خطی کشیدم
تا اینجا
هرگز از اینجا جلوتر نمیروم
------------------------
وقتی جلو رفتم
خط تازهای کشیدم
و خط دیگری...
خورشید درخشید
و همهجا آدمها را دیدم
عجول و عبوس
و هر کسی خط کشید
همه جلوتر رفتند.
{ تون تلگن }
- ۰ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۹
خطی کشیدم
تا اینجا
هرگز از اینجا جلوتر نمیروم
------------------------
وقتی جلو رفتم
خط تازهای کشیدم
و خط دیگری...
خورشید درخشید
و همهجا آدمها را دیدم
عجول و عبوس
و هر کسی خط کشید
همه جلوتر رفتند.
{ تون تلگن }
دو. اوضاع مملکت بد نیست، خراب هم نیست. حتی نمیشود با صفت داغان تحسین اش کرد.
اوضاع هراسناک است، یا بهتر بگویم دهشتناک. اگر تا به حال زندگی خوبی برای
خودت دست و پا کردهای که کرده ای وگرنه دیگر با این شرایط امکان ساختن یک
زندگی مستقل معمولی هم اگر نگوییم غیرممکن، بسیار سختتر از پیش است. با
اوجگیری قیمت دلار و قطع ارز دانشجویی امکان مهیا شدن شرایط مهاجرت هم
بسیار بعید است. به قول سعدی نه امکان بودن گذاشته اند، نه پای گریز.
سه. داشتم فکر میکردم حداقل تا به حال زندگی بدی نداشته ام، البته که
در قیاس با آقازاده ها و ریچکیدزها امکانات و تفریحات و لذات من در حد یک
شوخی هم نبوده است. با همه اینها میتوانم پیش خودم بگویم در بقیه جنبهها
تقریبا از زندگیام راضی بوده ام و اگر همین الان هم عمرم به سر آید به
غیر از آرزوی سیرِ دنیا، حسرت آنچنانی در دلم نمانده است.
چهار. در این بحران (که برای ما دیگر همیشگی شده است) حرف زدن از هر
مسئله دیگری به جز بیکفایتیها و خیانتها و شرایط اقتصادی و اجتماعی نامطلوب، مسخره به نظر میرسد. اگرچه گفتن و خواندن
این حرفها (که حداقل به اعتراض یکپارچه و موثری هم ختم نمیشود) ثمره خاصی
هم ندارد.
یکسال پیش با امید بسیار به روحانی رای دادیم. اگرچه همان موقع هم نه آنچنان از شرایط راضی بودیم و نه انتخابمان را کامل میپنداشتیم. خوب میدانستیم که مشکل فراتر از نهاد ریاست جمهوری و قوهمجریه است. زشتترین درس این یکسال هم شاید از بین رفتن کامل اعتماد و امید به اصلاحات و سرانش بود. و دانستن اینکه وضع همیشه میتواند بدتر شود. نمیدانم سال دیگر چه خواهد شد. حتی مطمئن نیستم خودم یا این وبلاگ وجود خواهیم داشت که به این کنجکاوی پاسخ دهیم.
پنج. تا عوض نکردن شرایط و دگرگون نشدن کامل سیستم، حال بخشی از وجودمان هیچ
وقت خوب نخواهد شد. اما حالا که به شخصه ادامه دادن به زندگی را انتخاب کرده ام
تنها راهی که برای پیشروی به ذهنم میرسد (به جز کوشیدن به قدر وسع) این
است که احساساتم را تفکیک کنم.
به بخشی که قرار است تمام سالهای جوانیاش را در این روزگار سخت بگذراند حق ناراحتی و اعصاب خردی بدهم و خشمگین نگهش دارم. یک بخش را مسئول نگه دارم تا تحت هر شرایطی و با هر اوضاع روحی کارش را به درستی انجام دهد و گلیم خودش را از آب بکشد.
یک بخش از وجودم هم را هم برای خودم بخواهم و بگذارم تا در خلوتش از یک آهنگ ساده مهستی لذت ببرد. بگذارم در اوقات فراغش کتابهایی که از کتابخانه به امانت گرفته بخواند و فیلمهایش را به تماشا بنشیند.
+هرچند این هم، یک راه حل موقتیست. خوب میدانم این شرایط بد در نهایت همه چیز را زیر چتر سیاه خودش میکشد.
این بیت مشهور و زیبای سعدی را لابد شنیده اید و احتمالا بارها آن را متناسب با لحظه ها و حال و هوای زندگی خود در موقعیت های مختلف یافته و زمزمه کرده اید. اساسا مهمترین ویژگی یک شعر خوب، همین ویژگی و قابلیت زمزمه گری آن است. شعر خوب، شعری است که بتوان آن را زمزمه کرد، و با این زمزمه به شناخت روشن تری از جهان درون و آنچه در اطراف و عالم پیرامون او می گذرد، دست یافت.
از همین رهگذر است که شعر، راهی به سوی شناخت را فراهم می آورد و از آن مهم تر با خلق و بسط آرامش ناشی از هماهنگیِ آهنگین و موسیقایی اش، کارکردی تسلّابخش و درمانگرانه مییابد و واجد سویه ها و ابعاد روان شناختی میشود. به عبارتی، جان مان را سبک بال و تازه، و حال ما را خوب و خوش می کند؛ آیینه ای می شود تا در آن آینه به تصویر نیکوتر و شفافتری از خویش و دیگری، با ابهام و تیرگی و پریشانی و آشفتگی کمتری دست یابیم.
این پرسش که یک شعر خوب بایستی واجد چه عناصر و ویژگی های فنّی، عاطفی و زیبایی شناختی باشد تا سزاوار ترنّم و ترانه و آواز و زمزمه شود به عوامل مختلفی بستگی دارد که پرداختن به آن ها مجال دیگری می طلبد اما بی شک در این میان، موسیقی در گسترده ترین تلقی و شامل ترین نگاه، حرف اول را می زند و نقش نخست را بر عهده دارد.
برگردیم به بیت زیبای سعدی. وجود حاضرِ غایب! چه تعبیر شگفت و چه تصویر متناقض نمای زیبا و دقیق و درستی! وجودی که هم حاضر است و هم غایب! در واقع وجودی که به ظاهر حاضر است و در معنا غائب. جسم اینجاست اما جان جای دیگری است. این اولین درسی است که به عنوان تظاهر می آموزیم، تظاهر به حضور داشتن در جایی که نیستیم. چه دوگانگی و شکاف هولناکی!
هرچه این فاصله و انشقاق کمتر شود به نظر می رسد به تجربه آنچه اصطلاحا "خوشبختی" خوانده میشود، نزدیک تریم. در این تلقی، خوشبختی همان "حضور قلب" تام و تمام داشتن است. درست مثل وقتی که چون کودکان مشغول بازی هستیم. در بازی، انشقاق بین جسم و جان به کمترین حد خود میرسد. از همین روست که بازی وجود ما را غرق لذت و سرشار از شادی میسازد.
هنر نیز همچون عشق و بازی و مستی و نیایش، کارکرد اصلی اش این است که روح را به جسم باز گرداند و فاصله این دو را به صفر برساند. بیجهت نیست که مولانا خطاب به مطرب مجلس سماع خود میفرماید: مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن!
موسیقی، که از شریف ترین و عالی ترین هنرهاست، روح را به جسم و شاید هم جسم را به روح باز میگرداند و شکاف میان آن دو را از میان بر میدارد. بگذارید سخن آخر را از زبان "کریستین بوبن" دوستداشتنی بشنویم:
"به اعتقاد من، هنرمند یعنی همین؛ کسی که جسمش در یک جا و روحش در جایی دیگر است و تمام تلاشش این است که فضای خالی این دو را با کشیدن نقاشی، یا نوشتن با جوهر، و حتی سکوت پُر کند؛ بنابراین همه ی ما هنرمندیم و از هنر زندگی کردن بهره مندیم، با این فرق که میزان به کارگیری ذوق و اشتیاق، در افراد مختلف متفاوت است؛ ذوق و اشتیاقی که همان مفهوم عشق را داراست."
+ایرج رضایی
بودا مراحل سکوت را توضیح میدهد. او میگوید که آدم خالی هیچ ایده و تفکری ندارد و ساکت است، حتی اگر صحبت کند. در مرحله بالاتر انسانی را میبینیم که در راه یادگیریست و دائما دلش میخواهد درباره چیزهایی که آموخته حرف بزند. مرحله نهایی اما جاییست که آدمی به دانش رسیده است. او هم آرام میشود. اما اسم این صحبت نکردن دیگر سکوت نیست؛ خاموشیست. خاموش ماندن.
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای
که گیسوانِ بلوطش را
به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم،
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم
شبانه روز دریدم، دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد
سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب، خوابِ تلخ برآشفت
خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست
نه در حضور غریبه
نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد.
{ رضا براهنی }
+خطاب به پروانه ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم.
حداقل سه فرم عقبموندگی داریم.
شکل اول، عقب موندگی یا کم توانی ذهنیه. وضعیتی که باعث میشه ذهن قادر به دریافت و درک کامل اطلاعات نباشه یا نتونه به درستی تحلیلشون کنه. درچنین موقعیتی ما با درک این محدودیت به شکل سادهتری ارتباط برقرار میکنیم.
عقب موندگی سنی، شکل دیگهای از عقبافتادگیه. تقریباً هر نسلی با چنین پیش فرضی به نسل قبلی خودش نگاه میکنه. برای مثال کسی به خودش زحمت نمیده تا با یک پیرمرد مذهبی ِ سالخورده
روستایی در مورد حقی که باعث آزادی در انتخاب شکل رابطه میشه بحث کنه.
در عقبموندگی سنی، شاید ذهن پتانسیل درک داشته اما به خاطر فقر آموزشی ذهن پرورده نشده و درنتیجه برای تغییر رویه دیره. به مرور زمان و با افزایش آگاهی عمومی این فاصله در حال کم شدنه اما هنوز هم وجود داره. ما با عقبموندههای سنی هم به فراخور سن و سال تعامل میکنیم.
اما شکل سوم و مهجورمانده عقبافتادگی، عقبموندگی تربیتیه. سه رکن مهم تربیت، "من"، "خانواده" و "جامعه"ست. دیده شده که در جوامع عقبمونده به واسطه یک خانواده خوب، انسانهای خردمندی تربیت شده اند. همینطور بوده اند کسانیکه با وجود محرومیت از جامعه و محیط خانوادگی مناسب با تکیه بر "من" خودشون رو به شکل مناسبی تربیت کردند.
تقریبا هر موجودی قابلیت تربیت شدن داره، اما شاید این فقط انسان باشه که شانس آپگرید کردن خودش رو داره. اما بعضیها هم به واسطه محیط یا والدین از این قابلیت محروم شدهاند. چون از یک تا هفت سالگی محیط و پدر و
مادر نه تنها صدا و تصاویر خودشون رو به بچهها میدن که روی چشمشون عینک و
روی گوش اونها سمعکی که به خودشون تعلق داره میذارن!
یعنی از اونجا به بعد شما چه بخوای و
چه نخوای با همون جهانبینی به دنیا نگاه میکنی و (در حالت اغراق شده) دیگه
با واقعیت سرو کار نخواهی داشت. یعنی وقتی عینکی با گلس آبی
روی چشمهات گذاشته باشن مهم نیست چیزی که میبینی سبزه یا صورتی، در هر صورت
تو آبی خواهی دید!
شانس یا توانایی برداشتن یا شکستن عینک هم، نصیب هرکسی نمیشه.
مشکل اساسی اینه که معمولا با عقبموندههای تربیتی، مشابه با عقبموندههای سنی یا ذهنی رفتار نمیشه و این مسئله منجر به درگیری و بحثهای بیپایان و بینتیجه میشه.
تحجر، بنیادگرایی، عقب موندگی مذهبی و راسیسم حاد، مثالهایی برای عقبموندگی تربیتی اند.
توی یه قسمت از سریال Shameless، دختر نقش اصلی، ینی فیونا گَلِگِر، میره توی یه فروشگاهی مشغول به کار میشه که متوجه میشه همهی کارکنان زن اون فروشگاه، برای مدیر فروشگاه که یک خوک نر به اسم بابی هست؛ بلوجاب میرن تا بتونن شغلشونو حفظ کنن. چون به پولش احتیاج دارن و ظاهرا موقعیت بهتری گیرشون نمیاد.
خود فیونا یه جوری که یا خودتون دیدید یا حالا بعدا میبینید، از زیر این کار در میره ولی نمیتونه تحمل کنه که زنای دیگه از روی اجبار همچین خفتی رو متحمل بشن. در نتیجه تصمیم میگیره که همشونو جمع کنه توی خونهش تا باهاشون حرف بزنه و ترغیبشون کنه که جلوی بابی بایستن و صرفا به خاطر نیاز مالی، به اون اجازهی همچین سوءاستفادهای ندن. خلاصه که کلی واسشون حرف میزنه و اونا هم اکثریت خودشونو موافق نشون میدن و میگن که حالشون از این وضعیت بهم میخوره و این صحبتا. تا این که یه پیرزنی میگه که اصلا موافق این قضیه نیست و اوضاع به این بدی هم نیست و یه بلوجاب در طول هفته که چیزی نیست و بابی هم اصلا مرد بدی نیست و مهملهایی از این دست.
فیونا چشمهاش چهارتا میشه که چی داری میگی اصلا تو؟! مگه میشه تا این حد ناآگاه باشی از حقوقت و شکایتی نداشته باشی از این اوضاع؟ چطور ممکنه آدمی که تو رو توی منگنه میذاره و چون میدونه نیازمندی، ازت سوءاستفاده میکنه، آدم خوبی باشه؟!
پیرزن میگه که بابی خیلی جاها هواشونو داره و باهاشون راه میاد و همه چیز میتونست بدتر از این باشه و خیلیای دیگه هم هستن که مشکلی با این قضیه ندارن. اصلا بیا رأیگیری کنیم تا برسی به حرفم. فیونا حتی باورش نمیشه که چطور میشه همچین چیزی رو به رأی گذاشت اما قبول میکنه، چون یک درصد هم فکر نمیکنه کسای دیگهای هم توی جمع باشن که مثل پیرزن فکر کنن.
پیرزن پیشنهاد میده که رأیگیری روی کاغذ و بدون اسم و اینا باشه که معلوم نشه کی، چه رأیای داده. که نظرات واقعی افراد معلوم بشه. در کمال ناباوری، افرادی که با بلوجاب موافق بودن تعدادشون بیشتر بود و حتی یه نفر هم رأیاش ممتنع بود!
خلاصه که بحث و جدل صورت میگیره و فیونا از دهنش میپره که اون مثل اونا زیر بار حال دادن به بابی نرفته و از همون لحظه، همکاراش شروع میکنن به اذیت و آزارش. کلامی و غیرکلامی. اینا رو تعریف کردم که برسم به این که برای من، اون سکانس، متأسفانه خلاصهای از وضعیت جامعه به صورت کلی و به شکل خاص اوضاع جامعهی زنان بود.
فیونا مثلا نماد نسل آگاه و مستقل و روشنفکر و روشنگره که تلاش میکنه این آگاهیش رو گسترش بده و به دیگران انگیزه و جرأت بده برای دفاع از حقوقشون و پیرزن نماد نسل قدیم و آبازسرگذشته و اشباع از باورها و تعلیمات غلطه و ناآگاه به حقوق اولیهش و ناتوان در دیدن ضرورت برای دفاع از هویت و حقوقش.
و بقیهی زنها هم نماد طیفی ان که بین پیرزن و فیونا قرار میگیرن و عموما حزب باد ان و شاید در ظاهر معترض باشن ولی در عمل یا بیتفاوت ان و یا خودشونو با شرایط وفق دادن و سرشون رو کردن زیر برف و وقتی میبینن که یکی از جنس اونها، مثل خودشون زندگی نمیکنه و تن نمیده به ظلمها و خفتهایی که اونا تن دادن، شروع میکنن به آزار و اذیت کردنش و القاب ناشایست بهش نسبت میدن.
این یکی از غمانگیزترین حقایق موجوده اما غیرقابل تغییر نیست. مسئله مهم اینه که آسیب ناشی از انفعالی که از تعصب و تحجر و جهل میآد اگه بیشتر از سنگ اندازی نباشه، کمتر هم نیست.
یکی از چیزهایی هم که شاید بیارزد برای به دست آوردنش تلاش کنیم، همانی است که اسمش را میگذارم قدرت «انتزاع»؛ [...] اینکه هنگام اندیشیدن به یک موضوع و نظر دادن دربارهاش، ابتدا بتوانیم موضوع را از تمام متعلقات و حواشی جانبیاش جدا کنیم و ضمن آگاهی به حواشی، مستقل از آنها، دربارهاش استدلال بیاوریم و حرف بزنیم. [...] قدرت انتزاع یعنی بتوانی مستقل از اینکه خودت میخواهی مهاجرت کنی یا نه، طلاق بگیری یا نه، بچهدار شوی یا نه، رانتخواری کنی یا نه، درباره مهاجرت، طلاق، فرزندآوری و رانتخواری حرف بزنی و استدلال کنی. این همان چیزی است که کمتر دیده میشود.
در واقع ما بیشتر از استدلالهایی طرفداری میکنیم که موضعی را تقویت کنند که خودمان به دلایلی از قبل «انتخاب» کردهایم. غافل از اینکه ممکن است انتخاب ما، درستترین انتخاب ممکن نباشد؛ چون انتخاب آدمها صرفاً به دلایل عقلانی صورت نمیپذیرد.
روی دیگر فقدان قدرت انتزاع، همان «شخصی» کردن مسائل و بحثهاست. فلانی مزخرف میگوید چون آدم بیاخلاقی است. چرت میگوید چون چندبار جواب من را نداده. آدم بیخودی است چون به چیزهایی که من دوست دارم اهمیت نمیدهد!
همه ما حداقل برای یک بار نوشتن یک نامه اداری را تجربه کرده ایم. متنى که حاوی یک خط درخواست است و ده خط دیگر سلام و دست بوسی و عرض ادب و اظهار بندگی و التماس و در پایان آرزوی بهروزی و موفقیت و سپاسگزاری و دعا و استغاثه و ... آن هم به زبانی حرام زاده که نه عربیست و نه فارسی و معجونی است از واژگانی کهنه که معنایش را فقط نویسنده و مخاطب می فهمد و گاه به مصداق سخن شمس آن خط را نه او خواندی ، نه غیر او!
و دریافت کننده با ژستی از پایین عینکش این استفراغ نگارشی را می خواند و از بالا نگاهی به آورنده پیام می اندازد و در نهایت یک خط می نویسد ؛ برابر ضوابط اقدام گردد!
نامه را می گیری و نگاهی به آن می اندازی: به استحضار می رساند، ایفاد می گردد، مبذول بدارید، معمول کنید، اعلام طریق بفرمائید و این دست تشریفاتی که متعلق است به نظام دیوان سالار حکومت های پادشاهی چندین سده گذشته و دریغ از اعتراض استادنمایان ادبیات این مملکت و نیز متصدیان فرهنگستان فارسی که اگر قرار است نامه در قالبی محترمانه و رسمی برای شخصی فرستاده شود باید با توجه به ظرفیت های فعلی زبان معیار صورت گیرد و قطعا همین زبان ظرفیت ادب، احترام، تشریفات و رساندن پیام بدون استفاده از واژگان نامأنوس را دارد.
این فرهنگ چاکر مآبانه و ادبیات چاپلوسانه نه تنها بر عدم مطالبه گری از مقام مسئول تاکید دارد (مسئولی که وظیفه اش انجام این کار است و بابتش حقوق دریافت می کند) و مخاطب را در حالت التماس برای گرداندن سرقلم همایونی به کرنش وامی دارد و جالب تر اینکه هر کس این فن را نداند متهم می شود به بی سوادی و ناآگاهی از مناسبات اداری! و اضافه کنید این سردرگمی و نافهمی را به نامه ها و احکام حقوقی و قضایی که چند وکیل کارکشته و چند استاد ادبیات و حضرت سلیمان می خواهد تا آن را کشف رمز و ترجمه کنند!
به هر صورت تأکید بر این نوع نوشتار علت دیگری هم دارد که همانا ایجاد فاصله طبقاتی و رواج فرهنگ کرنشگری به جای پرسشگری است.
+محسن الوان ساز
انسانهای هوشمند و حساب پس داده، عموما دچار اشتباه و سهل انگاری نمیشوند. اگر اتفاقی باعث شود که چنین فکری در موردشان کنیم باز هم باید گزینه اول، احتمال در اشتباه بودن و نادانی خودمان باشد.
وقتی داشتم "کشتن گوزن مقدس" را تماشا میکردم، فکر کردم فیلمنامه نویس و به تبع خود فیلم، به خاطر توضیح ندادن نحوه شکل گیری بیماری یا مسمومیت اعضای خانواده دچار لغزش شده و سزاوار سرزنش است. بعدها بود که فهمیدم این سکوت هم معنایی داشته و زمینه ساز درک اشاره دیگری در داستان بوده است. این جنس از آثار و انسانها برای سکوت و توضیح ندادنشان هم، توضیحی دارند.
«در شهر سیلویا» فیلمی رومانتیک اما بدون دیالوگ و بدون داستان است. نویسنده یا شاید نقاشی جوان وارد شهر استراسبورگ میشود و در هتلی اقامت میکند. کمکم متوجه میشویم که او شش سال پیش در همین شهر دختری بهنام سیلویا را ملاقات کرده و حالا بعد از سالها به جستجوی او آمده است. او وارد کافهای میشود، نوشیدنی سفارش میدهد و به چهره آدمها و حالتهای آنها که بیشتر زنهای زیبا هستند، نگاه میکند و گاهی طرحی از آنها میکشد.
ترکیب صداها و تصاویر در فیلم دو عنصر مهم است و کارگردان به زیبایی آنرا به نمایش میکشد. شهری تماشایی، موسیقی که نوازندگان دورهگرد مینوازند، صدای پاها روی سنگفرش خیابان، باد که در موهای زنها میپیچد، همه و همه از فیلم شعری عاشقانه ساخته، بیآنکه کسی آنرا بخواند.

خوزه لوئیس گوئرین، سینماگر اسپانیایی، شاعری است که با سینما شعر میگوید و نقاشی است که با دوربین نقاشی میکشد. سینمای او یکی از تصویریترین و تجربیترین سینماهای معاصر جهان است اما بسیار مهجور و ناشناس مانده است.
تأثیر سینمای بصری و ناب روبر برسون، ژان ماری اشتراب و آنتونیونی از یک سو و سینمای روایتی هیچکاک، فورد و هاوکز از سوی دیگر را میتوان بر فیلمهای گوئرین مشاهده کرد.
دقت صوتی و تصویری، شاعرانگی نماها و روایت مینی مالیستی در کارهای او خصوصاً در شهر سیلویا، یادآور، آثار برسون و تعلیق و رمز و راز نهفته در فیلم و افشاگری تدریجی اطلاعات، یادآور آثار هیچکاک است.

گوئرین نه تنها سینماگری شاعر و خیالپرداز، بلکه داستانگویی ابداعگر، فیلسوفی شکاک و کارآگاهی تجسسگر است که در جستوجوی کشف رازهای پیرامون خود است.
او علیرغم فیلمهای اندکی که ساخته، بدون تردید یکی از مولفان واقعی سینمای امروز به شمار میرود. سینماگری وسواسی و کمکار که در طول بیست سال تنها شش فیلم ساخته است.
فیلمهای گوئرین بیشتر از آدمها و شخصیتها، بر مکانها متمرکز است. همین توجه به مکان، خصلتی مستندگونه و اتنوگرافیک به فیلمهای او بخشیده، خواه این مکان روستایی کوچک در اطراف بارسلونای اسپانیا باشد یا استراسبورگ فرانسه در فیلم «در شهر سیلویا».
اما این فرم سینماست که دغدغه اصلی گوئرین به شمار میرود، فرمی که جلوههای چشمگیرش را در تدوین صداها و تصاویر، همجواری نماها و حرکت سیال دوربین، نشان میدهد و نتایج شگفتانگیز میآفریند. گوئرین به طور مستمر در فیلمهایش در صدد کشف رابطه بین جهان مرئی و جهان نامرئی، بین واقعیت و سایههای آن بوده است.

«در شهر سیلویا» فیلمی رمانتیک و عاشقانه است اما نه از نوع هالیوودی آن. از آن نوع فیلمهایی است که با انگیزههای ناب هنری و سینمایی ساخته شدهاند و فیلمساز با بهرهگیری از تمام تجربیات صوتی و تصویری فیلمسازان ماقبل خود مانند برسون، آنتونیونی، کیشلوفسکی، هیچکاک و جان کسه ویتس، دست به تجربهای نو و تازه در عرصه سینما و فرم بیانی آن زده است.
دیوید بوردول، منتقد و نظریهپرداز نئوفرمالیست سینما نیز این فیلم را با فیلم Four Nights of a Dreamer روبر برسون مقایسه کرده است. این فیلم، بیان رابطه پیچیده و متغیر بین خاطره و خیال، بین گذشته و امروز، بین عینیت و ذهنیت و بین واقعیت سینمایی و واقعیت فیلم شده است و این همان جوهر زیبا و خیالانگیز سینمای گوئرین است.
«در شهر سیلویا» فیلمی بدون دیالوگ، بدون اکشن و حتی بدون طرح داستانی قوی و شخصیتپردازی متعارف است. اینها بخشی از ویژگیها و قواعد سینمای گوئرین است و سینمای او با این مشخصات تعریف میشود.
اما این دلیل نمیشود که هنگام تماشای فیلم او به پرده چشم ندوخت و از
زیبایی تصاویر ساده گوئرین و سبک بصری خیره کننده او لذت نبرد بلکه برعکس،
سینمای او نیازمند توجه و دقتی بیش از حد است. از آن نوع دقتی که برای
شنیدن موسیقی باخ یا موتزارت یا تماشای تابلوهای ولاسکوئز یا پیروسمانی
لازم است. تنها در این صورت است که میتوان از زیباییهای موجود در فیلمهای او
لذت برد.

لی مارشال، منتقد فیلم آمریکایی درباره فیلم «در شهر سیلویا» مینویسد:
«گوئرین بدون توسل به داستان، یک درام ناب و خالص ساخته است. همیشه به ما گفته شده که داستان موتور درام است. اما در این فیلم، اینطور نیست: فیلمی بدون پلات که تنش دراماتیک بهترین کارهای هیچکاک را دارد.»
خط داستانی فیلم بسیار ساده و کمرنگ است:
نویسنده یا نقاش جوانی (که حتی نامش را هم نمیدانیم و تا آخر فیلم به ما گفته نمیشود) یک روز وارد شهر استراسبورگ میشود و در هتلی اقامت میکند. ما هیچ چیزی درباره انگیزه او از ورود به این شهر نمیدانیم و یا هیچ اطلاعاتی درباره گذشته او نداریم تا اینکه به تدریج پی میبریم که او در جستوجوی دختری به نام سیلویا به این شهر آمده است. دختری که سالها پیش او را دیده و بعد ناپدید شده است.
به نظر دیوید بوردول: اگرچه موقعیت داستانی در این فیلم اندک است اما تنشی که ما احساس میکنیم تا حد زیادی مدیون الگوهای سبکی آن است. به عبارت دیگر: کنش داستانی مینیمال و غیر قطعی به وسیله روایت بصری تقویت شده است. به جای آن این روایت قدرتش را از یکی از سنتیترین تمهیدهای داستانگویی سینمایی میگیرد (منظور بوردول در اینجا زاویه دید سینمایی است یا همان پوینت آو ویوست.)

مرد جوان وارد کافهای میشود، بیرون کافه مینشیند و یک فنجان قهوه سفارش میدهد. در همان حال شروع میکند به نگاه کردن به آدمهای اطرافش و دقیق شدن در چهره و حالات آنها. اما این بیشتر، زنها آن هم زنهای زیبا هستند که توجه او را به خود جلب میکنند.
آنگاه او دفترچه یادداشتش را باز کرده و شروع میکند به طراحی صورت زنها در حالتهای مختلف. بوردول این سکانس از فیلم را «لذت تماشا» خوانده است و معتقد است که این استفاده مستمر گوئرین از نمای نقطه نظر(P.O.V) است که در این صحنه کنجکاوی و تعلیق ایجاد میکند.
به نظر او تنها از طریق زاویه دید بصری شخصیت اصلی فیلم هست که ما یک فضای سینمایی را بدون اتکا به دیالوگ کشف میکنیم. حتی صورت مرد نیز هیچ اطلاعاتی درباره حس واقعی او از کشیدن این طرحها و نگاه کردن به صورت زنها به ما نمیدهد. در نگاههای او هیچ حس بیانیای وجود ندارد.
گوئرین با استفاده از برخی تمهیدات سینمایی مثل استفاده از لنز زوم بلند و تدوین مبتکرانهاش، ما را غرق در نظربازی مرد جوان یا به تعبیر بوردول، «رویابین» میسازد. اما نمای نقطه نظر مرد جوان، نمای تمیز و خالصی نیست بلکه گاهی دست زن بغل دستی وارد کادر میشود و صورت او را میپوشاند.
به نظر بوردول این نوع ایجاد مزاحمت، یکی از مهمترین استراتژیهای فرم گوئرین در این سکانس است. یعنی بخشی از آنچه مرد جوان به آن نگاه میکند، پشت لایههایی از صورتها و اعضای بدن افراد دیگر پنهان شده است.
به اعتقاد بوردول، گوئرین با این رویکرد، عطش ما را برای دیدن کامل یک چهره، بیشتر میکند. تدوین بازیگوشانه گوئرین در این سکانس با رفتار شیطنتآمیز مرد جوان و نظربازی او کاملاً همخوان است.

تقطیع نماها ما را نیز در کنجکاوی بصری مرد جوان شریک میسازد. ما بدون اینکه چیزی از واقعیت ماجرا و انگیزههای او بدانیم، سعی میکنیم بین مرد جوان و زنان پیرامون او رابطهای خیالی ایجاد کنیم.
همانطور که بوردول در تحلیل فرمالیستی و کالبدشکافانهاش از این سکانس یادآور میشود، ما واقعاً نمیدانیم که این مرد جوان با چه هدفی این کار را میکند. آیا او صرفاً یک هنرمند است که در جستوجوی زیبایی و حظ بصری است یا یک قاتل زنجیرهای است که دارد قربانیانش را انتخاب میکند؟
غالب طرحهایی که مرد از صورت زنها میکشد ناقص است چرا که او به دلیل مزاحمتی که صورت و اعضای بدن زنهای دیگر در نمای نقطه نظر او ایجاد میکنند قادر نیست تمام صورت آنها را به طور کامل ببیند و طراحی کند از این رو وقتی او موفق میشود صورت یکی از زنها را به صورت کامل طراحی کند آنگاه ما احساس میکنیم که حالا باید چیزی اتفاق بیفتد و این همان داستانی است که ظاهراً فیلم فاقد آن بود و حالا به کمک روایت بصری، صاحب آن شده است.

اسپویل
در اینجاست که نگاه مرد معطوف دختری در داخل کافه میشود. بوردول این صحنه را نقطه اوج کوبیستی تمام موانع تصویریای میخواند که ما تا آن زمان با آنها مواجه بودهایم. مرد جوان ناگهان با دیدن دختر، همچون برق گرفتهها از جا میجهد و به دنبال او روانه میشود و او را سایه به سایه در خیابانها و کوچههای شهر تعقیب میکند، و سرانجام وقتی سوار تراموا میشوند تازه پی میبریم که او برای چه به این شهر آمده و چرا این دختر را تعقیب میکند.
او میگوید به دنبال دختری به نام سیلویا آمده که شش سال قبل در این شهر با او مواجه شده و برخورد آنها اگرچه بسیار کوتاه بود اما تأثیر عمیقی بر مرد جوان گذاشته به گونهای که هنوز بعد از شش سال از خاطرش نرفته و او را دوباره به آن شهر کشانده است.
او تنها میداند که دختر، دانشجوی کنسرواتوار نمایش بوده از این رو به امید دیدن او در فضای بیرونی کافه روبهروی دانشگاه مینشیند و به مشتریها و رهگذران زل میزند. دوربین گوئرین از دید او و در نماهای طولانی نظارهگر زندگی روزمره مردم عادی میشود و سعی میکند، نبض زندگی یک شهر و ضربان آن را ثبت کند.
جستوجوی مرد جوان و تعقیب سیلویا و مواجهه آنها در تراموا و انکار سیلویا، شباهت نزدیکی به «سرگیجه» هیچکاک و جستوجوی اسکاتی برای یافتن مدلین در آن فیلم دارد با این تفاوت که «سرگیجه» در نهایت به گرهگشایی و کشف همه رازهای فیلم میانجامد اما «در شهر سیلویا»، بیننده را تا آخر در ابهام و عدم قطعیت نگه میدارد. این وهمانگیزی و خیالگونگی، فیلم گوئرین را زیباتر کرده است.

«در شهر سیلویا» دعوتی است به تماشای جهان پیرامونمان با دقت مینیاتوری و گوش سپردن به صداهای اطرافمان. دقت زیباییشناسانه فیلمساز در کار با صدا و تصویر تحسینبرانگیز است.
در سکانسی که مرد جوان دختر را در خیابانها تعقیب میکند، صداهای گوناگونی به گوش میرسد، صدای حرف زدن عابران و رهگذران، صدای دستفروشانی که جنسشان را تبلیغ میکنند، صدای موبایلی که زنگ میخورد، صدای غلتیدن بطری خالی آبجو بر کف آسفالت خیابان و صدای چرخهای تراموا.
پرسپکتیو صدا به گونهای است که ابتدا از دوردست شنیده میشود اما به تدریج واضح و واضحتر میشود. اما زیباترین صدایی که به گوش میرسد، صدای گامهای مرد جوان و دختر است که همچون موسیقی گوشنوازی شنیده میشود.

رویکرد فیلمساز با موسیقی فیلم نیز تقربیاً همینگونه است. تمام قطعات موسیقی و آهنگهایی که در طول فیلم شنیده میشود، متعلق به صحنهاند و از بیرون به آن تحمیل نشدهاند. زیبایی کار گوئرین در این است که او جهان ذهنی و خیالیاش را بر بستر واقعیت روزمره و به شدت واقعی بنا میکند.
شهر در این فیلم کاملاً واقعی است. کافهها، خیابانها، ترامواها،
گداها و رهگذران همه واقعیاند اما این جستوجوی مرد جوان و شخصیت پررمز و
راز سیلویاست که فانتزی شاعرانه فیلم را میسازد. این مرد جوان و سیلویا
هستند که همچون خوابگردها و ارواح سرگردان در کوچهها و خیابانهای شهر به
دنبال هم روانند.
اما آیا این کنجکاوی بصری و نظربازی عاشقانه با دنیای پیرامونمان با معیارها و هنجارهای اخلاقی جوامع مدرن امروز که هر فردی (حتی در میان جمع) دوست دارد در لاک خود فرو رفته و نگاه خیره و کنجکاو فردی دیگر او را میآزارد، سازگار است؟
+مسعود جاهد

تازگیها ذهنم رجوع میکنه به گفتار و اعمال آدمها و به یکباره خیلی چیزها برام روشن میشه.
با اختیارات محدود به این پی میبرم که انگیزه و مایه یا علت العلل عملی
که ازشون سر زده چی بوده. یا بخش اعظم این ماجرا به کدوم قسمت از گذشته شون
برمیگرده. بعد به این فکر میکنم که کارشون یه واکنش یکسان خودکار و بدون
فکر به اتفاق مشابهی در گذشته ست؟ یا شکلی از عقده و حساسیت؟ یا یه مکانیزم
دفاعی؟ نمیتونم بگم اینْ در بهترین حالت حدسها، واقعیت دارند اما به حدی
منطقی به نظر میآن که نمیتونم نادیده شون بگیرم.
فکر میکنم اگه از تمام گذشته آدمها باخبر بودم همه چیز خیلی واضح تر میشد، اما اینطور نیست و حدسهام عقیم باقی میمونند.
هنوز نمیدونم این یه نعمته یا عقوبت اما اون لحظات روشنایی رو دوست دارم. از اینکه هوش پایینی دارم و در لحظه متوجه پس زمینهها نمیشم بدم میاد. اما این بینش وجودی تازه وارد رو که بعدها خبرم میکنه نوازش میکنم.
+از
این جهت میتونه عقوبت باشه که رابطههای انسانی جای تحلیل آدمها نیست. همونطور که
جای آموزش و بازپروری و اصلاح! آدمها برای دوست داشته شدن وارد رابطه
میشن و قراره که احساس امنیت کنند. رابطه جای روانشناس، فیلسوف و تحلیلگر نیست. فقط باید انسان بود.
امروز میخوام در مورد فیلترهای نگاه صحبت کنم. بحث ها
پراکنده و شاید نامربوط باشند. حاوی نظرات شخصی و بعضاً غیرقابل دفاع. به
هر حال، به نظرم این فیلترها اغلب به شکلی از وسواس ختم میشن.
1.فیلتر
املا: وقتی دارم متنی رو میخونم اولین فیلتر نگاه من املای کلماته و خدا
نکنه غلطی پیش چشم من بیاد. ذهن من تمام سالنو خاموش میکنه و نورو
میندازه روی همون کلمه با املای غلط.
اینکه کسی املای درست بعضی
از واژه ها رو ندونه به این معنی نیست که حرفهاش بی معنی یا بدون کاربردند.
اما حتما میتونه نشونه ی چیزهای دیگه ای باشه. مثل مطالعه کم و سواد ناکافی.
به واکنش خودم که نگاه میکنم میبینم گاهی به خوندن ادامه میدم و گاهی هم از خوندن دست میکشم. بعضی اوقات صفحه چت رو میبندم و گاهی حتی آنفالو میکنم.
نتیجه گیری: ضمن ضرورت پاسداری از زبان پارسی، تعدیل عکس العمل و وسواس نداشتن اهمیت داره. به هرحال به هر فاکتوری باید دقیقا در جایگاه
خودش اهمیت داد. ضمن توجه به نشانه ها، علت اشتباهات و البته وابستگی احتمالی جایگاه ها به هم.
2.فیلتر نگارش: باز هم اگه به مبحث نوشتار برگردیم مسئله دستور زبان و غلط های نگارشی پیش میاد. تا مدتی پیش و تا تذکر یکی از دوستان، من اشتباهیو مرتکب میشدم، به این صورت که بعد از علائم نگارشی مثل ویرگول یا نقطه،فاصله نمیذاشتم یا قبلشون فاصله میذاشتم !
انگار
تا وقتی شکل درستو ندونی، این خطاها خیلی به چشم نمیاد. ولی از وقتی که
متوجه اش میشی خیلی تو ذوق میزنه و زشت جلوه میکنه.
مثل مبحث نیم فاصله، که من متاسفانه هیچ آشنایی باهاش ندارم و در مقابل یادگیریش هم از خودم مقاومت نشون میدم. اما اونهایی که بلدند حساسیت عجیبی روی کاربردش دارند که برای ما نادونها غیرقابل درکه..ولی در چشم اونها پررنگ و مهم جلوه میکنه.
میدونم که متاسفانه، نوشته های من هنوز هم پر از خطاهای نگارشی، اشکالات تایپی وغلط های دستور زبانی هستند. اما نمیتونم منکر این باشم که اگاهی از خطاهای ظاهری دیگران حواس من رو از کیفیت محتوا پرت نمیکنه یا نظرم رو، حداقل در لایه های زیرین ناخودآگاهم، نسبت به کسی تغییر نمیده.
نتیجه گیری: مشابه با فیلتر املا..
(فیلترهای شما؟)
ادامه داره...
مترجمی برای من فعالیت لذت بخشی نیست. اما حین ترجمه جاهایی هست که متوجه میشی کلمه ای که برای جایگزینی متن اصلی انتخاب کردی، اصلا جایگزین مناسبی نیست و در نتیجه شروع به فکر کردن یا گشتن در واژه نامه ها میکنی، تا در نهایت و در یک بزنگاه به جانشین و انتخاب درست میرسی. لبخند رضایتی بعد از این جایگزینی وجود داره و لذت کشفی که شاید به اندازه ی آفرینش عزیز باشه.
نظامی در مخزن الاسرار سروده: "هرچه در این پرده نشانت دهند..گر نپسندی به از آنت دهند"
در دنیا هیچ چیز ناراحتتر کنندهتر از نگران استعانت مالی بودن نیست. من از آنهایی که پول را حقیر میشمرند خیلی بدم میآید. اینها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم میماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند. بیدرآمد کافی نصف امکانات زندگی بر روی انسان بسته میشود.
تنها چیزی که انسان باید از آن مواظبت کند آن است که دخل و خرجش یکسان باشد، دیناری بیش از آن که عایدش میشود خرج نکند. این را هم که میشنوی که میگویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است. اینها فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند ، اینها نمیدانند که فقر چه بر سر روزگار آدم میآورد.
ما ثروت طلب نمیکنیم بلکه تا آن اندازه میخواهیم که بتوانیم وقار و حرمتمان را نگه داریم، آسوده خاطر کار کنیم، دست و دلباز باشیم، و رک و پوست کنده بگویم، بتوانیم مستقل باشیم.
من قلبا دلم میسوزد برای هنرمندی که برای امرار معاش و گذراندن زندگی به هنرش وابستگی دارد.
+پای بندیهای انسانی |سامرست موام | 861 ص