دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های دیگران» ثبت شده است


"آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید"‌ بی فایده ترین فرمان دنیاست. ظاهر آدم ها می تواند رازهای زیادی از کاراکتر، فرهنگ و طبقه شان را فاش کند. فقط کافی ست دقیق ببینیم و دقیق بشنویم یا دقیق بخوانیم. به گمانم "ظاهر" فقط شلواری که می پوشیم یا شالی که دور گردن می پیچیم یا رنگ سایه ای که به پشت چشم می زنیم نیست. این ظاهر می تواند لحن حرف زدن یا اصطلاحاتی که به کار می بریم باشد. می تواند نوای موزیکی که از پشت هدفون توی گوش هایمان بیرون می آید باشد. می تواند موضوعی که با شور و حرارت ازش حرف می زنیم باشد.​
آدم ها را می شود از خیلی چیزها شناخت. از ژست عکس پروفایلشان، از سلیقه سینمایی شان، از سوژه هایی که به آن می خندند، از بک گراند موبایلشان، از کامنت هایی که زیر پست های دیگران می گذارند، از شکل و رنگ دندان هایشان، از پوست دست هایشان، از رنگ یا سوختگی موهایشان، از تک جمله های توی بیوگرافی شان، از جنس شوخی هایشان، از لیست following شان، از مدل آرایششان، از نحوه راه رفتن و البته از کفش هایشان.
واقعیت را بگویم من قضاوت کردن آدم های ناشناخته را دوست دارم. دوست دارم برای غریبه هایی که شاید تا ابد غریبه بمانند، داستان بسازم و بگویم طرف به خاطر فلان انگشتری که در دست دارد و فلان لباسی که پوشیده،‌ فلان شغل را دارد و به فلان چیز علاقمند است و تعطیلات آخر هفته اش را به فلان شکل سپری خواهد کرد و سریال مورد علاقه اش فلان است.
توی این داستان سازی ها، همیشه کلیدی ترین نقش را کفش ایفا می کند. کفش ها دروغ گفتن بلد نیستند. یک عمر هم که خود واقعی ات را پشت لباس و جملات قرضی مخفی کرده باشی، بالاخره کفش ها تو را لو خواهند داد. کفش ها می گویند که میل به دیده شدن داری یا ترجیح می دهی آرام و بی سر و صدا از کنار دیگران رد شوی و کسی متوجه حضورت نشود. کفش ها می گویند اهل تظاهری و دوست داری جوری که نیستی به نظر برسی یا از آن هایی هستی که راحتی را به هر چیزی در دنیا ترجیح می دهند و شعارشان چیزی جز "گور بابای نظر دیگران" نیست. زنانی که در خرید و پیاده روی، سوار بر پاشنه های نازک و بلند ظاهر می شوند و با هر قدم، مچ پایشان کج می شود و تا مرز سقوط پیش می روند اما باز تعادلشان را حفظ می کنند و خم به ابرو نمی آورند و به مسیر ادامه می دهند، اسطوره از خودگذشتگی اند. دوست دارند تصویری که در هر زمان و هر مکان ازشان در ذهن دیگران نقش می بندد، زیبا و برازنده باشد. حتی به قیمت از دست دادن پاهایشان. آنها رنج می کشند اما اجازه نمی دهند تصویر رنج کشیدنشان در جایی ثبت شود. آنهایی که کفش های فیک الهام گرفته از طرح های معروف و گران قیمت را به پا می کنند، رویاهای بزرگی در سر دارند. کفش های قلابی فریاد می زنند که صاحبم از چیزی که هست راضی نیست و می خواهد به دنیای دیگری تعلق داشته باشد. خب ندارد. کفش های سیاه و ساده و معمولی، نشان دهنده زندگی معمولی یک انسان معمولی است. احتمالاً کارمندی که ساعت خواب و بیداری اش منظم است و هر روز راس ساعت مشخصی به خانه می رسد و کارهای روزانه معمولی اش را انجام می دهد و از ریسک کردن می ترسد و از هیجان بیزار است و دوست دارد همه چیز تا ابد همین طور آرام و معمولی و بی تغییر باقی بماند. پاهای ورم کرده در کفش های تخت قهوه ای تیره ی زنی که دارد چند کیسه سنگین خرید را دنبال خودش می کشد هم چیزهای زیادی برای گفتن دارد. از این کفش های تخت قهوه ای قدیمی و این قدم های ناصاف می شود فهمید که طرف چند بچه را بزرگ کرده و برای چند نفر غذا پخته و یک تنه چند مهمانی برگزار کرده و کیسه های میوه و تخم مرغ و قند و شکر و روغن سرخ کردنی و بستنی و بیسکوئیت را به طبقه سوم رسانده و هر سال آخرهای اسفند، کمد و مبل ها را جا به جا کرده و با سلاح همیشگی اش، جاروبرقی، به سیاحت مناطق بکر و کمتر دیده شده خانه رفته.
کفش ها دروغ نمی گویند. کفش ها فریاد می زنند که شما هنرمندید یا ورزشکار و کارمند. مد روز اید یا old-fashioned. اهل زجر کشیدن اما خوب دیده شدن اید یا راحت و بی خیال. با اعتماد به نفس اید یا خجالتی. کم درآمد اما با سلیقه اید یا ثروتنمد و پیروی کلیشه ها. تمیز و وسواسی اید یا شلخته و آشفته فکر. شوخ طبع و پر انرژی اید یا جدی و خسته کننده. به کفش ها اعتماد کنید. چیزهای زیادی برای گفتن دارند.


+آنالی اکبری


http://bayanbox.ir/view/7719880566145675380/IMG-20160721-121426.jpg



وقتی چیزی را می شنویم یا میخوانیم
و از شنیدن یا خواندنش لذت میبریم
نیازمند کسی هستیم که آن خوانده یا شنیده را با او در میان بگذاریم.
این یکی از نیازهای پایه ای انسان است
و عمیق ترین رابطه ی عاطفی ما
با کسی است که این نیاز را
بیش از دیگران برای ما تامین میکند..

+مایلز فرانکلین


آن لحظه‌ای که می‌فهمید محبوب‌تان به بعضی «درد»ها نمی‌خورد، حساس‌ترین لحظه‌ی یک رابطه است. لحظه‌ای است که شما - و شاید محبوب هم - بیش از هر زمان دیگری به عزیمت نزدیک هستید. درست‌تر بگویم؛ به ناامیدی عمیقی که نطفه‌ی جدایی را در خود می‌پروراند. همان هنگام که درمی‌یابید محبوب‌تان کسی نیست که بشود آن‌جور که دلخواه است با او فیلم تماشا کرد، یا کتاب خواند، یا آشپزی کرد، یا آواز خواند، یا میهمانی رفت. آن لحظه که می‌فهمید حرف‌هایی هست که او نمی‌فهمد، یا سکوت‌هایی هست که او در آن جایی ندارد.

شما او را دوست دارید، و می‌دانید که او شما را دوست دارد. اما او را «دوست» نمی‌دانید یا حس می‌کنید او شما را دوست نمی‌پندارد؛ چون از دوست به یادگار دردی باید داشت که اون آن درد را ندارد، و وقتی آن درد را ندارد، پس به درد این لحظه هم نمی‌خورد که شما با تمام وجود می‌خواهید کسی باشد که کنارش فیلم ببینید یا کتاب بخوانید یا آواز سردهید یا حرف بزنید یا فقط سکوت کنید، اما محبوب‌تان آن کس نیست.
ناامیدی. این گلادیاتوری است که پشت بزرگ‌ترین عشق‌بازان را به خاک مالیده است. در این کارزار، تنها عشق کافی نیست. هوش و خرد و سلحشوری لازم است تا عشق، از این نبرد، از این لحظه‌ی سرنوشت‌ساز، پیروز بیرون بیاید.


+حسین وحدانی



آخرش به یک جایی میرسی میفهمی که تنها آدم مورد اعتماد زندگی خودت هستی..خودت تنها کسی هستی که زیر پایت را خالی نخواهد کرد..خودت تنها کسی هستی که خودت را دوست دارد..تنها کسی که حرفت پیش او میماند..

گاه این را سخت میفهمی..گاه در هاله ای از رنج و اندوه..گاه در سوءتفاهماتی که بین تو و عزیزترین آدم های زندگیت رخ میدهد..اما میفهمی..


تعریف  انسان  از خود و از جهان پیرامونش،  ارتباط مستقیمی دارد به هر آنچه از بدو تولد در رویارویی با محیط بیرونی تجربه می کند. مثلا با شنیدن کلمه "گل سرخ " آنچه در ذهن ما تصویر میشود ناشی از تجربه ای است که از دیدن،  بوییدن و لمس کردن گل سرخ داشته ایم. و تنها  ابزارمان برای کسب این تجربه و رسیدن به شناخت خود و جهان بیرون « ادراک حسی» مان است.

بنابراین شما نمی توانید هیچ چیز ماورایی را در دنیا تعریف کنید و  علت آن نیز کاملا واضح است چرا  که ابزار لازم برای تجربه و شناختش را نداشته اید !
با این حال چگونه است که برخی از ما میتوانیم در آسمانها  سیر و سفر کنیم و از عالم غیب وحی دریافت کنیم که خوبها چه هستند و بدها چه ؟!!
پاسخ ساده است ..کافیست که تنها ابزارهای واقعی مان برای درک و شناخت را کنار گذاشته و اجازه دهیم انسانهای دیگر افکارشان را به ما تزریق کنند انجاست که قدم در دنیای دیگری می گذاریم دنیایی پر از قصه های عجیب و غریب که خالقش بنا به صلاحدید قوانین ضد و نقیضی برای رسیدن به هدف والایی وضع کرده است ، دنیایی که ادراک حسی مان را استثمار میکند و قهارانه قدرت تحلیل و منطقمان را میکشد. در چنین دنیایی است که دیگر حاصل تجربه شناخت نمی شود ، میشود توهم!
و ما خوابگردهایی که حوالی توهم هایمان پرسه میزنیم ...در انتظار معجزه..


جورج اورول انگیزه آدمها را از نوشتن چهار چیز می داند: اول ego یا میل به شهرت و باهوش به نظر رسیدن و این جور چیزها. دوم حس زیبایی شناسی یعنی اینکه آدم به یک زیبایی ای می رسد که حس می کند باید آنرا حتما با دیگران در میان بگذارد.

سوم انگیزه تاریخی یعنی ثبت وقایع برای آیندگان و دسته آخر که انگیزه های سیاسی است و سیاست به عام ترین معنی آن. یعنی نویسنده می خواهد جهان را به سمت و سوی خاصی هل بدهد و یا نظر مردم را نسبت به چیزی عوض کند..



یک جایی از رابطه هست که هر دو نفر به آنِ فروپاشی می رسند. به باور اینکه ادامه این راه، در کنار هم ناممکن است. با این حال، هر دویشان شرم می‌کنند از گفتنش. ابا دارند از بیانش و می‌ترسند از عواقبش. نمی‌نشینند سر یک میز، خاطرات خوششان را با هم مرور کنند، همدیگر را برای بار آخر ببوسند و بگویند به امید دیدار. که اگر روزی، همدیگر را دیدند بتوانند سرشان را به نشانه احترام تکان بدهند یا لبخند مهربانی بزنند.
به جایش شروع می‌کنند به بازی. آن هم با کسی که برای داشتنش از سربازها و وزیرها و شاه‌ها و خانه‌های سیاه و سفید عبور کرده‌اند. یک بار بهانه می‌آورند که گوشی‌ام خراب شده. بار دیگر می‌گویند اینترنت ندارم. بعدها، کار را بهانه می‌کنند، سختی‌های زندگی را، درس‌را، امتحان‌را.
من باور دارم که همه عاشقانِ بی‌فرجام، در آنِ‌فروپاشی، قصه نویس‌های خوبی می‌شوند. می توانند از یک کلمه، دنیایی مفهوم در بیاورند. می‌توانند اتفاق‌ها را جوری کنار هم بنشانند که باورت شود تو مقصر بودی. نه از همین دیروز و ماه پیش؛ که از همان لحظه نخست آشنایی. از اولین گره خوردن انگشت‌ها به هم و دست‌های تو که عرق کرده بود. از سرمای هوای دربند و جگری که خام بود یا سوخته. از باقالای شب مانده و سفتِ دست‌فروش خیابان انقلاب که تا دو روز دلش را به درد انداخته. از ادکلن کوچکی که با جمع کردن پول ناهارهایت برایش خریده بودی، اما تقلبی بوده و بویش نمی مانده.
پیش‌تر از این، باز هم از آنِ فروپاشی نوشته بودم. با این حال، تا چشم کار می‌کند آدم‌هایی را می‌بینم که این مرحله را به‌درستی نگذرانده‌اند. آدم‌های خشمگین. آدم‌های ترسیده. آدم‌های گریزان از هر سلامی و نگاهی. رفیق دیده‌ام که روزی صدبار گوشی‌اش را برمی دارد و بلافاصله زمین می‌گذارد. زن دیده‌ام که زنگ مدرسه و آیفن خانه و تلفن، تنش را می‌لرزاند. مرد دیده‌ام که توی خیابان، زنی با موهای شرابی دیده و یک‌هو کنار جوی، چندک زده و گریسته.
بعدها چه می‌شود؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم که باید برای روابط‌مان قرار تازه‌ای بگذاریم. از همان روز اول؛ درست از لحظه‌ای که با هر نگاهش، دلمان پایین می ریزد عهد ببندیم که اگر همه چیز خوب پیش نرفت، برای آخرین بار همدیگر را ببوسیم و بگوییم به امید دیدار. بگذاریم تا همه این اگر‌ها، تلخی‌ها، جدل‌ها در لحظه خداحافظی بمیرد. که اگر هر کدام‌مان، به آدم دیگری رسیدیم، ایمان‌مان را به انسان از دست نداده باشیم که مرگ باور آدم‌ها، مرگ زندگی است.

+مرتضی برزگر


بر این باورم که کسی که حرف همه‌ی مردم را جدی بگیرد،‌ به همان جایی می‌رسد که همه‌ی مردم رسیده‌اند: هیچ جا!

باید تا هجده سالگی درس بخواند و معدل بالا بیاورد. تا مردم در مهمانی‌ها به او لبخند بزنند و خوشحال شوند.

باید به بهترین دانشگاه و بهترین رشته برود تا مردم به او لبخند بزنند و خوشحال شوند و او هم احساس پیشرفت کند.

باید ازدواج کند. تا مردم بگویند زندگی خانوادگی خوبی دارد و به او لبخند بزنند و خوشحال شوند و او هم حالش خوب باشد.

باید هر روز به موقع سرکار برود و به موقع به خانه بیاید تا مردم بگویند زندگی متعادلی دارد و لبخند بزنند.

باید فرزنددار شود. تا مردم بگویند که کانون خانواده‌ی آنها گرم است و یک خانواده‌ای دارند که همه حسرتش را می‌خورند.

و حالا خودش، با حسرت بنشیند و در ذهنش،‌ از روزهای خوب و زندگی خوب، فانتزی بسازد و به مردم لبخند بزند!

احتمالاً همان «مردم» که الان نوشته من را می‌خوانند، می‌گویند: اینطوری که پیشرفت نمی‌کنی! اینطوری که رشد نمی‌کنی و اصلاح نمی‌شوی! و من هم همیشه جوابم این است که اصلاح شده و رشد کرده و پیشرفت‌ کرده‌ی شما را دیده‌ام. ارزانی خودتان. من همین نوع اصلاح نشده و پیشرفت نکرده‌ و رشد نکرده‌ی خودم را ترجیح می‌دهم...
آنهایی که مردم را جدی گرفته‌اند جوانان خوبی شده‌اند که اگر پسر هستند فقط به درد «دامادی» می‌خورده‌اند و اگر دختر هستند، «عروسی» شده‌اند که افتخار تمام فامیل‌ هستند و احتمالاً کارکرد اصلی‌شان در عالم هستی، «عروسی و دامادی کردن» است!


+ محمدرضا شعبانعلی



دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست...


{ سعدی  }


http://bayanbox.ir/view/1358168276411705707/IMG-20170120-232627.jpg


+ قهرمان ؟ یا قربانی بی شعوری یک حکومت ؟

آن ها که سال هاست از مقتول شهید می‌سازن تا انگ قاتل نگیرن...



اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی یک جورایی سخته...
یعنی به شکل گریز ناپذیری سخته و این ربطی به جایی که هستی و جوری که زندگی می کنی نداره.
من بهش میگم اصل بقای سختی. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه. برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی کنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون . آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه.
خیلی ‌ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما‌ها رو اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو و باور نکن.
حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا –یا همون بودا– گفت که زندگی رنجه. رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش می‌گه «اضطراب وجودی».
این ها رو نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. می تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می رفتی مثل "رسن" بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. یکی از این طناب ها؛ موسیقیه.
اگه تونستی سازی بزن؛ اگه نتونستی بهش گوش کن. وقتهایی که شادی موسیقی گوش کن و وقتهایی که غمگین بودی بیشتر، و اونجا که از هرحرکتی عاجز موندی؛ برقص. رقصیدن بهترین و مفید‌ترین کاریه که می‌تونی برای روحت بکنی. عموما موقع جشن و شادی می‌رقصن اما تو مثل زوربای یونانی برای رقصیدن منتظر بهانه نمون. هرجا ریتمی شنیدی که می‌شد باهاش برقصی، خودت رو تکون تکون بده، حتی اگه ریتم چکیدن قطره‌های آب از شیروونی باشه. «رقص هم ارتعاش شدن با جریان هستیه».
رقصیدن رو جدی بگیر ولی موقع رقص جدی نباش. بی‌مهار و بدون ترس از دیده شدن برقص، توی کوچهٔ بن‌بست، توی آسانسور، توی جمعیت. «برقص، برقص، وگرنه گم خواهی شد». شایدم کم بیاری.
 راستی اگه صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخون، اما اگه نداشتی هم مهم نیست، همیشه توی حموم و زیر دوش می‌تونی برای خودت بخونی.
چیز دیگه‌ای که می‌تونی بخونی کتابه. خوندن بهت کمک می‌کنه زندگی‌های دیگه‌ای رو که هیچ وقت نمی‌تونستی تجربه کنی رو تجربه کنی. فیلم هم همین کار رو توی یک ابعاد دیگه‌ای می‌کنه اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلمه چون قوهٔ تخیلت رو به کار می‌گیره؛ و روند ذهنی‌تر و عمیق تریه.
تا می‌تونی بخون. وسط کتابهات حتما چند صفحه هم در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها بگذار چون کمکت می‌کنه که ابعاد چیز‌ها رو بهتر درک کنی و یادت نره که توی کل هستی کجا وایسادی. برای همین قدیم‌ها بیشتر فیلسوف‌ها ستاره‌شناس هم بودن. شاید نخوای یا نتونی منجم بشی، ولی همیشه می‌تونی وقتهایی که غمگینی به آسمون نگاه کنی و ببینی که غم‌هات در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچیکه.
طناب‌های دیگه‌ای هم هست؛ چیزهایی  مثل نقاشی کردن، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن، حرکت. ما برای نشستن خلق نشدیم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریه. به جای نشستن قدم بزن؛ بدو؛ شنا کن...
اگر مجبور شدی بشینی؛ برای خودت همنشین‌هایی پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه دوست خوبی باشی؛ دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت جمع خواهند شد. در ضمن، دایرهٔ دوستات رو به آدم‌ها محدود نکن. تو می‌تونی تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشی؛ گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، و بله حتی گربه‌ها. حیوون‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوستهای بهتری هستن.
توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ سر رسن رو ول نکن. اما مراقب باش که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی موفقیت، آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمیاره و بدتر ولت می کنه ته چاه.
بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی پیداش کنی؛ «ببافش».
آدمهای انگشت شماری طناب بافی رو بلدن.
دانشمند ها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستن و طنابهایی رو بافتن که آدمهای دیگه هم می تونن سرش رو بگیرن و باهاش از توی چاه بیرون بیان. اگه ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای اینه که طنابی رو گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته، سمفونی شماره پنج طنابیه که بتهوون با نت ها به هم پیوند زده، صد سال تنهایی طنابیه که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته.
بیشتر طنابها رو یک روزی کسی که شاید ته چاه زندونی بوده بافته، مولانا در دفتر پنجم میگه آه کردم؛ چون رسن شد آه من؛ گشت آویزان رسن در چاه من؛ آن رسن بگرفتم و بیرون شدم؛ چاق و زفت و فربه و گلگون شدم. کسی چه می دونه؛
 
شاید یک روز تو هم طناب خودت رو بافتی...


+سیب و سرگشتگی..



این که من شرایط تو را درک مى‌کنم، دلیل نمى‌شود تو هر کارى که دلت مى‌خواهد بکنى.

تو بیمارى، غمگینى، افسرده‌اى، تنهایى، مشکلات زیادى دارى، توى غربت مانده‌اى، جفا دیده‌اى، بى‌کارى، ندارى، بى‌اراده‌اى، خجالتى یا کم‌تجربه‌اى یا هرچى؟ خب، چه بد. شاید بخواهم/بتوانم کمک‌ات کنم، شاید هم نه. اما دانستنِ شرایط تو، مجوزِ هر رفتارى از سوى تو نمى‌شود. خب؟


+حسین وحدانی


مغالطه ی ترکیب مفصل :

این مغالطه زمانی رخ می دهد که محمول به صورت مجزا برای موضوع صادق باشد، اما اگر کسی دو جمله را به صورت ترکیبی بیان کند؛ حاصل جمله کاذب خواهد بود.

مثال: اگر کسی نویسنده و ورزشکار باشد اما در یکی ماهر و در کار دیگر بدون مهارت باشد. می توان درباره ی او گفت: "او نویسنده ی بدون مهارت و ورزشکاری ماهر است" یا می توان گفت: "او نویسنده و ورزشکار است" ولی اگر کسی درباره ی او بگوید: "او نویسنده و ورزشکار ماهری است"؛ دچار سخن مغالطه آمیز شده است زیرا این توهم پیش می آید که او نویسنده ی ماهری هم هست.


1.دقت داشته باشیم جملات را نمی توان به راحتی با هم ترکیب کرد.

2.به هنگام عطف دو کلمه صفات آن ها نیز به صورت مشترک درخواهد آمد.
3.به هنگام شنیدن جملاتی که از عطف دو جمله حاصل شده به صحت و صدق هر دو جمله به صورت جداگانه دقت نماییم.




طبیعی است که شهرت  کامو را بعنوان یک نویسنده فلسفی، شاعر و یک هنرمند هرگز نمی توان از شهرتی که استفاده و تاکید وی بر مفهوم و واژه پوچی داشت جدا دانست . به جرات می توان اذعان داشت که واژه  و مفهوم  پوچی و نقش آن، نه  تنها در ادبیات و فلسفه قرن بیستم بلکه در فرهنگ عمومی مدرن این دوران مدیون کامو می باشد .

-اما معنای پوچی چیست؟ خلاف چیزی که در فرهنگ عامه مشهور شده است پوچی (حداقل در معنایی که کامو در نظر دارد) صرفاً به وضعیت مهمی از ادراک که زندگی مدرن همراه با طیفی از تناقض ها ، عدم تجانس ها و بد فهمی های روشنفکرانه پدیده آورده است اطلاق نمی شود. در عوض همانگونه که وی خود سعی در تبیین آن دارد، پوچی عبارتی است برای تشریح مجموعه ای از ناهماهنگی های اساسی و سازش ناپذیری های تراژیک که در هستی ما وجود دارد. وی بیان می کند که در اصل پوچی محصول تلاقی یا رودررویی  بین خواست های انسانی برای نظم،معنا ،و هدف در حیاتی است  که سرشار از سکوت است .کامو تاکید می کند که پوچی نه در انسان است و نه در جهان بلکه در مواجهه این دو مفهوم پدید می آید و این تنها نقطه اشتراک این دو می باشد.او اضافه می کند که :
و حالا ما در این جهان هستیم، مخلوقاتی به  شدت ناچیز که به شدت در پی امید و آرزو و معنای هستی می گردد. در این زمنیه ژان پل سارتر  در یادداشتی که برای کتاب بیگانه نگاشته بود، تأویل دیگری را نیز برای این واژه بیان می کند :" پوچی وجود نخواهد داشت، اگر فقط به تنهایی به انسان یا جهان اشاره شود. اما زمانی که مفهوم انسان به عنوان مخلوقی در این جهان تعریف می شود  آنگاه مفهوم پوچی خلق می شود و جزئی جدایی ناپذیر از شرایط هستی انسان می گردد " . سپس پوچی خود را در قالب یک موقعیت هستی شناسانه مخالف نشان میدهد. او خود را از پی نیاز انسان به وضوح و برتری از یک سو و مواجهه با جهانی که چیزی ارائه نمی دهد، نمایان می کند در نهایت سرنوشت، چنین می شود: "ما درجهانی آشیان گزیده ایم که نسبت به رنج های ما بی تفاوت و نسبت به اعتراض های ما کورو کر می باشد" .

 - در دیدگاه کامو سه گزینه در مواجهه با چنین مخمصه فلسفی وجود دارد . او اظهار می کند که دو مورد از این گزینه ها نوعی فرار تلقی می شوند و وی  راه حل سومی را پیشنهاد می کند.

-اولین گزینه، بعنوان انسان، ساده و صریح است و آن عبارت است خودکشی فیزیکی. اگر، به این نتیجه برسیم که یک زندگی معنای درست ارزش  زیستن ندارد،  ما به سادگی می توانیم تصمیم به کشتن خود بگیریم . کامو این ایده را رد می کند و آنرا حاصل یک انسان ضعیف النفس تلقی می کند. از دیدگاه وی این عمل نوعی انکار و یا فرار از واقعیت زندگی است و نه یک طغیان حقیقی .

-راهکار دوم راه حل مذهبی است و پناه گرفتن در پشت سنگری که مذهب فراهم می کند و درصدد التیام بخشی و تسکین درد پوچی می باشد . کامو به این روش خودکشی فلسفی می گوید و آنرا بعنوان یک گریز عریان و نوعی تقلب و فریبکاری تلقی می کند . او این شیوه را نوعی توسل به جهان فرامادی برای حل مشکل پوچی تعریف می کند که در اصل درصدد نابود کردن دلایل پوچی بر می آید. کامو آنرا به شدت مخرب و کشنده و در واقع نوعی خود تخریبی معادل خودکشی فیزیکی تعریف می کند. بعبارت بهتر در راه حل مذهبی، بجای حذف فیزیکی خود از سطح جهان برای فرار از مواجهه با مفهوم پوچی، معتقدان مذهبی به سادگی اقدام به حذف جهان متخلف و مقصر  پدید آورده پوچی از معاملات ذهنی می کنند و آنرا با انواعی از اوراد متافیزیکی و یا سایر موارد مشابه جایگزین می کند.

-از دیدگاه کامو راه حل سوم (و از نظر وی تنها راه حل معتبر و صحیح) پذیرش مفهوم پوچی و پذیرفتن ادامه حیات می باشد چرا که در نظر وی، پوچی امری غیر قابل اجتناب و غیر قابل توضیح از وضعیتی انسانی است و تنها پاسخ مناسب به این پدیده مقابله مستقیم با ان از طریق پذیرش آگاهانه حقیقت وجود آن  در حیات انسانی است. او می گوید که «زندگی را بایستی زیست هر چند که فاقد معنی باشد»
 


یکى از موهبت ها و نعمت هاى بزرگى که بیشترِ ما تو زندگى داریم و اصلاً حواسمون بهش نیست و قدرش رو نمى دونیم، "معمولى" بودنه.
معمولى و متوسط بودن یکى از فاکتورهاى تأثیرگذار براى زندگى آروم، طبیعى و سالمه.
آدمهایى که بیش از حد چاق یا لاغر هستن، بیش از حد زیبا یا نازیبا هستن، قدشون خیلى زیادى بلند یا کوتاهه، وضع اقتصادیشون بیش از حد خوب یا بده، معمولاً نسبت به افراد عادى و معمولى و متوسط، مستعدِ مشکلات و صدمه هاى بیشترى در طول زندگى هستن.
یک نمونه ى خیلى ساده بعضى از افرادى هستن که اضافه وزنِ غیرطبیعى دارن، کافیه چند دقیقه باهاشون صحبت کنید تا از کمبود اعتماد به نفس، نارضایتى، افسردگى، مشکلات ارتباطى و هزار مسأله ى دیگه شون باخبر بشین.
یا افرادى که طبق معیارهاى جامعه شون خیلى زیبا تلقى میشن، در بسیارى موارد ممکنه مستعدِ خطر اعتماد به نفس کاذب و خودشیفتگى و تکبر، نازپروردگى و به دنبالش آسیب پذیرى زیاد و انعطاف و پذیرشِ کم، عدمِ رشد و پختگىِ شخصیتى و هزار مشکل دیگه بشن.
افراد معمولى و متوسط معمولاً در روابط هم موفق تر و راحت تر پیش میرن، راحت تر انتخاب مى شن، راحت تر انتخاب مى کنن و راحت تر رابطه شون رو پیش مى برن.
(البته این بحث اصلاً به این معنا نیست که افراد خاص نمى تونن زندگى سلامت و موفقى داشته باشن، فقط احتمالاً با دغدغه ها و مسائل بیشترى رو به رو خواهند بود..


+غزل مهدوی



اگر علیرغم همه چیز
از درونت نمی‌شکفد ، انجامش نده..
اگر ناخواسته از قلب و ذهن و دهان و دلت
بیرون نمی‌آید ، انجامش نده

اگر مجبوری ساعت‌ها بنشینی
و به صفحه‌ی کامپیوترت خیره شوی
یا پشت ماشین تحریرت قوز کنی
و دنبال کلمه بگردی ، انجامش نده

اگر دنبال پول و شهرتی
انجامش نده
اگر دنبال جلب توجه زن‌هایی
انجامش نده
اگر مجبوری بنشینی و بارها و بارها بازنویسی کنی
انجامش نده
اگر حتی فکر کردن به نوشتن برایت کار شاقی است
انجامش نده
اگر سعی می‌کنی که شبیه کس دیگری بنویسی
فراموشش کن..

اگر مجبوری صبر کنی تا از درونت بجوشد
بعد صبورانه دوباره به انتظار بنشینی
یا این‌که هرگز از درونت نمی‌جوشد
به فکر یک کار دیگر باش

اگر مجبوری بار اول برای زنت
دوست دختر یا دوست پسرت
یا پدر و مادر یا هرکس دیگر بخوانی
هنوز آمادگی‌اش را نداری
 
مانند خیلی نویسنده‌های دیگر نباش
مانند هزاران آدمی که اسم خودشان را نویسنده گذاشته‌اند نباش
کند و خسته کننده و پرمدعا نباش
نگذار عشق به خود از پا درت بیاورد
کتابخانه‌های جهان از دست امثال تو
آن‌قدر خمیازه کشیده‌اند که خواب‌شان برده
خودت را به جمع آن‌ها اضافه نکن

این کار را نکن
مگر این‌که از روحت مثل موشک بیرون بیاید
یا ساکت ماندن به سمت دیوانگی، خودکشی یا جنایت بکشاندت
یا این‌که خورشید درونت
در حال سوزاندن وجودت است

زمانی که واقعاً وقتش برسد
و یا اگر برگزیده باشی
خودش راهش را پیدا می‌کند
و تا وقتی که بمیری یا درونت بمیرد
کارش را ادامه می‌دهد

راه دیگری وجود ندارد

و هیچ‌وقت دیگر هم وجود نداشته است ... 


{ چارلز بوکوفسکی }



نشر هر مطلبی، تجاوز خودخواسته به حریم شخصی مان است..

+مارشال مک لوهان



برایم نوشت:« هیولایی درون من است که از شادمانیِ او غمگین می‌شود. هیولایی که گویی فقط وقتی شادی را بر او می‌پسندد که یارِ من و در جوار من باشد. من این هیولا را می‌بینم و بابتش شرمسارم، آن ادعای عاشقی کجا و این اندوه خواستن برای معشوق کجا، باورت می‌شود از خودم خجالت کشیدم؟»

برایش نوشتم: آدمی وقتی شادیش را به حضور دیگری گره می‌زند، توقعِ ناخوداگاهِ احساسی متقابل را دارد: تو بهانۀ شادی منی، کاش من هم دلیل شعف تو باشم. من برای شاد بودن نیازمند تو‌ام، تو اما چونی بی من؟ شادمانی او بی حضورِ تو، بی‌نیازی اوست از تو. این به یادت می‌آورد که جایی نداری در آن سپهر. این بی‌نیازی است که دردت آورده، این بی‌جایی..


+امیرحسین کامیار



آرزو می‌کنم قانون جدیدی در طبیعت به وجود می‌آمد که به موجب آن، هر کس حق داشت در طول شبانه‌روز از تعداد محدود و معینی کلمه استفاده کند. روزی فلان قدر کلمه، و همین که شخص این تعداد را ادا کرد یا روی کاغذ آورد، تا صبح روز بعد لال و بی سواد شود. در حوالی ظهر سکوت مطلق حکمفرما می‌شد و فقط هر ازگاهی سخنان مختصر کسانی به گوش می‌رسید که می‌توانند فکر کنند چه می‌گویند، یا کسانی که به دلایل دیگری حرف خود را نگه می‌دارند. از آنجا که این سخنان در سکوت ادا می‌شوند، در ‌‌نهایت به گوش‌ها نیز راه پیدا می‌کنند...

+سلاوُمیر مروژک، نویسنده و طنز پرداز نامدار لهستانی


Pin : واقعاً زیاد حرف می‌زنیم


وقتی جهانِ انسان فرو می ریزد - یا بهتر بگویم جهانی که انسان برای خود ساخته فرو می ریزد- آدم مستعد پناه بردن به ایده های غریبی می شود : ایده ی بی اعتباری دنیا ، ایده ی پوچ بودن تمام آمال و امیدها.

در این دقایق حتی ایده مرگ هم برای انسان عینی شده  و خود را چون راه حلی بی دردسر می نمایاند. به گمانم  هجوم این ایده ها و احساس ها غیر طبیعی نیست. این ها اضطرابِ ناشی از احساس بی پناهی در جهانی هستند که دیگر جهان ما نیست جهانی که آن را نمی شناسیم٬ جهانی که قرار نبود جهانِ ما باشد. آنچه غیر طبیعی است اما تسلیم شدن به این ایده ها و احساس هاست. ما باید با این واقعیت کنار بیاییم که جهان هایی که برای خود می سازیم ضرورتا فروخواهند ریخت و زندگی  چیزی جز ساختن و دوباره ساختنِ جهان هایی محکوم به فروپاشی نیست...



در مکتب بودایی تمرینی هست به نام خلوص سه بعدی : بی اهمیتی کننده، بی اهمیتی کار و بی اهمیتی نتیجه. آیا واقعا فکر می کنید آدم مهمی هستید؟ یا کاری که انجام می دهید واقعا اهمیت دارد؟ آیا واقعا مهم است که این مطلب را چند نفر می خوانند یا اینکه بعد از خواندن آن چه اتفاقی می افتد؟ هیچ کس اهمیت نمی دهد..


+درباب شور و شوق