آنجا بودیم،
روح و جسم ما
در کلیسایی در تگزاس جمع شده بود
در آخرین شب زندگی مان.
در اتاقی مثل اینجا جمع شده بودیم،
با نیمکت های چوبی
با روکش پارچه ای قرمز که غژغژ می کردند،
با ارگی که در سمت چپم بود
و گروه کر در پشتم
و یک حوض غسل تعمید
که روی دیوار پشت آنها ساخته شده بود.
کم و بیش اتاقی شبیه به این.
و همان احساس عمیق تعلیق،
و همان امید عمیق نجات،
همان دست های عرق کرده
و همان آدمهایی
که در ردیف پشت توجه نمی کنند !
آن روز ۳۱ دسامبر، ۱۹۹۹ بود
شب بازگشت مجدد مسیح،
پایان دنیایی که می شناختم.
آن موقع ۱۲ ساله شده بودم
و به سن تکلیف رسیده بودم.
و وقتی که دست از شکایت کشیدم
از اینکه انصاف نیست
که مسیح بر گردد
درست همان وقتی که
تازه مسئول اعمالم شدهام،
فهمیدم که بهتر است
هرچه زودتر کارهایم را سر و سامان دهم.
پس هرچه میتوانستم به کلیسا میرفتم.
و همانقدر مشتاق خلوت بودم
که کسی بدنبال هیاهو،
میخواستم مطمئن شوم
که نکند که سرم کلاهی برود
و مسیح بخواهد زودتر برگردد و اگر این کار را کرد،
برنامه کمکی داشته باشم،
که آن زمان خواندن
کتابهای پر از خشم« بازمانده» بود.
و در آنها دیدم که
که اگر تا نیمه شب برای بهشت گزیده نشدم،
راه دیگری داشتم.
تنها کاری که باید می کردم
دوری از علامت شیطان،
جنگ با شیاطین،
طاعون و مبارزه با خود ضد مسیح بود.
یه کم سخت بود... ولی میدانستم که میتوانم.
دیگر زمان برنامهریزی تمام شده بود.
ساعت ۱۱/۵۰ بود.
ما ۱۰ دقیقه وقت داشتیم
و کشیش ما را از روی نیمکت
و به سوی محراب صدا کرد
چون می خواست
تا در هنگام نیمه شب مشغول دعا باشیم.
پس هر دسته ای از جمعیت
در جایش قرار گرفت.
گروه کر در جایگاه قرار گرفت،
خادمان کلیسا و همسرانشان
یا بورژواهای تعمید دهنده
اسمیه که من صداشون میکنم،در ردیف اول جلوی محراب قرار گرفتند.
میدانید، در آمریکا،
حتی بازگشت مجدد مسیح هم قسمت VIP دارد !
و درست پشت بورژواهای تعمید دهنده
مسن ترها بودند --
این مردان و زنانی که پشت های جوانشان
زیر آفتابهای داغ
مزارع پنبه در شرق تگزاس خم شده،
که پوستشان انگار به رنگ
قهوه ای اصیلی و بدون چروک سوخته بود،
درست مانند سفالهای شرق تگزاس،
و آنهایی که
امید و آرزوهایشان از آنکه زندگی
در خارج از شرق تگزاس
چگونه می توانست باشد
حتی بیشتر از کمرهایشان
خمیده و شکسته شده بود.
آری، برای من این مردان و زنان
ستارههای نمایش بودند.
تمامی عمرشان برای این لحظه
صبر کرده بودند،
مانند پیشینیان قرون وسطایی شان
آرزوی پایان جهان داشتند،
همانطوری که مادر بزرگم
برای نمایش «اپرا وینفری» منتظر میشد
تا هر روز ساعت ۴ در کانال ۸ ببیند.
و همانطور که به سمت محراب می رفت،
درست پشتش مخفی شده بودم،
چون مطمئن بودم
مادر بزرگم به بهشت می رود
و فکر میکردم اگر
در مدت این دعا، دستم در دستش باشد،
ممکن است مستقیم با او بروم.
پس دستش را گرفتم
و چشمانم را بستم
تا گوش کنم،
تا منتظر شوم.
و دعاها بلندتر شد
و فریادهای تقاضای اجابت دعا
حتی بلندتر
و نوای ارگ کلیسا هم
برای بالا بردن شور اضافه شد
و حرارت بالا رفت تا بیشترعرق کنیمو دستم را محکمتر گرفتم،
تا مبادا کسی باشم که جا بمانم.
چشم هایم را محکم به هم فشردم
تا نبینم که چطور سره از ناسره جدا می شود.
و سپس صدایی بر فرازمان پیچید:
« آمین »
و تمام شده بود...
به ساعت نگاه کردم.
از نیمه شب گذشته بود.
به مومنان ارشد نگاه کردم
که نجات دهنده شان نیامده بود،
که مغرور تر از آن بودند
که نشانی از نومیدی نمایان کنند،
که ایمانی آنقدر سخت و طولانی مدت داشتند
تا اکنون شک نکنند.
اما من بجایشان مایوس شدم.
آنها فریب خورده بودند،
اغفال شدند، گول خوردند،
و من هم درست همراهشان بودم.
دعاهایشان را خواندم،
به بهترین وجهی
که می توانستم تسلیم وسوسه نشدم.
نه یک بار، بلکه دوبار
در آن حوض غسل تعمید غوطه خوردم .
من ایمان داشتم.
حالا چه می شود؟
درست به موقع به خانه رسیدم
تا تلویزیون را روشن کنم
و ببینم که پیتر جنینگز
شروع هزاره جدید را
دور تا دور جهان اعلام می کرد.
به ذهنم خطور کرد
که خیلی عجیب می شد،
که مسیح هم برگردد و برگردد
بر مبنای ساعت محلی هر محل !
و این موضوع را بیشتر مضحک کرد...
رنج آور بود، خیلی.
اما آنجا در آن شب،
من ایمانم را از دست ندادم.
من به چیزی جدید ایمان آوردم :
که ممکن است تا ، ایمان نداشت...
(I just believed a new thing:
that it was possible not to believe)
ممکن بود پاسخ هایی که داشتم
اشتباه باشند،
چون سوال ها، خود غلط بودند.
و حالا، جایی که زمانی
کوهی از یقین بود،
آنجا، به سمت پایین و بنیانش،
چشمهای از شک جاری بود،
چشمهای که وعده رودهایی را می داد.
میتوانم نمایش زندگیم را
تا آن شب در کلیسا دنبال کنم
وقتی که نجات دهنده ام برای من نیامد؛
وقتی که با اطمینان ترین چیزی که باور داشتم
معلوم شد، که اگر دروغ نبوده،
کاملا راست هم نبود.
و اگرچه بیشتر شما برای سال ۲۰۰۰
کاملا به شکل دیگری آماده شدید،
مطمئنم که شما اینجایید
چون بخشی از شما
همان کاری را کرده که من
از سپیده دم این قرن جدید کرده ام،
از وقتی که مادرم رفت و
پدرم پیشم نیامد
و خدایم از آمدن سر باز زد.
و دستهایم را دراز کردم،
تا چیزی را برای اعتقاد پیدا کنم.
تا ورود به دانشگاه « ییل» در ۱۸ سالگی ادامه دادم،
با امید آنکه سفرم از
«اوک کلیف» تگزاس
فرصتی برای پشت سر گذاشتن
تمام چالش هایی که می شناختم باشد،
امید های از دست رفته
و بدن های فرسوده ای که دیده بودم.
اما وقتی در یک تعطیلات زمستانی
دوباره خود را درخانه یافتم،
وقتی که صورتم روی زمین بود،
و دستهایم از پشت بسته
و اسلحه یک دزد به سرم فشره می شد،
می دانستم که حتی عالی ترین تحصیلات
هم نمی توانست نجاتم دهد.
ادامه دادم تا وقتی که
در« لیمان برادرز» پیدایم شد،
به عنوان یک کارآموز درسال ۲۰۰۸.
خیلی مفید بود...و به خانه ام زنگ زدم تا به خانواده بگویم
که ما دیگر هیچوقت فقیر نمیشویم
اما شاهد آن بودم که معبد سرمایه داری
در مقابل چشمانم فرو ریخت،
فهمیدم که حتی بهترین شغل ها
نمی تواند نجاتم دهد.
ادامه دادم تا آنکه به عنوان یک
کارمند جوان در واشنگتن دی سی پیدایم شد،
که صدای برخاسته
ازایالت ایلینویز را شندیده بود،
می گفت
« خیلی وقت است
که به این تغییر نیاز داریم
اما در این انتخابات،
تغییر به آمریکا آمده.»
اما وقتی که کنگره زمین گیر شد
و کشور در شکاف هایش دوپاره شد
و امید تغییر
تبدیل به یک شوخی بی رحمانه شد،
می دانستم که حتی رجعت سیاسی
نمی تواند نجاتم دهد.
با امید در محراب
« آرزوی آمریکایی» زانو زدم،
و برای خداهای دورانم دعا کردم
برای موفقیت،
و پول،
و قدرت.
اما دوباره بارها و بارها،
نیمه شب آمد و چشمانم را باز کردم
تا ببینم که تمامی این خدایان مرده اند..
و از این قبرستان،
جستجو را بار دیگر آغاز کردم،
نه بخاطر شجاعتم،
بلکه چون می دانستم
که یا ایمان می آورم
و یا می میرم. پس به زیارت کعبه ای دیگر رفتم،
دانشگاه تجاری هاروارد !
اما این بار، بسادگی نمی توانستم
نجاتی را که ادعا می کرد بپذیرم.
نه، می دانستم
که کارهای بیشتری باید انجام شود.
کار از گوشه تاریک
یک مهمانی شلوغ شروع شد،
در اواخر شبی از زمستان تیره کمبریج،
وقتی که من و سه دوستم سوالی پرسیدیم
که کسانی که به دنبال واقعیت هستند
مدتی طولانی است که می پرسند:
« چطور است که به جاده بزنیم؟»
نمی دانستیم که به کجا می رویم
یا چطور به آنجا می رسیم،
اما می دانستیم
که باید انجامش دهیم.
چون تمامی عمرمان این آرزو را داشتیم،
آنطور که «جک کرواک» نوشته
« برای یواشکی به درون شب رفتن
و جایی گم شدن،»
و رفتن و دیدن آنکه هر کسی
در سطح کشور چه می کند.
پس اگرچه صداهای دیگری بودند که می گفتند
خطرش خیلی زیاد است و
اثباتش بی حاصل،
به هر شکل ادامه دادیم.
در تابستان ۲۰۱۳ ما ۸۰۰۰ مایل را
در سراسر آمریکا رفتیم،
از میان مراتع مونتانا،
تا ویرانه های دیترویت،
از میان باتلاق های نیو اورلئان،
جایی که مردان و زنانی
را یافتیم و با آنها کار کردیم
که بنگاه های کوچکی را می ساختند
که به سود آوری شان معنی می داد.
آموزش دیده در کاپیتالیسم
نظامی «وست پوینت»،
ایده ای انقلابی به ذهنمان خطور کرد.
و این ایده گسترده شد،
و به سازمانی غیر انتفاعی به نام
MBA برای آمریکا توسعه پیدا کرد،
حرکتی که مرا امروز به این صحنه رساند.
و فهمیدیم که دلیل توسعه اش
اشتیاق زیاد نسل ما
به هدف، به معنی است.
گسترده شد چون تعداد بیشماری از
کار آفرینان
در گوشه و کنار آمریکا
که کار می سازند
و زندگی ها را تغییر می دهند
به کمی کمک نیاز داشتند.
و اگر بخواهم کمی صادق باشم، گسترده شد
چون برای توسعه جنگیدم.
امتدادی نبود که در آن نرفته باشم
تا این آیین را موعظه کنم،
که مردم بیشتری ایمان آورند
که ما می توانیم
زخم های یک سرزمین شکسته را ببندیم،
هر بار با یک کار اجتماعی.
اما این سفر تبلیغی مسیحی بود
که مرا به آیین متفاوتی هدایت کرد
که امروز آمده ام تا آن را با شما شریک شوم.
در غروب یک روز، تقریبا یک سال پیش آغاز شد
در موزه تاریخ طبیعی در شهر نیویورک،
در جشن فارغ التحصیلان
دانشگاه مدیرت کسب و کار هاروارد،
در زیر مدل اندازه واقعی یک نهنگ،
با غول های جهان امروز نشسته بودم
در حالی که آنها همسالانشان
و اعمال خیرشان را جشن گرفته بودند.
غروری در اتاق بود
جایی که ارزش خالص
و سرمایه تحت مدیریت
فراتر ار نیم تریلیون دلار بود.
به هرآنچه که ساخته بودیم نگاه کردیم....
و خوب بود.
اما اتفاقا
دو روز بعد،
میبایست تا « هارلم» میرفتم،
که خودم را نشسته در
مزرعه ای شهری یافتم
که زمانی زمینی خالی بود،
و به مردی نام تونی گوش می کردم
که برایم از بچه هایی می گفت
که هر روز آنجا پیدایشان میشد.
و همه شان زیر خط فقر زندگی میکردند.
خیلی از آنها همه چیزشان
را در کوله پشتی حمل می کردند
تا آنها را در سرپناه بی خان مان ها
از دست ندهند.
بعضی هایشان به برنامه تونی آمدند،
که اسمش « جوانه هارلم» بود،
تا تنها وعده غذای روزانه شان را بگیرند.
تونی به من گفت او برنامه جوانه هارلم را
با حقوق بازنشستگی اش شروع کرده،
بعد از ۲۰ سال رانندگی تاکسی.
گفت که برای خودش حقوقی نمیماند،
چون با وجود موفقیت،
برنامه در مشکلات دست و پا می زند،
به من گفت که پذیرای هر کمکی است
که بتواند بگیرد.
و من برای آن کمک آنجا بودم.
اما زمانی که تونی را ترک کردم،
شوری و گزش اشکی را
که در چشمانم می جوشید حس کردم.
وزن الهامی را حس کردم
که می توانستم در یک اتاق شبی بنشینم،
که چند صد نفر
نیم تریلیون دلار داشتند،
و در اتاقی دیگر، دو روز بعد،
تنها ۵۰ محله بالاتر،
جایی که مردی بدون حقوق
به کودکی تنها وعده غذایش را در روز می دهد..
و این نابرابری خیره کننده
دلیل اینکه می خواستم گریه کنم نبود،
فکر به گرسنگی
این کودکان خردسال هم نبود،
خشم از آن یک درصد
یا تاسف برای آن ۹۹ درصد نبود.
ناراحت شدم چون بالاخره فهمیدم
من دستگاه دیالیزی هستم
برای کشوری که به پیوند کلیه نیاز دارد.
فهمیدم که داستان من
داستان همه آنهایی است
که توقعشان این بوده که
بتوانند روی پای خودشان بزرگ شوند،
حتی اگر کفشی نداشته باشند؛
اینجاست که سازمان من برای
تمامی کمک های ساختاری و سازمانی که هیچگاه
به هارلم یا آپالاشیا یا پایین بخش ۹
نرسیده ایستاده است؛
این صدای من است برای همه صداهایی
که خیلی بی سواد، خیلی حمام نرفته،
خیلی بی پناه، به نظر می رسند..
و از شرمساری آن،
تمام وجودم شرمنده است
مانند شرمساری نشستن
در جلو تلویزیون،
و دیدن « پیتر جنینگز»
که آغاز هزاره جدید را خبر می دهد
دوباره
و دوباره
و دوباره.
من فریب خوردم،
اغفال شدم،
گول خوردم،
اما این بار، ناجی دروغین خودم بودم..
می دانید، راهی طولانی
از آن محراب آمده ام
از شبی که فکر می کردم
پایان دنیاست،
از دنیایی که مردم نجوا می کنند
و رنج کشیدن را
اراده قطعی خدا می دانند
و کتاب مقدس را مصون از خطا می دانند.
بله، تا جایی آمده ام
که به همان جایی که شروع کردم بازگردم.
چون واقعا درست نیست که بگوییم
که در عصر بی اعتقادی زندگی می کنیم...
نه، ما امروز هم همانقدری ایمان داریم
که همیشه در گذشته داشته ایم.
برخی از ما شاید
به گفته های «برنی براون» معتقدیم
یا « آنتونی رابینز».
ممکن است به کتاب مقدس
«نیو یورکر» معتقد باشیم
یا « نشریه تجاری هاروارد».
ممکن است عمیقا ایمان داشته باشیم
وقتی همینجا در معبد
TED عبادت می کنیم،
اما نومیدانه می خواهیم ایمان داشته باشیم،
و به ایمان نیاز داریم.
به زبان بیگانه رهبران پرجذبه صحبت می کنیم
که وعده حل تمامی مشکلاتمان را داده اند.
ما رنج را به عنوان اثر لازمه
کاپیتالیسمی که خدایمان است می بینیم،
ما نوشته های پیشرفت فناوری را
واقعیت مصون از خطا می دانیم.
و به سختی هزینه انسانی
که می پردازیم را درک می کنیم
وقتی که نمی توانیم اشتباهاتمان را
زیر سوال ببریم،
چون می ترسیم که ممکن است
تمامی پایه هایمان را بلرزاند.
اما اگر ناراحت شده اید
از بی وجدانی هایی که
پذیرا شده ایم،
حالا وقت پرسیدن است.
من آیینی برای ناراحتی یا
نوآوری ندارم
یا راهکاری برای محاسبه سود آوری شما.
من حقیقتا آیینی برای آنکه امروز،
ایمان آورید ندارم.
من «آیین شک» را دارم و به شما عرضه می کنم.
آیین شک از شما نمی خواهد
که ایمانتان را از دست دهید،
از شما می خواهد
که به چیز جدیدی ایمان آورید:
که می شود ایمان نداشت.
که ممکن است که پاسخ هایی که داریم
اشتباه باشند،
ممکن است که خود سوال ها
اشتباه باشند.
بله، آیین شک یعنی
ممکن است که ما،
روی این صحنه، در این اتاق،
اشتباه کنیم.
چون موجب پرسیدن این سوال می شود، «چرا؟»
با تمامی قدرتی که
در دستانمان داریم،
چرا همچنان مردم به این بدی رنج می کشند؟
این شک مرا به این سو می برد تا بگویم
که در حال راه انداختن سازمانی هستیم،
MBA(مدیریت ارشد کسب و کار) در تمام آمریکا،
جدای از تجارت.
کارکنانمان را انتخاب کرده لیم
و درب هایمان را بسته ایم
و طرحمان را رایگان
به هرکسی که در خود
توان این کار را می بیند، می دهیم
بدون انتظار مجوز از کسی.
این شک مجبورم می کند
تا بگویم که نجات دهنده نیستم
که بعضی ها در موردم می گویند،
چون عمر ما خیلی کوتاه است
و احتمالات خیلی زیاد
تا برای رجعت نجات دهنده صبر کنیم،
وقتی که واقعیت این است که
معجزه ای پیش نخواهد آمد.
و این شک، مرا به حرکت می اندازد،
به من امید می دهد
که وقتی که مشکلات
ما را در هم شکست،
وقتی که مسیر پیش رویمان
ما را به سمت تباهی میبرد،
وقتی که شفا دهندگان ما زخمهایمان
را التیام نمیدهند،
این ایمان کورکورانه ما نیست ...
نه، این شک فروتنانه ما خواهد بود
که نوری ضعیف
بر تاریکی زندگی مان ما افشاند
و به جهان ما
و بگذارید تا صدایمان را به زمزمه بلند کنیم
یا به یک فریاد
و یا ساده بگویم،
خیلی ساده،
« باید راه دیگری باشد.»
The gospel of doubt