتویش را میپوشد، قدمزنان میرود به سراغ صندوقپست، نامه را در صندوق میاندازد، به خانه برمیگردد، و میخوابد.
نه، به احتمال قوی، این قسمت آخر را انجام نمیدهد. نامه را مینویسد و میگذارد که صبح پست کند. و صبح، هیچ بعید نیست که نظرش را تغییر دهد. این است که نباید آنی بودن، فوریت، صداقت، و حتی غلطهای تایپی ایمیل را دستکم گرفت.
درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص
خطی کشیدم
تا اینجا
هرگز از اینجا جلوتر نمیروم
------------------------
وقتی جلو رفتم
خط تازهای کشیدم
و خط دیگری...
خورشید درخشید
و همهجا آدمها را دیدم
عجول و عبوس
و هر کسی خط کشید
همه جلوتر رفتند.
{ تون تلگن }
دو. اوضاع مملکت بد نیست، خراب هم نیست. حتی نمیشود با صفت داغان تحسین اش کرد.
اوضاع هراسناک است، یا بهتر بگویم دهشتناک. اگر تا به حال زندگی خوبی برای
خودت دست و پا کردهای که کرده ای وگرنه دیگر با این شرایط امکان ساختن یک
زندگی مستقل معمولی هم اگر نگوییم غیرممکن، بسیار سختتر از پیش است. با
اوجگیری قیمت دلار و قطع ارز دانشجویی امکان مهیا شدن شرایط مهاجرت هم
بسیار بعید است. به قول سعدی نه امکان بودن گذاشته اند، نه پای گریز.
سه. داشتم فکر میکردم حداقل تا به حال زندگی بدی نداشته ام، البته که
در قیاس با آقازاده ها و ریچکیدزها امکانات و تفریحات و لذات من در حد یک
شوخی هم نبوده است. با همه اینها میتوانم پیش خودم بگویم در بقیه جنبهها
تقریبا از زندگیام راضی بوده ام و اگر همین الان هم عمرم به سر آید به
غیر از آرزوی سیرِ دنیا، حسرت آنچنانی در دلم نمانده است.
چهار. در این بحران (که برای ما دیگر همیشگی شده است) حرف زدن از هر
مسئله دیگری به جز بیکفایتیها و خیانتها و شرایط اقتصادی و اجتماعی نامطلوب، مسخره به نظر میرسد. اگرچه گفتن و خواندن
این حرفها (که حداقل به اعتراض یکپارچه و موثری هم ختم نمیشود) ثمره خاصی
هم ندارد.
یکسال پیش با امید بسیار به روحانی رای دادیم. اگرچه همان موقع هم نه آنچنان از شرایط راضی بودیم و نه انتخابمان را کامل میپنداشتیم. خوب میدانستیم که مشکل فراتر از نهاد ریاست جمهوری و قوهمجریه است. زشتترین درس این یکسال هم شاید از بین رفتن کامل اعتماد و امید به اصلاحات و سرانش بود. و دانستن اینکه وضع همیشه میتواند بدتر شود. نمیدانم سال دیگر چه خواهد شد. حتی مطمئن نیستم خودم یا این وبلاگ وجود خواهیم داشت که به این کنجکاوی پاسخ دهیم.
پنج. تا عوض نکردن شرایط و دگرگون نشدن کامل سیستم، حال بخشی از وجودمان هیچ
وقت خوب نخواهد شد. اما حالا که به شخصه ادامه دادن به زندگی را انتخاب کرده ام
تنها راهی که برای پیشروی به ذهنم میرسد (به جز کوشیدن به قدر وسع) این
است که احساساتم را تفکیک کنم.
به بخشی که قرار است تمام سالهای جوانیاش را در این روزگار سخت بگذراند حق ناراحتی و اعصاب خردی بدهم و خشمگین نگهش دارم. یک بخش را مسئول نگه دارم تا تحت هر شرایطی و با هر اوضاع روحی کارش را به درستی انجام دهد و گلیم خودش را از آب بکشد.
یک بخش از وجودم هم را هم برای خودم بخواهم و بگذارم تا در خلوتش از یک آهنگ ساده مهستی لذت ببرد. بگذارم در اوقات فراغش کتابهایی که از کتابخانه به امانت گرفته بخواند و فیلمهایش را به تماشا بنشیند.
+هرچند این هم، یک راه حل موقتیست. خوب میدانم این شرایط بد در نهایت همه چیز را زیر چتر سیاه خودش میکشد.
این بیت مشهور و زیبای سعدی را لابد شنیده اید و احتمالا بارها آن را متناسب با لحظه ها و حال و هوای زندگی خود در موقعیت های مختلف یافته و زمزمه کرده اید. اساسا مهمترین ویژگی یک شعر خوب، همین ویژگی و قابلیت زمزمه گری آن است. شعر خوب، شعری است که بتوان آن را زمزمه کرد، و با این زمزمه به شناخت روشن تری از جهان درون و آنچه در اطراف و عالم پیرامون او می گذرد، دست یافت.
از همین رهگذر است که شعر، راهی به سوی شناخت را فراهم می آورد و از آن مهم تر با خلق و بسط آرامش ناشی از هماهنگیِ آهنگین و موسیقایی اش، کارکردی تسلّابخش و درمانگرانه مییابد و واجد سویه ها و ابعاد روان شناختی میشود. به عبارتی، جان مان را سبک بال و تازه، و حال ما را خوب و خوش می کند؛ آیینه ای می شود تا در آن آینه به تصویر نیکوتر و شفافتری از خویش و دیگری، با ابهام و تیرگی و پریشانی و آشفتگی کمتری دست یابیم.
این پرسش که یک شعر خوب بایستی واجد چه عناصر و ویژگی های فنّی، عاطفی و زیبایی شناختی باشد تا سزاوار ترنّم و ترانه و آواز و زمزمه شود به عوامل مختلفی بستگی دارد که پرداختن به آن ها مجال دیگری می طلبد اما بی شک در این میان، موسیقی در گسترده ترین تلقی و شامل ترین نگاه، حرف اول را می زند و نقش نخست را بر عهده دارد.
برگردیم به بیت زیبای سعدی. وجود حاضرِ غایب! چه تعبیر شگفت و چه تصویر متناقض نمای زیبا و دقیق و درستی! وجودی که هم حاضر است و هم غایب! در واقع وجودی که به ظاهر حاضر است و در معنا غائب. جسم اینجاست اما جان جای دیگری است. این اولین درسی است که به عنوان تظاهر می آموزیم، تظاهر به حضور داشتن در جایی که نیستیم. چه دوگانگی و شکاف هولناکی!
هرچه این فاصله و انشقاق کمتر شود به نظر می رسد به تجربه آنچه اصطلاحا "خوشبختی" خوانده میشود، نزدیک تریم. در این تلقی، خوشبختی همان "حضور قلب" تام و تمام داشتن است. درست مثل وقتی که چون کودکان مشغول بازی هستیم. در بازی، انشقاق بین جسم و جان به کمترین حد خود میرسد. از همین روست که بازی وجود ما را غرق لذت و سرشار از شادی میسازد.
هنر نیز همچون عشق و بازی و مستی و نیایش، کارکرد اصلی اش این است که روح را به جسم باز گرداند و فاصله این دو را به صفر برساند. بیجهت نیست که مولانا خطاب به مطرب مجلس سماع خود میفرماید: مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن!
موسیقی، که از شریف ترین و عالی ترین هنرهاست، روح را به جسم و شاید هم جسم را به روح باز میگرداند و شکاف میان آن دو را از میان بر میدارد. بگذارید سخن آخر را از زبان "کریستین بوبن" دوستداشتنی بشنویم:
"به اعتقاد من، هنرمند یعنی همین؛ کسی که جسمش در یک جا و روحش در جایی دیگر است و تمام تلاشش این است که فضای خالی این دو را با کشیدن نقاشی، یا نوشتن با جوهر، و حتی سکوت پُر کند؛ بنابراین همه ی ما هنرمندیم و از هنر زندگی کردن بهره مندیم، با این فرق که میزان به کارگیری ذوق و اشتیاق، در افراد مختلف متفاوت است؛ ذوق و اشتیاقی که همان مفهوم عشق را داراست."
+ایرج رضایی
بودا مراحل سکوت را توضیح میدهد. او میگوید که آدم خالی هیچ ایده و تفکری ندارد و ساکت است، حتی اگر صحبت کند. در مرحله بالاتر انسانی را میبینیم که در راه یادگیریست و دائما دلش میخواهد درباره چیزهایی که آموخته حرف بزند. مرحله نهایی اما جاییست که آدمی به دانش رسیده است. او هم آرام میشود. اما اسم این صحبت نکردن دیگر سکوت نیست؛ خاموشیست. خاموش ماندن.
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای
که گیسوانِ بلوطش را
به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم،
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد
سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت
خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست
نه در حضور غریبه
نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد.
{ رضا براهنی }
+خطاب به پروانه ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم.