دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرسش های نخستین» ثبت شده است


فکر میکنید تا چه اندازه به نگاهی فارغ از جنسیت در روابط اجتماعیتون رسیدید؟...اصلاً به نظر شما چقدر داشتن چنین نگاهی لازمه و اگه در یک جامعه سالم تر زندگی میکردید (با شهروندانی که از سلامت روان مناسب تری برخوردار بودند) تا کجا این دیدگاه رو عملی میکردید؟

(به ظاهر سوال ابلهانیه و پاسخ مشخصی هم داره /شاید هم نداشته باشه/ اما فکر میکنم برای جواب دادن به این سوال باید در شرایط خاص و موقعیت های ویژه ای به خودمون نگاه کنیم. منظورم نقاطیه که به چالش کشیده شدیم. نگاه کردن به احساساتی که در چنین موقعیتهایی در وجودمون جوشید یا فکری که به ذهنمون خطور کرد، وقتی: کسی شماره ای بهمون داد، دیدن کسی که دوست داشتیم در موقعیتی عجیب و در حال ارتباط برقرار کردن با شخصی که نمیشناختیم، مورد توجه قرار گرفتن توسط جنس مخالف (نه مهرورزی عاشقانه)، دیدن آدمها در پست ها و شغل ها و یا انجام کارهایی به ظاهر نامناسب با جنسیت و.....)



سالهای زیادی از زندگی ام تصور میکردم که خودم فکر میکنم، تصمیم میگیرم و انتخاب میکنم. بعدها فهمیدم اینطور نیست و من دقیقاً به چیزهایی فکر میکنم که آن ها برایم انتخاب کرده اند. شاید جرقه ی خودآگاهی من همانجا زده شد. اما چطور میتوانستم به این فکر نکنم که این خودآگاهی نسبی هم خواسته ی آنها است؟ دانستن یا آگاهی از فریب همیشه هم تو را خطرناک تر نمیکند. گاهی تنها رضایت خاطر همراه با غروری به تو میدهد که با خیال پیدا کردن جواب برای همیشه دست از جستجوی بیشتر میکشی...

کلید یک قفل را سمتت پرت میکنند، اجازه میدهند یک زنجیر را باز کنی و تو آنقدر از این آزادی خیالی سرمستی که حواست به دیوارها نیست، حواست نیست هنوز در اتاق زندانی هستی و قرار نیست هیچ وقت، جایی بروی.


http://static1.businessinsider.com/image/56017667bd86ef21008bc216-1192-596/screen%20shot%202015-09-22%20at%2011.06.05%20am.png



دستم را در جیبم فرو بردم و دسته های اسکناس را لمس کردم. بعد از تمام آن منبرهایی که درباره ی دوری از جرم و جنایت رفته بودم چطور میتوانستم چنین کاری بکنم؟

این کار دو رویی نبود؟ حالا اگر دورویی هم بود چه؟ دورو بودن خیلی وحشتناک است؟ دورویی نشانه انعطاف شخصیت نیست؟ اگر روی اصول خودت پافشاری کنی تبدیل نمیشوی به آدمی خشک با ذهنی بسته؟ بله، من اصول دارم، ولی خب که چه؟ یعنی نباید تا آخر عمر هیچ انعطافی از خودم نشان دهم؟ من اصولم را ناخودآگاه انتخاب کردم تا سلوکم را راهبری کنند، ولی آدم نمیتواند ذهن خودآگاهش را وادار کند که بر ناخودآگاهش فایق بیاید؟ اصلا این وسط رئیس کیست؟

میتوانم به خود جوانم اعتماد کنم که یک سری معیار را تا آخر عمر به من دیکته کند؟ این احتمال وجود ندارد که درباره ی همه چیز اشتباه کرده باشم؟


+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه


خطرناک ترین اشتباه این است که قواعد یک بازی را بلد نباشی اما با دیدن جایزه هایش به شرکت در آن ترغیب شوی! (سونیا سمولک)

+اولین مصداقی که بعد از خوندن کلمه بازی به ذهنتون رسید؟


گاهی ناگهان احساس می‌کنید کسی دارد نگاهتان می‌کند. انگار "سنگینی نگاه" را حس می‌کنید. اما این احساس از کجا می‌آید؟ پاسخ را در عصب‌شناسی باید جست‌وجو کرد، و مطالعه بر روی نوعی از آسیب مغزی.

ماجرا معمولا این‌طور آغاز می‌شود: چیزی که نمی‌دانید چیست باعث می‌شود برگردید پشت سر یا یک طرف دیگر را نگاه کنید. می‌بینید کسی دارد نگاه‌تان می‌کند، مثلا در قطاری شلوغ، یا وسط پارک، در حالی که دارید در عالم خودتان قدم می‌زنید. اما از کجا می‌فهمید کسی شما را زیر نظر گرفته؟ ظاهراً شهودتان به شما می‌گوید، یعنی چیزی غیر از حواس پنجگانه‌تان؛ ولی حقیقت این است که این حواس، به خصوص حس بینایی، می‌توانند به شکل‌های مرموز و ناشناخته‌ای عمل کنند.


اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: "آیا من حق خطا کردن ندارم؟" فقط همین چند کلمه. کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه..چه چیزی مانعش می‌شود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. "حق خطا کردن" اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما می‌دهد؟ چه کسی غیر از خود ما؟


+دوستش داشتم | آنا گاوالدا | ناهید فروغان | 176 ص

+شاید تمام کتاب کاوشی بر این سوال باشد که اگر بعد از ازدواج به کس دیگری علاقه مند شدیم، چه میتوانیم بکنیم؟ آیا لزوماً، از خودگذشتی وفادارگونه و ماندن در رابطه ای که روزی به آن متعهد شده ای و به تولد کودکی نیز منجر شده، اخلاقی ترین تصمیم است؟

راستش جواب "آنا"، به عنوان یک زن و مادر (که ترک شده)، کمی برایم غیرمنتظره بود. این پاسخ که در قالب یک پرسش به عنوان آخرین خط کتاب مطرح شده است (و شاید پس از خواندن کتاب برایتان معنای بیشتری داشته باشد) سوالی بود که بعد از تمام کردن و بستن کتاب، یک دقیقه ای مرا به فکر فرو برد.

" آیا آن کودک کوچولوی لجباز ترجیح نمیداد که برای باقی عمر، پدر (و مادر) خوشبخت تری داشته باشد؟ "



نمیتوانم با وجود چنین حقیقت عریانی خودم را گول بزنم. مهم نیست چقدر علاقه مند و مشتاقی، مهم نیست چقدر مطمئنی که این شخصیت توست، هیچ چیز واقعی نیست. نه گذشته، نه آینده.

در اتاقم تنها هستم و ساعت که زیر نور مصنوعی چراغ خیابان برق میزند با صدای بلند تیک تاک میکند.

با خودم میگویم: اگر هیچ "گذشته" و "آینده" ای نداری که این "حال" از آن پدید آمده باشد، پس چرا پوسته پوچ و خوش ساخت "حال" را نمی شکنی و خودت را نمیکشی؟

اما سلول های خاکستری مغزم، مثل طوطی استدلال احمقانه ی "من فکر میکنم پس هستم" را نجوا میکند؛ این که همیشه بازگشتی، بهبودی، نگرش جدیدی هست. پس منتظر میمانم.

اما صبر کردن و خوشبینی چه فایده ای دارد؟ که امنیتی موقتی بدست آوری؟


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


میدونم حرف و کار و راه درست چیه اما پی اش نمیرم! واقعاً مشکلم چیه؟



http://s8.picofile.com/file/8306994050/9_09_The_One_With_Rachel_s_Phone_Number_017557_2017_08_11_13_51_38_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8306994068/9_09_The_One_With_Rachel_s_Phone_Number_017616_2017_08_11_13_51_40_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8306994084/9_09_The_One_With_Rachel_s_Phone_Number_017676_2017_08_11_13_51_43_.JPG


http://s9.picofile.com/file/8306994092/9_09_The_One_With_Rachel_s_Phone_Number_017703_2017_08_11_13_51_44_.JPG



ما که از زندگی هیچ ندانسته‌ایم چگونه می‌توانیم از مرگ چیزی درک کنیم؟ و اگر چیزکی هم بدانیم، با تمام نیروی‌مان می‌کوشیم تا آن را از یاد ببریم.


+امید بازیافته |گزیده هایی از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی | بابک احمدی


به نظر شما کسی که دائماً تجربه های زندگی شو به اشتراک میذاره (حالا در هر رسانه اجتماعی که داره) میتونه اون لحظاتو کامل تجربه کنه؟

اون زمینه سازی و برنامه ریزی با فکر و هدف به روز رسانی شبکه های اجتماعی (با عکس گرفتن در لحظه یا پیش نویس های ذهنی برای نوشتن در آینده)، جدا از اینکه یه نیاز ناسالم به نظر میرسه، نشونه ی کافی نبودن لحظه (با همه ی متعلقاتش) نیست؟



Dan: I fell in love with her, Alice

Alice: Oh, as if you had no choice? There's a moment, there's always a moment - 'I can do this, I can give in to this, or I can resist it.' And I don't know when your moment was, but I bet you there was one


Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb 


http://bayanbox.ir/view/3326331588127594648/photo-2017-08-11-02-02-08.jpg


«نزدیک‌تر» کاوشی است در مفهوم عشق، تعهد، و شهوت در زندگی مدرن. کاوشی صریح و بی‌رحمانه در سوال‌های اساسی و هستی‌شناسانه‌ای که با نحوه زندگی مدرن پیوندی ناگسستنی دارند. «نزدیک‌تر» ما را به میان روابط پیچیده چهار نفر پرتاب می‌کند. آنها به دنبال شناخت هم، کسب لذت، احساس امنیت و دریافت حقیقت هستند. نا‌امیدانه پاسخ‌هایی را جستجو می‌کنند که انگار نمی‌خواهند بدانند و ناباورانه در برابر این حقیقت عریان قرار می‌گیرند که: "آنکه بیشتر دوستش داریم بیشتر از هر کس دیگر توانایی ضربه زدن به ما را دارد."

شاید بعضی از دیالوگ‌ها  متظاهرانه باشند اما لحظات درخشان زیادی در میان آنها هست که به عمق روابط زن و مرد (به صورت کلی) و روابط جنسی (به صورت خاص) در زندگی مدرن نزدیک می‌شوند و انگیزه‌ها و کنش‌هایی را وا‌کاوی می‌کنند که در روابط سنتی میان زن و مرد صادق نبودند ولی متاسفانه، یا چنانچه در ادامه می‌خوانیم، خوشبختانه جزء جدایی‌ناپذیر زندگی مدرن محسوب می‌شوند.
در جوامع عقب‌مانده و سنتی آنچه که یک زن و مرد را به هم پیوند می‌دهد و مانع از جدایی‌شان می‌شود خیلی بیشتر از یک کشش دو‌سویه و عشق است. شاید حتی بتوان گفت بیشتر جبر زمانه و اقتضائات اقتصادی، ‌اجتماعی و فرهنگی هستند که یک رابطه را حفظ می‌کنند. از یک طرف مسائل اقتصادی به خاطر عدم وجود استاندارد‌های حداقلی از تامین و بیمه هستند. آنقدر ناامنی و نگرانی از آینده وجود دارد که زن و مرد باید دست به دست هم بدهند و تمام نیرو و جوانی خود را صرف تامین حداقلی از امنیت و آسایش کنند. در واقع هدف در زندگی به جای «زندگی در سر‌پناه» تبدیل می‌شود به «تلاش برای تامین سر‌پناه».

از سوی دیگر مسائل اجتماعی وجود دارد. در جامعه‌ای چنین سنتی که انسان‌ها همه به کار هم کار دارند و هر کسی پیروی بی‌چون‌و‌‌چرا از هنجارهای پذیرفته شده جامعه را نپذیرد محکوم به طرد است، یک زن به تنهایی چقدر شانس دارد؟ آیا کوچکترین حقوق زندگی و حتی امنیت‌های جانی برای او موجود است که مثلا بتواند هر موقع که خواست مثل یک انسان آزاد از خانه خارج شود و هر کجا خواست برود؟ آیا جز این است که باید -چه زن و چه مرد- باید به خاطر تبعیت نکردن از نورم‌های جامعه جواب پس بدهند و شعور اجتماعی هنوز به آن حد نرسیده که به حریم خصوصی بقیه احترام گذاشته شود؟ در حقیقت بعد از جدایی، یک زن آنقدر محدود می‌شود که خود به خود همه فرصت ها از او دریغ می‌شوند. مسائل مذهبی و اعتقادی و بافت اجتماعی هم هستند که باعث می‌شوند فرصت‌های بعدی فو‌ق‌العاده کم شوند. در واقع روابط زن و مرد عبارت است از آویزان شدن دو نفر به هم و تقلا برای زندگی. در چنین جامعه‌ای شکل روابط خیلی متفاوت است هم معنی با هم بودن فرق دارد و هم معنی جدا شدن. در چنین جامعه‌ای جدا شدن یک زوج مساوی است با مشکلات جدی و در یک کلمه ویران شدن دو زندگی به طوری که باز‌سازی آن مشکل و حتی غیر‌ممکن می‌شود.

اما در زندگی مدرن شکل روابط کاملا متفاوت است. به خاطر عدم نیاز و وجود امنیت‌های همه جانبه و همچنین بالا بودن شعور اجتماعی و اینکه دیگر افراد دخالت و فضولی‌ای در زندگی خصوصی هم نمی‌کنند، هر چند نه صد‌در‌صد اما می‌توان گفت معنی و مفهوم تعهد و مسئولیت و حتی عشق کمی فرق کرده است.

می‌توان گفت «نزدیک‌تر» از دیدگاهی انتقادی و آسیب‌شناسانه به شکل مدرن روابط می‌پردازد و شاید با سردی و تنهایی‌ای که در فیلم موج می‌زند، مخاطب را به دیدگاهی منفی درباره شکل مدرن روابط مرد و زن برساند. اما به نظر من لزوما اینطور نیست و با وجود اشکالات و نارسایی‌های زیاد، نمی‌توان مثل افراد سنتی که وجود این‌طور تلخی‌ها در زندگی مدرن را به مفهوم بد بودن زندگی مدرن و خوب بودن و بر حق بودن روابط سنتی می‌دانند قضاوت کرد. مثلا یک فرد سنتی خواهد گفت می‌بنید چطور آزاد بودن باعث می‌شود همه به دنبال شهوت خود بروند و جملات کلیشه‌ای مثل «کانون خانواده‌ از هم بپاشد» یا زندگی‌ها نابود شود. اما در یک نگاه دوباره می‌بینیم که لزوما اینطور نیست.

وقتی زن و مرد هر کدام جاه‌طلبی‌های کاری و حرفه‌ای خود را دارند و صبح‌ها هریک سوار بر اتوموبیل خود به سر کار و ساختن زندگی خود می‌رود؛ مطمئنا مفهوم تعهد و مسئولیت فرق خواهد کرد. در این شرایط آنچه زن و مرد را به هم پیوند می‌دهد از حسابگری‌های اقتصادی و یا اقتضائات اجتماعی خالی است. و بر خلاف آنچه افراد سنتی و مذهبی دوست دارند بنمایند این روابط میتوانند خیلی درست‌تر، انسانی‌تر، و خالص‌تر باشند. ‌

«جود لاو» در سال 2003 در فیلمی به نام «الفی» به ایفای نقش پرداخت که تعمقی بود در همین مورد. «الفی» خودش باز‌سازی فیلم دیگری به همین نام در دهه 60 بود. در «الفی» دهه 60 جدا شدن مرد از زن ضربه بزرگی برای زن بود و برای او مشکلات و ناراحتی های زیادی به وجود می‌آورد. به طوری که تعهد و مسئولیت حکم می‌کرد روابط مرد و زن پابرجا بماند و در واقع ترک کردن زن به خودخواهی و حتی وحشیگری ظالمانه مرد تعبیر می‌شد. اما در بازسازی «الفی» به تفاوت‌های به وجود آمده در این فاصله توجه شده است. در الفی سال 2003 تنها چیزی که مرد و زن را به هم پیوند می‌دهد کشش و عشقی است که بین آنها وجود دارد. در واقع آنها به جز اینکه از با هم بودن لذت می‌برند دلیل دیگری برای با هم بودن ندارند.

اما روابط مدرن نقاط تاریک و بی‌پاسخ زیادی هم دارند. مرز عشق و شهوت کجاست؟ در یک رابطه دو سویه تا کجا عشق است و از کجا سوءاستفاده؟ آیا روابط جنسی آزاد و تعهد در زناشویی جمع‌ناپذیرند؟

اینجاست که وارد دنیای پیچیده روابط مدرن می‌شویم. در واقع «دن» به این خاطر محتاج «آنا»ست که «آنا» به او احتیاجی ندارد. اما وقتی «آنا» به او وابسته باشد پس «دن» دیگر دلیلی برای داشتن کشش به او نخواهد داشت و این معمای روابط مدرن ماست. چه جواب آن را در بازگشت به سنت‌ها بدانیم یا روابط مدرن را با همین سوراخ‌ها و خلاءها قبول کنیم به هر حال سوالات بی‌پاسخ زیادی به جای خواهند ماند.

فیلم آکنده از عکس العمل‌های ظریف، نگاه‌های معنی دار و دیالوگ‌های فوق العاده ای است که هم در نگاه اول معنی دارند و هم بعد از پایان فیلم مخاطب را متوجه اشاره‌های پنهان در پس خود می‌کنند. «نزدیک‌تر» شاید یک شاهکار بی بدیل نباشد اما فیلم عمیق و پرظرافتیست که ارزش یک بار تماشا را دارد!

+منبع : miladico.blogfa.com


دلیلیت یک دلیل امری نسبی است و نمی‏شود بگویند که این دلیل صدرای شیرازی را قانع کرده است، تو با این عقل کلّه گنجشکی چه می‏گویی؟
نباید فکر کرد که اگر دلیلی ابن سینا را قانع کرد مرا هم باید قانع کند، و اگر مرا قانع نکرد حتماً ذهن من یک خللی دارد یا حتماً مغز من خوب کار نمی‏کند؛ بلکه ممکن است چیزی برای شما دلیل قانع‏ کننده باشد، ولی برای من قانع‏ کننده نباشد یا بالعکس.
قانع ‏کنندگی دلیل، کاملاً بسته به ذهن مخاطبی است که دلیل برایش اقامه می‏شود و نباید گفت، این دلیل را فلان فیلسوف هم نتوانسته رد کند، چرا که به من ربطی ندارد و به نظر من در یک، دو یا هشت تا از مقدمات آن می‏توان تشکیک کرد.
من بارها گفته ‏ام که هیچ‏گاه دکّه خودتان را به خاطر سوپر مارکت دیگران تعطیل نکنید.
اگر ابن سینا انسان بزرگی بوده است و سوپر مارکت عظیم فکری ـ فرهنگی داشته است، خوب داشته باشد؛ ما هم زیر این راه پله‏ ها یک دکّه‏ ای داریم، چهار تا قوطی بغل هم گذاشته ‏ایم و مقداری هم نخود و لوبیا در آنها ریخته ‏ایم. ما نباید در این دکّه را ببندیم. البته نمی‏گوییم که ابن سینا سوپر مارکت خود را ببندد ولی شاید کسی جنس مورد نظر خود را در سوپر مارکت او پیدا نکرد و از ما خرید. البته انتظار نداریم که همه عالم و آدم سراغ دکّه ما بیایند چرا که تا ابن سینا هست، کسی سراغ ما نمی‏آید، ولی بالاخره اگر کسی هم آمد دکّه ما باز است.
بنابراین هر وقت که دکّه خودتان را به خاطر اینکه کنار شما یک سوپر مارکت باز شده، بستید زندگی عاریتی دارید نه زندگی اصیل. مگر همین فلاسفه بزرگ ما نیستند که یکی از ادله‏ هایی که برای زندگی پس از مرگ آورده اند چنین است: بسیاری از افرادی که می‏میرند پس از مرگشان به خواب نزدیکان شان می‏آیند و گاهی چیزهایی مطابق با واقع هم می‏گویند و پرده از اسراری برمی‏دارند. بعد می‏گویند: خوب، اینکه معلوم است بدنش پوسیده است. بنابراین مشخص می‏شود که روحی داشته که آن روح به خواب دیگری آمده است.

می‏دانید مؤدای این دلیل چیست؟
 این است که تصویری به خواب شخصx آمده است و از نظر شخصx این تصویر شبیه‏ ترین تصویر به y است پس با y مساوی است. این استدلال را هیچ احدی نمی‏تواند قبول کند. این معادله که «تصویری به خواب x می‏آید و از نظر x شبیه‏ ترین تصویر به تصویرy است مساوی است با y» مورد قبول هیچ ریاضیدانی نیست، ولی به هر حال ابن سینا آن را پذیرفته است. حالا آیا به دلیل اینکه اگر من تا آخر عمر هم جدّ و جهد کنم ممکن است یک صدم عظمت فکری ابن سینا را پیدا نکنم باید دکّه‏ ام را ببندم؟ و تازه این حرف ابن سیناست، چه برسد به فیلسوفان طراز ده و بیست و پنجاه. وقتی ما درباره ابن سینا چنین می‏گوییم شما چه انتظاری دارید که حرف فیلسوف طراز ده را قبول کنیم؟

بنابراین ما باید دکّه خودمان را باز نگه داریم و به هرکس بگوییم: دلیلت را بگو تا ببینم می‏توانم حرفت را قبول کنم یا نه؟ در این صورت زندگی اصیل داریم؛ ولی به محض اینکه گفتیم: قبول می‏کنم چون تو از بزرگانی، چون افکار عمومی این را می‏گوید، چون می‏خواهم همرنگ با جماعت باشم، چون محبوبیت من حفظ می‏شود، چون رضای مردم حفظ می‏شود، چون پدر و مادر من هستید و … دیگر زندگی اصیل ندارید.
این را هم عرض کنم که هر کس گفته است باید از پدر و مادر اطاعت کرد، زندگی اصیل ندارد. البته شکی در درستی احترام به پدر و مادر نیست ولی احترام غیر از اطاعت است. اصلاً چرا باید از پدر و مادر اطاعت کرد؟ آیا به صرف اینکه دو نفر باعث شده ‏اند من به دنیا بیایم باید از آنها اطاعت کنم؟ این دلیل است!

زندگی اصیل داشتن به دو جهتی که عرض می‏کنم ضرورت دارد:
 1_اگر به درونتان توجه دارید و می‏خواهید یک درون آباد داشته باشید راهی جز این نیست. البته این را هم خودتان بیازمایید و به صرف اینکه من می‏گویم یا عرفا این نکته را فهمیده ‏اند، نپذیرید.
2_اکثر قریب به اتفاق مشکلات اجتماعی ما به این دلیل است که بت پرستیم و عمل ‌بی‏ اجر و مزد آرا و افکار دیگران هستیم و آنها زندگی ما را سامان می‏دهند!

+مصطفی ملکیان


پاول: چرا مردم میمیرن؟
کریستف: بستگی داره، سکته قلبی، سرطان، تصادف یا سن زیاد...
پاول: منظورم اینه مرگ چیه ؟
کریستف: قلب دیگه خون رو پمپ نمیکنه، خون به مغز نمیرسه و همه چی متوقف میشه..

پاول: چی باقی میمونه؟

کریستف: هرکاری که کردی، خاطره کارهایی که به عنوان یه انسان باقی گذاشتی، خاطره خیلی مهمه به نظرم، یادت میمونه که یه نفر بود، یه نفر که انسان مهربونی بود، چهره اش رو، لبخندش رو یادت میمونه..

Dekalog | Episode 1 | Krzysztof Kieslowski

http://bayanbox.ir/view/5701797387564564448/Dekalog.01-022735-2017-08-06-22-56-34.jpg  



یه جایی از فیلم Toni Erdmann هست که پدر برای اینکه فقط چند لحظه بیشتر کنار دختر پرمشغلش باشه به محل کارش میره، منتظر میمونه و بعد از اومدن دخترش عینک آفتابی میزنه و به صورت ناشناس و به شکلی مضحک همراه هیئت همراهش حرکت میکنه..فقط برای اینکه چند لحظه بیشتر نزدیکش باشه..بعد از رد شدن دخترش از گیت هم، میره یه گوشه، روزنامشو در میاره و از دور به تماشا کردنش میشینه..بعد از تماشای این سکانس وحشتناک نتونستم  جلوی بیرون اومدن دوباره ی این سوالو بگیرم..این دوست داشتن اجباری به چه دردی میخوره..فایده این عشق دست و پا گیر چیه..


http://bayanbox.ir/view/3395580635952221383/Toni-Erdmann-2016-1080p-BrRip-5.1CH-Ganool-30NAMA-028070-2017-06-24-23-54-43-Medium.jpg



برخی می‌گویند اگر پرسش‌های فلسفی مطرح بشود، زندگی غیرممکن می‌شود. مانند اینکه جمعی مشغول جابجا کردن باری باشند، اگر این پرسش مطرح شود که چرا باید این بارها را از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا بیاوریم، همه می‌ایستند و به‌دنبال پاسخ می‌گردند، دیگر نمی‌توانند کار کنند. اگر ما به چرایی زندگی بپردازیم، دیگر نمی‌توانیم زندگی کنیم. اما به نظر می‌رسد که تجربه‌ی زندگی فیلسوفانی که به معنای واقعی و اصیل کلمه، فیلسوفانه زندگی کرده‌اند، به ما می‌گوید که می‌شود به این سؤالات پرداخت و به زیباترین شکل پروسه‌ی زندگی را طی کرد. آن چیزی که در زندگی فیلسوفانه مهم است نتیجه نیست؛ بلکه پروسه‌ی زیستن مهم است و موضوعیت دارد. حتی می‌گویند نتیجه برای بهبود پروسه است. نتیجه مانند قله در کوهنوردی است. قله بهانه‌ای است که از کوه بالا برویم؛ نفس بالا رفتن مهم است.

زندگی هرروزی:

سؤالی که در اینجا وجود دارد این است که زندگی روزمره‌ی همگانی و معمول چه اشکالی دارد که ما به‌ دنبال زندگی فیلسوفانه برویم؟ زندگی هرروزی همان نوع زندگی است که اکثر مردم در اکثر زمان‌ها و اکثر مکان‌ها درگیر آن هستند و شاید اکثر فیلسوفان نیز همانطور زندگی می‌کنند. زندگی هرروزی زندگی معطوف به نیازهای جزئی است. انسان‌ها دنبال این هستند که پولشان را بیش‌تر کنند، مدرک بالاتر بگیرند، آن را بخرند، این را بفروشند. این‌ها معطوف به نیازهای جزئی است. زندگی هرروزی در مجموع گرفتار پروسه‌ی تکرار می‌شود. در نتیجه وقتی ما در سن پنجاه سالگی یا شصت سالگی قرار می‌گیریم، از این زندگی خسته می‌شویم، نه‌ به‌ خاطر معرفت و عرفان بالایی که به آن دست یافته‌ایم و زندگی دنیا در نظر ما بی‌مقدار شده است؛ بلکه چون زندگیمان تکراری است و در آن خلاقیت و آفرینش نیست. زندگی هرروزی یک زندگی غریزی است. فیلسوفان زندگی سیزیف را به‌عنوان نمونه‌ای از زندگی هرروزی ذکر می‌کنند. خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که جسمی را بالای کوه ببرد، هر روز آن را بالا می‌برد اما غروب این جسم فرومی‌افتاد و روز بعد، روز از نو و روزی از نو، ولی او همچنان ادامه می‌داد. هم‌اکنون نیز همچنان ادامه می‌دهد. سیزیف به این نوع زندگی؛ یک زندگی رنجآلود، یک زندگی تکراری، یک زندگی بدون نتیجه که موفقیتی در زندگی آن نبود، محکوم بود. کامو می‌گوید سیزیف تنها دلیلی که برای ادامه‌دادن داشت این بود که در برابر اراده‌ی خدایان عصیان بکند. خدایان می‌خواستند او را به زانو دربیاورند ولی او با آن بازوهای ستبرش هنوز هم که هنوز است ادامه می‌دهد. یعنی از طریق عصیان می‌خواهد معنایی برای زندگی داشته باشد. ولی واقعیت این است که سخن کامو نمی‌تواند موتور حرکت یک زندگی باشد.

سؤال مهم این است که آیا زندگی ما یک زندگی سیزیفی نیست؟
فیلسوفان واقعی به ما بیداری می‌دهند که اگر هر روزی زندگی کنید به پوچی می‌رسید. زمانی به پوچی می‌رسید که دیگر نمی‌توانید تجربه‌ی زیستن داشته باشید. قبل از اینکه به پوچی برسید موقعیت پوچی را بشناسید. این زیباترین اثر فلسفه است. تنها سرمایه‌ای که ما داریم سرمایه‌ی زیستن است. زیستن زیباترین سرمایه‌ی ماست، اما با مدل‌های مختلف زیست روبه‌رو هستیم. فلسفه به ما کمک می‌کند با تحلیل زندگی هرروزی و با نقد زندگی هرروزی، قبل از اینکه تمام زندگی خودمان را در زندگی هرروزی قربانی بکنیم، از این زندگی فراتر برویم.

+امیرعباس علیزمانی


آیا به خودتون و پارتنرتون این حق یا فرصت رو خواهید داد که در زمانیکه با هم در رابطه هستید با آدم های جدید دیگه ای هم آشنا بشید؟

اگه پاسختون مثبته: این آشنایی و مصاحبتها چه مرزها و چه حدودی دارند که شما و پارتنرتون رو هم در ظاهر و هم در باطن راضی و خوشحال نگه داره؟ میشه هم به طرفتون اهمیت بدید و هم آزادش بگذارید؟ چقدر میشه آزاد بود، آزاد گذاشت و احساس امنیت هم کرد؟

و اگه پاسختون منفیه: آیا شده هیچوقت این تعهد رو دست و پا گیر ببینید؟ چقدر احتمال میدید روزی برای تجربه های جذاب تازه، به زیرپاگذاشتن اصولتون، حتی برای مدتی کوتاه، وسوسه بشید؟

{توضیح اینکه..هیچ آدم یا رابطه ای ایده آل نیست اما آدم های متفاوت به اندازه های مختلفی برای هم مناسب اند. در تمام جنبه های زندگی ما دائما الگوی بدست آوردن چیزهای بهتر با بهره وری بیشتر رو دنبال میکنیم. به نظر شما این الگو قابل تعمیم به روابط هم هستند؟ چقدر باید به دنبال یافتن بهترین امکان بود و چقدر در پی بهترین ساختن همون چیزی که وجود داره؟ }



اینکه تمامی داده ها و تجربه های هفت سال اول زندگی زیربنای هفتاد درصد شخصیت و به تبع انتخاب های آینده ات میشوند به معنی وجود سرنوشت نیست؟ چون حقیقتاً حتی گوشه ای از هفت سال اول زندگی را خودمان انتخاب نمیکنیم...



دختر پرتقالی بعد دنیای سوفی و راز فال ورق سومین کتابی بود که از یوستین گردر خوندم..به نظرم رمان خیلی متوسطیه..گردر تو این کتاب نه ایده تازه ای داره نه در روایت جذاب همون ایده ی معمولی و تکراری موفقه ، نه اونقدرها در طرح موضوعات فلسفی مورد نظرش..

حرف تازه ای برای گفتن نداره ( بیشتر همین حرفا رو در کتاب دنیای سوفی هم گفته) و اینجا دو سه تا سوال مهم اما تکراری مطرح و سعی میکنه در لابه لای داستانش بهشون جواب بده..که البته جواب بدیع و شگفت انگیز و تازه ای هم در چنته نداره..قصد داشتم تمام آثارشو بخونم ولی فکر میکنم همون دنیای سوفی کافی بوده..

دختر پرتقالی و راز فال ورق رو هم برای سرگرمی میشه خوند و چندان حاصل بیشتری نداره...اما در کل نگاه گردر به طبیعت و آسمون بالای سرش و کهکشان ها رو دوست دارم..اون حس شگفتی که نسبت به دنیای اطرافش داره قشنگه..

به هرحال حالا که تا اینجا اومدم ، به بهانه همین کتاب سری میزنم به یکی از این سوالات جالبی که اینجا بازپرسیده شده و اگه حوصله و وقت داشتم این یکی دوهفته سعی میکنم ببینم چه جوابایی میشه براش پیدا کرد..و اصلاً فایده ی فکر کردن به چنین سوالاتی چی میتونه باشه..

"زمانی را تصور کن که تازه همه‌چیز به‌وجود آمده بود و تو در آستانه افسانه حیات بودی و حق انتخاب داشتی. می‌توانستی برای یک‌بار در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی‌دانستی که چه‌وقت باید زندگی را شروع کنی، چگونه و چه مدت؟ فرض کن فقط همین را می‌دانستی که اگر تصمیم می‌گرفتی به این دنیا بیایی، زمانی این اتفاق می‌افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می‌دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسان‌ها این افسانه آن‌قدر دلپذیر است که وقتی به ترک‌کردن‌اش فکر می‌کنند، اشک دور چشمان‌شان حلقه می‌زند.." البته شاید هم زندگی ات آنقدر ناخوشایند و پر از رنج و درد باشد که روزی آرزو کنی کاش هرگز به اینجا پا نمیگذاشتی..با دانستن همه ی این ها اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی میگرفتی ؟