وقتی از آدمها غمگین میشوم نمیتوانم توی چشمهایشان نگاه کنم، نمیتوانم حتی با آنها دیالوگهای سادهی روزمره را داشته باشم. این اخلاق بد را شاید از بابا به ارث بردهام که وقتی غمگین است، وقتی عصبانیست، وقتی ناراحت است، وقتی قهر است، زمین را نگاه میکند، تلویزیون را نگاه میکند، هرجایی به غیر از چشمهای آدم، به غیر از چهرهی آدم...
اما وقتی کسی شما را میکشد
کنار و میگوید: «حرف بزن!» و مجبورتان میکند توی چشمهایش نگاه کنید
دیواری فرو میریزد. دیواری که نه اسمش را میدانم نه حساش را. اینجور
وقتهاست که شهامت پیدا میکنم تا از دلخوریام حرف بزنم. منِ مغرور، منِ
خودخواه وقتی به حرف میآیم که کسی بازویم را میچسبد و محکم میگوید:
«مشکل چیست؟»
من هیچوقت شهامت این کار را ندارم. شهامتاش را ندارم که وقتی از کسی ناراحتم مستقیم توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم «ناراحتم!» گله کنم یا علت ناراحتیام را بیان کنم.
میگذارم و میروم. دورش خط میکشم. ساکت میشوم. نگاه نمیکنم و هر واکنش خاموش دیگر. این رفتار اشتباه هم شاید از آنجایی ریشه گرفت که فکر کردم آدمها خودشان باید متوجه باشند که کجای رابطه ناراحتت کردهاند، کجای رابطه دلت را شکستهاند، کجای رابطه حرفی زدهاند یا کاری کردهاند که تو را مجبور کردهاند ساکت شوی..
- ۳ نظر
- ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۴