دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۵۶ مطلب با موضوع «می‌نویسم» ثبت شده است

دلم می‌خواهد حرف بزنم یا بنویسم، اما تا شروع می‌کنم حوصله خودش را خیزکشان و شیرجه‌زنان از طبقه‌ی پنجم‌ام به بیرون پرت می‌کند. مشکل از کجاست؟ شرایط زندگی‌ام؟ تصورم از خودم؟ تکراری دانستن محتوا یا شیوا ندانستن نثر نوشته‌ها و راحت نبودنم با کلمات؟ هرچه که هست صدها پیش‌نویس روی دستم گذاشته، تشکیل شده تنها از یک یا چند کلمه که فقط برای خودم دارای معنی هستند. نیاز به ارتباط برقرار کردن دارم اما ارتباط را اتلاف‌گر بزرگ زمان می‌بینم. روز به روز به تعداد تناقض‌ها افزوده و از تعداد جواب‌های قطعی کاسته می‌شود. شبیه همیشه، بیرون از روابط انسانی‌ام.

 

یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون...مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.

فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک می‌کنه، پس تو هم باید اینکارو بکنی.

 

 

 

 

+ وقت تماشا کردنش به بازسازی‌ش فکر می‌کردم. این فکر می‌تونه دو معنی داشته باشه:

1. اونقدر ایده جذابه که تو رو به از نو ساختنش ترغیب می‌کنه.

و 2. اینکه پرداخت اونقدر کامل نیست که ارضا بشی. انگار چیزی کمه. اما خرده نمی‌گیرم. با این بودجه کم، و محدودیت‌های سینمای ایران، چیزی کم نداشت. شاخص ترین بود، از بین آثاری که تونستم امسال در هنر و تجربه تماشا کنم.

 

++ (یادم باشه بعدها اثیری، بازجویی یک جنایت و شیفته رو از همین کارگردان ببینم.)

 

 

تقریبا 6 سال گذشت از روزی که وبلاگ‌نویسی رو شروع کردم. مدت کوتاهی در پرشین‌بلاگ، دو سال در بلاگفا و چهارسال در بیان.

 

در این مدت هیچ‌وقت وبلاگم رو حذف نکردم. هیچ‌وقت پستی رو جز به دلیل کیفیت پایینی که داشت (و من بعدها متوجهش شدم) پاک نکردم یا تغییر ندادم.

[به جز در اوایل ظهور :)) ] همیشه سعی کردم برای چشم‌ها و گوش‌ها و ذهن‌هایی که گاهی به این مکان سرک می‌کشند ارزش قائل باشم، حرف بیهوده‌ای نزنم و محتوای ضعیف و غیرماندگاری رو منتشر نکنم.

 

اما مدت‌هاست فکر می‌کنم یکی از ضعف‌های بزرگ "دچآر باید بود" آشفتگی و مشخص نبودن ژانره. احتمالا وقتی وارد اینجا می‌شید، نمی‌دونید قراره با چی مواجه بشید. ملغمه‌ای از ادبیات و فلسفه و روانشناسی و سینما و...مخلوطی از نوشته‌های خودم و دیگران. هرکدوم از این‌ها می‌تونه یک ضعف مهم تلقی بشه (و خواهد شد. هرچند من هم همیشه دلایل خودم رو داشتم.)

 

از نگاه من، برای جستجوی جواب، تو باید به شکل گریزناپذیری به تمامی حوزه‌ها بپردازی. اگر فرض کنیم پاسخی وجود داره، به نظر من اون جواب در مرکز یک دایره قرار گرفته. دایره‌ای که محیطش با علم، فلسفه، عرفان، تاریخ، ادبیات، هنر و... پوشیده شده. شاید هیجان‌انگیزترین کار پیوند بین تمامی این‌ها باشه. قطری که از یک طرف محیط به مرکز کشیده می‌شه و به سمت دیگه ادامه پیدا می‌کنه...کاری که من در تمام این سال‌ها انجامش دادم (البته نه به شکل ایده‌آل و حتی خوب) و احتمالا در تمامی سال‌های پیش‌ رو، با کیفیت بهتری ادامه‌ش خواهم داد.

 

در مورد دلیل بازنشر حرف‌های دیگران هم،‌ به جای اینکه خودم بنویسم، پیش از این صحبت کردم. خلاصه‌اش اینکه، همه‌چیز پیش از این گفته شده و فقط کافیه بگردی تا تمام افکار (به خیال خودت تازه‌ای رو که در سر داری) در نوشته‌های دیگران پیدا کنی. اگر پیدا نمی‌کنی، دلیل ساده‌ای داره. اینکه به اندازه کافی نگشته‌ای و نخوانده‌ای!

بقیه اش بازی با کلماته و میل بی‌پایان انسان به ابراز وجود و بیان خود. (چه کار عبثی)

 

جمع بندی تمامی این حرف های پراکنده و بی‌اهمیت قراره به این نقطه برسه که تغییر روندی در اینجا رخ داده و ادامه خواهد داشت. بعد از خوندن این نوشته از رولف دوبلی جرقه ای در ذهنم زده شد برای اعمال تغییراتی در شکل کتابخوانیم. فکر می‌کنم از این به بعد "دچآر باید بود" قسمتی از این پروژه دگرگونی باشه.

تکه‌های خوب کتاب‌ها، صحبت راجع به نویسنده‌ها و مجموعه آثارشون، نقد و بررسی کتاب‌ها و البته بازنشر شعرهای محبوبم، محتواهایی خواهند بود که در اینجا باهاشون مواجه خواهید شد. "حرف‌های دیگران" و نوشته‌‌های خودم هم در جهتی مرتبط با موضوعات کتاب‌ها خواهند بود.

 

اما در مورد بخش فیلم‌ها و سریال‌ها (و تمامی چیزهایی که به اون‌ ها مربوط هستند.) خیلی دوست دارم یک وبسایت یا وبلاگ سینمایی مستقل داشته باشم. ایده‌ها و محتوای خوبی هم در اختیار دارم. اما فعلا امکان اجرایی کردنشون برای خودم وجود نداره. نیاز به همکاری دارم که بار فنی و اجرایی این مسئله رو از دوشم برداره. امیدوارم یک روز اتفاق بیفته.

 

در مورد میل (بی‌پایان انسان‌ها و من) به ابراز وجود و بیان خود هم. فکر می‌کنم در آینده‌ای نزدیک یا دور وبلاگ دیگه‌ای خواهم داشت که فقط شامل نوشته های شخصی باشه. هنوز در مورد فضا و اینکه با اسم خودم بنویسم یا نه تصمیم نگرفتم. تفاوت واضح اینجاست که شما مثلا اگه در بلاگ‌اسپات و با اسم مستعار بنویسید آزادی زیادی خواهید داشت و خودسانسور اجتماعی یا سیاسی یا خطری درباره مسدود شدن تهدیدتون نمی‌کنه. اما از طرفی اسم واقعی به وبلاگ و نوشته‌های تو هویت می‌ده و امکان تاثیرگذاری و روابط واقعی رو میسر می‌کنه.

اما در هر صورت دوست ندارم با پیش فرض‌ها و ذهنیت‌های فعلی خونده بشم و آدرسش رو به کسی نخواهم داد. یک شروع تازه ی بی‌اهمیت.

 

 

احتمالا هر آدمی در قسمتی از زندگی‌اش به مسائلی بر می‌خورد که می‌توان آن‌ها را "مشکلات واقعی" نامید. مشکل واقعی، مشکلی‌ست که تمام دغدغه‌های چند ساعت، چند روز و چند ماه قبلت را به شکل مسائلی پیش پا افتاده و حتی مسخره پیش چشمت می‌آورد. مشکل واقعی، دغدغه‌های دیگران را هم پیش چشم تو مضحکه‌آمیز جلوه می‌دهد و شکافی عمیق بین تو و انسان‌های آسوده دیگر می‌کشد.

مشکل واقعی، یک مشکل ذهنی نیست که با نصیحت یا حرف زدن یا تغییر نگرش یا راه‌حل‌های کلامی و فکری دیگری از این دست حل شود. یک مشکل واقعی را باید واقعا "حل" کرد‌ و گرنه دیر یا زود تو را به کام خودش می‌کشاند و زندگی‌ات را به گند می‌کشد.

مشکل واقعی تو را از روی صندلی به زمین پرت نمی‌کند، مشکل واقعی تو را از پنجره بیرون می‌اندازد. شیشه‌ها (چه تو فهمیده باشی، چه نه) شکسته شده‌اند، تو در حال سقوطی و در بهترین حالت می‌توانی دستاویزی پیدا کنی و پس از تکاپوی زیاد با دست‌های خونین، و سر و روی زخمی و عرق کرده از چندین طبقه پایین‌تر به زندگی‌ عادی‌ات برگردی. و در بدترین حالت، تو به کف خیابان خواهی چسبید.


احتمالا هر آدمی در بخشی از زندگی‌اش به "مشکلات واقعی" برمی‌خورد. تنها همان زمان است که میتوانی، سرگرمی‌هایی که زندگی برای کسل‌آمیز نشدن حیاتت پیش رویت می‌گذارد را از یک مشکل واقعی تمایز دهی.

 


چقدر جالبه که تا به چیزی امیدوار می‌شی سنگی پرتاب می‌شه و تمام کاسه کوزه‌هات رو می‌شکنه. تو اون تکه‌های شکسته رو برمی‌داری و باهاشون لب‌ها و صورتت رو زخمی می‌کنی، اما به هیچ رگی نزدیک نمی‌شی.



شاید یکی از آفات وبلاگ‌نویسی (یا هر شکل دیگه از انتشار محتوا) این باشه که ایده‌ای که جای کار داره و می‌تونه تبدیل به چیز ارزشمندتری بشه در قالب یک نوشته کوتاه و تقریبا خام منتشر می‌شه، خالق و نویسنده‌شو کمی قانع و راضی می‌کنه و البته که بعد از مدتی هم به فراموشی سپرده می‌شه.

شاید اصلا این یه گفتگویی درونی پنهان باشه که بعد از انتشار هر پست اتفاق می‌افته: "خب از این ایده هم که حرف زدم، حالا برم سراغ نشخوار موضوع بعدی."

نمی‌خوام بگم که لزوما این حرف‌ها می‌تونند با زمان گذاشتن و بررسی و مطالعه و پرداخت بیشتر تبدیل به یک اثر هنری بشن یا با انتشار در قالب یک کتاب محتوای ارزشمندتری رو عرضه کنند، اما گاهی می‌بینم که چطور ایده‌ای که می‌تونست گسترش پیدا کنه و تبدیل به بخش مهمی از زندگی یک انسان بشه خیلی ساده و خیلی زود از دست رفته.

انگار دلمون می‌خواد خیلی زودتر از شر ایده‌ها و سوال‌هایی که از درون قلقلک‌مون می‌دن یا خیلی ساکت و جدی و متفکرانه، فقط نگاه‌مون می‌کنند خلاص بشیم و برگردیم سر زندگی عادی و کلیشه‌ایمون.

این موضوعیه که قبل از منتشر نکردن هر نوشته‌ای بهش فکر می‌کنم.



‏در هر رابطه، حداقل ۸ نفر حضور دارند. 


  1. من
  2. تو
  3. تصور من از تو
  4. تصور تو از من
  5. تصور من از خودم
  6. تصور تو از خودت
  7. تصور من از خودم در تصور تو
  8. تصور تو از خودت در تصور من!


هرکدام از این تصاویر می‌توانند تا حدودی واقعی یا کاملا غیرواقعی باشند!

باید متوجه تک‌تک آن‌ها بود‌ و با تماشا کردن، تعامل و گفتمان بیشتر، به تدریج تمام‌شان را به (من ِ واقعی و تو ِ واقعی) نزدیک‌تر کرد.



بعضی از آدم‌ها خودشونو بهت تحمیل می‌کنند‌. یعنی تو با اینکه ازشون خوشت نمی‌آد دنبالشون می‌کنی. و این در دو وضعیت اتفاق می‌افته: یا به خاطر ضعف توئه، یا چون اون‌ها واقعا "چیزی" دارند.


 

داشتم فکر می‌کردم من آدم بدذاتی نیستم.
شاید یکم مغرور و خود بزرگ‌بین و منفعت‌طلب و سودجو و بدجنس و لجوج و کینه‌ای و بی‌مزه باشم. ولی خب این‌ها همه اقتضای سنمه.

 

 

گاهی از خودم می‌پرسم انجام کاری مثل صخره‌نوردی چه معنایی داره؟ اصلا چه فایده‌ای داره برای کسی؟
یا فوتبال رو نگاه کنید. تمامش بیهوده نیست؟
گیریم که یه صنعت مولد هم باشه چیزی از بی‌معنایی هسته مرکزیش که خود بازی فوتباله کم می‌کنه؟
یا از این‌ها بدتر رشته پرش با نیزه رو در نظر بگیرید! چطور کسی می‌تونه عمرش رو بذاره پای همچین کاری؟!

منطقیه که بعدش از خودمون بپرسیم که: باقی زمینه‌های زندگی چی؟ مثلا علم و هنر. آیا معنایی در این‌ها هست؟
کشاورزی رو در نظر بگیریم. یه حرفه لازم برای بقای انسان. اما آیا این هم چیزی بیشتر از "همین" هست؟ چیزی بیشتر از برطرف کردن نیازهای انسان برای زنده موندن و البته کمی لذت چشایی؟
احتمالا باقی علوم و صنایع هم در نهایت با هدف راحت‌تر کردن زندگی برای انسان به وجود اومدن یا رشد کردند. حفظ بقا، راحتی و رفاه. همین.

والاترین هدف هنر چیه؟ اینکه به انسان درک بهتری از خودش و محیط اطرافش بده؟ همراه با چشوندن مقدار زیادی لذت و احساساتی که از مسیرهای دیگه کشف‌ نشدنی هستن؟
درسته که لذت سطوح و اتواع مختلفی داره، اما آیا لذت ذهنی یا لذت بردن از خلق یا تماشای یه اثری هنری ماهیتا تفاوتی با لذت بردن از تماشای فوتبال داره؟ آیا واقعا می‌تونیم ثابت کنیم کسی که از رشته ورزشی ظاهرا بی‌معنی لذت می‌بره، زندگی‌ای با سطح پایین تر داره؟

وقتی داشتم فیلم "بهار، تابستان، پاییز، زمستان...و دوباره بهار" کیم‌ کی‌دوک رو می‌دیدم از خودم می‌پرسیدم این استاد معبد چطور چنین زندگی بی‌خاصیتی داره؟ نه کار مفیدی انجام می‌ده، نه چیزی خلق می‌کنه. مطلقا هیچ. (اون موقع ذهنیت من از کار مفید در اون محیط تقریبا روستایی، کشاورزی روی زمین یا دامپروری و خلق غذا یا خدمات بود.) ولی واقعیت این بود که اون استاد مکتب بودا زودتر از من به بی‌معنایی همه کارها پی برده بو‌د.

چه صخره‌نوردی و فوتبال و پرش با نیزه باشه و چه علم و فلسفه و هنر. در نهایت در هیچ‌کدوم از این‌ها هیچ معنای خاصی وجود نداره، جز حفظ بقا، راحتی و کمی خوشی یا لذت.

پس مطلقا نه کار کسی رو با ارزش بدون، نه سرگرمی کسی رو بی‌ارزش کن. هیچ معنای خاصی در هیچ کار و سرگرمی و دستاوردی وجود نداره. هرچند رسیدن به این درک و بینش اصلا مناسب بیست و چندسالگی نیست.

 

 

بیاید خودمون و دیگران رو مسخره نکنیم. دوستی خاک گرفته و رفیق همیشه غایب معنایی ندارن. کسی که در جریان زندگیت نیست، نه آشناست و نه غریبه‌. یه بلاتکلیفی یا یه نقاب دیگه روی صورتته.
بیاید نقاب‌ها رو برداریم، بلاتکلیفی‌ها رو برطرف کنیم و آدم‌های الکی نایس و مهربون و "همیشه دوست"ای نباشیم.

 

 

جالبه که تو هر سنی، بدون انتخاب خودم یه سری از مسائل مشخص تو ذهنم چرخ می‌خورند و تبدیل می‌شن به دغدغه یا موضوع تحقیق و تفحص و کنجکاوی و بعد از رسیدن به یه حد مشخصی از دانایی (و آگاهی از نادانی توامان)، به شکل تقریبا ناخودآگاه کنار گذاشته می‌شن تا جا برای مسائل جدید باز بشه.


حالت ایده‌آل اینه که همه پرونده‌ها همیشه باز باشند، ولی خب هیچ وقت نباید محدودیت‌های انسانی‌ت رو فراموش کنی‌.

 

 

انسان از آزمون لحظات سخت همیشه سرافکنده بیرون می‌آید. هرآنچه که درباره خودت فکر می‌کنی به پشیزی نمی‌ارزد. و جمله نامربوط سوم احتمالا باید چیزی بh این مضمون باشد که راهکارها تنها به درد ساحل‌‌ها می‌خورند!

 

 

آن‌ها که در ناخودآگاه‌شان می‌دانند مورد علاقه و عشق خانواده و اطرافیان‌شان هستند کمتر دچار بیماری می‌شوند.

این مسئله از دوران بچگی آغاز می‌شود. در کودکی وقتی احساس کنی دیگران تو را دوست ندارند برای جلب توجه و مهربانی آن‌ها مریض می‌شوی. و اتفاقا مهر و محبت و مراقبت لازم را هم از سوی آن‌ها می‌گیری. احتمالا چندین برابر حالت معمول.

اما مسئله اینجاست که این عادت تا انتها همراه تو می‌ماند‌. یعنی هربار که احساس بی‌جایی یا پس زده شدن کنی، ناخودآگاه به جای واکنشی درست، حالتی مریض‌گونه پیدا می‌کنی. ولی اینجا دیگر کسی برای مراقبت کردن از تو وجود ندارد.

 

 

آقا من چقدر حالم گرفته می‌شه از اینکه می‌بینم اطلاعات و اصطلاحات وصله‌پینه می‌شه به نوشته‌ها یا گفته‌ها...یه چیزی یاد گرفتی چند سال صبر کن بذار خودش از ته ذهنت بیاد و جا خوش کنه تو حرفت...یا فراموش شه بره اون جور که واقعیت داره، چیه خب اینجوری عاریتی مثل الان؟

 

 

خسته‌ اما خوشحالم. تقریبا راهمو پیدا کردم و از سردرگمی دور شدم. می‌دونم قراره چیکار کنم و کجا برم. می‌دونم دوست دارم باقی زندگیم رو چه جایی و با چه کسانی باشم...و اینکه باید از چه آدم‌هایی دور بمونم. می‌دونم چی می‌خوام و فهمیدم که دوست دارم به چه آدمی تبدیل بشم.

با این که هنوز هیچ کاری نکردم و هیچ نتیجه مشخص قطعی‌ای وجود نداره، ولی امیدوارم و ترسی ندارم. مهم نیست چی پیش بیاد و نتایج مقطعی چی باشند، من به خودم اطمینان دارم. من به اندازه کافی به خودم علاقه دارم.

ذهنیتی که آرومم می‌کنه درک پایان ناپذیری رنجه. اینکه نه فردا و نه هیچ روزی در آینده دور، اون روز خوب نخواهد اومد. قرار نیست یه روز منحصر به فرد پرده بالا بره و خوشبختی خودشو بهم نشون بده. چیزی به نام "دوران آسودگی" وجود نداره. لحظاتی رنج و لحظاتی شادی. لحظاتی ملال و لحظاتی خوشبختی. زندگی همیشه همین شکلی خواهد بود. شبیه امروز که خسته اما خوشحالم.

 

 

 

وقتی یک ساعت زمان می‌دهی و صبر می‌کنی برای جواب دادن، حرفت زمین تا آسمان با ابتدایش فرق می‌کند...اما چیزی که یقین است - اگر خیلی صبر کنی و دست نگه‌ داری - تنها جوابی که در انتها به آن می‌رسی، جواب ندادن است.

 

 

ناهار رو که تو خونه زوج سالخورده خوردیم یکی شروع کرد به جمع کردن سفره، من هم رفتم پشت سینک تا ظرف‌ها رو بشورم. کمی اصرار کردم تا قبول کردن. شنیده بودم که پیرمرد روی شکل شستن ظرف‌ها و همینطور آبی که مصرف میشه حساسه. اما با خودم گفتم می‌تونم با دقت کافی رضایتش رو جلب کنم.

در تمام طول ماجرا سعی می‌کردم وقت‌هایی که نیازی به آب نیست سریع شیر رو ببندم و هر ظرف رو هرچند با کمترین مقدار ممکن آب، اما خیلی تمیز بشورم‌. با این حال احساس کردم هر جوری که انجامش بدم پیرمردی رو که اونجا وایستاده راضی نمی‌کنه. باید خودش انجام می‌داد. به شیوه خودش. فقط همون راه براش درست بود و بهش احساس رضایت می‌داد.

فکر می‌کنم فرق بین "وسواس" و "مراقبت" همینه. و به اندازه همین قصه هم ساده است. در مراقبت همه توان برای بهترین کارایی در نظر گرفته و نتیجه‌ با تمام نقص‌هاش پذیرفته میشه. اما در وسواس یه سخت‌گیری پیچیده‌یِ تموم نشدنی ِ اذیتت کننده برای یه نتیجه کم‌ نقص وجود داره. یه پافشاری بیهوده که شاید نتیجه رو کمی بهتر کنه، اما واقعا به زحمتش نمی‌ارزه.

 


امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیه‌ای که به من داد. به خاطر یکی از زندگی‌های بی‌کم‌ و‌ کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچ‌چیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت.

شروع کردن با یک هیجان کودکانه و شوق نوجوانانه...تا رسیدن به شیفتگی جوانی، سرسپردگی میانسالی‌ و البته که، عشق ِ بخشنده پیرانه‌سری.

چشیدن (تقریبا) تمام احساسات در طول هم. تجربه دوست داشتن و دوست داشته نشدن تا مورد خیانت قرار گرفتن و بازی داده شدن توسط یک چریک ِ جذاب ِ سنگدل. حرص خوردن و زجر کشیدن و کلافگی بی‌امان. احساس شادی و سرمستی و خوشبختی کردن تا اندوهی طولانی و یک سرخوردگی و حسرت تمام نشدنی.



The Bad Girl


نویسنده برای بار هزارم به من ثابت کرد که "پرداخت همه‌چیز است"....که مهم نیست ایده اصلی چقدر دست‌خورده یا پیش‌پا افتاده‌ست...اگر بلد باشی یک داستان را چطور روایت کنی، نتیجه نهایی (فارغ از ایده اصلی) یک اثر بسیار خوب خواهد بود.
کاش همه‌ی آن‌ها که قصد دارند عاشقانه یا ناعاشقانه‌ای بنویسند این کتاب را می‌خواندند و یاد می‌گرفتند که چطور می‌توان چنین داستانی را گفت و حتی یکبار هم به دام ابتذال نیفتاد.




IMG_20180910_203004_067



تنها حسرت من هنگام خواندن، آن پرانتزهای بسته با سه نقطه در میانشان (....) بود که به وقت داغ شدن داستان پدیدار می‌شد و جای متن اصلی را می‌گرفت. سانسوری که تنها نمایشگر حماقت سیستم حاکم در قبول بخش طبیعی‌ای از زندگی بشر است. حماقتی طولانی و البته تمام‌نشدنی.

اما باید بگویم که ترجمه "خجسته کیهان" خیلی خوب است. و این شکل از امانت‌داری نصفه‌نیمه هم کار بدی نیست...که حداقل بدانی چیزی آن وسط جا افتاده است.



http://s8.picofile.com/file/8353405476/20190225_220158_klm_Small_.jpg



من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.

ممنون آقای یوسا.