دنیا را دوباره تعریف کنیم...
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ب.ظ
انگار برگی، زیر نور آفتاب، رگبرگهایش را دیده باشد
برای اولین بار ، به خودم پی بردهام ...
روی خودم مکث کردهام. با خودم دوست شدهام
و از او عذرخواهی کردهام بابت سالهایی که
صبورانه کنارم زندگی کرده و حرفی نزده است ..
{ مهدیار دلکش }
ابراهیم شدهام. به هر که نوری میتاباند، میگویم: من غروبکنندگان را
دوست ندارم. فلانی جان! از تو ممنونم که زیبایی. اما به من بگو که
زیباییات تا کی ادامه دارد؟ دیدی فلانی جان؟ نور بعدی لطفاً!
سخت است در برابر چشم بتپرستان، بتهایشان را بشکنی. اما باید بشکنیم. و از چیزی نترسیم. دنیا را دوباره تعریف کنیم؛ با واژههای خودمان. و مواظب باشیم که بت جدیدی نسازیم. در دنیایی که ظاهر مهمتر است، از ظاهری که میتوانیم داشته باشیم، یک پله پایینتر را نشان دهیم. بگذاریم ظاهرپرستان، به ظاهرهای دیگر مشغول باشند و ما به درونمان. ریشههامان را دریابیم و راه خودمان را برویم.
آنچه می ماند چیست ؟ آن که میماند ؟ مروارید چیست ؟ نکند صدف، ما را به خود مشغول کند ؟ راه کدامست ؟ چرا چاهها طرفداران بیشتری دارند ؟ چرا میایستیم ؟ انتهای جاده، شاید منظرهای زیبا انتظارمان را میکشد؛ منظرهای که کسی سختی راه را برای دیدنش به جان نخریده است. اگر هم همسفری را انتخاب کردیم، کسی باشد که دغدغهی مناظر انتهای جاده را داشته باشد. خسته نشود. سرعتمان را کم نکند. اما تنهایی چیز دیگریست.
باید با زندگی مواجه شد. شبیه یک اتفاق هیجانانگیز. باید مماس شد. باید تن داد. باید شِکر شد. در آب حل شد. آنوقت دیگر نه تو شکر خواهی بود و نه آب، آب. هر دو، دیگری میشوید؛ یکی میشوید. و این "شدن" دریچههای تازهای را رو به ما میگشاید. آنوقت تا زندگی هست، تو نیز خواهی بود.
انگار رنگ تازهای به رنگها اضافه شود. هیچ دو آدمی شبیه یکدیگر نیستند. انگار هر آدمی، یک رنگ جدید به دنیا اضافه کند. بعد از آن اتفاق ِ"شدن"، یک رنگ جدید به دنیا اضافه میشود. گوشت را بیاور جلو .. بهشت هم همین "شدن"ست.
همین درکست. ریشههایت را که دریابی، تو بهشت خواهی شد و مرگ دیگری در کار نخواهد بود. بهشت حوریدار و رود عسل و شیر، برای به راه کشاندن اعراب بیابانی بوده است.
بهشت من و تو اما جایی ست پر از انسانهایی که "شده"اند. آدمهایی که ریشههاشان را دریافتهاند.
سخت است در برابر چشم بتپرستان، بتهایشان را بشکنی. اما باید بشکنیم. و از چیزی نترسیم. دنیا را دوباره تعریف کنیم؛ با واژههای خودمان. و مواظب باشیم که بت جدیدی نسازیم. در دنیایی که ظاهر مهمتر است، از ظاهری که میتوانیم داشته باشیم، یک پله پایینتر را نشان دهیم. بگذاریم ظاهرپرستان، به ظاهرهای دیگر مشغول باشند و ما به درونمان. ریشههامان را دریابیم و راه خودمان را برویم.
آنچه می ماند چیست ؟ آن که میماند ؟ مروارید چیست ؟ نکند صدف، ما را به خود مشغول کند ؟ راه کدامست ؟ چرا چاهها طرفداران بیشتری دارند ؟ چرا میایستیم ؟ انتهای جاده، شاید منظرهای زیبا انتظارمان را میکشد؛ منظرهای که کسی سختی راه را برای دیدنش به جان نخریده است. اگر هم همسفری را انتخاب کردیم، کسی باشد که دغدغهی مناظر انتهای جاده را داشته باشد. خسته نشود. سرعتمان را کم نکند. اما تنهایی چیز دیگریست.
باید با زندگی مواجه شد. شبیه یک اتفاق هیجانانگیز. باید مماس شد. باید تن داد. باید شِکر شد. در آب حل شد. آنوقت دیگر نه تو شکر خواهی بود و نه آب، آب. هر دو، دیگری میشوید؛ یکی میشوید. و این "شدن" دریچههای تازهای را رو به ما میگشاید. آنوقت تا زندگی هست، تو نیز خواهی بود.
انگار رنگ تازهای به رنگها اضافه شود. هیچ دو آدمی شبیه یکدیگر نیستند. انگار هر آدمی، یک رنگ جدید به دنیا اضافه کند. بعد از آن اتفاق ِ"شدن"، یک رنگ جدید به دنیا اضافه میشود. گوشت را بیاور جلو .. بهشت هم همین "شدن"ست.
همین درکست. ریشههایت را که دریابی، تو بهشت خواهی شد و مرگ دیگری در کار نخواهد بود. بهشت حوریدار و رود عسل و شیر، برای به راه کشاندن اعراب بیابانی بوده است.
بهشت من و تو اما جایی ست پر از انسانهایی که "شده"اند. آدمهایی که ریشههاشان را دریافتهاند.
{ مهدیار دلکش }
{Johann Johannsson - Domestic Pressures }
- جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ب.ظ