دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «می نویسم» ثبت شده است


عجیبه ، گاهی با دیدن یا خوندن یه بخش ساده از یه فیلم یا کتاب خیلی معمولی و حتی مسخره نظرت راجع به یکی از مهمترین موضوعات زندگیت عوض میشه..یادگیری در حاشیه اتفاق می افته ، تغییر نگاه اون جایی که منتظرش نیستی..


شعر خوندن برای من بیشتر از اون که یادآور خاطره ای باشه یا امید به تجربه کردن موقعیت و حسی مشابه ، چشیدن احساساتی که نمی خوام یا نمیتونم که تو زندگی واقعی تجربه شون کنم..

اصلا چطور میشه کسی رو اینقدر دوست داشت که همچین تصویری تو ذهنت بیاد..شاعر چی کشیده که بخشی از احساسی که تجربه کرده ، فقط بخشیش تبدیل به همچین بیتی شده..


حسدم کُشد که ترسم ز پِی اَش دویده باشد
به رَهش به روی هر کس چو عرق دویده بینم !

{ شهیدی قمی }


واقعا درک نمیکنم چرا باید از موفقیت یک نفر دیگه خوشحال شد..یعنی نمیدونم چطور میتونم موفقیت دیگری رو به واسطه ی همشهری بودن ، هم وطن بودن ، هم کیش بودن یا هم زبون و هم فرهنگ بودن به خودم ارتباط بدم ..

امیدوارم هیچوقت در مسیری قرار نگیرم که برای خوشحال و راضی بودن ، به جای فعال بودن در بیان حرف هایی که فکر میکنم برای گفتن دارم، منفعلانه خودم رو به یک نفر یا یک گروه و دسته ی بزرگتر بچسبونم.



همه همه همه به طرز مضحکی خودشونو سرگرم چیزهای مختلف کردند تا از پوچی و بی معنا بودن زندگی فرار کنند..
یکی در لذتهای دم دستی یکی در ثروت و قدرت یکی در دوستی و عشق یکی در هنر یکی در عرفان یکی در مسافرت و دنیاگردی  یکی در صبح تا شب کار کردن یکی در ازدواج کردن و تشکیل خانواده یکی در انتظار و به آسمون خیره شدن و یکی در توهمات ماورایی ..همه در حال فریب دادن خودشون هستند و چه بسیار کسانی که حتی به همین خودفریبی هم آگاهی ندارند
اما در تمام طول تاریخ چند نفر جرات کردند که از تمام این سرگرمی های بی معنی دست بکشند .. زل بزنند و خیره تماشا کنند..چشم در چشم این پوچی ؟ چند نفر ؟



تو یکی از کلاس ها نشسته بودیم که دوستم پرسید بعد از این هم کلاسی داری ؟ پرسیدم : چطور ؟ خندید و گفت..هیچی..فقط میخواستم معاشرت کنیم !

در ظاهر لبخند زدم اما بیشتر یک خنده ی ذهنی غیرقابل توقف تو سرم اتفاق افتاد ! من واقعا تا این سن هیچی از معاشرت نفهمیدم ! حرف زدن برای من فقط یک معنی داره و اون گفتن حرف های مفیده..یعنی یا باید به درد بخور باشه یا خوشایند..بقیه چیزها مزخرفاتی هستن که ترجیح میدم نه بگم و نه بشنوم !



با انتشار و خوندن  " تیکه های کتاب " مخالفم..چنین خوندن هایی به هیچ وجه به درک عمیقی منجر نمیشه..تنها فایده شون میتونه مرور دوباره ی مفاهیم خونده شده باشه ، برای کسانی که اون کتاب ها رو به طور کامل مطالعه کردند..یا برای معرفی کتاب ها به کار برده شه و اونقدر جذاب باشه که دیگران رو به خوندن اون کتاب تشویق کنه..امشب یه تیکه کتاب خوندم که شگفت زده ام کرد و ترغیبم کرد هر چه زودتر مطالعه آثار فاکنر رو شروع کنم..خوندنش درد داشت و وحشتناک بود..امیدوارم به تغییری منجر شه !

" گناه و عشق و ترس فقط صداهایی هستند که آدم‌هایی که نه گناه کرده‌اند و نه عشق‌بازی کرده‌اند و نه ترسیده‌اند از خودشان در می‌آورند برای چیزی که هرگز نه داشته‌اند و نه می توانند داشته باشند، به جز وقتی که آن کلمه ها را فراموش کنند "

گور به گور| ویلیام فاکنر


دخترهای 9 ساله ی ایرانی بسیار باهوش و خردمندند..اون ها میتونند در این سن به اثبات خدا و یگانگی اش  بپردازند..حرف های زیادی در مورد فلسفه ی نماز  و روزه دارند..حتی طبق مطالعات عمیقی که انجام دادند نظرات شخصی مخصوص به خودشون رو من باب آفرینش جهان و پایان این دنیا و زندگی پس از مرگ پیدا کردند..و میتونند به سوالاتی جواب بدن که بعضی از بزرگترین فلاسفه و دانشمندان دنیا حتی تا پایان عمرشون نتونستند پاسخ های قطعی براشون پیدا کنند..


http://bayanbox.ir/view/8099871730261386600/photo-2017-02-08-19-35-28.jpg



http://bayanbox.ir/view/3930406335816090717/b49ca7be30bc386b97ae164bb091f087.jpg


فیلم ساده ای بود و جذابیت های کتابو برام نداشت..تبدیل چنین ایده ای به یک تصویر سینمایی هم کار آسونی نیست..آنتونی کویین خیلی خوب بازی کرده اما این بین یک چیزی کمه..و اون شاید جنون واقعی زوربا باشه..صدای خنده های آنتونی رودوست نداشتم..به جای اینکه دل نشین باشند بیشتر منزجر کننده شده بودن..

چیزی که فکر میکنم فیلم رو تا حدودی نجات میده ، سکانس پایانیشه..جایی که نویسنده از زوربا میخواد رقصیدنو بهش یاد بده.. و زوربا سرمست از این که در نهایت میتونه به شکل دلخواهش و با تمام اعضای بدنش با اون صحبت کنه.. جایی که دو مرد روی شن های ساحل ، آزاد ، رها و دیوانه وار..شروع به رقصیدن میکنند..


http://bayanbox.ir/view/1660151978122660696/Zorba.the.Greek.1964.720p-harmonydl-200292-2017-02-10-15-05-36.jpg


Zorba the Greek 1964 Michael Cacoyannis



حافظ  اینقدر با تاکید تو آخرین مصرع اولین غزلی که تو دیوانش آوردند گفته " هروقت کسی رو که دوست داری دیدی دنیا رو رها کن و به اون توجه کن.." اونوقت باز هر موقع میاد پیشت سرت تو گوشیته کلنگ ؟



محبوب بودن همیشه هم خوب نیست.گاهی در تردید انتخاب گزینه های پیش رو ، میمیری..



یکی از بدی های thinker بود اینه که بعد از دو سه سال بیشتر آدمها جذابیتشون رو برات از دست میدن..به دهنشون چشم میدوزی و به حرف هاشون گوش میدی اما هیچ چیز جدیدی نمیبینی و نمیشنوی..چون قبل از اون به تمام اون چیزها فکر کردی..تو کوچه پس کوچه های ذهنت به بیشتر راه ها سرک کشیدی و خیلی از مسیرها رو تقریبا تا به انتها رفتی..

اما راه حل چیه ؟ به غیر از فرار کردن از حرف های بیهوده و تکراری چه میشه کرد ؟ فکر میکنم جواب پیدا کردن thinker های بزرگتر از خودته..منظورم از نظر سنی نیست..هرکسی که تونسته اون مسیرها رو تا نقطه ی بلندتری طی کنه..هرکسی که تونسته چاه عمیق تری حفر کنه یا تا ارتفاع بلندتری پرواز..

مشکل  اینه که پیدا کردنشون واقعا سخته و بیشترشون علاقه ی زیادی به گفت و گو یا نوشتن ندارند..به خاطر همین ارتباط برقرار کردن و یادگرفتن ازشون دشوار میشه..فکر میکنم اگه حوصله ی نوشتن پیدا کنند  و بتونند که فکرهاشون به شکل جذابی بیان کنند آدم های محبوبی میشن .. و هستند اونهایی که کرده اند .


+داشتم به کتاب دال دوست داشتن حسین وحدانی تو شهر کتاب نگاه مینداختم که این ها به ذهنم رسید..حسین از کلمات قشنگی استفاده کرده بود ( و دمش گرم که حوصله میکنه ، زمان میگذاره و مینویسه )  اما کتابش چیز تازه ای برام نداشت..به  بیشتر چیزهایی که گفته بود از قبل فکر کرده بودم و انگار داشتم همون ها رو از زبون یک نفر دیگه میشنیدم..خوبه ها..ولی خیلی هم شگفت انگیز نیست..مثل این میمونه که بعد سال ها زندگی تو شمال ایران از ساحل شوروی به دریای خزر نگاه کنی..تو مقدمه اش راجع از تصمیمش برای چاپ نوشته هاش گفته بود..برای من هیچ کدوم از اون دلایل معنی پیدا نکرد. نخریدم..محیط شهرکتاب خیلی خوبه برای نشستن ، کتاب خوندن و نخریدن :)

++ یه کتابفروشی کوچیک تو یه گوشه دنج  پیدا کردم دیگه بیشتر خریدامو از اونجا میکنم..فکر میکنم شهرکتاب ها میتونند شبیه لوازم تحریر فروشی ها گلیمشون رو از آب بکشند اما از این کتاب فروش ها باید تا جایی که میشه حمایت کرد..ولی دروغ نگم دلیل اصلی خریدن کتاب های قدیمی و  کمیاب تر بود :)



شاید یکی از ویژگی های دوست خوب این باشه که تو رو آگاه و درگیر مشکلاتی نمیکنه که درموردشون، کمکی از دستت بر نمیاد..



فقط یک نوع آزادی داریم و اون هم آزادی تمام و کماله..هرچیز دیگه ای مقید بودنه..حتی اگه فقط به یک چیز یا یک نفر باشه..



زوربای یونانی هم تموم شد..قطعا بهترین رمانی بود که امسال خوندم .به غیر از شورانگیز بودن ، پربار و عمیق هم بود. در طول خوندن داستان اونقدر به راوی احساس نزدیکی کردم که از یک جایی به بعد داستان برام ترسناک شد.  همون افکار ، همون دغدغه ها و همون مشکلات..تا جاییکه احساس کردم هرچه در پایان داستان به سر راوی بیاد، سرنوشت من هم همون خواهد بود!

هرچند راوی داستان نتونست در پایان به اون چیزی که خودش یا زوربا میخواست برسه اما حداقل برای مدتی تجربه های فوق العاده ای رو با اون از سر گذروند و کمی از گذشته، افکار بی روح و ترس هاش فاصله گرفت..

هرکس میتونه در زندگی زوربای خودش رو پیدا کنه..برای نویسنده و راوی این داستان، زوربا ، یک انسان بود و برای من ؟ شاید این کتاب..


نقد رمان زوربای یونانی


معرفی : تم اصلی کتاب رهاشدن از مباحث و دغدغه های متافیزیکی و در عوض درک لذت های زندگی است. رمان اساسا متمرکز بر شخصیت زورباست، زوربایی که نامه اش را اینگونه امضا می کند: بنده شیطان صفت درگاه خداوند!
زوربا، که شور و شوقی واقعی به زندگی دارد و فکر و روحش از هرگونه تعصبی عاری است و به ریش همه اندیشه‌ها و باورهای رایج می‌خندد و مظهر انسانی آزاده و ماجراجوی واقعی زندگی است، به دوستش که به نامهای «کاغذ سیاه کن» و «موش کاغذخوار» می‌نامد بی‌اعتنا به همه‌چیز درس زندگی می‌دهد،
تمام فلسفه او نشات گرفته از تجربه ها اوست و این درسها را با حرف زدن، آواز خواندن، رقصیدن و نواختن سنتور محبوبش که همچون جان برایش ضروری است بیان می‌کند.

مهمترین ویژگی شخص و شخصیت زوربا رهایی اوست از همه ی قیود حتی از قید بی قیدی. زوربا اگرچه انسان لذت گرایی است ولی اسیر و زنجیرشده با آن نیست واین است آزادی او. این رهایی به زوربا نوعی شادی عمیق و پایدار بخشیده است تا جایی که گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند حاشا که کک این شخص گزیده گردد!

+از بین سه ترجمه ای که من مقایسه کردم، ترجمه ی محمد قاضی بهترین بود..


دوست دارم بدونم این میل به دیده شدن و خونده شدن از کجا میاد؟ چرا  بخشی از لذت ما در هر تجربه ای اینه که دیگران هم ازش آگاهی پیدا کنند؟ چرا نیاز داریم دیگران هم بدونند ما به چی فکر میکنیم، چی دیدیم یا چه چیزهایی رو از سر گذروندیم تا خوشیمون تکمیل بشه؟



جالبه که همه معتقدن بیشتر از سن و سالشون میفهمند..احتمالا چندتا داستان واقعی یا ساختگی از ستایش  شدن توسط دیگران هم برای تعریف کردن دارن که ذهنیتشون در مورد خودشون رو تایید میکنه..ولی واقعا متر و معیاری واسه این قضیه وجود داره ؟

خیلی هم مهم نیست..چیزی که نمیفهمم اینه که بیشتر آدم ها وقتی چنین حرفی رو میشنوند به حساب یه تعریف و حرف خوشایند میذارنش..در حالیکه به نظرم این بیشتر شبیه یه هشدار میمونه..

مطمئنا آدم های هم سن و سال ، بزرگتر و حتی کوچکتر از تو هستند که خیلی بیشتر از تو میفهمند..و تو به جای قرار داشتن در چنین جمعی در گروه ضعیفی قرار داری که چنین تعریف های بیهوده ، بی معنی و بی اساسی رو میشنوی..



بهتره از چیزهایی که دوستشون نداریم فاصله بگیریم ، به جای اینکه در موردشون صحبت کنیم..

فقط یک دایره ی خیلی کوچک که مسائل مربوط به خانواده و دوستان بسیار نزدیکمون هستند از این قاعده مستنثی میشه..با اون ها باید در مورد بیشتر دوست نداشتنی هامون و چیزهایی که آزارمون میده ، دائما حرف بزنیم ، تا دلخوری ها کوچک روی هم انباشته نشن و جدایی های بزرگ ، به تدریج ، رقم نخوره...از اونها هم همینو بخوایم و اگه حواسشون نیست گاهی یادآوری کنیم..

اشتباه بزرگمون تو روابط اینه که خواسته هامونو صریح بیان نمیکنیم..میگیم  اینطوری مزش میره ، خودش باید بفهمه .. و خب اون اغلب نمیفهمه . و این از بی توجهی نیست..باید خیلی چیزها رو یاد هم بدیم تو کشوری که چیزی یادمون ندادن..



فکر میکنم اگه موقع مرگ فرصت فکر کردن داشته باشم ، ساعت های شبگردیمو به عنوان بهترین ساعت های زندگیم به خاطر بیارم..

تو این ساعت ها دوست دارم به چیزی فکر نکنم و فقظ گوش کنم و تماشا ..گاهی میشه ، گاهی هم نه..امیدوارم یه روز برسم به نقطه ای که به فکر نکردن هم فکر نکنم .

شبای اینجا خیلی قشنگه..باید شبای شهرای دیگه رو هم ببینم..شبا میتونی چیزایی رو ببینی که روزا قابل دیدن نیستن یا اصلا وجود ندارن..مردم اینجا به شبگردی اعتقادی ندارن..از این بابت خیلی خوشحالم..

امشب یه مرد غمگینو دیدم که دو طرف دوچرخه اش آذوقه ی خونه رو گذاشته بود و آروم آروم رکاب میزد..با یه دستش فرمون دوچرخه رو گرفته بود و دست دیگه اش رو داخل کاپشنش  گذاشته بود.. نمیدونم چرا اما باعث شد دوباره به این فکر کنم که تو هیچ سنی در هر وضعیتی به تشکیل خانواده فکر نکنم..

میون همه ی آهنگای غمگینی که تو پلی لیستم بود یه آهنگ ترکی با ریتم نسبتا شاد تو گوش میزد..اما خیلی چسبید..برخلاف گذشته به این فک نکردم که معنی ترانه اش چیه..وقتی میتونی از ریتم و موسیقی لذت ببری دیگه واژه ها چه اهمیتی دارن ؟



تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید ؟

تو یکی نه ای ، هزاری! تو چراغ خود برافروز...


{ مولانا }


+در این بیت مولانا ضمن به رسمیت شناختن زندگی اجتماعی انسان و تحت تاثیر جبر محیط قرار داشتن اشاره میکند که این اجتماعی بودن و این در تاثیر همگان بودن هیچ خدشه ای به فردیت و وظایف فردی انسان وارد نمی کند و هر کسی در همان حدی که میتواند مسئول اندیشه ها و رفتار و گفتار خویش است



نمیدونم چرا ولی از یه سنی به بعد..واکنش ذهنیت (حتی اگه به زبونش نیاری ) به بیشتر اتفاقات و پدیده های اطرافت این میشه.. : این مسخره بازیا چیه ؟