دیگر ول کرده ام نگرانی برای این زندگی بد ترکیب را...
بیا درباره فلسفه حرف نزنیم، رهایش کن، ژان.
یک خروار کلمه، یک خروار کاغذ، چه کسی حالش را دارد.
درباره فاصله گرفتنم از خودم حقیقت را به تو گفته ام.
دیگر ول کرده ام نگرانی برای این زندگی بد ترکیب را
که نه بهتر است و نه بدتر از تراژدی های معمول بشری.
بیشتر از سی سال است که زیر بار مشاجراتمان بوده ایم
مثل همین حالا، در جزیره ای زیر آسمان های حاره.
از رگبار فرار می کنیم، یک دقیقه بعد، باز هم خورشید تابان
و من منگ می شوم، گیج می شوم از عطر زمردین برگ ها.
ما زیر کف های روی موج، زیر آب می رویم
ما تا آن دورها شنا می کنیم، تا جایی که افق پیچاپیچ بوته موز است،
با آسیاب های کوچک نخل
و من متهمم: که برای کار بزرگ عمرم قدمی بر نمی دارم،
که از خودم به اندازه کافی انتظار ندارم،
که می توانستم از کارل یاسپرس یاد بگیرم،
که نگاه تحقیر آمیزم به اندیشه های این عصر بی پایه تر شده.
من روی موج تاب می خورم و به ابرهای سفید نگاه می کنم.
حق با توست، ژان..
من نمی دانم چطور غمِ رستگاریِ روحم را داشته باشم.
بعضی ها طلبیده اند؛ آدم های دیگر به همان خوبی که می توانند کارشان را پیش می برند.
قبول دارم، چیزی که سرم آمده، منصفانه است.
من به وجاهت پیران دانا تظاهر نمی کنم.
نمی شود با کلمات ترجمه اش کرد، من خانه ام را همینی برگزیدم که اکنون هم هست.
در همین چیزهای این دنیا، که وجود دارند، و به همین دلیل هم شادمانمان می کنند:
برهنگی زنان در ساحل، مخروط مسی رنگ سینه هایشان،
درخت چنار، بوته های زرد، سوسن سرخ، که می بلعمشان
با چشم هایم، لب هایم، زبانم، آب آناناس، آب آلوهای ترش،
رام با یخ و شیره، ارکیده های بلند
در جنگل باران خیز، جایی که درخت ها بر پاهای دراز ریشه هایشان ایستاده اند.
می گویی مرگ تو و من نزدیکتر و نزدیکتر می شود
ما عذاب برده ایم و این زمین مسکین کافیمان نبوده است.
خاک سیاه کبود باغ های سبزیجات
همینجا خواهد بود، چه نگاهشان کنیم، چه نه.
دریا، مثل امروز، از اعماقش نفس بر خواهد کشید.
من، به کوچک شدن، ناپدید می شوم در بیکران، آزادتر و آزادتر.
{ چسلاو میلوش }
In the very last scene of Papillon (1973)
- سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۱ ب.ظ