جزیرۀ رویایی نامریی..
میم یکبار برایم گفت شرط رسیدن به بلوغ روانی، کنار آمدن با خواستن و نشدن است، تابآوردنِ طلبیدن و نداشتن . حق داشت.. این شرط لازم است برای بالغ بودن اما به گمانم کافی نیست چون بیشتر از آن تلخ است که بشود در دراز مدت تحملش کرد. کفایتش گمانم آنجاست که یاد بگیری نه فقط نبود آنچه را که میخواستی تحمل کنی، که بیاموزی از چیزی که هست هم لذت ببری.
اینجا که ایستادهام و به مسیر آمده نگاه میکنم میبینم همیشه در جستجوی خوشی بودهام و دلخوشی انگار که از من مدام گریخته است. حالا این چند وقته ذهنم به جای خوشی جستن، روی خوشی ساختن متمرکز است. در آن اولی چیزی از بیرون باید به بودن کنونی تو اضافه شود تا شادمانی پدید بیاید. در خوشی ساختن اما همین که هست را بازآرایی میکنی، یاد میگیری جور دیگری نگاهش کنی و ذره ذره لذت میسازی بعد چشم باز میکنی و میبینی شادمانی چگونه آهسته و آسوده در رگهات راه میرود.
فکر میکنم یکجایی آدم باید از تعقیب کردن و جستن نیکبختی دستبردارد و باور کند گشایشی اگر که هست نه در آن جزیرۀ رویایی نامریی که همینجاست که ایستاده ای..
- سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۳ ب.ظ