میخواستم انسان بمانم..
دوست داشتنش آزاردهنده بود. همیشه بود، تا تکان میخوردی سروکلهاش پیدا میشد. اگر هم تکان نمیخوردی باز سروکلهاش پیدا میشد که چرا تکان نمیخوری.
نمیگذاشت جای خالیاش را احساس کنی. در رابطه باید گاهی فاصله گرفت تا چیزی را که آن بین است دید، اما او از فاصله میترسید. میدانست یا نمیدانست که فاصله همانقدر برای عشق ضروری است که احساسات عاشقانه.
از دستش فراری بودم. هرچقدر بیشتر از دستش فرار میکردم بیشتر دنبالم میکرد. حتی وقتی مدتی غیبش میزد میدانستم که آن اطراف است، کافی است صدایش کنم تا پیدایش شود. غیب شدنش هم یک بازی عاشقانه بود، سیاستی بچگانه که قصدش جلبتوجه من بود.
میدانستم حتی اگر متنفر است من علت تنفرش هستم، من علت شادیاش هستم، من علت خوشی و ناخوشیاش هستم.
رابطۀ ما روزبهروز به بازی قایمموشک وحشتناکی تبدیل میشد. نه من تحمل نزدیکی را داشتم، نه او تحمل فاصله را. من به شخصیت بد قصه تبدیل شده بودم و او شخصیت مظلوم، خوب و مهربان قصه. دوست داشتنش آنقدر بود که باعث میشد از خودم بدم بیاید و تصور کنم چقدر نامهربانم.
گاهی احساس میکردم دروغ میگوید. من را آنقدر هم که میگوید دوست ندارد، از احساس غم و تنهایی است که به من پناه آورده. یکبار شانههایش را گرفتم، صورتش، تنش را که رنجور به من زل زده بود برگرداندم و به جلو راندم: گفتم برو پی زندگیات! نمیخواهم! از جایش تکان نخورد. من مجبور شدم بروم.
همانجا ماند. چند فصل گذشت و او همانجا ایستاده بود. مثل درخت زرد و سبز و سفید میشد. جرئت نمیکردم از کنارش رد شوم. میدانستم در انتظار من یا یکی مثل من ایستاده، اما جرئت نمیکردم به او نزدیک شوم. نمیتوانستم برایش توضیح دهم چرا دوست داشتن زیاد تبدیل به چیزی آزاردهنده میشود.
با دوست داشتنش من را کنترل میکرد، قیافۀ مهربان و بیآزاری به خود میگرفت و میگفت دلواپس من است. غذا خوردم یا نخوردم! خوب خوابیدم یا نخوابیدم. آن روز بهاندازۀ کافی خندیدم یا نخندیدم.
حتی اگر نمیگفت توی چشمهایش این حرفها بود. دهانش پر از حرف نگفته بود و مشکل این بود که ازنظر من او همۀ حرفهایش را گفته بود. چیزی ناگفته بین ما نبود. تنها حرف ناگفته بین ما این بود که چرا دوست داشتن زیاد تبدیل به چیزی آزاردهنده میشود. میدانستم این تیر آخر است و او را کاملاً در هم میشکند و من تا ابد در نقش آدم بد قصه ماندگار میشوم.
هنوز دوستش داشتم، او را بهعنوان یک انسان دوست داشتم اما او نمیخواست انسان باشد. میخواست عاشق من باشد تا هر چیز دیگر. میخواست از وجود من تغذیه کند اما من احساس خالی بودن میکردم. چیزی نداشتم به او بدهم و او مدام بیشتر میخواست و من بیشتر احساس خالی بودن میکردم. او به یاد من میآورد که چقدر خالی هستم.
در ارتباط با او خودم را دیگر نمیشناختم. خودم نبودم. نمیگذاشت خودم باشم. میگفت خودت را دوست دارم اما دروغ میگفت. اصلاً من را نمیدید، فقط خودش بود و خودش و احساسات تمامنشدنی عجیب غریب و آرزوها و هوسهایش. من بازیچۀ احساسات او بودم. من بچۀ زیردست و پایش بودم که اصرار داشت تر و خشکش کند، از روی محبت بچلاند و نجاتش دهد.
بعلاوه هیچ جای خالی باقی نگذاشته بود، میخواست جای همهچیز را برای من پر کند. من اما به جایی خالی در درونم نیاز داشتم. به آن حفرۀ خالی نیاز داشتم.
میخواستم انسان بمانم، با همۀ ضعفها، اشتباهات، سرگردانیها و تنهاییهایم. حتی نایستادم دستی تکان بدهم و خداحافظی کنم. فقط رفتم. نهتنها رفتم که سعی کردم تصویر او را در ذهنم برای همیشه پاک کنم. هر چیز مربوط به او مرا دچار اضطراب میکرد.
رفتم، غیب شدم. باید از خودم در برابر سلطۀ او محافظت میکردم..
+مینا اورنگ
- دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۷ ب.ظ
حال سه سال دست و پا زدن منو