- ۱ نظر
- ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۰۷
غیرقابل تحمل ترین چیز برای من در دنیا نگاه کردن به تیک های عصبی دیگرانه..یعنی زمانی که متوجه تیک آزاردهنده ای در کسی بشم اون رابطه برای من تموم شده به حساب میاد.. حتی با وجود اینکه میدونم این چیزها خیلی دست خود آدم نیست ( هرچند باید بهش آگاه بود و همینطور دنبال درمان )
از طرف دیگه باید به خودم هم نگاه کنم..نمیدونم تیک دارم یا نه..احتمالا باید دیگران در این مورد توضیح بدن ، با وجود پرسیدن چیزی نشنیدم ولی موضوعی نیست که معمولا کسی در موردش حرف بزنه چون ناراحت کننده ست.. تنها رفتار تیک وار و نیمه ارادی که تو خودم دیدم تکون دادن مکرر و عصبی پاها موقع نشستن یا خوابیدنه..که تو 70% آدم های اطرافم هم دیدمش و چون شایع تره شاید کمتر دیده بشه و کمتر هم آزاردهنده باشه..احتمالا یه مکانیسم برای تخلیه تنش باشه..تقریباً تونستم کنترلش کنم..
+تیک به حرکات عودکننده، سریع و هم شکلی گفته میشود که معمولا به صورت غیرارادی یا بهتر است بگوییم نیمهارادی اتفاق میافتد و شروعی ناگهانی دارد.
+سندرم پاهای بی قرار یه بیماری دیگه با نشانه های متفاوته ولی مناسب ترین اسمی بود که به ذهنم رسید !
از این همیشه در دسترس بودن و دم دستی بودن امروزی خوشم نمی آید..دلم میخواست گم تر باشم و رسیدن به من دشوار باشد . آنقدر که اگر کسی مرا خواست پیدایم نکند..و اگر باز هم خواست پیدایم نکند.. و اگر باز هم میخواست ؟..اینبار خودم ، با کمال میل ، به سمتش پرواز کنم..
نمیخواهم جمله ی مزخرف ِ " آدم ها وقتی برای چیزی سختی کشیده باشند قدرش را خواهند دانست" را بگویم..دلم میخواست کسی باشد که قبل از سختی کشیدن ، از همان اول هم ، قدرم را بداند...
وقت خوندن این پست انگار باری بعد از مدت ها از روی دوشم برداشته شد . همیشه همینطوره . وقتی فکر میکنی تو یه موقعیت ، یا یه شکل از بودن یا داشتن یه احساس تنهایی همه چیز برات سخت تر میشه . خیلی نگذشته از زمانی که من از رنج نداشتن حرف با خیلی از آدم ها رها شدم . بدست آوردن عزت نفس ، پذیرفتن و بیشتر دوست داشتن خودم باعث شد رنج جای خودشو به بی خیالی و البته گاهی هم معذب بودن بده..
در واقع من دیگه مشکلی با خودم و این موضوع ندارم اما وقتی این شکل از بودنو در آدم های دیگه ای هم میببینم ،همه چیز عادی تر میشه و کمتر احساس غریب بودن میکنم..
این روزها سعی میکنم بیشتر حرف بزنم و با آدم های بیشتری تعامل کنم و نذارم این احساس در من شکل بگیره که : "خب ، من اینطور هستم و همیشه همینطور خواهم بود " و اینجوری خودم رو به شکل خاصی از "ّبودن" محکوم و محدود کنم .
با این همه میدونم شکلی از سکوت همیشه در من و با من خواهد بود .
یه مدت بود که داشتم به ساختن برند شخصی فکر میکردم . چیزی که میتونه بهت لذت ، قدرت ، اعتبار و جایگاه اجتماعی بده و دستتو برای انجام دادن کارهایی که میخوای بازتر کنه .
با وجود همه ی این مزایا مطمئنا هزینه هایی هم باید پرداخت بشه . زمان و انرژی که باید صرف رسیدن و نگهداریش کنی و تغییراتی که در رفتار و شخصیتت به وجود میاد قطعاً قابل چشم پوشی نیست . محدودیت هایی که یک هویت واقعی شناخته شده برات به وجود میاره ، کارهایی که "مجبور" به انجامشون خواهی بود و مهم تر از همه ی این ها آزادی هایی که به این شکل تا حد زیادی از دست خواهد رفت .
فکر میکنم باید سعی کنم با حداقل کردن هزینه ها به حداکثر دستاوردها و امتیازاتی که در نظر دارم برسم که آسون نیست و مطمئناً زمان بر خواهد بود و برای شخصیت درونگرا و آنتی سوشیالی مثل من ، حتی آزاردهنده .
بدین ترتیب دوتا مسئله وجود داره یکی اینکه هنوز مطمئن نیستم دقیقاً میخوام در چه جهتی فعالیت کنم و دیگری اینکه نمیدونم واقعاً حاضرم چه هزینه هایی بپردازم !
من دقیقاً همون " خب که چی ، که چی بشه ، به کجا میرسه ؟ ، به چه دردی میخوره ؟ خب حالا.. " هستم :)
فکر میکنم یکی از بزرگترین دستاوردهای یک انسان بالغ خردمند آن است که دست از زندگی دیگران میشوید و تماما مشغول زندگی خودش میشود .
فکر نمیکند دیگران چگونه اند یا چطور زندگی و رفتار میکنند ، پیش از این چطور بوده اند و در آینده با حفظ این رویه قرار است به کجا برسند . راجع به حرف ها و رفتارهایشان صحبت نمیکند و هیچ گونه تحلیل ذهنی از بدی ها و کاستی ها و بی اخلاقی ها و ناخوشایند بودنشان ارایه نمیکند .
او تنها به فکر خود ، خانواده و عزیزان و دوستانش است (حتی در این موارد هم به صورت حداقلی و در مرزهای مشترک زندگیش با آنها یا در صورت درخواستشان) و تنها و تنها زمانی به دیگری و دیگران میپردازد که به شکلی وارد حریم زندگی اش شده باشند . تجربه ها و آموزه های مفید و خوشایند را از آنها میگیرد و مابقی را رها میکند..نه اینکه نبیند نه اینکه نشنود ، نه اینکه نفهمد اما اهمیتی نمیدهد ، در موردشان صحبت نمیکند و بدون مشغولیت ذهنی زندگی اش را میکند .
آرزو میکنم ، امیدوارم و تلاش میکنم که از دیگری و دیگران رها شوم و تماماً مشغول خودم باشم..همینقدر خیره..مجذوب و مغروق سیاهچاله ی خودم.
من واقعاً به این معتقدم که توجه کردن به یه سری جزئیات خیلی ریزه که باعث یه تفاوت بزرگ تو شخصیت آدمها میشه..
یادم
میاد وقتی مدرسه می رفتیم (با اینکه خودمون از نظر مالی خانواده ی خیلی
متوسطی هستیم) مادرم هیچ وقت اجازه نمیداد که میوه یا غذایی ببریم که
حتی امکان اینو داشته باشه که باعث شه یک یا چندتا از بچه ها دلش همچین چیزی رو بخواد..مثلاً هیچوقت حتی یه موز هم نبردیم مدرسه..اون موقع ما خیلی متوجه
این موضوعات نمیشدیم و قبولش برامون سخت بود ، چون میدیدم که بیشتر بچه ها اصلاً همچین ملاحظاتی در مورد ما یا دیگران نمیکنند . ولی فکر
میکنم همین مسائل و سختی های کوچک و همین شکل تربیت البته در ابعاد دیگه باعث شد یه چیز هایی یاد بگیریم و یه چیزهایی برای همیشه با ما بمونه که قابل گفتن یا حتی دیدن نیست ولی حس میشه...
این خاطره ی مشترکی بود که تو یکی از عید دیدنی ها ، من و خواهرم و همسر یکی از فامیلامون( که به تازگی با هم ازدواج کردند) با " آره آره دقیقاً " تاییدش کردیم..یعنی مادر ایشون هم با چنین سیاستی فرزندشو به مدرسه میفرستاد : )
من دومین باری بود که ایشونو میدیدم..و این خانم در عین این که سن زیادی نداشت ، اینقدر پخته و با شخصیت و باملاحظه و فهمیده بود..در عین وقار اینقدر صمیمی و مهربون و در عین موفقیت و برتری اونقدر خاکی و فروتن و کمک کننده..که باعث شد من متوجه شم همچین دخترهایی هم پیدا میشن و فقط من تا به حال باهاشون مواجه نشدم..و این مسئله تا حدود زیادی منجر به این شد نظرم در مورد ترجیح تنهایی و آسایش و راحتی که در تنها بودن هست عوض بشه و به این فکر کنم چقدر اوضاع بهتر میشه اگر هم خودم به چنین شخصیتی نزدیک بشم و هم بتونم کسی رو با چنین ویژگی های شخصیتی برای همراهی در زندگیم پیدا کنم..
من واقعاً به این معتقدم که توجه کردن به یک سری جزئیات خیلی ریزه که باعث یه تفاوت بزرگ تو شخصیت آدمها میشه..
همین هاست که نشون دهنده ی متوجه و فهمیده و با ملاحظه بودن یک نفره..ملاحظاتی که یک شخصیت دوست داشتنی و دلپذیرو میسازه..
#ShitIraniansSay یکی از مفیدترین هشتگ هایی که تا به حال در توئیتر زده شده.
چیزهایی که زیاد شنیدند و چرند میدونند توییت کردند، که شامل خرافات، آداب و رسوم بی فایده، اعتقادات بی پایه و اساس و جملات و عبارت های بی معنیه. قسمت اول توئیت های دیگرانه و قسمت دوم مزخرفاتیه که من زیاد شنیدم.
ای کاش آدم ها میدانستند که صدایشان برای آواز خواندن در جمع خوب است یا نه و به خیال خودشان و تعریف تعارف گونه چند نفر از اطرافیان شان قناعت نمیکردند..
کاش میدانستند اصلا انسان بامزه ای هستند ، که مجاز باشند در هر موقعیتی و به هرشکل و روشی شروع به شوخی کنند یا نه..
کاش میدانستند که سواد و شعور و خرد کافی برای صحبت کردن در مورد یک موضوع را دارند ؟ بیخیال اینها اصلا حرف تازه و مفیدی برای گفتن دارند که دهان باز میکنند یا قلم به دست میگیرند..
آدم باید از یک سنی به بعد حداقل در مورد بعضی از موضوعات به شناختی واقع گرایانه از خودش برسد وگرنه به شدت مایه آزار هرکس که او را میبیند خواهد بود..
فکر میکنم آدم های نیاز دارند برای تحمل زندگی و ادامه آن به چیزهایی بچسبند و به آن ها بنازند .
یکی به تیم فوتبال مورد علاقه اش میچسبد ( استقلالی ها و پرسپولیسی ها متعصب )
یکی به مدرسه ای که در آن درس خوانده یا میخواند ( سمپادی ها :) )
یکی به دانشگاه یا رشته ای که در آن قبول شده ( پزشکی ، حقوق ، مهندسی .. )
یکی به سلبریتی مورد علاقه اش
یکی به سفرهایی که رفته
یکی به اطلاعات و دانش اش در زمینه ای خاص یا کاری که در آن خبره است
یکی به ماه تولدی که در آن زاده شده یا نژادی که به آن تعلق دارد
یکی به سبک موسیقی مورد علاقه اش یا سازی که در نواختن آن ماهر است
یکی به مکتب فکری یا سیاسی یا مذهب و دین و روش زندگی اش
یکی هم به قد و وزن یا شکل و رنگ مو ، پوست یا چشمانش..
خیلی دوست دارم بدانم من به چه چیزهایی چسبیده ام و به شکل بلاهت باری از آنها خبر ندارم
( خواهرم اشاره میکند بفرما ، یکی از آنها کتاب ها ، میتوانی یک ماه هیچ کتابی را باز نکنی ؟ )
به باقی موارد کاری ندارم ، اما چقدر از چیزهایی که به آن ها چسبیده ایم و بهشان می نازیم از جنس دستاورد هستند ؟ همین "دستاورد"هایمان هم چقدر ارزش افتخار کردن دارند ؟ چه مقدارشان حاصل دسترنج خودمان است ؟ چه مقدار آن حاصل هوش و استعدادی ست که در ما نهفته شده ، چه مقدارش تنها بازتاب محیطی که در آن بزرگ شده ایم و چه اندازه اش حاصل سرمایه گذاری های والدینمان ؟
شما چی ؟ تا به حال فکر کرده اید به بودن در چه گروهی افتخار کرده اید ؟
به چه چیزهای چسبیده اید ، یا از چه چیزهایی رها شده اید ؟
شطرنج بازی کردن را همیشه دوست داشته ام . شطرنج تمرین برنامه ریزی کردن ، منطقی بودن ، صبوری ، جست و جو برای پیدا کردن مناسب ترین راهکار ، تحلیل موقعیت و شرایط تازه و تغییر نقشه و استراتژی به وقت نیاز است .
به آدم هایی که خوب شطرنج بازی میکنند ، چه پشت صفحه شطرنج و چه در زندگی احترام میگذارم .
آن ها شاید تصمیمی بگیرند یا رفتاری کنند که در لحظه برای من عجیب و غیرقابل درک باشد اما همیشه میتوانم مطمئن باشم حرکت شان بدون فکر و یا بی معنی نیست..
چند پسر دبیرستانی بودیم. زنگ ادبیات برایمان معنایی نداشت، حداقل نه با آن دست های خسته ی به جان
آمده از نوشتن تمام آن معنی ها و مترادف ها و آرایه ها که باید درهم و برهم جایشان میکردیم در آن صفحات کوچک. بالای شعرها، زیر آن و گاهی در
فضای سفید خالی بالای صفحه!
زنگ تفریح؟ آوای نجات بود..بعدها؟ گاج سبز. کتابی که معلم های ادبیاتمان به چشم رقیب به آنها نگاه میکردن و چشم دیدنش را هم نداشتند .
سه
سال با همین وضعیت سپری شد و مطمئنم همه چیز همانطور میماند اگر آن مرد مهربان و دوست
داشتنی پا به مدرسه مان نمیگذاشت. انسان بزرگی بود و این را از نجابت چشم هایش به راحتی میشد خواند . گاهی شعر می گفت و اگر اصرار زیادی میکردیم چند بیتی هم برای ما میخواند.
از این گله میکرد که اشعارش به سبک شعرهای کهن است و باید از این قالب خارج شود و رنگ و بویی تازه بگیرد. رنگ و روی این زمانه را. ما اما اعتراضی نداشتیم. تنها با سرخوشی نگاهش میکردیم و از شنیدن صدا و هنرنمایی اش با کلمات کیف میکردیم. علاقه ی من به شعرخواندن از همانجا شروع شد.
البته
برای ساکت نشاندن آن همه پسر دبیرستانی، که اصلا هم سر به راه نبودند باید ترفندهای زیرکانه تری به کار میرفت. یکی
از این ترفندها تشویق ما برای شعر خواندن و درک بهتر ابیات با به کار
انداختن قوه ی تخیل و ساختن داستان های من در آوردی برای هر بیت و هر غزل
بود! نتایج گاهی جالب، گاهی بامزه و گاهی هم بسیار مسخره بود!
کار سختی نبود. تنها باید با نگاهی، همیشه زمینی، از خودمان میپرسیدیم داستان تولد این بیت چه میتوانسته باشد؟ اولین بیت هایی که با این هدف خوانده شد، این مرواریدهای سعدی بودند..
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است..
حالا که چندسالی از آن روزها گذشته دقیقاً خاطرم نیست که چه داستانی برایش ساختیم. تصویر مبهمی که به یادم مانده، آمدن محبوب سعدی در پشت پرده ی آن مهمانی بوده که سعدی به جای بودن در
کنار او، در آن حضور داشته...و این جوابی ست که سعدی بعدها به پیغام
و اعتراض معشوقش داده..در توجیه آن جای دیگر بودن و نبودن کنار او!
گوهر بعدی این بود..
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی!
شاید در همان مهمانی، محبوب شنیده که سعدی به جای صحبت از او مشغول به چیز دیگری بوده؟ بحث های مردانه..حتی شاید تصور اینکه او از دیگری صحبت میکرده..
و بعدها با گلایه این حرف ها را به زبان آورده، که چرا و چطور حرفی جز من بر زبان داشتی
و سعدی چه داشته که بگوید، جز این مصرع بی نظیر و رندانه! همه بر سر زبانند و تو در میان جانی!
امروز که با علاقه ی شخصی و اشتیاق بیشتر غزل های سعدی را میخوانم، هرکدام را داستانی بی نظیر می یابم که از پرداخت من بی نیاز است. اما جا برای خیال پردازیهای بیشتر؟ با این ابیات ظریف؟ بیشتر از هر زمانی به چشمانم می آید..
او
ما را تشویق به خاطر سپردن این کلام های هنرمندانه، این گردن آویزهای مروارید میکرد. نه برای اینکه به
نمایششان بگذاریم یا اینکه روزی با آنها مشاعره کنیم..که برای آویختن شان به گردن کسی که دوستش داریم. برای آنکه در هر موقعیتی
بودیم و مصداقی برای آن ابیات بوده، بتوانیم افکار شیرین تری داشته باشیم و ملایم تر و مهربان تر صحبت یا رفتار کنیم.
آنچه همیشه ورد زبانش بود و در جمع های خصوصی تر به ما توصیه میکرد..بخوانید، به یاد بسپارید و زمزمه کنید. روزی، برای آرام کردن کسی که از جان، دوستش دارید..
جومپا لاهیری از آن نویسنده هایی است که تو را وادار می کند یقه ی اولین کسی را که می بینی بگیری و بگویی :«این کتاب را بخوان!»
او قصه گوی حیرت آوری است با صدایی متفاوت و چشمی
تیزبین برای دیدن جزئیات...لاهیری یکی از بهترین نویسنگان قصه ی کوتاه است .
شاید جملات بالا که در پشت کتاب مترجم دردها درج شده اند بهترین توصیف از خانم لاهیری و قصه هایشان باشد. اولین داستان کوتاهی که از او خواندم بهشت، جهنم بود و این تجربه در عین سادگی آنقدر دل نشین و دوست داشتنی بود که تصمیم گرفتم یکی از کتاب هایش را به صورت کامل مطالعه کنم. پس سراغ اولین و معروف ترین کتاب اش یعنی مترجم دردها رفتم. مجموعه ای از 9 داستان که آنقدر یک دست و در عین حال متفاوت و عمیق اند که انتخاب بهترین از بینشان تقریبا غیرممکن است اما اگر مجبور باشم انتخاب کنم موضوع موقت و این خانه ی متبرک را داستان های موردعلاقه ام میدانم..
نگاه
خانم لاهیری به زندگی و تمام جزئیاتش و شکلی که برای بیان احساساتش انتخاب
کرده آنقدر شگفت انگیز است که گاهی نفس آدم را بند می آورد..مطمئناً خواندن این کتاب میتواند به بالاتر بردن درکمان از روابط اجتماعی و ملاحظات انسانی کمک شگرفی کند..
عذرخواهی کردن و ضرورت معذرت خواهی برای ادامه یک رابطه ، وقتی خودت قبول نداری که اشتباه کردی ، نه نشونه ی مهربونی و بزرگیه ، نه مهم بودن آدم رو به روت برای تو..فقط بیانگر یه شخصیت ضعیفه و حضور در یک رابطه کاملا اشتباه..
+یه مقدار بی اعتقادم به زمان و خیلی وقته ساعت مچی نبستم..ولی وقتی اینو دیدم یه میل عجیبی برای داشتنش پیدا کردم..از اون هدیه های کامله..همون یه عقربه بیانگر تمام چیزیه که از دونستن زمان نیاز دارم .
گاهی به این فکر میکنم چرا آدم ها مختلف نظرات متفاوتی در مورد یک موضوع مشخص دارند .
بعد برام سوال شد چرا یک جمله ی من برای یک نفر قابل قبول و برای یک نفر دیگه بی معنیه ؟
تا اینکه به این نتیجه رسیدم مسیرهایی که آدم های مختلف طی کردند باهام متفاوته..
کتاب هایی که تو خوندی ، فیلم هایی که دیدی ، سخنرانی ها و پادکست هایی که بهشون گوش دادی ، همایش هایی که در اون شرکت کردی ، ساعت هایی که به فکر کردن و یادگیری پرداختی ، آدم هایی که باهاشون صحبت و معاشرت کردی و به طور کلی تجربه هایی که داشتی..یعنی بخش زیادی از تجربه هایی که در طول زندگی داشتی متفاوت با تجربه های من بوده..
در یک کلام ، مسیری که تو طی کردی ، با مسیر من متفاوت بوده..برای همین حس و درک ما از یک مفهوم این قدر با هم فاصله داره..چون ذهن های ما به شکل های ناهمگونی پیکربندی شده..
دو راه وجود داره برای رسیدن یه یک درک متقابل..برای اینکه دو نفر حرف هم رو به درستی درک کنند یا باید یک مسیر رو طی کرده باشند ( نه لزوما یکسان ، مسیرهایی از یک جنس )
یا یک مسیر کاملا مجزا از تمام مسیرهای عادی..خط ویژه..شکلی از مطالعه و به طور کلی یادگیری که شاید باهاش آشنایی هم داشته باشیم اما خیلی ازش استفاده نمیکنیم..کم کم در مورد این مسیر حرف میزنم..راهی که خودمم سعی دارم دنبالش کنم .
هرچه " من " فردی قوی تر باشد ، ظرفیتش را برای یکی شدن با دیگری کمتر میکند . آن "من" دیواری در این بین است که خودش را اظهار میکند . اظهار او چنین است : " تو " تو هستی و "من" ، من هستم . فاصله ای بین من و تو هست . آنوقت مهم نیست که من چقدر تو را دوست داشته باشم . شاید تو را در آغوش هم بگیرم . با وجود این دونفر هستیم . مهم نیست چقدر از نزدیک دیدار کنیم ، هنوز هم فاصله ای در میان است .
برای همین است که صمیمی ترین تجربه ها نیز برای دیدار نزدیک انسانها با شکست روبه رو میشود . بدنها به هم نزدیک میشوند ولی اشخاص دور باقی میمانند . تا جایی که در درون "من" وجود داشته باشد ، احساس "دیگری" نمیتواند از بین برود .
سارتر جمله ی شگفت انگیزی دارد : " دیگری دوزخ است " ولی توضیح نداد چرا و چگونه دیگری "دیگر" است . دیگری ، "دیگر" است زیرا که "من" ، من هستم . تا وقتی که "من" ، من باشم دنیای اطراف ، دیگری ست - جدا و دور افتاده . تا زمانی که جدایی در میان باشد تجربه ی عشق ممکن نخواهد بود . عشق تجربه ی یگانگی ست . عشق آن تجربه ای ست که دیوارهای میان دونفر فروریخته باشد و وجودهایشان با هم ملاقات کرده اند ، یگانه و یکی شده اند .
وقتی این تجربه بین دونفر اتفاق می افتد ، من آن را عشق میخوانم .
از سکس تا فرا آگاهی | اوشو | محسن خاتمی
{ اوشو تعریف جالبی از عشق داره و این بهترین توصیفیه که من تابه حال شنیدم . بعد از این اوشو این تعریف رو به تمامیت ( یا the whole ) تعمیم میده که من فعلا بهش کاری ندارم .
اما در مورد روابط بین افراد من تابه حال چنین چیزی رو بین زوج ها ندیدم . شاید بوده و من حس نکردم ولی احساس من بر اینه که بیشتر افراد با سیاست با هم رفتار میکنند . بهترین هاشون هم در بهترین حالت محبت و خصومتشون به صورت عمل و عکس العمله..
اون یکی شدنه اتفاق نیافتاده و یک دیواری در میانه قرار داره . تمام حرف ها گفته نمیشه و به جای اون با دوری یا با سکوت و ناراحتی یا به صورت عکس العمل ها و کنایه های ناخوشایند نامربوط ابراز میشه .
همونطور که گفتم اون ارتباط و راحتی کامل وجود نداره و افراد با سیاست و نقشه های ذهنی با هم تعامل میکنند .
همونطور که اوشو گفته عشق ، ربطی به میزان محبت و دوست داشتن نداره . تا وقتی من ، منم و دیگری ، دیگریه ، عشق اتفاق نیفتاده . تا وقتی برای بیان خودت و احساست باید به سنجش کلمات بپردازی و وقت گوش کردن به تحلیل واژه و منظوری دیگری ، عشقی وجود نداره..تا وقتی فاصله ای هست..تا زمانی که چیزی در این بین قرار داره ، عشق رخ نشون نداده..
اما آیا..وصل ممکن نیست ؟ همیشه فاصله ای هست ؟ دچآر باید بود ؟ }
پرسید چه آرزویی داری؟ گفتم بزرگترینشون ؟ گفت آره..گفتم بی نیازی..پرسید از کی ، از چی ؟
معنی بی نیازی رو نمی دونست..