دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های دیگران» ثبت شده است


نوشتن یک کار لوکس و از روی شکم سیری نیست. انسان به کمک زبان و با بکارگیری زبان، محیط اطرافش را می شناسد و با آن ارتباط برقرار می کند. (البته دوربین دیجیتال هم بی تاثیر نیست) بیماری فراموشی نام چیزها و کاربردشان در رمان صد سال تنهایی را به خاطر دارید؟ شاید به همین دلیل است که در بعضی موقعیتها منظورمان را نمی توانیم بیان کنیم. یا نمی توانیم زیبایی فضایی را که در آن قرار می گیریم درک کنیم. چون عبارات لازم برای توصیف آن زیبایی در ذهن ما شکل نمی گیرند.
 ملک الشعرای بهار در سفر نوروزیش به مازندران (شمال) برای توصیف زیباییهای حاشیه سپیدرود به عبارات “فوق العادس”، “چقدر قشنگه”، “وای”  یا “خدای من” محدود نبوده است..

+اگر واقعا می خواهید وبلاگ بنویسید


فرض کنید من معتقد باشم که ساختار و کارکردی بسیار بهتر از شما دارم. جسمم سالم‌تر، زیباتر و پُرقوت‌تر است. در ناحیه‌ی ذهن، قدرت یادگیری، سرعت انتقال، قدرت تفکر، عمُق فهم و حافظه‌ام از شما بهتر است. در ساحت روانم، سخاوت و شجاعت و فضیلت‌های اخلاقی بیشتری دارم و یا در مناسباتم از نظر نفود کلام، نَفَس گرم، قدرت اقناع، لطیفه‌گویی و حاضرجوابی و سایر توانایی‌های مهارتی از همه‌ی شما بیشم. آیا با همه‌ی این احوال و با فرض درستی همه‌ی این مدعیات، میتوانم بگویم که «این منم طاووس علیین شده»؟
خیر؛‌ چون می‌توانید به من بگویید بسیاری از این ویژگی‌های تو محصول ژنتیک، محیط تعلیم و تربیتی، خصوصاً در سه سال آغاز زندگی و بسیاری عوامل دیگر بوده است. حتی اقلیمی که در آن زندگی کرده‌ای در تو تأثیر داشته است. خانواده‌ و ویژگی‌های پدر و مادر و اینکه در خانواده‌ای اصیل به دنیا آمده‌ای دخالت داشته‌اند. تو چیزی نداری که تنها متعلق به خودت باشد. حتی اگر گفتم که پشتکار داشته‌ام در حالی‌که قُل هم‌سان من دقیقاً در همین شرایط بود، اما فقدان پشتکار، باعث شد به جایی نرسد؛ می‌شود پرسید این علاقه، اراده‌ی قوی و پشتکار را چه کسی به تو داده است؟ کافی بود یکی از رویدادهایی که در زندگی تو رخ داده، رخ نمی‌داد تا تو آنچه که هستی نمی‌شدی.
از این مثال یا باید نتیجه گرفت که اصلاً منی در کار نیست، آنچنان که بودا و و در میان فلاسفه‌ی جدید دیوید هیوم می‌گفتند و یا باید نتیجه گرفت که منی در کار هست، اما مرزی بین «من» و «نامن» وجود ندارد. اگر منی هست، شناور در کلّ هستی است. چه چیزی از ما منحصراً در اختیار ماست و هستی توان تأثیرگذاری در آن را ندارد؟ اگر چندروز متوالی باران ببارد و شما از خانه نتوانید بیرون بیایید و اوقات‌تان تلخ شود، خواهید فهمید که باران هم جزوی از شماست و بیرون از شما نیست. همه‌ی آنچه در جهان است در وضع و حال ما تأثیر دارند.
ما انسان‌ها معمولاً در ناحیه‌ی جسم‌مان این را می‌پذیریم که مثلاً زیبایی‌مان یا استحکام دندان‌هایمان دست خودمان نبوده‌است و به ارث بُرده‌ایم؛ اما در عالَم ذهن و از آن بیشتر در عالَم نفس و روان پذیرای این موضوع نیستیم. یعنی می‌خواهیم توانایی‌های ذهنی و روانی‌مان را به خودمان نسبت دهیم.
هیچ نعمتی به خاطر استحقاق تو به تو اعطا نشده و نقمت‌ها هم به خاطر بی‌استحقاقی تو نبوده است. برای مثال تو رفته بودی کتاب درسی بخری و به اتفاق، کتابی عرفانی به دستت رسید و زندگی‌ات دگرگون شد. کار از کار خیزد در جهان. آیند و روندِ حوادث، ما را شکل می‌دهند و حتی اگر بگویی توانایی‌های‌ات محصول برنامه‌ریزی تو بوده است، می‌پرسیم شعور و هنر برنامه‌ریزی را چه کسی به تو داده است؟

+مصطفی ملکیان



بعضی از مردم معتقدند چیزی به نام شانس وجود ندارد. آنها همان هایی هستند که مایلند وقت و بی وقت فریاد بزنند «خواستن توانستن است» و جملات زیبای دیگری شبیه به این. اما من به چیز دیگری اعتقاد دارم: به این که همه زندگی انسان بر اساس شانس بنا می شود.
شما شانس می آورید و در خانواده ای زاده می شوید که به سلامتی، تحصیل یا رفتارهای اجتماعی تان بها می دهد. اما ممکن است شانس نیاورید و فرزند یکی مانده به آخر یک خانواده پرجمعیتِ کم درآمد باشید که نه به سرفه های چند ماهه و زانوی ترک خورده تان اهمیت می دهد، نه به تکالیف مدرسه و نمره های کم و نه به رفتارهای آزاردهنده تان.

اگر شما زیبا و قدبلند به دنیا آمده اید و حالا می توانید دیگران را کوتوله های ایکبیری خطاب کنید، فقط شانس آورده اید. شما شانس آورده اید که دماغ کوچک و سربالایی دارید و حالا می توانید انگشت اتهامتان را به سوی دوستداران جراحی زیبایی بگیرید و بگویید «طبیعت را دستکاری نکنیم.»

شانس آورده اید که در خانواده ای متولد نشده اید که شما را در شانزده سالگی مجبور می کند با مردی که ازش بیزارید ازدواج کنید و نه ماه بعد در حال شیر دادن به بچه ای درست شبیه به مرد منفور باشید و حالا می توانید از استقلال زنان و آزادی انتخاب حرف بزنید و گزینه خواستگاری زنان از مردان را روی میز بگذارید.
این شانس است که شما را پشت فرمان ماشین می نشاند تا برای جوان آشفته و سیه چرده ای که دارد توی سطل زباله دنبال ناهار می گردد، بوق بزنید و بگویید «برو کنار می خوام پارک کنم». فقط شانس آورده اید که پدر و مادر گمنام آن زباله گرد، پدر و مادر شما نیستند. شانس است که شما را متولد مرفه ترین شهر دنیا می کند یا متولد برهوتی بی نام و نشان که ساکنینش برای چند قطره آب، جان یکدیگر را می گیرند. شانس است که تصمیم می گیرد شما به چه طبقه ای تعلق داشته باشید و با چه فرهنگی رشد کنید و بزرگ شوید.
به گمانم در زندگی چیزهایی کمی است که می شود به آن بالید. چیزهای کمی هستند که خودمان به تنهایی به دستشان می آوریم. بیایید نگاهی به افتخاراتمان بیندازیم و ببینیم چقدر مدیون شانس خوبمان بوده ایم. راستی پس سهم بدشانس ها از این زندگی چیست؟


+آنالی اکبری


من دپرشنم در مراحل عمیقشه، شما برید :)


http://bayanbox.ir/view/716825922399992711/dadc66b5d3ca5934c9aa7b208bf070e9.jpg


دوست داشتنش آزاردهنده بود. همیشه بود، تا تکان می‌خوردی سروکله‌اش پیدا می‌شد. اگر هم تکان نمی‌خوردی باز سروکله‌اش پیدا می‌شد که چرا تکان نمی‌خوری.
نمی‌گذاشت جای خالی‌اش را احساس کنی. در رابطه باید گاهی فاصله گرفت تا چیزی را که آن بین است دید، اما او از فاصله می‌ترسید. می‌دانست یا نمی‌دانست که فاصله همان‌قدر برای عشق ضروری است که احساسات عاشقانه.
از دستش فراری بودم. هرچقدر بیشتر از دستش فرار می‌کردم بیشتر دنبالم می‌کرد. حتی وقتی مدتی غیبش می‌زد می‌دانستم که آن اطراف است، کافی است صدایش کنم تا پیدایش شود. غیب شدنش هم یک بازی عاشقانه بود، سیاستی بچگانه که قصدش جلب‌توجه من بود.
می‌دانستم حتی اگر متنفر است من علت تنفرش هستم، من علت شادی‌اش هستم، من علت خوشی و ناخوشی‌اش هستم.
رابطۀ ما روزبه‌روز به بازی قایم‌موشک وحشتناکی تبدیل می‌شد. نه من تحمل نزدیکی را داشتم، نه او تحمل فاصله را. من به شخصیت بد قصه تبدیل شده بودم و او شخصیت مظلوم، خوب و مهربان قصه. دوست داشتنش آن‌قدر بود که باعث می‌شد از خودم بدم بیاید و تصور کنم چقدر نامهربانم.
گاهی احساس می‌کردم دروغ می‌گوید. من را آن‌قدر هم که می‌گوید دوست ندارد، از احساس غم و تنهایی است که به من پناه آورده. یک‌بار شانه‌هایش را گرفتم، صورتش، تنش را که رنجور به من زل زده بود برگرداندم و به جلو راندم: گفتم برو پی زندگی‌ات! نمی‌خواهم! از جایش تکان نخورد. من مجبور شدم بروم.
همان‌جا ماند. چند فصل گذشت و او همان‌جا ایستاده بود. مثل درخت زرد و سبز و سفید می‌شد. جرئت نمی‌کردم از کنارش رد شوم. می‌دانستم در انتظار من یا یکی مثل من ایستاده، اما جرئت نمی‌کردم به او نزدیک شوم. نمی‌توانستم برایش توضیح دهم چرا دوست داشتن زیاد تبدیل به چیزی آزاردهنده می‌شود.
با دوست داشتنش من را کنترل می‌کرد، قیافۀ مهربان و بی‌آزاری به خود می‌گرفت و می‌گفت دلواپس من است. غذا خوردم یا نخوردم! خوب خوابیدم یا نخوابیدم.  آن روز به‌اندازۀ کافی خندیدم یا نخندیدم.
حتی اگر نمی‌گفت توی چشم‌هایش این حرف‌ها بود. دهانش پر از حرف نگفته بود و مشکل این بود که ازنظر من او همۀ حرف‌هایش را گفته بود. چیزی ناگفته بین ما نبود. تنها حرف ناگفته بین ما این بود که چرا دوست داشتن زیاد تبدیل به چیزی آزاردهنده می‌شود. می‌دانستم این تیر آخر است و او را کاملاً در هم می‌شکند و من تا ابد در نقش آدم بد قصه ماندگار می‌شوم.
هنوز دوستش داشتم، او را به‌عنوان یک انسان دوست داشتم اما او نمی‌خواست انسان باشد. می‌خواست عاشق من باشد تا هر چیز دیگر. می‌خواست از وجود من تغذیه کند اما من احساس خالی بودن می‌کردم. چیزی نداشتم به او بدهم و او مدام بیشتر می‌خواست و من بیشتر احساس خالی بودن می‌کردم. او به یاد من می‌آورد که چقدر خالی هستم.
در ارتباط با او خودم را دیگر نمی‌شناختم. خودم نبودم. نمی‌گذاشت خودم باشم. می‌گفت خودت را دوست دارم اما دروغ می‌گفت. اصلاً من را نمی‌دید، فقط خودش بود و خودش و احساسات تمام‌نشدنی عجیب غریب و آرزوها و هوس‌هایش. من بازیچۀ احساسات او بودم. من بچۀ زیردست و پایش بودم که اصرار داشت تر و خشکش کند، از روی محبت بچلاند و نجاتش دهد.
بعلاوه هیچ جای خالی باقی نگذاشته بود، می‌خواست جای همه‌چیز را برای من پر کند. من اما به جایی خالی در درونم نیاز داشتم. به آن حفرۀ‌ خالی نیاز داشتم.
می‌خواستم انسان بمانم، با همۀ ضعف‌ها، اشتباهات، سرگردانی‌ها و تنهایی‌هایم. حتی نایستادم دستی تکان بدهم و خداحافظی کنم. فقط رفتم. نه‌تنها رفتم که سعی کردم تصویر او را در ذهنم برای همیشه پاک کنم. هر چیز مربوط به او مرا دچار اضطراب می‌کرد.

رفتم، غیب شدم. باید از خودم در برابر سلطۀ او محافظت می‌کردم..

+مینا اورنگ


به گمانم وقتی می توانیم مطمئن شویم درست زندگی کرده ایم که با نگاه به گذشته، به پیشانی مان بکوبیم و بگوییم «وااای من چرا اینجوری بودم؟»

این فریادِ "وای من چرا اینجوری بودم" به شما نوید می دهد که نسبت به آن دوره پیشرفت کرده اید. در واقع آنقدر پیشرفت کرده اید که حالا می توانید با اطمینان خودِ قدیمی تان را به سخره بگیرید. به گمانم این اتفاق خوبی است که با دیدن عکس و فیلم های قدیمی یا با یادآوری خاطرات سال های دور یا با خواندن نوشته های خاک خورده، از خودمان شرمنده شویم.

واقعیت این است که هیچ فوق العاده ی امروزی، از ازل فوق العاده نبوده. نویسنده های خوب هم روزی کارشان را از دری وری نویسی های بی ارزش شروع کردند. عکاس های خوب هم زمانی کادرهای داغان می بستند. بازیگرهای خوب هم زمانی مسخره و تصنعی به نظر می رسیدند. راننده های خوب هم یک روزهایی ماشین را موقع راندن خاموش می کردند. آشپزهای خوب هم زمانی غذای شور یا سفت و سوخته روی میز می گذاشتند. زن و شوهرهای صبور هم زمانی سر موضوعات کوچک و به یاد نماندنی از هم عصبانی و دلخور می شدند و اساتید زبان انگلیسی هم یک روز سر کلاس، a b c d می خواندند.
به گمانم دوران نوجوانی و سال های اول جوانی، زمان مناسبی برای حماقت است. زمانی که می توانید از خودتان یک دلقک تمام عیار بسازید و خوشی کنید و به سیم آخر بزنید و متوجه دلقک بودن خود نباشید و ندانید که دارید هر روز اشتباهات بیشتری را به سبد اشتباهاتتان اضافه می کنید. مهم این است که این موضوع را چند سال بعد بفهمید و به پیشانی تان بکوبید. مهم این است که اشتباه بودن کرده هایتان را بپذیرید و برای خودتان سر تاسف تکان دهید و زیر لب تکرار کنید دیگر یک احمق نخواهید بود.
به گمانم کسی که هرگز به سیم آخر نزده و هرگز دیوانگی و حماقت نکرده، نمی تواند یک روز صفت فوق العاده را روی شانه هایش حمل کند. فوق العاده ها از اول فوق العاده نبوده اند. آنها اشتباه کرده اند، زمین خورده اند، زخمی شده اند، اشک ریخته اند، بلند شده اند، فکر کرده اند، خودشان را به سخره گرفته اند، جاده را عوض کرده اند، تلاش کرده اند و بالاخره به جایی رسیده اند که حالا هستند.
شرمنده نباشید. عکس ها و اسناد قدیمی را دور بریزید و دوباره شروع کنید. همیشه برای عوض کردن جاده وقت هست.


+آنالی اکبری



می‌دانی گاهی خواسته‌ای در آدم شکل می‌گیرد که ذهن و دل را مشغول گرفتار می‌کند. بعد وقت، پول و انرژی صرف می‌کنی تا بروی و به آن‌چه که می‌طلبیدی برسی و رسیدن می‌شود اول دردسر. به خودت نگاه می‌کنی و می‌فهمی میان آن خیال و این واقعیت هیچ سازگاری نیست، لذتی که پنداشته بودی در چیزی که محقق شده یافت می‌نشود و اصلا به هوای باغ و بستان از برهوتی بدآهنگ سر در آورده‌ای... آدم این وقت‌ها هم نومید می‌شود و هم خودش را بابت تمام آن هزینه‌ها که داده ملامت می‌کند و می‌پندارد آن زمان یا پول هدر رفته است.
این‌جاست که گمانم برخطاییم. وقتی می‌کوشی به چیزی برسی و بعد با پوچی آن موقعیت مواجه می‌شوی، چیزی را هدر نداده‌ای. این وقت و پول و رمقی که تلف شده به نظر می‌رسد، بهایی است که پرداخت کرده‌ای تا جانت را از سراب حسرت آزاد کنی و فکر کن عزیز من که چقدر ناخوشایند و تلخ می‌بود اگر تا همیشه به صلیب آن خواسته مصلوب می‌ماندی و نمی‌فهمیدی که این حسرت، پستۀ بی‌مغز است. درونش هیچ است و جز هیچ نیست. فکر کن چه غم‌انگیز می‌بود اگر که می‌گذاشتی هیچ تو را یک عمر اسیر خویش نگه دارد.
فکر کردم با خودم که کاش کسی به وقت تردید کنار آدم باشد تا برایش بگوید به دنبال شوقت برو زیرا که عاقبت سرگردانی در بادیۀ شوق ، یا لذت است یا آزادی...


میم یک‌بار برایم گفت شرط رسیدن به بلوغ روانی، کنار آمدن با خواستن و نشدن است، تاب‌آوردنِ طلبیدن و نداشتن . حق داشت.. این شرط لازم است برای بالغ بودن اما به گمانم کافی نیست چون بیشتر از آن تلخ است که بشود در دراز مدت تحملش کرد. کفایتش گمانم آن‌جاست که یاد بگیری نه فقط نبود آن‌چه را که می‌خواستی تحمل کنی، که بیاموزی از چیزی که هست هم لذت ببری.
اینجا که ایستاده‌ام و به مسیر آمده نگاه می‌کنم می‌بینم همیشه در جستجوی خوشی بوده‌ام و دل‌خوشی انگار که از من مدام گریخته است. حالا این چند وقته ذهنم به جای خوشی جستن، روی خوشی ساختن متمرکز است. در آن اولی چیزی از بیرون باید به بودن کنونی تو اضافه شود تا شادمانی پدید بیاید. در خوشی ساختن اما همین که هست را بازآرایی می‌کنی، یاد می‌گیری جور دیگری نگاهش کنی و ذره‌ ذره لذت می‌سازی بعد چشم باز می‌کنی و می‌بینی شادمانی چگونه آهسته و آسوده در رگ‌هات راه می‌رود.
فکر می‌کنم یک‌جایی آدم باید از تعقیب کردن و جستن نیک‌بختی دست‌بردارد و باور کند گشایشی اگر که هست نه در آن جزیرۀ رویایی نامریی که همین‌جاست که ایستاده ای..



در آن لحظه که به زندگی اجازه می دهیم بی معنی باشد،

زیبایی خاصی نهفته است..



http://bayanbox.ir/view/3390171710079089764/53a6c8a032e77f6885564b431b95c6c9.jpg



این فرایند جالبى است که همه ما در مورد کسى که با ما مخالف است اعمال مى کنیم:
اول ، فرض جهالت : یعنى مى گوییم یارو نمى داند، اطلاعات کافى ندارد، خبر ندارد و بعد سعى مى کنیم با دادن اطلاعات و آموزش طرف را توجیه کنیم، قضیه را حالیش کنیم و خلاصه کلام با خودمان موافقش کنیم. ولى اگر موافق نشد؟

قدم بعدى فرض حماقت. یعنى فرض مى کنیم یارو نمى فهمد، خر است، شعور ندارد، عقلش نمى رسد و به عبارت مؤدبانه ظرفیت عقلى درک چیزى را که ما به آن رسیده ایم ندارد.

اگر یارو را خر فرض نکردیم و با آموزش هم با ما همراه نشد چى؟

قدم آخر فرض شرارت. مى گوییم یارو قصد بد دارد، دشمنى مى کند و مى خواهد حال ما را بگیرد. عبارت جورج بوش درباره محورهاى شرارت را شاید هنوز به یاد داشته باشید! 

عقیده ما مدلى است که از واقعیت داریم و وقتى مدل ما با مدل یک نفر دیگر از همان واقعیت فرق مى کند این کارى را که در بالا گفته شد با او مى کنیم یعنى اول نادان بعد نفهم و دست آخر هم دشمن فرض مى کنیمش.طبیعى است که عین همین کار را دیگران هم با ما بکنند وقتى ما را در اشتباه مى پندارند.


+ علی سخاوتی


Pin : چرا بحث کردن با اغلب افراد بیهوده است ؟


حکومت های تمامیت خواه، برای جلوگیری از افشاگری نخبگان، غیر از حذف آنها از صحنه ی روزگار، و غیر از محکوم و زندانی کردن آنها شیوه های دیگر هم داشته اند. یکی از این شیوه ها گوشه گیر کردن نخبگان است در این مورد حکومت، تا اندازه ای فشار بر فرد وارد می کنند تا او به این نتیجه برسد که عنصری بدون معناست.
نخبه یک انسان است. او در درجه اول به نیازهای اولیه احتیاج دارد، خوراک، پوشاک و مسکن کمترین نیازهای انسانند! درواقع نخبه در احتیاج بدین نیازها با بقیه مردم هیچ تفاوتی ندارد، توتالیترها این حقیقت را می دانند پس تمرکز خود را بر نیازهای اولیه این قشر می گذارند تا دیگران نیز بدون آگاهی و با اذهانی خالی و تاییدکننده ی ایدئولوژی غالب باقی بمانند، تا حاکمیت، در مسیر پیش گرفته اش متهورتر شود!

در حکومت تمامیت خواه، یک ایدئولوژی غالب بواسطه ی شخصی که در صدر حکومت قرار دارد حاکمیت می کند نخبه و دگراندیش در این فضا چون در محدوده ی ایدئولوژی قرار نمی گیرد از جانب طرف قدرت،  باید هیچ پنداشته شود یعنی او یا باید به تبعیت بی چون و چرا دربیاید یا "هیچ" شود!
 اما چگونه یک نخبه که ترازوی نقد را همیشه همراه دارد به هیچ مبدل می شود؟ گام اول، این است که نیازهای اولیه زندگی انسانی از او دریغ شود تا به ذهن دورپروازش، توان اوج گرفتن را از یاد ببرد. یعنی او که تحصیلات دانشگاهی دارد، او که سالها تجربه و تخصص در زمینه های مختلف کسب کرده است به گوشه ای رانده  شود آنقدر که عذاب بی مصرف بودن به سراغش بیاید!

نخبه، در ذیل حاکمیت تمامیت خواهانه، مثل زباله نگریسته می شود، عزت و احترام از او گرفته می شود، کار به او داده نمی شود و اساسا تلاش های او برای کسب شغل معمولا با دری بسته مواجه می شود که روی آن نوشته شده است "شما از ما نیستید پس گورتان را گم کنید"!

کسی که شغل، مسکن، خوراک و پوشاک مناسب نداشته باشد دیگر چه فرصت و انگیزه ای می تواند برای نقد و واکنش بر علیه جهل و حماقت و مبارزه مدنی در مقابل ظلم داشته باشد؟ کسی که برای تهیه وعده ی غذایی اش دچار مشکل معیشتی است چگونه می تواند بیش از معیشت به سوژه ها و ابژه های جامعه اش توجه کند؟ کسی که به دلیل ناتوانی منابع مالی قادر به ازدواج نیست نیازهای عاطفی و جنسی اش را چگونه می تواند برطرف کند؟

او احتمالا در تنهایی، خودش را تفاله ای فرض می کند که با تمام تحصیلات و تخصص، قادر به تامین کوچک ترین نیازهای زندگی اش نیست، حالا هی بیایم از طرف ژان پل سارتر بگوییم که نخبه و یا به نوعی روشنفکر وظیفه تغییر جامعه را دارد و باید از خود برای جامعه بگذرد اما احتمالا سارتر از سر شکم سیری این حرف را زده است چون کسی که گرسنگی، نان هر روزه اش باشد نمی تواند بحث آزادی، عدالت اجتماعی و درونی کردن تساهل در جامعه را پیش بکشد!
نخبه در حکومت تمامیت خواه به هیچ مبدل می شود چون او را از خودش می گیرند، و او به مرور با ابزار رسانه های حکومت، از طرف مردم نیز شاید ضداجتماعی تعریف می شود که می خواهد نظم جامعه را به هم بزند و بی امنی را بجای امنیت همراه بیاورد!

او فردی ژولیده، عصبی، و افسرده می شود که گذر عمرش را می بیند و نقادی اش به فحاشی تنزل پیدا می کند، اینجاست که "هیچ" تنها نام اوست و بی شک "هیچ" تنها نام جامعه ای که در آن زیست می کند.


+انصار امینی



گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از این توهم خودخواسته ، از اینکه کسی که او را عاشقانه دوست داری با تمام هفت میلیارد و اندی نفر جمعیت دیگر کره خاکی فرق دارد !

غافل از اینکه هیچ چیز خاص و منحصربه فردی در این میان وجود ندارد ؛ کافیست دوربینت را کمی عقب تر ببری و از نمایِ دورتر نگاهش کنی ، آن وقت میبینی که معشوق تو هم میان آدم های دیگر گم میشود ، میبینی که او هم ، درست مثل خودت و باقی آدم ها ، گاهی غیرقابل تحمل و نفرت انگیز میشود و هیچ چیز خارق العاده ایی این میان وجود ندارد ، تنها تصادفی جالب در زمان و مکان باعث شده تا " دوسـتت دارم " را در موقـعیتی مناسب از زبانـش بشنوی و یا در گوشـش بگویی ... تنها رخداد خارق العاده این ماجرا ، انتخاب توست ، انتخاب تو برای اینکه آنقدر به این تصور دامن بزنی که بالاخره مرز میان واقعیت و توهم را گم کنی و باورت بشود او با دیگران فرق دارد !

گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از اینکه با این همه ، بازهم اگر عاشق شوی ، بر خلاف آن چیزی که خودت فکر خواهی کرد ، هیچ گاه عاشق کسی که به او عشق می ورزی نشده ای ! تو تنها عاشقِ حسِ فوق العاده ای می شوی که از عشق ورزیدن نصیبت می شود ( یا گمان می کنی که بالاخره روزی نصیبت خواهد شد) . حسِ رخوتِ لذتناکِ ناشی از محبت کردن و محبت دیدن ، حسِ امنیتِ ناشی از تنها نبودن ، حس آرامش ناشی از پیدا کردن دلیلی موهوم برای " بودن " ! هنگامی که مغزت برای هر روز صبح دوباره از خواب برخاستن ، دستور به تراشیدن بهانه ای می دهد ، تو تنها عاشق خودت شده ای ؛ خودت وقتی که گمان می کنی عاشق دیگری هستی ...

گفته بودم که روزی برایت از عشق خواهم گفت ؛ از عشقی که این گونه خودت را برایش به آب و آتش می زنی ، از این که " عشق یک بیماری بدخیم روحی بود " . و دریغا که هستی آدمی چنان دردناک است که تنها با نشئگی چنین افیونی قابل زیستن می شود !

و دریغا که اینها را تنها زمانی می توانم برایت بگویم که دیگر عاشق نباشی... .



یک ور داستان هم باختن است، این که با همه توانت بجنگی و برنده نشوی. یا بدتر، این که از جنگیدن انصراف بدهی. فرقی نمی کند بر سر آخرین جای خالی در واگن شلوغ مترو باشد و تن دادن به ایستاده مردن در شلوغی بدبوی قطار، یا در نیاز جانت به ابراز علاقه به کسی که دوستش داری و می بینی یا پیری یا گنگی یا نه، اصلا حوصله نبرد با شلوغی های اطرافش را نداری، حوصله تعریف کردن حریم خودت را. ساکت از کنار زوزه های دلت رد می شوی. 
باختن همیشه دردناک است، اما اندازه و شکل دردش فرق می کند. مثلا وقتی آدمی که سطح شعورش در حوزه ای تخصصی با جلبکهای کارائیب برابر است صاحب نظر می شود و مجبوری در جلسه ای طولانی نظرات خزعبلش را تایید کنی که مبادا آینده حرفه ای یا امنیت زندگیت به خطر بیفتد، داری به خودت می بازی و این دردی است که هنوز روح انسان موفق نشده درمانش را پیدا کند، دردی که رازی است میان تو و خودت و آنقدر ملتهب است که اگر خواستی به کسی بگویی، همه استخوانهای تنت ذوب خواهند شد.

مثل مرد جوانی که بعد از شلوغی ها مقابل بازجو نشست، مقاومت کرد و حاضر جواب بود تا زمانی که بازجو پرونده اش را باز کرد و عکس زن جوانش را، پسر کوچکش را گذاشت روی میز و لبخند زد. ثانیه وقیحی که یک مرد لال شد و تمام شد و همه کاغذها را امضاء کرد.

مثل مرد میانسالی که دلش برای زن ضعف رفت و خواست برود زیر گوش زن آرام بگوید دوستت دارم جانکم، اما نگاه کرد به همه واقعیات ناهمگون دو دنیا - دنیای تیره خودش و دنیای روشن زن- و آهسته در سکوت خودش تمام شد، سرگرم ابتلا و نظاره.

بیا تا منِ پیرمرد برایت ته قصه را بگویم. باختن تا وقتی بخشی از زندگی است خیلی هولناک نیست. اما یک وقتی هست که گوشه کوچه تاریکی می ایستی، چون ترکیب صدای داخل هدفون و خستگی پاهای پیرشده و عطر پاییز مرگبار تر از آن است که بتوانی ادامه بدهی. تکیه می دهی به دیوار آجری کهنه، صبر می کنی زمان بگذرد. انگار که یک نقاشی ناشیانه باشی بر دیوار خلقت، که یک خدا در زمان کودکیش کشید و بعدها که خداتر شد و نقاش ماهری شد هیچوقت نخواست به یاد بیاورد روزی روزگاری آن نقاشی کج را بر دیواری، گوشه ای....

باختن درد دارد. بعد از این هرکس گفت دردها و شکستها سرمایه ات هستند و تو را پخته کرده اند واز این جور خزعبلات، با نگاهی سرد از او رد شو که حرف زدن با کسی که شکوه مرگبار درد را به رسمیت نمی شناسد ملال مطلق است. فقط یادت باشد، بدترین مدل باختن عادت کردن به باختن است. همیشه وقتی می بازی ، از نو درد بکش که معلوم شود زنده ای. گله هم نکن رفیق جان، در صفر خلقت و وقت تقسیم روزی من و تو جای بدی از صف ایستاده بودیم، سهم ما تلخابه های بازنده بودن شد.
من ایستاده ام گوشه کوچه، بخشی از دیوار شده ام. تو اما بجنگ، هنوز برای خسته شدن زود است...


(علیرضا موسوی)



انگار برگی، زیر نور آفتاب، رگبرگ‌هایش را دیده باشد

برای اولین بار ، به خودم پی برده‌ام ...

روی خودم مکث کرده‌ام. با خودم دوست شده‌ام

و از او عذرخواهی کرده‌ام بابت سال‌هایی که

صبورانه کنارم زندگی کرده و حرفی نزده است ..


 { مهدیار دلکش }


http://bayanbox.ir/view/2105502774308549033/1328983225300951061.jpg


اگر گفت باید برم..جلوشو نگیر. وقتی بخواد بره، میره..ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...بزن زیر گریه، یه هفته، یه ماه، یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد، ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی! اون وقت هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...

فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه!


{ امیرمهدی زمانی }

 


ابوالحسن ورزی زن زیبائی داشت که از خوبرویان تهران به شمار می‌آمد و علاوه بر چهره‌ی جذاب، روحی زیبا پرست و لطیف داشت. اهل دل و شیفته شعر و ادبیات و هنر بود و با این خصائل جسمی و روحی، الهام‌بخش طبع شاعرانه ورزی به شمار می‌آمد.

وی نیز در جلساتی که همسرش شرکت می‌کرد، حضور داشت و در همین نشست و برخاست‌ها بود که بین او و آن جوان بلندبالای مازندرانی علائق عاشقانه شکفته شد و بتدریج حدیث مهرورزی آنها به یکدیگر از پرده بیرون افتاد و نهایتاً بین ورزی و همسرش جدائی رخ داد و آن عاشق و معشوق باهم ازدواج کردند.

طبع ظریف و حساس ورزی از این جدائی بسیار آزرده و مکدّر و ملول شد و به تدریج به آشفتگی‌های روحی گرفتار آمد. دوستان مشترک آنها که رنج و عذاب بی‌حد ورزی را می‌دیدند و احتمال می‌دادند که به جنون گرفتار آید، از این رویداد بسیار رنجیده و ناراحت شدند و آن را مغایر آئین دوستی و جوانمردی می‌دانستند و جمعاً به مرد بلندبالای مازندرانی فشار وارد آوردند که زن را رها کند و نهایتاً پس از ۷-۶ ماه آن دو از هم جدا شدند و زن بار دیگر به زندگی ورزی پیوست و غزل زیبا و پرمعنای «آمد امّا در نگاهش آن نوازش‌ها نبود»، بازتاب این رویداد بود.

داستانی که موجب شد تا ورزی، آزردگی‌های روحی و احساسات لگدمال شده خود را در این غزل بیان کند. از سردی بوسه‌ها و نگاه‌های بی‌نوازش و آغوش بدون مهر شکوه و شکایت کند و از رسوائی‌ها ناله سردهد. تردید ندارم که خوانندگان صاحب‌نظر این نوشته براحتی می‌توانند به عمق ملال و آزردگی‌های روحی شاعر پی‌ببرند.
شعری که استاد بنان از آن آهنگی حزین و زیبا آفرید...

+{AmadAmma - Banan }


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را، نشان از آتش سودا نبود

دیدم، آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود


       { ابوالحسن ورزی }


http://s6.picofile.com/file/8258224068/12818999_207780036250153_1917559512_n.jpg


برای جست و جوی خرد ، اولین پله سکوت ،
دومین پله گوش فرا دادن ،
سومین پله به خاطر سپردن ،
چهارمین پله تمرین ،

و پنجمین پله آموختن به دیگران است.

{ ابن جبیرول }


در هر هدف دو توهم نهفته است. یکی اینکه شما به تعداد زیادی عامل ناشناخته که بین شما و آن هدف قرار دارند، شناخت و تسلط دارید یا می توانید پیدا کنید.

دوم اینکه “آن هدف” “آن” چیزی است که شما را به “آن جا” می رساند. مثل اینکه بتوانید مزه غذایی را که تا به حال نخورده اید حدس بزنید..


+هدف زندگی ، زندگی بی هدف - علی سخاوتی



آن که دعا میکند مانند معتاد به قمار است..هیچگاه از باخت هایش سخن نمی راند..



هرگز حاضر نبستم به خاطر عقایدم بمیرم ، زیرا ممکن است عقایدم اشتباه باشند !

+برتراند راسل


روح‌های بزرگ همیشه با مخالفت خشن اذهان متوسط روبه‌رو شده‌اند. ذهن متوسط قادر نیست مردی را بفهمد که نمی‌پذیرد کورکورانه در مقابل پیش‌داوری‌های مرسوم تعظیم کند و در عوض نظراتش را دلیرانه و صادقانه بیان می‌دارد / آلبرت انیشتین