دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۵۴ مطلب با موضوع «می‌نویسم» ثبت شده است


"مردم، همین‌طوری، بدون فکر، چیزهایی می‌گویند، بی‌هدف کلماتی را به زبان می‌آورند، و حتی به ذهن‌شان هم نمی‌رسد که باید به این فکر کنند که سخن‌شان ممکن است چه پیامد‌هایی در پی داشته باشد."

این‌ها را ژوزه ساراماگو در کتاب ستایش مرگ می‌گوید. گاهی به اندازه یک فیلم طول می‌کشد تا معنای  چند جمله را به درستی لمس کنی.


Oldboy 2003 Park Chan-wook Drama/Mystery ‧ 2 hours 8.4/10IMDb 80%Rotten Tomatoes



http://s8.picofile.com/file/8347620018/4a9bf6407cabc2434e31bd57a1fe60a7.jpg



شاید این سوال برایتان پیش آماده باشد که چرا  افراد با وجود اینکه می‌دانند کشیدن سیگار (و وابسته بودن به هر عادت خطرناک دیگری) برای سلامتی‌‌شان مضر است باز به انجام این کارها ادامه می‌دهند؟

عموما هر کس بر این باور است که از دیگران سالم تر و طولانی‌تر زندگی‌ خواهد کرد. این یک نگرش ذاتی انسان است. ما احتمال اینکه اتفاقات ناگوار برای دیگران بیفتد را بالاتر از احتمال اینکه همان حوادث برای خودمان بیفتد می‌دانیم. (مخصوصا در مورد بیماری‌های سخت‌درمانی چون سرطان و...)

تصور کنید که شما با دوستتان در یک خودرو با صورت ۱۸۰ کیلومتر بر ساعت درحال حرکت هستید. وقتی‌ که دوست شما پشت فرمان است، شما نگران‌تر خواهید بود تا اینکه خودتان پشت فرمان باشید. تحقیقات چایتی استارز در ساله ۱۹۶۹ نشان داد که ریسک پذیری انسان نسبت به چیزهایی‌ که بر آنها کنترل دارد ۱۰۰۰ برابر بیشتر از چیزهائیست که کنترلی بر روی آن ندارد!


کیی.سی‌ کول در کتاب جهان و فنجان چای ( K.C. Cole/ Universe and the Tea Cup) به این نکته اشاره می‌کند که ما معمولا به خطر‌های اتفاقی و شخصی‌، بیشتر واکنش نشان می‌دهیم، تا به خطر‌هایی‌ که در درازمدت احتمال بیشتری برای اتفاق افتادن دارند.

او در کتابش مثال جالبی‌ زده است. تصور کنید که سیگار هیچ ضرری برای بدن نداشته باشد، ولی‌ در یک پاکت از هر هجده هزار پاکت یک سیگار وجود دارد که اگر روشن شود، منفجر شده و باعث از بین رفتن مغز فرد می‌شود. (همانطور که هر روز افرادی زیادی در خیابان و در اثر حوادث رانندگی‌، مغزشان آسیب می‌بیند و به شکل دردناکی می‌میرند.) اگر این احتمال وجود داشت چه تعداد از افراد سیگاری باز هم به سیگار کشیدنشان‌ ادامه می‌دادند؟

حقیقت این است که در دنیای واقعی هم روزانه همین تعداد افراد در اثر کشیدن سیگار از بین می‌روند. اثر مرگ‌بار کشیدن سیگار ِ سمی در فرضیه، فقط واضح تر شده است، ولی‌ احتمالا تاثیرش در تصمیمات ما به مراتب بیشتر است. به همین دلیل ساده که خطر دیگر نزدیک و قابل لمس شده است.


پی‌نوشت: [ به نظر شخص من جدا از این مسائل، یک میلی هم به نمایشِ بی‌تفاوتی به خودویرانگری (تدریجی یا آنی) و اهمیت نداشتن مرگ و زندگی در نظر "من"، در بعضی از آدم‌ها وجود داره. 

کشیدن سیگار نمایشی‌شده ترین، کم‌هزینه‌ترین و سهل‌الوصول‌ترین نماد این خودتخریبی و بی‌تفاوتی خیالیه.

خیالی چون همونطور که در پایان رمان جزء از کل می‌بینیم..."در نهایت" هرکسی برای چند لحظه زندگی بیشتر دست و پا می‌زند! ]



تیتر مطلب، عنوان یکی از شماره‌‌های خوب پادکست پرگاره که توصیه می‌کنم مسئله اخلاقیش رو پیش از آغاز زندگی‌ مشترک‌تون در نظر داشته باشید. فایل تصویری این پادکست رو می‌تونید در یوتیوب تماشا کنید، فایل صوتیش رو هم داخل کانال میذارم و بعدا سرفرصت نظر خودمو راجع بهش می‌نویسم. اما مسئله خیلی مهمی که الان می‌خواستم بهش اشاره کنم اینه که فعلا داریوش کریمی شغل مورد علاقه من رو در اختیار داره.
یعنی به خاطر پژوهش و مطالعه و گپ زدن با آدم‌های مورد علاقه‌ت حقوق بگیری؟ هنوز باورم نمی‌شه.

--------
از حسادت‌های معمول صنفی که بگذریم، داریوش کریمی میتونه یکی از مجری‌های مورد علاقه من باشه. باسواد، با دایره مطالعاتی بالا، حضور ذهن قوی و فعال در گفتگو. در اغلب اجراها و گفتگوهای تلویزیونی بودن یا نبودن مجری‌ اهمیتی نداره اما ایشون میتونه تا حدی به هر بحث چیز تازه‌ای اضافه کنه و به نظرم این گفتگو رو جذاب و شنیدنی‌تر می‌کنه. برنامه پرگار رو می‌تونید
شب‌های جمعه از شبکه BBC تماشا کنید.


و اینکه فعلا سرخود ازدواج نکنید تا فایل رو بذارم.

 

 

Related image

 


چقدر خواندن از سامرست موآم لذت‌بخش است. وسط حرف‌های جدی چنان طنزی چاشنی توصیف‌ها می‌کند که نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم از خنده. حیف که نمی‌شود لذت را قطعه قطعه کرد و گذاشت اینجا. یا هرجای دیگر.



خیلی جالبه وقتی می‌بینم کسی از خودش بزرگی غیرمنتظره‌ای به خرج میده. و بعدش...نمی‌تونه. می‌بینم که نمیتونه زیر اون بار باشه. برای اون خوبی/ بزرگواری/ حرکت بالغانه یا فداکاری ساخته نشده. پا پس میکشه. خوبیش رو همون موقع یا چند صباح دیگه به هرشکلی پس میگیره (یا تو یه موقعیتی به زبونش میاره و نمایشش میده و به همین شکل نابودش می‌کنه.)
به هرحال از زیر اون سنگ خودشو بیرون می‌کشه. چون برای اون حجم از بار آماده نشده. بی‌خود نیست که بعضی از بخشندگی‌ها و بزرگواری‌ها در نظرمون غیرمنتظره جلوه می‌کنه.



پیش خودم فکر می‌کنم با خوندن یه کلمه (واقعا یه کلمه ی نمایانگر از میون یه نوشته مناسب) یا دیدن یه عکس از هر آدم میتونم تقریبا همه چیز رو در موردش بفهمم.

عمق، غنا، حدود‌‌ سواد، عقده‌ها، حسرت‌ها، رنج‌ها، مایه غم‌ها، فرم سلیقه، بیماری‌‌های‌روانی، مکانیزم‌های دفاعی، ترس‌ها، شکل شوخی‌ها و شوخ‌طبعی‌ها، خوشی‌ها، اگه آب باشه شنا کردن‌ها، ویترین افتخارات، ویترین بی‌تفاوتی‌ها، روش به خیال خودش جلب کردن نگاه‌ها و تحسین‌ها، انکارها، چیزهایی که نمی‌فهمه یا نمیتونه بفهمه، جوری که بزرگ شده یا نشده و.....

به شکل استعاری هم اگه بخوایم به ماجرا نگاه کنیم همونطور که تجربه‌ها باعث تغییر در شکل گفتار و نوشتار انسان میشه، هرچیزی که در زندگی به سرمون میاد هم در چهره و انداممون منعکس میشه. فقط باید خوندن بلد بود. خودسوالی این دوره اینه که واقعا اینجوریم یا فقط امیدوارم که باشم؟



۱. با هرکسی که کنارش نشسته بودم حرف می‌زدم.
۲. از فرصت همکلاسی بودن برای پیدا کردن چند هم‌رشته‌ای آشنا و مورد اعتماد استفاده می‌کردم.
۳. فعالیت پشت صحنه رو تو گروه تئاتر دانشگاه تجربه می‌کردم.
۴. تو انتخابات یکی از کانون‌ها شرکت می‌کردم.
۵. از سالن تربیت بدنی دانشگاه بیشتر استفاده می‌کردم.
۶. جز کادر اجرایی یک همایش یا مراسم بودن رو امتحان می‌کردم.
۷. سر کلاس ساکت نمی‌نشستم و با گوشی کار نمی‌کردم.
۸. بیشتر کمک می‌خواستم.
۹. کار دانشجویی می‌کردم.
۱۰. با آدم‌های بیشتری از رشته‌های دیگه دوست می‌شدم.
۱۱. برای معاشرت و مشورت گرفتن از استادهای فهیم و فخیم بیشتر تلاش ‌می‌کردم.
۱۲. سعی بیشتری در ادب کردن استادهای بدکاره و شریر با روش‌های تارانتینویی و لانتیموسی می‌کردم.
۱۳. در امتحانات بیشتر دغل‌کاری می‌کردم.
۱۴. از اول و به شکل مرتب پیش روانشناس‌های دانشگاه می‌رفتم.
۱۵. کارآموزی‌ها رو جدی‌تر می‌گرفتم.
۱۶. از کتاب خونه دانشگاه به شکل بهتری استفاده می‌کردم.
۱۷. تا حد امکان کتاب‌ها رو به زبان اصلی می‌خوندم.
۱۸. کتاب نو نمی‌خریدم.
۱۹. کتاب درس‌های پاس شده رو آخر ترم می‌فروختم.
۲۰. مهندسی مکانیک نمی‌خوندم.
۲۱. بیشتر از درخت‌های محوطه نارنگی کنده و میل می‌کردم.

۲۲. بیشتر از این‌ها همه چیز رو به مسخره می‌گرفتم.



دارم رمان مهمانی خداحافظی میلان کوندرا را می‌خوانم. بخش نخست کتاب به رویارویی کلیما، نوازنده مشهور و جذاب ترومپت و همسر زیبا و بیمارش می‌گذرد. داستان به این نحو می‌گذرد که چطور کلیما گهگداری با زن‌های دیگر می‌خوابد و اینکه چگونه باید این موضوع و دردسرهای ناشی از آن را از همسر باهوشش، با آن "شاخک های جنبان همیشه کنجکاو"، بپوشاند.

کوندرا به شکل زیبایی به سرنوشت معمول (و محتوم؟) ازدواج‌ها می‌پردازد. مردی که دروغ می‌گوید و در عین حال متوجه است که همسرش کدام یک از دروغ هایش را باور نمی‌کند. و زنی که دیگر هیچ چیز را باور نمی‌کند اما از ترس فروپاشی ازدواج و از دست دادن همسر جذابش حرفی نمیزند و حتی گاهی، کمی شوهرش را در به ثمر رسیدن دروغ‌هایش یاری میدهد! ما بیرون از ماجرا، درون هر دو شخصیت را می‌بینیم و با افکار و نگرانی‌هایشان همراه می‌شویم.


[ خانم کلیما گفت: "تو آدم دوست داشتنی هستی". و کلیما از لحن او متوجه شد که حتی یک کلمه از داستانش را درباره کنفرانس فردا باور نکرده است. جرات نداشت این را مستقیما نشان بدهد، زیرا می‌دانست که سوء‌ ظن‌هایش مرد را عصبانی می‌کند. اما خیلی وقت بود که کلیما دیگر زودباوری‌های ظاهری او را باور نمی‌کرد. چه راست می‌گفت و چه دروغ همیشه می‌پنداشت که همسرش به او مشکوک است. این را هیچ کاریش نمی‌شد کرد،‌ می‌بایست همچنان طوری به گفتگو ادامه بدهد که گویی باور دارد که همسرش حرفهای او را باور کرده است و همسرش (با حالتی غمگین و بهت زده)‌ سوالهایی درباره کنفرانس فردا کرد تا به اون نشان بدهد که درباره صحت حرفهایش تردید ندارد!

آنگاه به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. ناخواسته غذا را زیادی شور کرد،‌ با اینکه از آشپزی خوشش می‌آمد و در آن مهارت زیادی هم داشت.

کلیما می‌دانست که تنها علت بد شدن غذا غمگینی اوست. با چشم ذهن حرکت عصبی و تند همسرش را که نمک زیادی در غذا ریخت دید و قلبش به درد آمد. در هنگام خوردن غذا به نظر می آمد با فروبردن هر لقمه دارد مزه اشک‌های او را می‌چشد.

می‌دانست کامیلا دارد از حسادت رنج می‌برد و آن شب نخواهد توانست بخوابد. می‌خواست او را ببوسد، نوازش کند، آرامش کند، اما این را هم می‌دانست که بی فایده خواهد بود،‌ چون آنتن زن دیگر نه مهربانی که فقط وجدان گناهکارش را می‌گرفت. ]


 مهمانی خداحافظی  | میلان کوندرا | فروغ پوریاوری | 312 ص


به نظر من ستایش شدن، بعضی از آدم‌ها رو نابود می‌کنه. چون تعریفی که با هدف ایجاد حس خوب و تشویق برای بهتر شدن انجام شده تبدیل می‌شه به اسباب غرور و خودبزرگ بینی اون آدم و به این شکل از واقعیت‌ها فاصله می‌گیره.
چنین انسانی با مورد ستایش قرارگرفتن چنان خودش رو بالاتر از محیطی که در اون قرار داره می‌بینه که کم کم قدرت تحمل شرایط موجود و اطرافیان فعلی رو از دست میده. دوست داره از این نقطه و آدم‌ها رها بشه و به سطحی بالاتر بره.

اما برای رفتن به سطح بالاتر حداقل به دو چیز نیازه: یک. پتانسیل ذاتی. و دو: تلاش کافی. از اونجایی که هر ستایشی آمیخته با کمی اغراقه (خواسته یا ناخواسته) فرد در تخمین پتانسیل ذاتی خودش دچار اشتباه می‌شه.
از طرفی فردی با چنین ویژگی‌هایی احتمالا در تلاش کردن هم به اندازه کافی قصور خواهد کرد.
در نهایت با انسان ستایش زده ای مواجهه میشیم که بودن در این سطح رو شایسته خودش نمی‌دونه و از رسیدن به سطح بعدی هم عاجزه. برزخ میان‌ردگی.



گاهی وقتی دلم می‌خواد جمله‌ یا رهنمودی ملکه ذهنم بشه و در زندگیم ورود کنه میام این بالا و جلو چشمم می‌نویسمش.
جمله فعلی...مصرعی از حافظه. بیت کامل اینه: "به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار" اگه بخوام یکی از بزرگترین پشیمونی‌ها و حسرت‌های زندگیم رو بنویسم همینه. اشتباهی که در گذشته انجام می‌دادم. حدیث جان گفتن با نااهلان، گیریم در حد یک جمله.
برای هرکسی ممکنه رخ داده باشه. تقسیم وجود و سرگذشتت با انسانی که شایسته اون حضور نبوده.
حالا اون آدم‌ چیزی از تو داره که نباید داشته باشه. تو از خودت چیزی در دست اون داری که درک ناشده، به دور انداخته شده. حالا دور از دسترس توئه و اگه صادق باشیم برای همیشه گم شده و از دست رفته. بخشی از وجود تو برای همیشه گم شده.
آشنا گرفتن ِ یک غریبه ِ دور، گناه نابخشودنیه. شاید میزان اهمیت همین حرف هم برای غریبه‌ها غیرقابل درک باشه.



وقتی چیزی را به شکل روز روشن می‌بینی اما بعد از مدتی نمی‌توانی حتی گرگ و میش بودن آن را به دیگری نشان دهی، ترجیح می‌دهی روزه سکوت بگیری و صبر کنی تا وقتیکه فریاد نور، نور...خورشید، خورشید...خود به گوش‌ات آشنا برسد.



دلم می‌خواست بعد از دیدن اپیزود اول، برچسب خیلی خوب و بعد از دیدن اپیزود دوم برچسب عالیو، روی این سریال (Kidding) بچسبونم. حالا که به اپیزود هفت رسیدم هیچ دوست ندارم تموم شه.

خیلی با تصویری که پوسترها و عکس‌ها ازش به نمایش می‌ذارن متفاوته و اصلا اون چیزی که فکرشو می‌کنید نیست. بعد از تموم کردن فصل اول، سرفرصت در مورد جزئیاتی که چشممو گرفتند می‌نویسم.


http://s8.picofile.com/file/8342655426/MV5BOGY3YjY3MDUtYmJhZi00ZjUxLWI0OWYtODFhYmE5MzgzMWU1XkEyXkFqcGdeQXVyOTA3MTMyOTk_V1_SX1777_CR0_0_1777_888_AL_.jpg



داریوش آشوری در برنامه پرگار گفته بود خواندن مولوی، چندان تفاوتی با خوردن قرص والیوم ندارد. این حرف خشم برخی از هم وطنان میهن‌پرست‌مان را که نه شعر می‌خواندند و نه داروی آرام‌بخشی مصرف می‌کردند برانگیخت. 


+ همانطور که می دانید والیوم، داروی مسکن و خواب‌آور است که برای تسکین اضطراب، اختلالات خواب و اختلالات هراس تجویز می‌شود. 


راست می‌گه. محبت ِ عام هیچ قشنگ نیست. کسی که می‌تونه با همه نایس و مهربون و صمیمی و خوش خنده باشه به درد گپ زدن می‌خوره، نه یه دوستی عمیق و شاید طولانی.



انسان فراموشکاره. در طول زمان از یاد می‌بره که چقدر دوست داشته شده. و به این شکل گذشته گرمی که باید پشتوانه ادامه رابطه باشه، بسادگی به فراموشی سپرده می‌شه.

حتی اگه همه حرف‌هایی که بهت زده و همه کارهایی که برات کرده و تمام خاطرات و تجربه‌هایی مشترکی که باهم داشتید هم در حافظه‌ات مونده باشه (که غیر ممکنه) باز در طول زمان یه چیزی اون وسط کمرنگ می‌شه. چون عطر خاطره رو به همراه داشتن با فراموش نکردن حادثه‌ها فرق داره. و برای همین فقط اگه بتونی همه چیز رو همونطور که بوده یادآوری کنی، می‌تونی اون گرما رو دوباره بدست بیاری. مثلا اگه همه چیزو با جزئیات یادداشت کرده باشی یا تمام حرف‌ها و پیام های مکتوبتون رو از ابتدا زیر و رو کنی یا هرکاری که یه بار دیگه به شکلی همه چیزو برات تداعی کنه.

سخت ترین تمرین هم همینه که بدون دلیل و اجبار و حادثه‌های تلخ برگردی به گذشته و ببینی هر آدمی چیکار کرده برات. مرور دوباره چیزهایی که متوجه شون شده بودی، سپاس گزار بودن به خاطر اون‌ها و بعد کشف جزئیاتی که ممکنه فقط در بررسی مجدد به چشم بیان. ممکنه کسی کاری کرده باشه که برای تو جزئی بوده اما برای اون به معنی غلبه کردن به خیلی چیزها...حتی ممکنه همون لحظه متوجه این قضیه شده باشی و به خاطرش حسابی تشکر کنی...اما هر کار و زحمت و سختی بیشتر از وظیفه و عرفی که در رابطه‌ها، بدون منت انجام می‌شه معنی خیلی بیشتری از همون صرفا کار و زحمت و سختی داره. از اون لحظه بیرون می‌آد و به تمام زمان‌ها وارد می‌شه. چون اینجا فعل، معلوله و عشق دلیل. چیزی که بیشتر از اون فداکاری ناچیز یا بزرگ اهمیت داره، دوست داشتنی بوده که در پشت جریان داشته. به نظر من کمتر چیزی در رابطه‌ها، به اندازه متوجه بودن و قدردان همیشگی این محبت بودن، اهمیت داره.

همیشه درباره اهمیت آگاهی از تاریخ برای ملت‌ها صحبت شده...اما کمتر به اهمیت تاریخ برای رابطه‌ها پرداختند. چیزی که برای اکثر اَشکال ارتباطات کارکرد داره. فراموش نکردن. پیوسته نقب زدن و به خاطر آوردن گذشته مشترک...و متوجه و قدردان بودن، برای تمام جزئیاتی که تنها با چشم و حافظه ی مسلح و مراقب می‌شه دید و دوباره به خاطر آورد.



داشتم زندگینامه فریدون فروغی رو از ویکیپدیا میخوندم و به این فکر میکردم چطور یه هنرمند تصمیم میگیره با خلق اثری مثل "سال قحطی" به شکلی خودخواسته زندگی حرفه ایش رو به نابودی بکشونه. مخصوصا اینکه فریدون از اون دسته آدم هایی بوده که هم از سیستم قبلی زخم خورده، هم از سیستم فعلی. 

بعد به این نتیجه رسیدم که بعضی از آدم ها، آدم ِ به هر قیمتی بودن، نیستند. درست برعکس اکثر آدم هایی که در سیستم فعلی کتاب چاپ میکنند، فیلم میسازند، یا آهنگ منتشر میکنند. این‌ها حاضرند هر خواری رو تحمل کنند و حتی برخلاف عقاید و مرام شخصی شون کار کنند، اما فقط باشند!

یه مدت پیش ژوله، سلسله پست هایی رو منتشر کرده بود با هشتگ #من_و_سانسورچی و از دیگران‌ هم دعوت کرده بود که از تجربه های خودشون صحبت کنند. به نظر حرکت شجاعانه ای می‌اومد اما انگار اون هم وقتی این تصمیم رو گرفت که از سیستم به بیرون پرت شده بود. به غیر از غرابت داستان ها چیزی که برای من عجیب بود، تن دادن این همه آدم و به اصطلاح هنرمند به این همه تحجر و وقاحت و تاریک‌اندیشی در این سال ها بود. 

میشه اینطوری توجیهش کرد که سپردن کامل فضا به اون آدم های عقب مونده فقط کار رو بدتر میکرد و حضور همین نیم بندها و نیمه منتقدها حداقل کمی محیط رو تلطیف و باعث اصلاح مثلا تدریجی سیستم از درون میشد. این حرف‌ها میتونه تا حدودی درست باشه و تا حدی هم فقط یک بهانه بنظر برسه‌.

البته میشه هنربندی که برای گذران زندگی مجبور به کار کردن به این شکل در بخش های مختلف این سیستم توتالیتر هست، رو تا حدی درک کرد‌. گذران زندگی هیچ وقت شوخی نبوده.



دارم تمرین می‌کنم همونطور که در درونم راحتم رفتار کنم و باشم. تعارف نمی‌کنم و اگه چیزی بخوام درخواست می‌کنم. اگه دلم نخواد کاریو انجام بدم، انجامش نمی‌دم و سعی می‌کنم کاری به مصلحت‌ کوتاه‌مدت و آداب‌اجتماعی نداشته باشم. مثلاً اگه دلم نخواد صحبت کنم یا اصلاً جوابی نداشته باشم خیلی راحت در برابر دیگران سکوت می‌کنم و حرفی نمی‌زنم ( تا اینکه صرفا واکنشی نشون بدم که اون‌ها ناراحت نشن.)

اینکار‌ها، حداقل برای خودم، شکل بی‌احترامی به دیگران رو نداره و مسئله رعایت صداقت و احترام گذاشتن آشکار و بی‌پرده به خودم و اولویت دادن به لذت یا آسایش شخصیمه.

مشخصه که همیشه هم اینقدرها ساده نیست و جاهایی بوده که موفق نبودم. مثلا یه دفعه روی صندلی جلو تاکسی نشسته بودم تا اینکه یه خانوم میانسال چادری بهم گفت: "پشت دونفر آقا نشستن سختمه میخوام جلو بشینم". و من نتونستم بگم نه. درحالیکه در نگاه من این درخواست‌ها یا شکل سوء‌استفاده از جنسیت دارند یا از عقب‌ موندگی تربیتی ناشی می‌شن.

به هرحال دلیلش برام خیلی بی‌‌معنی و سفیهانه بود و تازه اگه معنی‌ای هم داشت باز تکون نخوردن از جام راحت ترین انتخاب بود. اما در برابر نگاه بقیه مسافرها و راننده معذب شدم و نتونستم بگم نمی‌خوام. انتخاب ساده‌تر (نه راحت‌تر!) تبدیل شد به رفتن و نشستن روی صندلی عقب.



یک. فکر نمی‌کنم ممکن باشد که فیلم Call Me by Your Name را دید و عمیقاً به زندگی الیو پِرلمن غبطه نخورد. جوان ۱۷ساله‌ای که در ایتالیای دهه هشتاد تعطیلات تابستانی را با خانواده‌ی حمایت‌گر و روشنفکرش در شهر و خانه ای زیبا می‌گذراند. کتاب می‌خواند، همراه دوستانش در نهر‌ها و حوضچه های زلال و زیبا شنا می‌کند، پیانو می‌نوازد و روی آهنگ‌هایش کار می‌کند، با آسودگی خاطر سیگار می‌کشد، با آدم‌هایی که دوست دارد وقت می‌گذراند، هر‌ زمان که خواست عشقبازی می‌کند و آب زردآلو می‌نوشد!


دو. اوضاع مملکت بد نیست، خراب هم نیست. حتی نمی‌شود با صفت داغان تحسین اش کرد. اوضاع هراسناک است، یا بهتر بگویم دهشتناک. اگر تا به حال زندگی خوبی برای خودت دست و پا کرده‌ای که کرده ای وگرنه دیگر با این شرایط امکان ساختن یک زندگی مستقل معمولی هم اگر نگوییم غیرممکن،‌ بسیار سخت‌تر از پیش است. با اوج‌گیری قیمت دلار و قطع ارز دانشجویی امکان مهیا شدن شرایط مهاجرت هم بسیار بعید است. به قول سعدی نه امکان بودن گذاشته اند، نه پای گریز.


سه. داشتم فکر می‌کردم حداقل تا به حال زندگی بدی نداشته ام، البته که در قیاس با آقازاده ها و ریچ‌کیدزها امکانات و تفریحات و لذات من در حد یک شوخی هم نبوده است. با همه این‌ها می‌توانم پیش خودم بگویم در بقیه جنبه‌ها تقریبا از زندگی‌ام راضی بوده ام و اگر همین الان هم عمر‌م به سر آید به غیر از آرزوی سیرِ دنیا، حسرت آنچنانی در دلم نمانده است.


چهار. در این بحران (که برای ما دیگر همیشگی شده است) حرف زدن از هر مسئله دیگری به جز بی‌کفایتی‌ها و خیانت‌ها و شرایط اقتصادی و اجتماعی نامطلوب، مسخره به نظر می‌رسد. اگرچه گفتن و خواندن این حرف‌ها (که حداقل به اعتراض یکپارچه و موثری هم ختم نمی‌شود) ثمره خاصی هم ندارد.

یکسال پیش با امید بسیار به روحانی رای دادیم. اگرچه همان موقع هم نه آنچنان از شرایط راضی بودیم و نه انتخابمان را کامل می‌پنداشتیم. خوب می‌دانستیم که مشکل فراتر از نهاد ریاست جمهوری و قوه‌مجریه است. زشت‌ترین درس این یکسال هم شاید از بین رفتن کامل اعتماد و امید به اصلاحات و سرانش بود. و دانستن اینکه وضع همیشه می‌تواند بدتر شود. نمی‌دانم سال دیگر چه خواهد شد. حتی مطمئن نیستم خودم یا این وبلاگ وجود خواهیم داشت که به این کنجکاوی پاسخ دهیم.


پنج. تا عوض نکردن شرایط و دگرگون نشدن کامل سیستم، حال بخشی از وجودمان هیچ وقت خوب نخواهد شد. اما حالا که به شخصه ادامه دادن به زندگی را انتخاب کرده ام تنها راهی که برای پیش‌روی به ذهنم می‌رسد (به جز کوشیدن به قدر وسع) این است که احساساتم را تفکیک کنم.

به بخشی که قرار است تمام سال‌های جوانی‌اش را در این روزگار سخت بگذراند حق ناراحتی و اعصاب خردی بدهم و خشمگین نگهش دارم. یک بخش را مسئول نگه دارم تا تحت هر شرایطی و با هر اوضاع روحی کارش را به درستی انجام دهد و گلیم خودش را از آب بکشد.

یک بخش از وجودم هم را هم برای خودم بخواهم و بگذارم تا در خلوتش از یک آهنگ ساده مهستی لذت ببرد. بگذارم در اوقات فراغش کتاب‌هایی که از کتابخانه به امانت گرفته بخواند و فیلم‌هایش را به تماشا بنشیند.


+هرچند این هم، یک راه حل موقتی‌ست. خوب می‌دانم این شرایط بد در نهایت همه چیز را زیر چتر سیاه خودش می‌کشد.


بودا مراحل سکوت را توضیح می‌دهد. او می‌گوید که آدم خالی هیچ ایده و تفکری ندارد و ساکت است، حتی اگر صحبت کند. در مرحله بالاتر انسانی را می‌بینیم که در راه یادگیری‌ست و دائما دلش می‌خواهد درباره چیز‌هایی که آموخته حرف بزند. مرحله نهایی اما جایی‌ست که آدمی به دانش رسیده است. او هم آرام می‌شود. اما اسم این صحبت نکردن دیگر سکوت نیست؛ خاموشی‌ست. خاموش ماندن.



حداقل سه فرم عقب‌موندگی داریم.

شکل اول، عقب موندگی یا کم توانی ذهنیه. وضعیتی که باعث می‌شه ذهن قادر به دریافت و درک کامل اطلاعات نباشه یا نتونه به درستی تحلیل‌شون کنه. درچنین موقعیتی ما با درک این محدودیت به شکل ساده‌تری ارتباط برقرار می‌کنیم.

عقب موندگی سنی، شکل دیگه‌ای از عقب‌افتادگیه. تقریباً هر نسلی با چنین پیش فرضی به نسل قبلی خودش نگاه میکنه. برای مثال کسی به خودش زحمت نمیده تا با یک پیرمرد مذهبی ِ سالخورده روستایی در مورد حقی که باعث آزادی در انتخاب شکل رابطه میشه بحث کنه.
در عقب‌موندگی سنی، شاید ذهن پتانسیل درک داشته اما به خاطر فقر آموزشی ذهن پرورده نشده و درنتیجه برای تغییر رویه دیره. به مرور زمان و با افزایش آگاهی عمومی این فاصله در حال کم شدنه اما هنوز هم وجود داره. ما با عقب‌مونده‌های سنی هم به فراخور سن‌ و سال تعامل می‌کنیم.

اما شکل سوم و مهجورمانده عقب‌افتادگی، عقب‌موندگی تربیتیه. سه رکن مهم تربیت، "من"، "خانواده" و "جامعه"ست. دیده شده که در جوامع عقب‌مونده به واسطه یک خانواده خوب، انسان‌های خردمندی تربیت شده اند. همینطور بوده اند کسانی‌که با وجود محرومیت از جامعه و محیط خانوادگی مناسب با تکیه بر "من" خودشون رو به شکل مناسبی تربیت کردند.

تقریبا هر موجودی قابلیت تربیت شدن داره، اما شاید این فقط انسان باشه که شانس آپگرید‌‌ کردن خودش رو داره. اما بعضی‌ها هم به واسطه محیط یا والدین از این قابلیت محروم شده‌اند. چون از یک تا هفت سالگی محیط و پدر و مادر نه تنها صدا و تصاویر خودشون رو به بچه‌ها میدن که روی چشمشون عینک و روی گوش اونها سمعکی که به خودشون تعلق داره میذارن!

یعنی از اونجا به بعد شما چه بخوای و چه نخوای با همون جهان‌بینی به دنیا نگاه میکنی و (در حالت اغراق شده) دیگه با واقعیت سرو کار نخواهی داشت. یعنی وقتی عینکی با گلس آبی روی چشم‌هات گذاشته باشن مهم نیست چیزی که میبینی سبزه یا صورتی، در هر صورت تو آبی خواهی دید!

شانس یا توانایی برداشتن یا شکستن عینک هم، نصیب هرکسی نمی‌شه.


مشکل اساسی اینه که معمولا با عقب‌مونده‌های تربیتی، مشابه با عقب‌مونده‌های سنی یا ذهنی رفتار نمی‌شه و این مسئله منجر به درگیری و بحث‌های بی‌پایان و بی‌نتیجه می‌شه.

تحجر، بنیادگرایی، عقب موندگی مذهبی و راسیسم حاد، مثال‌هایی برای عقب‌موندگی تربیتی اند.