دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۸۶ مطلب با موضوع «دانش» ثبت شده است


در مکتب بودایی تمرینی هست به نام خلوص سه بعدی : بی اهمیتی کننده، بی اهمیتی کار و بی اهمیتی نتیجه. آیا واقعا فکر می کنید آدم مهمی هستید؟ یا کاری که انجام می دهید واقعا اهمیت دارد؟ آیا واقعا مهم است که این مطلب را چند نفر می خوانند یا اینکه بعد از خواندن آن چه اتفاقی می افتد؟ هیچ کس اهمیت نمی دهد..


+درباب شور و شوق



فرض کنید من معتقد باشم که ساختار و کارکردی بسیار بهتر از شما دارم. جسمم سالم‌تر، زیباتر و پُرقوت‌تر است. در ناحیه‌ی ذهن، قدرت یادگیری، سرعت انتقال، قدرت تفکر، عمُق فهم و حافظه‌ام از شما بهتر است. در ساحت روانم، سخاوت و شجاعت و فضیلت‌های اخلاقی بیشتری دارم و یا در مناسباتم از نظر نفود کلام، نَفَس گرم، قدرت اقناع، لطیفه‌گویی و حاضرجوابی و سایر توانایی‌های مهارتی از همه‌ی شما بیشم. آیا با همه‌ی این احوال و با فرض درستی همه‌ی این مدعیات، میتوانم بگویم که «این منم طاووس علیین شده»؟
خیر؛‌ چون می‌توانید به من بگویید بسیاری از این ویژگی‌های تو محصول ژنتیک، محیط تعلیم و تربیتی، خصوصاً در سه سال آغاز زندگی و بسیاری عوامل دیگر بوده است. حتی اقلیمی که در آن زندگی کرده‌ای در تو تأثیر داشته است. خانواده‌ و ویژگی‌های پدر و مادر و اینکه در خانواده‌ای اصیل به دنیا آمده‌ای دخالت داشته‌اند. تو چیزی نداری که تنها متعلق به خودت باشد. حتی اگر گفتم که پشتکار داشته‌ام در حالی‌که قُل هم‌سان من دقیقاً در همین شرایط بود، اما فقدان پشتکار، باعث شد به جایی نرسد؛ می‌شود پرسید این علاقه، اراده‌ی قوی و پشتکار را چه کسی به تو داده است؟ کافی بود یکی از رویدادهایی که در زندگی تو رخ داده، رخ نمی‌داد تا تو آنچه که هستی نمی‌شدی.
از این مثال یا باید نتیجه گرفت که اصلاً منی در کار نیست، آنچنان که بودا و و در میان فلاسفه‌ی جدید دیوید هیوم می‌گفتند و یا باید نتیجه گرفت که منی در کار هست، اما مرزی بین «من» و «نامن» وجود ندارد. اگر منی هست، شناور در کلّ هستی است. چه چیزی از ما منحصراً در اختیار ماست و هستی توان تأثیرگذاری در آن را ندارد؟ اگر چندروز متوالی باران ببارد و شما از خانه نتوانید بیرون بیایید و اوقات‌تان تلخ شود، خواهید فهمید که باران هم جزوی از شماست و بیرون از شما نیست. همه‌ی آنچه در جهان است در وضع و حال ما تأثیر دارند.
ما انسان‌ها معمولاً در ناحیه‌ی جسم‌مان این را می‌پذیریم که مثلاً زیبایی‌مان یا استحکام دندان‌هایمان دست خودمان نبوده‌است و به ارث بُرده‌ایم؛ اما در عالَم ذهن و از آن بیشتر در عالَم نفس و روان پذیرای این موضوع نیستیم. یعنی می‌خواهیم توانایی‌های ذهنی و روانی‌مان را به خودمان نسبت دهیم.
هیچ نعمتی به خاطر استحقاق تو به تو اعطا نشده و نقمت‌ها هم به خاطر بی‌استحقاقی تو نبوده است. برای مثال تو رفته بودی کتاب درسی بخری و به اتفاق، کتابی عرفانی به دستت رسید و زندگی‌ات دگرگون شد. کار از کار خیزد در جهان. آیند و روندِ حوادث، ما را شکل می‌دهند و حتی اگر بگویی توانایی‌های‌ات محصول برنامه‌ریزی تو بوده است، می‌پرسیم شعور و هنر برنامه‌ریزی را چه کسی به تو داده است؟

+مصطفی ملکیان



مغالطه ی ابهام ساختاری شبیه مغالطه ی اشتراک لفظی است. با این تفاوت که در این جا ابهام معنا ناشی از یک لفظ نیست؛ بلکه ناشی از ساختار جمله است.


مغالطه ی ابهام ساختاری وقتی صورت می گیرد که فرد جمله ای را به کار برد که بیش از یک معنا داشته باشد. و آن جمله برای مخاطب مطابق با یک تفسیر صحیح و مقبول باشد و مطابق با تفسیر دیگر خطا و غیر قابل قبول. حال اگر شخص آن جمله را در مقدمات استدلال خود، مطابق با تفسیر اول به کار برد ولی استنتاج خود را مطابق با تفسیر دوم انجام دهد؛ مرتکب "مغالطه ی ابهام ساختاری" شده است.

مثال 1:
می گویند پادشاه لیدا، در نظر داشت با داریوش، پادشاه ایران وارد جنگ شود. از کاهن معبد دلفی خواست که نتیجه ی جنگ را پیشگویی کند. کاهن گفت: "اگر به جنگ داریوش بروی یک امپراطوری بزرگ را نابود خواهی کرد"- پادشاه لیدا به جنگ داریوش رفت و از او شکست سنگینی خورد. هنگام بازگشت کاهن را مورد مواخذه قرار داد. اما کاهن مدعی شد که پیشگویی او درست بوده است؛ زیرا او گفته: "اگر به جنگ داریوش بروی یک امپراطوری بزرگ (یعنی امپراطوری لیدا) را نابود خواهی کرد"!

مثال 2: کودک تا پدرش را دید لباسش را مرتب کرد (لباس خودش را یا لباس پدرش را؟!)
مثال 3:  اجناس دزدیده شده توسط مامورین کشف شد.
مثال 4: من از راهنمایی شما پشیمانم.


تعریف مغالطه: مغالطه، قیاس فاسدی است که منتج به نتیجه ی صحیح نباشد و فساد آن یا از جهت ماده است یا صورت و یا هر دو.

+ آگاهانه و عمدی بودن یا غیر آگاهانه و سهوی بودن، تاثیری در مغالطه ندارد. مغالطه ای که عمدی انجام شود "سفسطه" است.


1. مغالطه ی اشتراک لفظ:

استعمال یک لفظ در یک متن با معانی گوناگون، بدون توجه به تعدد معانی آن. به طوری که این امر موجب یک استنتاج خطأ شود.

مثال 1:
انگور شیرین است.
شیرین معشوق فرهاد است.
پس: انگور معشوق فرهاد است :)

مثال 2:
سعادت غایت زندگی انسان است.
غایت زندگی انسان مرگ است.
پس: سعادت انسان همان مرگ است!

(کلمه ی غایت در مقدمه ی اول به معنای هدف و در مقدمه ی دوم به معنای انتها است، هم چنین کلمه ی زندگی در مقدمه ی دوم به معنای زندگی این جهانی و در مقدمه ی اول اعم از آن است. این تشابه لفظ سبب ایجاد یک نتیجه گیری نادرست شده است)



گاهی خبری میخونم که در اون راجع به کارهای خوب یا بد شخصیتی صحبت شده..ممکنه من صحت اون خبرو نپذیرم ( و یا با خودم بگم این خبر تنها یک جنبه از قضیه بوده که روایت شده )  اما کاملا حس میکنم در احساس من نسبت به اون آدم تغییری ایجاد شده یا اگر تا به حال  باهاش آشنا نبودم یه احساس اولیه به وجود اومده...احساسی که قابل دفاع یا بیان کردن نیست..

تصور میکنم در تمام جنبه های زندگی این اتفاق می افته . گاهی احساساتی در ما متولد میشن که هیچ پشتوانه ی منطقی  و قابل قبولی ندارند اما کاملا در تصمیمات آینده ی ما تاثیرگذارند..

فکر میکنم کاری که لازمه برای داشتن یه زندگی سالم انجام بدیم جست و جوی این احساسات و پیدا کردن یه دلیل درست و حسابی و قابل دفاع برای داشتنشون و یا خط کشیدن و حذف کردن کامل اون هاست..این اولین تمرینیه که میخوام انجام بدم ...



اطلاعات نامحدود و توجه ما محدود است . سؤال اساسی حداکثر کردن بازگشت سرمایه در جستجوی اطلاعات است.

باید این وسواس را به خرج دهیم که توجه ما صرف چه می شود .چه راندمانی دارد و چه برمی گرداند ؟

مثلا به ازای دو ساعت توجه من به این فیلم چه عایدم شد ، چند ساعتی که به مطالعه ی این کتاب یا آن پنج دقیقه ای که به مطالعه ی این وبلاگ میگذرد.. آیا می ارزد؟ اینجاست که باید حواسمان جمع شود تا منابع و علوم نافع را کشف کنیم.

با مقایسه و ارزیابی ، آنچه را که بیشتر ارزش توجه دارد بیابیم و خود را در مسیر آن قرار دهیم..



http://bayanbox.ir/view/7569275570778562248/f874979eb2402b8f40b070c34233a55e.jpg


این فیلم به روند درمان و بیداری تعدادی از مبتلایان روان‌گسیختگی کاتاتونی میپردازد . این بیماری نوعی از روان‌گسیختگی است که شخص مبتلا به آن دچار اختلالات حرکتی شده و گاهی تا مدتی طولانی بدون حرکت یا صحبت کردن ثابت میماند اما در برخی موارد دیگر افراد حرکات هیجانی یا بیش‌فعال از خود نشان می‌دهند..



سعدی اگر عاشقی ، میل وصالت چراست ؟

هر که دل دوست جست ، مصلحت خود نخواست...


{ سعدی }


http://bayanbox.ir/view/3011496443230001367/0-0-lantouri1.jpg


+راه نمیداد..راه ندادنشم دوست داشتم..

+لانتوری و مغالطه ی انگیزه و انگیخته..



"جرج اورول" در کتاب 1984 گفته بود رسانه ما را میبیند و میشنود و به اجبار کنترلمان میکند تا آنچه را که میخواهد انجام دهیم  . نیل پستمن  اما که عمری را در روشنگری تاثیرات مخرب رسانه صرف کرده میگوید نباید به خود ببالیم که کابوس دیکتاتوری 1984 محقق نشده است حالا کار به جایی رسیده که ما خود به سمت مبهوت شدن رسانه ای میرویم !


http://bayanbox.ir/view/7631617113102400293/photo-2016-10-11-21-29-03.jpg


{Roger Waters - Amused To Death }


این فرایند جالبى است که همه ما در مورد کسى که با ما مخالف است اعمال مى کنیم:
اول ، فرض جهالت : یعنى مى گوییم یارو نمى داند، اطلاعات کافى ندارد، خبر ندارد و بعد سعى مى کنیم با دادن اطلاعات و آموزش طرف را توجیه کنیم، قضیه را حالیش کنیم و خلاصه کلام با خودمان موافقش کنیم. ولى اگر موافق نشد؟

قدم بعدى فرض حماقت. یعنى فرض مى کنیم یارو نمى فهمد، خر است، شعور ندارد، عقلش نمى رسد و به عبارت مؤدبانه ظرفیت عقلى درک چیزى را که ما به آن رسیده ایم ندارد.

اگر یارو را خر فرض نکردیم و با آموزش هم با ما همراه نشد چى؟

قدم آخر فرض شرارت. مى گوییم یارو قصد بد دارد، دشمنى مى کند و مى خواهد حال ما را بگیرد. عبارت جورج بوش درباره محورهاى شرارت را شاید هنوز به یاد داشته باشید! 

عقیده ما مدلى است که از واقعیت داریم و وقتى مدل ما با مدل یک نفر دیگر از همان واقعیت فرق مى کند این کارى را که در بالا گفته شد با او مى کنیم یعنى اول نادان بعد نفهم و دست آخر هم دشمن فرض مى کنیمش.طبیعى است که عین همین کار را دیگران هم با ما بکنند وقتى ما را در اشتباه مى پندارند.


+ علی سخاوتی


Pin : چرا بحث کردن با اغلب افراد بیهوده است ؟


اگه نوشتن رو تجربه کرده باشید احتمالا حداقل یکبار ، با مشکل انتخاب بین " کسره یا ـــه " دست و پنجه نرم کردید ! راهنمای زیر احتمالا میتونه تا حد زیادی در حل این مشکل و خطای نگارشی موثر باشه...



http://bayanbox.ir/view/571890873334835426/IMG-20160409-001548.jpg



حکومت های تمامیت خواه، برای جلوگیری از افشاگری نخبگان، غیر از حذف آنها از صحنه ی روزگار، و غیر از محکوم و زندانی کردن آنها شیوه های دیگر هم داشته اند. یکی از این شیوه ها گوشه گیر کردن نخبگان است در این مورد حکومت، تا اندازه ای فشار بر فرد وارد می کنند تا او به این نتیجه برسد که عنصری بدون معناست.
نخبه یک انسان است. او در درجه اول به نیازهای اولیه احتیاج دارد، خوراک، پوشاک و مسکن کمترین نیازهای انسانند! درواقع نخبه در احتیاج بدین نیازها با بقیه مردم هیچ تفاوتی ندارد، توتالیترها این حقیقت را می دانند پس تمرکز خود را بر نیازهای اولیه این قشر می گذارند تا دیگران نیز بدون آگاهی و با اذهانی خالی و تاییدکننده ی ایدئولوژی غالب باقی بمانند، تا حاکمیت، در مسیر پیش گرفته اش متهورتر شود!

در حکومت تمامیت خواه، یک ایدئولوژی غالب بواسطه ی شخصی که در صدر حکومت قرار دارد حاکمیت می کند نخبه و دگراندیش در این فضا چون در محدوده ی ایدئولوژی قرار نمی گیرد از جانب طرف قدرت،  باید هیچ پنداشته شود یعنی او یا باید به تبعیت بی چون و چرا دربیاید یا "هیچ" شود!
 اما چگونه یک نخبه که ترازوی نقد را همیشه همراه دارد به هیچ مبدل می شود؟ گام اول، این است که نیازهای اولیه زندگی انسانی از او دریغ شود تا به ذهن دورپروازش، توان اوج گرفتن را از یاد ببرد. یعنی او که تحصیلات دانشگاهی دارد، او که سالها تجربه و تخصص در زمینه های مختلف کسب کرده است به گوشه ای رانده  شود آنقدر که عذاب بی مصرف بودن به سراغش بیاید!

نخبه، در ذیل حاکمیت تمامیت خواهانه، مثل زباله نگریسته می شود، عزت و احترام از او گرفته می شود، کار به او داده نمی شود و اساسا تلاش های او برای کسب شغل معمولا با دری بسته مواجه می شود که روی آن نوشته شده است "شما از ما نیستید پس گورتان را گم کنید"!

کسی که شغل، مسکن، خوراک و پوشاک مناسب نداشته باشد دیگر چه فرصت و انگیزه ای می تواند برای نقد و واکنش بر علیه جهل و حماقت و مبارزه مدنی در مقابل ظلم داشته باشد؟ کسی که برای تهیه وعده ی غذایی اش دچار مشکل معیشتی است چگونه می تواند بیش از معیشت به سوژه ها و ابژه های جامعه اش توجه کند؟ کسی که به دلیل ناتوانی منابع مالی قادر به ازدواج نیست نیازهای عاطفی و جنسی اش را چگونه می تواند برطرف کند؟

او احتمالا در تنهایی، خودش را تفاله ای فرض می کند که با تمام تحصیلات و تخصص، قادر به تامین کوچک ترین نیازهای زندگی اش نیست، حالا هی بیایم از طرف ژان پل سارتر بگوییم که نخبه و یا به نوعی روشنفکر وظیفه تغییر جامعه را دارد و باید از خود برای جامعه بگذرد اما احتمالا سارتر از سر شکم سیری این حرف را زده است چون کسی که گرسنگی، نان هر روزه اش باشد نمی تواند بحث آزادی، عدالت اجتماعی و درونی کردن تساهل در جامعه را پیش بکشد!
نخبه در حکومت تمامیت خواه به هیچ مبدل می شود چون او را از خودش می گیرند، و او به مرور با ابزار رسانه های حکومت، از طرف مردم نیز شاید ضداجتماعی تعریف می شود که می خواهد نظم جامعه را به هم بزند و بی امنی را بجای امنیت همراه بیاورد!

او فردی ژولیده، عصبی، و افسرده می شود که گذر عمرش را می بیند و نقادی اش به فحاشی تنزل پیدا می کند، اینجاست که "هیچ" تنها نام اوست و بی شک "هیچ" تنها نام جامعه ای که در آن زیست می کند.


+انصار امینی



مقدمه : به نظر می‌رسد دنیای ما، سوگیری مثبتی به سمت برونگرایی دارد. حداقل در حوزه‌ی مدیریت و کسب و کار و مهارتهای فردی، بسیاری از کسانی که شناخت دقیق علمی و تجربه‌ی کافی در حوزه‌ی مدیریت و پرورش انسانها ندارند، برونگرایی را به عنوان یک نقطه قوت و درونگرایی را به عنوان نقطه ضعف مطرح می‌کنند و تلاش دارند با انواع تمرین‌ها و آموزش‌ها، همه جهان را به سمت برونگرایی سوق دهند .

برای تصحیح این باور اشتباه هرکدام از ما باید تلاش کنیم به سهم خودمان کمی تعادل را به سمت درونگراها، که به هر حال بخش بزرگی از جامعه‌ی انسانی را تشکیل می‌دهند، بازگردانیم .

حرف اصلی : درونگراها، بر خلاف برونگراها،‌ زمانی که در جمع حضور دارند، انرژی از دست می‌دهند. برونگراها، هر زمان احساس کنند که به اندازه‌ی کافی انرژی و انگیزه ندارند، می‌توانند با حضور در جمع‌ها، مهمانی‌ها، حرف‌ زدن با غریبه‌ها در خیابان و کافی شاپ، تلاش‌ برای دوست شدن با افراد ناشناس در فیس بوک و شبکه‌های اجتماعی، دوباره انرژی به دست بیاورند.

این در حالی است که یک فرد درونگرا، ممکن است با خلوت کردن محیط خود، مدتی فکر کردن، کتاب خواندن و هرگونه فعالیت‌های انفرادی (Solo Activities) انرژی به دست بیاورد. فرد درونگرا در یک مهمانی خسته می‌شود  و انرژی از دست می‌دهد. ترجیح می‌دهد در جمعی باشد که قبلاً آنها را بشناسد. اگر در فیس بوک و اینستاگرام و سایر شبکه‌های اجتماعی،‌ درخواست‌های متعدد دوستی و ایجاد رابطه را ببیند،‌ دچار استرس می‌شود. برای پذیرش یا عدم پذیرش هر یک از درخواست‌ها، ساعت‌ها فکر می‌کند. با دوستان خود مشورت می‌کند. شرودر جونز، به شوخی می نویسد: در مدتی که یک درونگرا درباره‌ی تایید یا عدم تایید یک درخواست دوستی در فیس بوک تصمیم می‌گیرد، یک برونگرا،‌ رابطه‌ی عاطفی کاملی ساخته و تثبیت کرده و شاید حتی آن را به پایان هم رسانده باشد!

1. با توجه به اینکه «منبع انرژی درونگراها برای تعاملات اجتماعی محدود است»، ممکن است در مقابل حضور در گروه‌های اجتماعی مقاومت داشته باشند. درونگراها، گاهی اوقات به برونگراهایی که اصرار دارند آنها را با خود به مهمانی و پارک و جلسه و کافی شاپ ببرند، به چشم شکارچیانی نگاه کنند که می‌خواهند آنها را شکار کرده و جان (انرژی) آنها را بگیرند.

البته به خاطر داشته باشیم که اینکه کسی درونگرا است به آن معنا نیست که تحت هیچ شرایطی به همراه بودن با دیگران نیاز و علاقه ندارد. تنها نکته‌ای که مهم است این است که «تعامل اجتماعی برای این افراد، گرانقیمت است» و ترجیح می‌دهند این منبع ارزشمند انرژی گرانقیمت را به هر دلیلی و برای هر کسی و در هر موقعیتی هزینه نکنند.

پس کسی را به خاطر (یا به جرم!)‌ درونگرا بودن از روابط اجتماعی حداقلی محروم نکنید.

درست است که یک درونگرا حوصله‌ی احوال‌پرسی و بحث‌های طولانی را ندارد. اما وقتی چنین فردی وارد جمع می‌شود، همچنان به او سلام کنید، با گرمی لبخند بزنید و با لحن برخورد و زبان بدن،‌ این امنیت ذهنی را ایجاد کنید که این سلام و احوال پرسی کوتاه،‌ قرار نیست به یک گفتگوی طولانی و خسته‌کننده منتهی شود.

اگر طرف مقابل شما، به گفتگو علاقمند باشد، با این احساس امنیت، خودش با علاقه و رغبت وارد فضای گفتگو خواهد شد.


درونگرایی و برونگرایی

2. تا زمانی که از شما خواسته نشده، وارد فضای شخصی آنها نشوید. نگذارید انرژی تعامل اجتماعی آنها، بی دلیل هزینه شود. لازم نیست بپرسید که به دنبال چه کتابی می گردند. اگر لازم باشد از شما خواهند پرسید. اگر هم می‌خواهید کمک کنید، همینکه بگویید: «اگر کمکی لازم بود به من بگو» کافی است. اینکه بالای سر آنها بایستید و تلاش کنید که یاریشان کنید، بیشتر از ایجاد احساس مثبت، برای آنها آزاردهنده خواهد بود.

حتی اگر هدف شما ایجاد دوستی و رابطه باشد، احترام گذاشتن به این فضای شخصی و ایجاد امنیت ارتباطی، شانس بیشتری را برای ورود به فضای امن افراد درونگرا، برای شما ایجاد خواهد کرد.

حالا یک بار دیگر رفتار روزهای گذشته خود را با افراد درونگرایی که در اطراف شما هستند مرور کنید. تا چه حد به آنها احساس خوب داده‌اید؟ تا چه حد انرژی تعامل اجتماعی آنها را حرام کرده‌اید؟

حالا به سراغ دوستان درونگرای خود بروید. آنها را برای لحظه‌ای کوتاه، بدون اینکه حرف و توضیحی داشته باشید در آغوش بگیرید و به خاطر داشته باشید که این برونگراها هستند که دوست دارند برای دلیل هر رفتاری، توضیح بدهند و توضیح بشنوند. درونگراها معنای رفتارهای ما را بدون کلمات هم می‌فهمند..


Pin :Your Guide To Interacting With An Introvert

Pin : با درونگراها مهربان باشیم - متمم
Pin : قدرت درون گراها..
Pin :آیین دوست یابی برای درونگرایان


متوجه شدم کتاب خوندن برام تبدیل به سرگرمی شده..شاید باعث بیشتر شدن اطلاعاتم بشه اما افزایش درک قابل قبولی برام به همراه نداره..بدتر از اون این که بعد از مدتی تمام چیزهایی که خوندم از خاطرم میرفت..به طوریکه من حتی قادر نبودم 15 دقیقه در مورد کتابی که خوندم برای دیگران توضیح جالبی داشته باشم . چه برسه به استفاده از مطالب کتاب در صحبت هام..


مغز ما انسان ها یک موتور کوچک  کم مصرف 40 وات خطاکاره..این همه پردازش وقتی فقط با 40 وات انجام میشه مشخصه که یک جاهایی مغز شروع میکنه به میانبر زدن..این میانبرها معمولا سودمند هستند اما گاهی هم میتونند خیلی به ما آسیب بزنند...


اولین میانبر ذهنی : برچسب همه یا هیچ..

مثلا من کارمندی دارم که همیشه لطف زیادی بهش کردم..در یکی از جلسات شرکت اون ما با من رفتار بدی میکنه..اگه بخوام تحلیل درستی داشته باشم باید بگم که از مجموع 50 جلسه شرکت اون در 47 جلسه رفتار خوبی داشته ، در دو جلسه خنثی بوده و در یک جلسه بد رفتار کرده..مغز اگه بخواد اینطور تحلیل کنه به جای 40 وات باید 4000 وات مصرف کنه ...پس به جای این تحلیل میگه...

تو این دنیا هیچکدوم از مردم قدر شناس نیستند..همیشه به هر کی لطف کردیم خیانت کرد !

مغز ما این ترفند همه یا هیچ رو خوب یاد گرفته..و سعی میکنه با این کار انرژی کمتری مصرف کنه..


ادامه  مطلب


 
اسکات دینزمور کارش رو ول کرد چون بهش احساس خیلی بدی می داد و ۴ سال بعد از اون رو صرف پیدا کردن راهی کرد تا شغلی رو پیدا کنه که از اون لذت ببره و براش اهمیت داشته باشه. در این سخنرانی به ظاهر ساده، او هر چیزی که در رابطه با درک کردن چیزهایی که براش مهمه و نحوه ی بدست آوردنشون یاد گرفته به اشتراک میذاره..



 ۸ سال پیش، بدترین مشاوره شغلیه زندگیم رو گرفتم. یکی از دوستام به من گفت
 "نگران این نباش کاری که الان داری رو چقدر دوست داری. همه این ها برای ساختن سابقه کاریته."

 من هم تازه از اسپانیا برگشته بودم، و به این شرکت که جز  ۵۰۰ شرکت برتره ملحق شده بودم با خودم فکر کردم، "این عالیه. قراره تأثیر بزرگی روی دنیا بذارم".با همه این ایده ها تو سرم.

طی ۲ ماه، متوجه شدم که هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ تمایل عجیبی دارم تا سرم را به صفحه کامپیوترم بکوبم. نمی دونم تا حالا تجربش کردین یا نه. خیلی زود بعد از اون متوجه شدم که همه رقبا در کارهای ما کار من رو خودکار کردند. و این دقیقاً همون وقتیه که به من مشاوره دادند که سابقه خودم رو درست کنم.

خوب ، چونکه میخوام بفهمم دارم قدم تو چه مسیری میذارم تا اوضاع را تغییر بدم، چند توصیه کاملا متفاوت از وارن بافت را مطالعه کردم که می گفت: "انتخاب شغل برای ساختن سابقه مثل نگه داشتن رابطه ج/ن/س/ی برای دوران پیریه ! "

 و تمام اون چیزی رو که باید میشنیدم رو شنیدم... بعداز ۲ هفته، اون کار رو ول کردم و فقط یک هدف داشتم: اینکه یه چیزی پیدا کنم و بترکونمش قضیه تا این حد جدی شده بود. می خواستم تأثیرگذار باشم حالا هرچی که میخواست باشه...

و خیلی زود فهمیدم که من تنها نیستم . معلوم شد که بیش از ۸۰ درصد مردم از کارشان لذت نمی برن. میخواستم بفهمم اون چیه که این دو دسته از آدمها رو از هم جدا میکنه اونهایی که عاشق کارشونن و با کارشون دنیاروتکون میدن هر صبح با روحیه بیدار می شن از طرف دیگه، منظورم اون ۸۰ درصده اون هایی که زندگیشون سراسر یأس و نا امیدیه..

پس شروع کردم به مصاحبه با همه افرادی که شغلشون براشون الهام بخش بود کتاب خواندم و مطالعات موردی انجام دادم، در کل ۳۰۰ کتاب در زمینه هدف و شغل و این چیزها،  می خواستم کاری پیدا کنم که نتونم انجامش بدم، چیزی که فقط مال من بود..

هرچی جلوتر میرفتم افراد بیشتر و بیشتری ازم می پرسیدند، "کار شما پیدا کردن شغل مناسبه. کارمو دوست ندارم. می تونیم با هم ناهار بخوریم؟" میگفتم: "حتما"
اما باید بهشون هشدار بدم
چون در این مرحله تا ۸۰ درصد کارشونو ترک میکردن از همه کسایی که باهاشون ناهار می خوردم ۸۰ درصد شغلشون رو ول می کردن اونهم طی دو ماه. من به خودم می بالیدم و درواقع جادویی هم در کار نبود. و اینجا بود که یک سوال ساده می پرسیدم. "چرا مشغول این کاری؟" و در اکثر موارد جوابشون این بود: "خوب، چون یکی بهم گفته که باید اینکارو بکنم." تازه فهمیدم که خیلی از افراد دوروبرمون مشغول کاری هستن که دیگران بهشون گفتن، و خوب آخرش هم به در بسته می خورن، یا اصلا دری در کار نیست.

هر چه بیشتر با این افراد وقت گذروندم و مشکل را دیدم، فکر کردم، چی میشد یه گروه تشکیل می دادیم، جایی که مردم احساس می کردند که بهش تعلق دارند و عیبی نداشت اگه کارها را جور دیگه انجام بدید، راهی رو بریم که کمتر کسی رفته جایی که خیلی‌ها تمایل نداشتن، و افراد رو تشویق به تغییر کنیم؟ و این همانی شد که بهش می گم "افسانه ات رو زندگی کن"

اما همچنان که به این کشف رسیدم متوجه ساختاری متشکل از ۳ چیزساده شدم که درهمه این افراد پر شور و مشتاق به تغییرمشترکه، فرقی نمی کنه که استیو جابز باشید یا فقط، مثلا، یا یک نانوا در پایین همین خیابان. شما کاری رو انجام می دید که توش خودتونید. میخوام این ۳ ویژگی رو بگم تا ازشون مثل یه ذره‌بین استفاده کنیم همین امروز و امید وارم برای تمام عمرمان.

 اولین گام از این ساختار ساختار سه مرحله ای برای کار با اشتیاق تبدیل شدن به متخصص شناخت و فهم خودتونه، چون اگه ندونید که دنبال چی هستید هیچ وقت اونو پیدا نمی کنید، و نکته اینه که هیچ کس اینکار رو واسه ما انجام نمی ده. هیچ رشته دانشگاهی درمورد علاقه، هدف و شغل وجود نداره. نمی دونم چرا برای این رشته لیسانس نداریم، حاضرم قسم بخورم که شما وقت بیشتری رو برای انتخاب تلویزیون خوابگاه میذارید تا انتخاب رشته دانشگاهی تون.

اما نکته اینه که این وظیفه ماست که حلش کنیم، ما نیاز به یک چهارچوب داریم تا ازش عبورکنیم.

 پس اولین گام پی بردن به نقاط قوت منحصر به فردمونه. اون چیه که وقتی از خواب بیدار می شیم دوست داریم انجام بدیم؟ چه براش پول بدند چه ندند، کاری که مردم به خاطرش از ما تشکر کنند. و" Strengths Finder 2.0" هم یک کتاب و هم یک ابزارآنلاینه. من اونو شدیداً توصیه می کنم تا بفهمید در چی مهارت دارید.

گام بعدی اینه که بفهمیم سلسله مراتب تصمیم گیری (اولویت ها ) ما چیه؟

آیا ما به مردم، خانواده و سلامتی اهمیت می دیم و یا به موفقیت و اینجور چیزها؟ ما باید اول این رو بدونیم تا بتونیم تصمیم بگیریم، بنابراین ما می دونیم باطنمون چیه تا اونو به خاطر هدفی که بهش اهمیت نمی دیم نفروشیمش.

گام بعدی تجارب ماست. همه چنین تجربه هایی داریم. ما هر روز و هر دقیقه در حال یادگیری هستیم درباره انچه عاشقشیم یا ازش متنفریم، چیزی که توش ماهریم و چیزی که نیستیم و اگر برای توجه به این موضوع وقت نذاریم و اونچه یادگرفتیم رو وجذب نکنیم و در مابقی زندگیمان به کار نبندیم به هیچ دردی نمی خوره. هر روز، هر هفته و هر ماه از سال، من هم به اتفاقات درست زندگیم فکر می کنم، و هم به اتفاقات غلط و به چیزایی که می خوام تکرار کنم، چطور میتونم مفیدتر باشم

 و حتی بیشتر از آن.  امروزه شما کسانی را می بینید، که الهام بخشن. کاری می کنند که شما می گید «خدای من. جف داره چیکار می کنه من میخوام مثل او باشم

چرا این حرف رومیزنید؟ یه دفتر بردارید. بنویسید چی باعث میشه اونها منبع الهامتون باشن. لازم نیست همه چیز زندگی اونها رو بنویسید، اما هر چیزیه بنویسیدش، به مروز زمان ما یک مجموعه خواهیم داشت که می تونیم تو زندگی خودمون به کار ببریم و زندگی دوست داشتنی‌تری داشته باشیم وتاثیر بهتری بزاریم. چون وقتی شروع می کنیم به کنار هم گذاشتن این ها، می تونیم واسه خودمون تعریفی ازموفقیت داشته باشیم، که البته بدون داشتن همه اجزای این قطب نما،غیرممکنه.

به وضعیتی میرسیم -- که زندگی یکنواخت و تکراری میشه مثل همه که دارند و از یک نردبونی که راه به جایی نمیبره بالا میریم.

تقریبا شبیه جنبش وال استریت ۲.اگه کسی اونو دیده باشه، کارمند معمولی از مدیر ارشد بانکی در وال استریت می پرسه، «چقدر پول بسته؟ همه یه عددی دارند، که اگه اینقدرپول در بیارند همه چیز رو رها کنند.» او جواب می ده، «معلومه. بیشتر.» وفقط لبخند می زنه، این وضعیته غم بارِ بیشترافرادیه که تلاش نکردند که بفهمند چه چیزی واسشمون مهمه، که می خوان به چیزی برسند که هیچ معنی براشون نداره، اما کاری رو می‌کنیم که همه گفتند باید انجام بدیم.

اما همینکه ما این قالب روشکل می دیم، چیز هایی رو درک می کنیم که ما رو به زندگی بر میگردونه. میدونید، قبل از این، ممکن بود یه علاقه شدید سر راه شما سبز بشه، یا ممکنه تو مسیرکاری، اونو دور بندازید چون راهی برای شناسایی اون ندارید. اما همینکه بشناسیدش، می بینید چیزیه که سازگار با نقاط مثبت شماست، با ارزشهاتون و انچه هویت شمارو شکل میده، پس شما می‌گید من می خوام بهش بچسبم من می خوام کاری باهاش بکنم، من می خوام دنبالش کنم و با اون تاثیر بزارم.

 جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو که ما ساختیم ساخته نمیشد اگه من این قطب نمارو برای تشخیص این نداشتم که، "وای، این همونیه که میخام دنبال کنم و باهاش در دنیا تغییر ایجاد کنم". اگه ندونید دنباله چی هستید هیچ وقت بهش نمیرسید، اما با داشتن این چهارچوب یعنی این قطب نما میریم به مرحله بعد...

انجام غیر ممکن ها و گذر از محدودیت ها.

بخاطر همین دو دلیل مردم دست بکار نمیشن. اولاً به خودشون میگن نمیتونن انجامش بدن، یا اینکه آدمای دور و برشون بهشون اینو میگن.

هر کاری غیر مممکنه مگر اینکه شروعش کنی. هر اختراعی و هر چیز جدیدی در جهان، به نظر مردم در ابتدا احمقانه بوده برای "راجر بانیستر" به لحاظ فیزیکی غیر ممکن بود که چهار مایل رو با دویدن در یک دقیقه طی کند اما راجر بانیستر باورش کرد و انجامش داد. اما بعدش چی شد؟ دو ماه بعدش ۱۶ نفر دیگه این رکورد رو شکستن.

چیزهایی که تو سرمون داریم و فکر میکنیم غیرممکنند اغلب جایی منتظرند که انجامشون بدید به شرطی محدودیت هارو کنار بزنیم. فکر میکنم این کار با وضعیت جسمی و تناسب اندام بیشتر از هر چیزی شروع میشه چون ما نمیتونیم کنترلش کنیم اگه فکر نمیکنید بتونید یک مایل رو، بدوید،به خودتون نشون بدید میتونید بیشتر برید، یا تو ماراتون بدوید، یا وزن کم کنید هر چی میخواد باشه، میفهمی اعتماد به نفس پیدا کردی و اون رو به تمام جهانت منتقل میکنی.

نیازی نیست رکود دار دو ماراتون تو جهان باشی، فقط ناممکن هاتونو ممکن کنید، همش با قدمهای خیلی کوچیک شروع میشه. و بهترین کار هم برای عملی کردنش اینه که دور و برتون روبا آدمای مشتاق پر کنید. با سریع ترین چیزهایی که فکر میکنید نمیتونید از پسشون براید و با افرادی که قبلا از پسش برومدن.

به قول جیم رون. "شما میانگین پنج نفری هستی که بیشترین وقت رو باشون می گذرونی" و در طول تاریخ بزرگترین ترفند برای موفقیت از هرجایی که هستی تا هر کجا میخواهی باشی افرادی هستن که انتخاب میکنی تا هواتونو داشته باشن. اونا همه چیزو عوض میکنن این حقیقت اثبات شده. سال ۱۸۹۸، نورمن تریپلت این تحقیق رو روی یه سری دوچرخه سوار انجام داد، زمان حرکت دور مسیر را هم به صورت گروهی اندازه گرفت، و هم به صورت انفرادی. و فهمید که دوچرخه سوارها وقتی با گروهن تندتر رکاب میزنن. و این مسئله در تمامی جنبه های زندگی صدق میکنه، و باز هم اینو اثبات میکنه که، افراد دور و برتو مهمند محیط همه چیزه. اما کنترلش دیگه با شماست چون دوم سیر براتون میذاره.
۸۰ درصد از آدمای اون بیرون کارشونو دوست ندارن، این یعنی بیشتر آدمای دور و برمون ..و اون ها مارو از دنبال کردن چیزایی که برامون مهمه باز میدارن پس باید حواسمون به اطرافیانمون باشه.

 من خودم تو این موقعیت بودم -- مثلا یکی دو سال پیش. اینجا کسی سرگرمی ای داره که با جون و دل انجامش بده، همه وقتتونو براش بذارید و اسمش رو بذارید کار، اما کسی اهمیت نمیده و ریالی هم پول ازش در نمیاد؟ خوبه، من چهار سال تو اینطور بودم تا جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو بسازم تا به مردم کمک کنم کاری روانجام بدن که واقعاً میخوانش وبهشون انگیزه میده، از جون و دل مایه گذاشتم، فقط سه نفر واقعاً جدی گرفتنم..

 ولی واقعا می‌خواستمش، تو چهار سال رشدش صفر درصد بود، نزدیک بود بی خیالش بشم، و همون موقع بود که، رفتم سانفرانسیسکو و آدمای فوق العاده ای رو دیدم که زندگیشون دیونگی بود و هیجان، از تجارت و صفحات وب و وب نوشته هایی که دور و برشون رو گرفته بود و به مردم به شکل معناداری کمک میکردن...

آخه چطوری میشه؟ شدیداً تحت تأثیر این چیزی که دیدم قرار گرفتم، و به جای اینکه بی خیالش بشم جدیش گرفتم. همه کاری کردم تا بتونم براش وقت بذارم، همه وقتمو گذاشتم و سعی کردم پا به پای این آدما باشم، با هم بیرون میرفتیم، اب جو میزدیم ورزش میکردیم از این کارا. و بعد از چهار سال که پیشرفتم صفر بود، بعد ازاینکه شش ماه رو با این آدما گذروندم، رشد انجمن "افسانه‌ات رو زندگی کن" ۱۰ برابر شد.

۱۲ ماه بعد رشدش ۱۶۰ برابر شد. الان هم که بیشتر از ۳۰ هزار نفر از ۱۵۸ کشور از ابزارهای کاریابی و ارتباطی ما به طور ماهانه استفاده میکنن. و اون افراد این اجتماع رو با آدمای پر انگیزه ساختن کسایی که الهام بخش چیزی بودن که من ارزوشو داشتم برای "افسانه‌ات رو زندگی کن" خیلی سال پیش.

  از خودتون سوال میکنید چی شد چهار سال من هیچ کس رو این جا نمیشناختم، من حتی خبر نداشتم چنین چیزی هست، و آدمایی هستن که این کارهارو میکنن، یا اینکه میشه جنبش های اینجوری داشت. اما وقتی اومدم سانفرانسیسکو همه آدمای دور و برم داشتن این کارو میکردن. خیلی عادی بود، پس فکر منم رفت به اون سمت که من چی جوری میتونم این کارو بکنم تا اینکه چطور میشه نکنم. و درست همون موقعست که اون اتفاقه میوفته و چراغ مغزتون روشن میشه، و همه دنیاتون رو میگیره. و حتی بدون تلاش هم، استانداردهاتون از صفر میرسه به صد. نیازی نیست اهدافتون رو تغییر بدید بلکه باید اطرافتون رو تغییر بدید. همینه، برای همینه که عاشقه اینم که با همه این آدما باشم، تا جایی که بتونم تو TED شرکت میکنم، تو راه رفتن به سر کار تو آی‌پدم هم نگاشون میکنم، هرچی میخواد باشه چون این گروهیه که افرادش انگیزه دارن. یه روز تمام رو با هم میگذرونیم و خیلی هم بیشتر.

بحثم رو این جوری ببندم که در این سه رکن، یک چیز بیشتر از هر چیزی بینشون مشترکه. اون ها صد در صد تحت کنترل ما هستن.

هیچ کس نمیتونه بتون بگه که نمیتونید خودتون رو بشناسید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیتونید یه قدم به جلو برید و محدودیت هاتون رو بشناسید و ازشون عبور کنید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیشه دور رو برتون آدمایه با انگیزه باشه یا اینکه نباید از آدمای نا امید کننده دور بشین .

اخراج شدن یا تصادف دست شما نیست. خیلی چیزا از دست ما خارجه. اما این سه چیز کاملا دسته خودمونه، و میتونن کل دنیامون رو عوض کنن اگه ما تصمیمش رو داشته باشیم.

 و این چیز داره اتفاق میافته اونهم تو یه سطح وسیع. بار اول در مجله فوربس گزارش دولت آمریکارو خوندم که در یک ماه افراد بیشتری کارشون رو ترک کرده بودن از اونهایی که اخراج شده بودند. به نظر اونا این غیر عادی بود اما سه ماه پشت هم اتفاق افتاد. درست وقتی مردم ادعا میکنن اوضاع سخت شده، مردم دل خوشی از این زندگی از پیش نوشته ندارند، و نمیخوان کاری رو که بهشون دیکته میشه بکنن، اونم در عوض چیزایی که براشون مهمه چیزایی که بهشون الهام میده.

 مسئله اینه که مردم دارن بیدار میشن، و میفهمن تنها چیزی که میتونه سد راه اتفاق افتادن چیزی بشه، تخیله. این حرفا دیگه کلیشه نیستن. برایه من مهم نیست تو به چی علاقه داری سرگرمیت چیه و این حرفا. اگر توکار بافتنی هستی میتونی کسی رو پیدا کنی که دیوونه بافتنیه، میتونید ازشون یاد بگیری. این عالیه. و تمام حرف امروزم اینه اینکه از تو دل حرفهای همین مردم یاد بگیریم، ما هر روز در "افسانه‌ات رو زندگی کن" مشخصات این آدمها روتهیه میکنیم، چون همین آدمهای عادی کارای خارق العاده‌ای میکنن، و ما میتونیم باهاشون باشیم، و برامون عادی میشه. قرارم نیست گاندی یا استیو جابز بشم یا دیوونه بازی کنیم. فقط باید کاری رو بکنی که برات مهمه، و تأثیری بذاری که فقط و فقط از پس تو برمیاد

حرف گاندی شد، اون یه وکیل مسائل مالی بود، من این اصطلاح رو شنیدم، اون رفت دنباله یه دلیل بزرگتر چیزی که براش مهم بود، که نمی‌تونست انجامش بده. من با این گفته گاندی زندگی میکنم. "ابتدا نادیده‌ات می‌انگارند، سپس به سخره‌ات میگیرند، سپس به جنگ با تو برمی‌خیزند، آنگاه پیروز میشوی"

 هر چیزی فقط تا وقتی غیر ممکنه که یه نفر انجامش بده. میتونی با آدمهایی باشی که همش بهت بگن نمیتونی و تلاشت احمقانست، یا با آدمهایی باشی که بهت انگیزه انجام کارهارو میدن، مثل آدمهایی که اینجا تو این اتاقند. مسئولیت خودمون میدونم که به دنیا نشون بدیم که چیزایی که یه روز غیر ممکن بنظر میرسن خیلی زود عادی میشند. و همین الان در حال رخ دادنند. اول باید کاری رو بکنیم که برامون الهام بخشه، تا بتونیم به بقیه انگیزه بدیم تا کارایی بکنن که بهشون الهام بده. اما نمیتونیم پیداش کنیم مگر این که بدونیم دنبال چی هستیم.

باید روی خودمون کار کنیم. باید اراده داشته باشیم و دست به کشف بزنیم. چون دنیایی رو تصور میکنم که در اون ۸۰ درصد مردم کاری رو میکنن که دوستش دارند اما این دنیا چه جوریه؟ نوآوری چه شکلی میشه؟ شما با آدمای اتاق‌تون چطور برخورد میکنین؟ تغییر داره شروع میشه..

همینطور که به پایان وقتمون نزدیک میشیم میخوام فقط یه سوال ازتون بپرسم، شاید تنها سوالیه که اهمیت داره. و اون اینه که چه کاریه که شما نمیتونید انجامش بدین؟
 کشفش کنید، باهاش زندگی کنید، نه فقط برای خودتون بلکه برای همه اطرافیانتون، چون این همون نقطه شروع تغیر دنیاست. اون چه کاریه که نمی‌تونید انجامش بدید؟



پروفسور راندولف نسه که بر روی تاریخ تکامل افسردگی مطالعات زیادی انجام داده است، معتقد است که بقای افسردگی در مجموعه ژنهای انسان حاکی از آن است که افسردگی نه تنها خیلی هم بد نیست بلکه در تکامل ما فایده هم داشته است. او معتقد است که افسردگی یک مکانیزم تدافعی (یا تطابقی) در برابر خوش بینی کور است. مکانیزمی برای جلوگیری از هدر رفتن منابعمان در جهت رسیدن به اهداف توهمی.

به هنگام ضرورت دست طبیعت به کمک ما می آید تا وقت و انرژی گرانبهای خود را تا آخرین قطره به پای اهداف غیر قابل دستیابی نریزیم. بنابراین زمانی که پیشرفت سازنده ای در جهت اهدافمان نداریم، واکنش طبیعی سیستم عصبی ما این خواهد بود که سطح انرژی و انگیزه ما را کاهش بدهد.

نظر آقای نسه اینست که در طول مدت این افسردگی خفیف ما فرصت خواهیم داشت که منابع خود را ذخیره کنیم و به دنبال یافتن اهداف واقعی تر باشیم. ولی اگر باز هم بر دستیابی به اهداف توهمی (تخمی تخیلی) خود پافشاری کردیم چی؟ آقای نسه معتقد است که مکانیزم فوق الذکر دوباره وارد عمل می شود و افسردگی ما کم کم از افسردگی خفیف به افسردگی شدید تبدیل خواهد شد.

خلاصه داستان: ما هستیم و این مکانیزم تکامل یافته طی میلیونها سال برای حفظ نسل بشر و یک سری اهداف عظیم که از سوی پدر و مادر و مدرسه و دانشگاه و تلویزیون و غیره به ما تحمیل می شوند. نتیجه؟ افسردگی مزمن که رهایی از آن غیر ممکن به نظر می رسد.

ما اهداف بزرگی برای خودمان تعیین می کنیم. شهرت، ثروت، شکوه، جاودانگی، دستاوردهای جهانی و غیره. ما را تشویق می کنند (شستشوی مغزی می دهند) که باور کنیم: خواستن توانستن است، کار نشد نداره،  آرزو بر جوانان عیب نیست، یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. تو به زودی موفق می شی. اوق.

بعد سعی می کنیم به اهدافی برسیم که برای ما دست یافتنی نیستند. در این مسیر نه به مهارتها و تواناییهای واقعی خود توجه می کنیم و نه برای رسیدن به اهدافی که می توانیم بهشان برسیم، تلاشی می کنیم.

غمگین ترین قسمت داستان اینجاست که حتی وقتی “مکانیزم طبیعی تکامل یافته افسردگی” وارد عمل می شود، هشدارش را درک نمی کنیم یا حتی فکر می کنیم که باید بعد از درمان افسردگی، دوباره در جهت رسیدن به همان اهداف عظیم تلاش کنیم. تلاشی که فقط ما را افسرده تر می کند.

در ابتدای زندگی آرزوی یک مادر برای بچه اش فقط اینست که سالم باشد، غذایش را بخورد، آروغش را بزند. بازی کند، شکمش کار کند و خوب بخوابد. اما از یک جایی به بعد که دقیقا معلوم نیست کجا، بچه باید زبان انگلیسی، نقاشی، موسیقی، فوتبال، کاراته و اصولا هر چیزی را که می شود یاد گرفت، یاد بگیرد. بعد بچه باید دانشگاه برود. بعد بچه باید تحصیلات دانشگاهیش را ادامه بدهد. دکترا بگیرد. متخصص بشود. کارآفرین بشود. دانشمند بشود. پولدار بشود. موفق بشود. با فرد موفقی ازدواج بکند. ازدواج موفقی داشته باشد. بچه های سالم و موفقی تحویل جامعه بدهد. برای بازنشستگیش یک ویلا و حقوق بازنشستگی کافی داشته باشد. و الخ.

افسردگی شما – فرقی نمی کند برای یک هفته یا برای ده سال – شاید نشانه اینست که مادر طبیعت شما را مثل یک بچه در آغوش گرفته و می خواهد ازتان مراقبت کند..

+علی سخاوتی

آنجا بودیم، روح و جسم ما در کلیسایی در تگزاس جمع شده بود در آخرین شب زندگی مان. در اتاقی مثل اینجا جمع شده بودیم، با نیمکت های چوبی با روکش پارچه ای قرمز که غژغژ می کردند، با ارگی که در سمت چپم بود و گروه کر در پشتم و یک حوض غسل تعمید که روی دیوار پشت آنها ساخته شده بود. کم و بیش اتاقی شبیه به این. و همان احساس عمیق تعلیق، و همان امید عمیق نجات، همان دست های عرق کرده و همان آدمهایی که در ردیف پشت توجه نمی کنند !

 آن روز ۳۱ دسامبر، ۱۹۹۹ بود شب بازگشت مجدد مسیح، پایان دنیایی که می شناختم. آن موقع ۱۲ ساله شده بودم و به سن تکلیف رسیده بودم. و وقتی که دست از شکایت کشیدم از اینکه انصاف نیست که مسیح بر گردد درست همان وقتی که تازه مسئول اعمالم شده‌ام، فهمیدم که بهتر است هرچه زودتر کارهایم را سر و سامان دهم.

پس هرچه می‌توانستم به کلیسا می‌رفتم. و همانقدر مشتاق خلوت بودم که کسی بدنبال هیاهو، می‌خواستم مطمئن شوم که نکند که سرم کلاهی برود و مسیح بخواهد زودتر برگردد و اگر این کار را کرد، برنامه کمکی داشته باشم، که آن زمان خواندن کتابهای پر از خشم« بازمانده» بود. و در آنها دیدم که که اگر تا نیمه شب برای بهشت گزیده نشدم، راه دیگری داشتم.

تنها کاری که باید می کردم دوری از علامت شیطان، جنگ با شیاطین، طاعون و مبارزه با خود ضد مسیح بود. یه کم سخت بود... ولی می‌دانستم که می‌توانم.

دیگر زمان برنامه‌ریزی تمام شده بود. ساعت ۱۱/۵۰ بود. ما ۱۰ دقیقه وقت داشتیم و کشیش ما را از روی نیمکت و به سوی محراب صدا کرد چون می خواست تا در هنگام نیمه شب مشغول دعا باشیم. پس هر دسته ای از جمعیت در جایش قرار گرفت. گروه کر در جایگاه قرار گرفت، خادمان کلیسا و همسرانشان یا بورژواهای تعمید دهنده اسمیه که من صداشون می‌کنم،در ردیف اول جلوی محراب قرار گرفتند.

می‌دانید، در آمریکا، حتی بازگشت مجدد مسیح هم قسمت VIP دارد !

و درست پشت بورژواهای تعمید دهنده مسن ترها بودند -- این مردان و زنانی که پشت های جوانشان زیر آفتاب‌های داغ مزارع پنبه در شرق تگزاس خم شده، که پوستشان انگار به رنگ قهوه ای اصیلی و بدون چروک سوخته بود، درست مانند سفال‌های شرق تگزاس، و آنهایی که امید و آرزوهایشان از آنکه زندگی در خارج از شرق تگزاس چگونه می توانست باشد حتی بیشتر از کمرهایشان خمیده و شکسته شده بود.

آری، برای من این مردان و زنان ستاره‌های نمایش بودند. تمامی عمرشان برای این لحظه صبر کرده بودند، مانند پیشینیان قرون وسطایی شان آرزوی پایان جهان داشتند، همانطوری که مادر بزرگم برای نمایش «اپرا وینفری» منتظر می‌شد تا هر روز ساعت ۴ در کانال ۸ ببیند. و همانطور که به سمت محراب می رفت، درست پشتش مخفی شده بودم، چون مطمئن بودم مادر بزرگم به بهشت می رود و فکر می‌کردم اگر در مدت این دعا، دستم در دستش باشد، ممکن است مستقیم با او بروم.

پس دستش را گرفتم و چشمانم را بستم تا گوش کنم، تا منتظر شوم. و دعاها بلندتر شد و فریادهای تقاضای اجابت دعا حتی بلندتر و نوای ارگ کلیسا هم برای بالا بردن شور اضافه شد و حرارت بالا رفت تا بیشترعرق کنیمو دستم را محکمتر گرفتم، تا مبادا کسی باشم که جا بمانم.

چشم هایم را محکم به هم فشردم تا نبینم که چطور سره از ناسره جدا می شود. و سپس صدایی بر فرازمان پیچید: « آمین »

و تمام شده بود...

به ساعت نگاه کردم. از نیمه شب گذشته بود. به مومنان ارشد نگاه کردم که نجات دهنده شان نیامده بود، که مغرور تر از آن بودند که نشانی از نومیدی نمایان کنند، که ایمانی آنقدر سخت و طولانی مدت داشتند تا اکنون شک نکنند. اما من بجایشان مایوس شدم. آنها فریب خورده بودند، اغفال شدند، گول خوردند، و من هم درست همراهشان بودم. دعاهایشان را خواندم، به بهترین وجهی که می توانستم تسلیم وسوسه نشدم. نه یک بار، بلکه دوبار در آن حوض غسل تعمید غوطه خوردم . من ایمان داشتم. حالا چه می شود؟

 درست به موقع به خانه رسیدم تا تلویزیون را روشن کنم و ببینم که پیتر جنینگز شروع هزاره جدید را دور تا دور جهان اعلام می کرد. به ذهنم خطور کرد که خیلی عجیب می شد، که مسیح هم برگردد و برگردد بر مبنای ساعت محلی هر محل !

و این موضوع را بیشتر مضحک کرد... رنج آور بود، خیلی. اما آنجا در آن شب، من ایمانم را از دست ندادم. من به چیزی جدید ایمان آوردم : که ممکن است تا ، ایمان نداشت...

(I just believed a new thing: that it was possible not to believe)

ممکن بود پاسخ هایی که داشتم اشتباه باشند، چون سوال ها، خود غلط بودند. و حالا، جایی که زمانی کوهی از یقین بود، آنجا، به سمت پایین و بنیانش، چشمه‌ای از شک جاری بود، چشمه‌ای که وعده رودهایی را می داد.

 می‌توانم نمایش زندگیم را تا آن شب در کلیسا دنبال کنم وقتی که نجات دهنده ام برای من نیامد؛ وقتی که با اطمینان ترین چیزی که باور داشتم معلوم شد، که اگر دروغ نبوده، کاملا راست هم نبود. و اگرچه بیشتر شما برای سال ۲۰۰۰ کاملا به شکل دیگری آماده شدید، مطمئنم که شما اینجایید چون بخشی از شما همان کاری را کرده که من از سپیده دم این قرن جدید کرده ام، از وقتی که مادرم رفت و پدرم پیشم نیامد و خدایم از آمدن سر باز زد. و دستهایم را دراز کردم، تا چیزی را برای اعتقاد پیدا کنم.

تا ورود به دانشگاه « ییل» در ۱۸ سالگی ادامه دادم، با امید آنکه سفرم از «اوک کلیف» تگزاس فرصتی برای پشت سر گذاشتن تمام چالش هایی که می شناختم باشد، امید های از دست رفته و بدن های فرسوده ای که دیده بودم. اما وقتی در یک تعطیلات زمستانی دوباره خود را درخانه یافتم، وقتی که صورتم روی زمین بود، و دستهایم از پشت بسته و اسلحه یک دزد به سرم فشره می شد، می دانستم که حتی عالی ترین تحصیلات هم نمی توانست نجاتم دهد.

 ادامه دادم تا وقتی که در« لیمان برادرز» پیدایم شد، به عنوان یک کارآموز درسال ۲۰۰۸.

خیلی مفید بود...و به خانه ام زنگ زدم تا به خانواده بگویم که ما دیگر هیچوقت فقیر نمی‌شویم

 اما شاهد آن بودم که معبد سرمایه داری در مقابل چشمانم فرو ریخت، فهمیدم که حتی بهترین شغل ها نمی تواند نجاتم دهد.

ادامه دادم تا آنکه به عنوان یک کارمند جوان در واشنگتن دی سی پیدایم شد، که صدای برخاسته ازایالت ایلینویز را شندیده بود، می گفت

« خیلی وقت است که به این تغییر نیاز داریم اما در این انتخابات، تغییر به آمریکا آمده.» اما وقتی که کنگره زمین گیر شد و کشور در شکاف هایش دوپاره شد و امید تغییر تبدیل به یک شوخی بی رحمانه شد، می دانستم که حتی رجعت سیاسی نمی تواند نجاتم دهد.

با امید در محراب « آرزوی آمریکایی» زانو زدم، و برای خداهای دورانم دعا کردم برای موفقیت، و پول، و قدرت. اما دوباره بارها و بارها، نیمه شب آمد و چشمانم را باز کردم تا ببینم که تمامی این خدایان مرده اند..

 و از این قبرستان، جستجو را بار دیگر آغاز کردم، نه بخاطر شجاعتم، بلکه چون می دانستم که یا ایمان می آورم و یا می میرم. پس به زیارت کعبه ای دیگر رفتم، دانشگاه تجاری هاروارد !

اما این بار، بسادگی نمی توانستم نجاتی را که ادعا می کرد بپذیرم. نه، می دانستم که کارهای بیشتری باید انجام شود.

کار از گوشه تاریک یک مهمانی شلوغ شروع شد، در اواخر شبی از زمستان تیره کمبریج، وقتی که من و سه دوستم سوالی پرسیدیم که کسانی که به دنبال واقعیت هستند مدتی طولانی است که می پرسند: « چطور است که به جاده بزنیم؟»

 نمی دانستیم که به کجا می رویم یا چطور به آنجا می رسیم، اما می دانستیم که باید انجامش دهیم. چون تمامی عمرمان این آرزو را داشتیم، آنطور که «جک کرواک» نوشته
 « برای یواشکی به درون شب رفتن و جایی گم شدن،» و رفتن و دیدن آنکه هر کسی در سطح کشور چه می کند. پس اگرچه صداهای دیگری بودند که می گفتند خطرش خیلی زیاد است و اثباتش بی حاصل، به هر شکل ادامه دادیم.

در تابستان ۲۰۱۳ ما ۸۰۰۰ مایل را در سراسر آمریکا رفتیم، از میان مراتع مونتانا، تا ویرانه های دیترویت، از میان باتلاق های نیو اورلئان، جایی که مردان و زنانی را یافتیم و با آنها کار کردیم که بنگاه های کوچکی را می ساختند که به سود آوری شان معنی می داد. آموزش دیده در کاپیتالیسم نظامی «وست پوینت»، ایده ای انقلابی به ذهنمان خطور کرد.

 و این ایده گسترده شد، و به سازمانی غیر انتفاعی به نام MBA برای آمریکا توسعه پیدا کرد، حرکتی که مرا امروز به این صحنه رساند. و فهمیدیم که دلیل توسعه اش اشتیاق زیاد نسل ما به هدف، به معنی است. گسترده شد چون تعداد بیشماری از کار آفرینان در گوشه و کنار آمریکا که کار می سازند و زندگی ها را تغییر می دهند به کمی کمک نیاز داشتند.

و اگر بخواهم کمی صادق باشم، گسترده شد چون برای توسعه جنگیدم. امتدادی نبود که در آن نرفته باشم تا این آیین را موعظه کنم، که مردم بیشتری ایمان آورند که ما می توانیم زخم های یک سرزمین شکسته را ببندیم، هر بار با یک کار اجتماعی. اما این سفر تبلیغی مسیحی بود که مرا به آیین متفاوتی هدایت کرد که امروز آمده ام تا آن را با شما شریک شوم.

در غروب یک روز، تقریبا یک سال پیش آغاز شد در موزه تاریخ طبیعی در شهر نیویورک، در جشن فارغ التحصیلان دانشگاه مدیرت کسب و کار هاروارد، در زیر مدل اندازه واقعی یک نهنگ، با غول های جهان امروز نشسته بودم در حالی که آنها همسالانشان و اعمال خیرشان را جشن گرفته بودند. غروری در اتاق بود جایی که ارزش خالص و سرمایه تحت مدیریت فراتر ار نیم تریلیون دلار بود. به هرآنچه که ساخته بودیم نگاه کردیم.... و خوب بود.

اما اتفاقا دو روز بعد، می‌بایست تا « هارلم» می‌رفتم، که خودم را نشسته در مزرعه ای شهری یافتم که زمانی زمینی خالی بود، و به مردی نام تونی گوش می کردم که برایم از بچه هایی می گفت که هر روز آنجا پیدایشان می‌شد. و همه شان زیر خط فقر زندگی می‌کردند.
 خیلی از آنها همه چیزشان را در کوله پشتی حمل می کردند تا آنها را در سرپناه بی خان مان ها از دست ندهند. بعضی هایشان به برنامه تونی آمدند، که اسمش « جوانه هارلم» بود، تا تنها وعده غذای روزانه شان را بگیرند. تونی به من گفت او برنامه جوانه هارلم را با حقوق بازنشستگی اش شروع کرده، بعد از ۲۰ سال رانندگی تاکسی.
 گفت که برای خودش حقوقی نمی‌ماند، چون با وجود موفقیت، برنامه در مشکلات دست و پا می زند، به من گفت که پذیرای هر کمکی است که بتواند بگیرد. و من برای آن کمک آنجا بودم.

اما زمانی که تونی را ترک کردم، شوری و گزش اشکی را که در چشمانم می جوشید حس کردم. وزن الهامی را حس کردم که می توانستم در یک اتاق شبی بنشینم، که چند صد نفر نیم تریلیون دلار داشتند، و در اتاقی دیگر، دو روز بعد، تنها ۵۰ محله بالاتر، جایی که مردی بدون حقوق به کودکی تنها وعده غذایش را در روز می دهد..

و این نابرابری خیره کننده دلیل اینکه می خواستم گریه کنم نبود، فکر به گرسنگی این کودکان خردسال هم نبود، خشم از آن یک درصد یا تاسف برای آن ۹۹ درصد نبود.

ناراحت شدم چون بالاخره فهمیدم من دستگاه دیالیزی هستم برای کشوری که به پیوند کلیه نیاز دارد. فهمیدم که داستان من داستان همه آنهایی است که توقعشان این بوده که بتوانند روی پای خودشان بزرگ شوند، حتی اگر کفشی نداشته باشند؛ اینجاست که سازمان من برای تمامی کمک های ساختاری و سازمانی که هیچگاه به هارلم یا آپالاشیا یا پایین بخش ۹ نرسیده ایستاده است؛ این صدای من است برای همه صداهایی که خیلی بی سواد، خیلی حمام نرفته، خیلی بی پناه، به نظر می رسند..

و از شرمساری آن، تمام وجودم شرمنده است مانند شرمساری نشستن در جلو تلویزیون، و دیدن « پیتر جنینگز» که آغاز هزاره جدید را خبر می دهد دوباره و دوباره و دوباره. من فریب خوردم، اغفال شدم، گول خوردم، اما این بار، ناجی دروغین خودم بودم..

می دانید، راهی طولانی از آن محراب آمده ام از شبی که فکر می کردم پایان دنیاست، از دنیایی که مردم نجوا می کنند و رنج کشیدن را اراده قطعی خدا می دانند و کتاب مقدس را مصون از خطا می دانند. بله، تا جایی آمده ام که به همان جایی که شروع کردم بازگردم.

چون واقعا درست نیست که بگوییم که در عصر بی اعتقادی زندگی می کنیم... نه، ما امروز هم همانقدری ایمان داریم که همیشه در گذشته داشته ایم.

برخی از ما شاید به گفته های «برنی براون» معتقدیم یا « آنتونی رابینز». ممکن است به کتاب مقدس «نیو یورکر» معتقد باشیم یا « نشریه تجاری هاروارد». ممکن است عمیقا ایمان داشته باشیم وقتی همینجا در معبد TED عبادت می کنیم، اما نومیدانه می خواهیم ایمان داشته باشیم، و به ایمان نیاز داریم.

به زبان بیگانه رهبران پرجذبه صحبت می کنیم که وعده حل تمامی مشکلاتمان را داده اند. ما رنج را به عنوان اثر لازمه کاپیتالیسمی که خدایمان است می بینیم، ما نوشته های پیشرفت فناوری را واقعیت مصون از خطا می دانیم. و به سختی هزینه انسانی که می پردازیم را درک می کنیم وقتی که نمی توانیم اشتباهاتمان را زیر سوال ببریم، چون می ترسیم که ممکن است تمامی پایه هایمان را بلرزاند.

اما اگر ناراحت شده اید از بی وجدانی هایی که پذیرا شده ایم، حالا وقت پرسیدن است.

من آیینی برای ناراحتی یا نوآوری ندارم یا راهکاری برای محاسبه سود آوری شما. من حقیقتا آیینی برای آنکه امروز، ایمان آورید ندارم. من «آیین شک» را دارم و به شما عرضه می کنم. آیین شک از شما نمی خواهد که ایمانتان را از دست دهید، از شما می خواهد که به چیز جدیدی ایمان آورید: که می شود ایمان نداشت.

که ممکن است که پاسخ هایی که داریم اشتباه باشند، ممکن است که خود سوال ها اشتباه باشند. بله، آیین شک یعنی ممکن است که ما، روی این صحنه، در این اتاق، اشتباه کنیم. چون موجب پرسیدن این سوال می شود، «چرا؟» با تمامی قدرتی که در دستانمان داریم، چرا همچنان مردم به این بدی رنج می کشند؟

این شک مرا به این سو می برد تا بگویم که در حال راه انداختن سازمانی هستیم، MBA(مدیریت ارشد کسب و کار) در تمام آمریکا، جدای از تجارت. کارکنانمان را انتخاب کرده لیم و درب هایمان را بسته ایم و طرحمان را رایگان به هرکسی که در خود توان این کار را می بیند، می دهیم بدون انتظار مجوز از کسی.

این شک مجبورم می کند تا بگویم که نجات دهنده نیستم که بعضی ها در موردم می گویند، چون عمر ما خیلی کوتاه است و احتمالات خیلی زیاد تا برای رجعت نجات دهنده صبر کنیم، وقتی که واقعیت این است که معجزه ای پیش نخواهد آمد.

 و این شک، مرا به حرکت می اندازد، به من امید می دهد که وقتی که مشکلات ما را در هم شکست، وقتی که مسیر پیش رویمان ما را به سمت تباهی می‌برد، وقتی که شفا دهندگان ما زخمهایمان را التیام نمی‌دهند، این ایمان کورکورانه ما نیست ... نه، این شک فروتنانه ما خواهد بود که نوری ضعیف بر تاریکی زندگی مان ما افشاند و به جهان ما و بگذارید تا صدایمان را به زمزمه بلند کنیم یا به یک فریاد و یا ساده بگویم، خیلی ساده، « باید راه دیگری باشد.»


The gospel of doubt



ما دائما در حال دریافت اطلاعات جدید هستیم..اما خیلی کم  پیش میاد که این داده های جدید نقشی در تصمیم گیری هامون بذاره..ما با فرار از اطلاعات جدید و جست و جوی بیشتر  تنها با استفاده از اعتقادات قبلی مون شروع به فکر کردن و تصمیم گیری میکنیم بدون اینکه توجه کنیم داده های درست تری وجود داره..دو دسته از آدم ها همین جا از مخاطبان این یادداشت حذف میشن..دسته اول کسانی که به هر دلیلی اطلاعات جدید ، موثق ، معتبر و کاربردی دریافت نمیکنند..و دسته دوم همه ی کسانی که به هر دلیلی علاقه ای به پردازش یا استفاده از اون ها ندارند..

من دوست ندارم با انتخاب های گذشتم زندگی کنم..باید بتونم هر لحظه درست ترین و منطقی ترین تصمیمو بگیرم بدون اینکه افکار ، اعتقادات ، احساسات  و پیشفرض های بی پایه و اساس قبلیم اثری در اون بگذاره ..باید بتونم در هر موقعیتی مهمی این سوالات از خودم بپرسم..

چرا در این لحظه اینطور فکر میکنم ؟ چطور به این نتیجه رسیدم ؟ چه استدلالی برای این طرز فکر دارم ؟ این اعتقاد و تمایل من از کجا سر در آورده ؟ چه کسانی ، در چه زمانی ، با چه حرف هایی باعث شدند من به این نتیجه برسم ؟ آیا این حرف ها مرجع و منبع مشخص و معتبری داشته اند ؟ آیا استدلال ها و نحوه ی استدلال های من پشتوانه ی عقلی دارند ؟

چرا من فکر میکنم این چیز خوب ، خوشایند یا مقدسه..و نقطه ی مقابل اون ، بد و ناخوشایند

آیا احساس خوب من به یک چیز  میتونه دلیلی بر درست بودن یا خوب بودن اون باشه ؟

چرا من فکر میکنم اون انسان خوب و بزرگواریه  یا برعکس آدم بد و پلیدیه ؟ این احساس خوب یا بد در مورد اون چطور و به چه دلیل معتبری به من منتقل یا القا شده ؟ آیا شنیده های من و اطرافیانم میتونه منبع قابل اطمینانی باشه ؟ یا ممکنه همه ی اونها  ساختگی باشند و یک  فریب بزرگ در جهت منافع افراد  ؟

این طرز فکر چطور در ذهن من جای گرفته ؟ آدم ها ، جامعه  ، شبکه های اجتماعی ، رسانه های اطرافم با منابع ضعیف و ساختگی یا دست خورده باعث شدند من این طور فکر کنم یا من اونو در کتاب معتبری خوندم یا سند محکم و قابل اعتمادی ازش دیدم ؟

اون کتاب توسط چه کسانی منبع معتبری معرفی میشه ؟ نویسنده ی اون آدم قابل اعتمادی بوده ؟ در چه جامعه ای و تحت چه شرایطی بزرگ شده و تحت تاثیر چه افکاری و با استفاده از چه مراجعی اون حرف ها رو زده ؟ آیا با همه ی اینها اون منبع برای من هم قابل اعتماد و تکیه کردن محسوب میشه ؟

من چه استدلال علمی ، عقلی و منطقی برای این طرز فکر دارم ؟ آیا این طرز فکر برای یک انسان از سرزمین دیگه که با فرهنگی متفاوت با من بزرگ شده به همین اندازه منطقی و قانع کنندست ، یا او به من و افکارم  و رفتارم خواهد خندید  ؟

فکر میکنم همه چیزو باید از نو بازنویسی کرد.همه ی افکار و  اعتقادات و احساسات بی پایه قبلی باید با اطلاعات مطمئن و احساسات منطقی و فکر شده ی جدید اصلاح یا جایگزین بشه تا در هر جغرافیایی پذیرفته و معتبر باشه و با هر طرز فکری و هر استدلال عقلی بهترین انتخاب تلقی شه..

همه چیزو باید از نو بازنویسی کرد..با داده های غلط هیچوقت نمیشه به جواب درست رسید..