دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «می نویسم» ثبت شده است


سال هاست که بازندارندگی مجازاتی شبیه اعدام توسط آمار و ناکارآمدی و غیرمنطقی بودنشون توسط علم جرم شناسی ثابت شده..

اما بعضی از جوامع با الگو برداری از متد جهنم که به، به راه آوردن گناه کاران با استفاده از شکنجه و عذاب و افزایش آگاهیشون با افزایش دما! معتقدن در حفظ و نگهداری روش های سنتی برخورد با جرم تلاش کردن..

اما آیا تا به حال کسی رو دیدید که با شلاق خوردن از کاری که انجام داده پشیمون بشه؟ نه، اون فقط دیگه جلوی شما انجامش نمیده!

کسی که به آزار یک کودک یا هر رفتار غیراخلاقی غیرقابل تحمل دیگه ای دست میزنه، مطمئناً از سلامت روانی برخوردار نیست، اینکه ما فقط سطحی ترین لایه اتفاق یعنی جنایتو ببینیم خیلی ساده لوحانه ست و اگه با همون روش (یعنی خشونت) بهش پاسخ بدیم تنها نشون دهنده اینه که ما و جامعمون هم از سلامت و بلوغ روانی کافی برخوردار نیستیم..

همونطور که قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفتم ( و گفته اند) انسان اساساً اختیاری نداره که بخواد به خاطرش مجازات (یا تحسین) بشه..اما انسان های بیماری که به هر شکلی به خودشون ، انسان های دیگه و جامعه آسییب رسوندند یا خواهند رسوند مثل هر مریض دیگری که بیماری مسری داره که امکان درمانش حداقل در زمان حاضر وجود نداره باید در قرنطینه و تحت سرپرستی، مراقبت و درمان قرار بگیره تا روزی که بمیره...یا بتونه با سلامتی به جامعه برگرده..
هزینه ی نگهداری این افراد هم باید با مدیریتی درست توسط کار مناسب(اما اجباری) که بهشون محول میشه به وسیله خودشون یا نزدیکانشون تامین بشه تا باری بر دوش جامعه نباشند.

احتمالاً در سالهای آینده با روش های جدیدی از مجازات مجرمین رو به رو خواهیم بود. این روش های (از نگاه من غیراخلاقی) از دل همون جامعه ای بیرون میاد که مجرمو پرورش داده..هر بیمار روانی که مرتکب رفتارهای غیراخلاقی شده محصول یک جامعه ی بیماره (همونطور که قبلاً گفتم به عنوان یک انسان بی اختیاره)..هر روشی به غیر از تلاش برای درمان یا کنترل بیماران برای جلوگیری ازجرم، جنایت و رفتارهای غیراخلاقی نشان دهنده ی نادانی و در نهایت مایه افزایش شرارت خواهد بود..



فکر میکنم بخش بزرگی از مشکلات آدم ها در زندگی، در همین چند کلمه ی ساده ی فرانک آندروود در آن موقعیت سخت رویارویی با خیانت کلیر خلاصه میشود: " میدانستم، اما نمیخواستم باور کنم"...


http://s9.picofile.com/file/8300944742/House_of_Cards_S04E03_1080p_WEBRip_X264_DEFLATE_www_RapidMovieZ_com_066655_2017_07_18_23_42_56_Large_.JPG


در نهایت تمام آدمها ناامیدت میکنند، استثنایی هم وجود نداره..



سوالات مهم زیادی هستن تو زندگی که پاسخ معینی ندارن. یعنی داده های ما برای رسیدن به جوابشون کافی نیست. مثلا اینکه بعد از مرگ برای ما چه اتفاقی می افته(یا نمی افته) یا هدف از بودن ما در اینجا چیه.
ایده های زیادی برای پاسخ دادن به این دست از سوالات مطرح شده اما خیلی هاشون با واقعیت ها (facts) پشتیبانی نمیشن، در نتیجه برای آدمهای منطقی غیرقابل قبول اند. اما چیکار میشه کرد؟ ما از یه طرف مجبوریم برای یه زندگی عمیق با این سوالات مهم دست و پنجه نرم کنیم و از طرف دیگه تقریباً میتونیم مطمئن باشیم جواب دقیقی براشون وجود نداره..فکر میکنم برای روبه رو شدن با این چالش اول قدم آن است که بتونیم با این بی جوابی کنار بیایم و دست به اختراع داستان های عجیب و غریب برای پاسخ بهشون نزنیم. یعنی باید بپذیریم شناخت قسمت هایی از زندگی ناممکنه.
اما پذیرش ندانم گرایی هرچند عقلانیه، آسون نیست. ذهن ما دنبال یه پاسخ مشخص میگرده و به صورت آشکار یا پنهان تا به اون نرسه دست از کاوش بر نمیداره. موقعیت دشواریه. از یک طرف میدونی رسیدن به جواب غیرممکنه و از طرف دیگه هنوز دنبال جواب میگردی..
فکر میکنم این موقعیت سخت یه فرصت مناسب هم هست چون این شانس و انگیزه رو بهت میده تا همزمان با جستجو رشد کنی، شاید به جواب نرسی اما قطعاً از نظر ذهنی پروار خواهی شد.
برگردیم دنبال جواب. فرضیه من اینه، وقتی واقعیت های کافی و مورد نیاز برای رسیدن به جوابو نداری باید ساده ترین و عینی ترین حالت ممکنو به عنوان پاسخ در نظر بگیری..برای مثال مرگ..که معمولاً با توقف عملکرد قلب شروع میشه و بعد از مدتی با قطع تنفس ادامه پیدا میکنه..به از بین رفتن علائم حیاتی بدن مرگ کلینیکی گفته میشه که در اون لزوما هنوز فعالیت مغز تموم نشده..
مرگ زیستی ( یا مرگ مغزی ) اما زمانی اتفاق می افته که مغز هم از کار بیفته..شاید علائم حیاتی با استفاده از ابزارهای پزشکی به قوت قبل باقی بمونه اما دیگه خبری از کنش های الکتریکی در مغز نیست و این نوع مرگ پایان زندگی انسان خواهد بود.
اگه کسی بدون پیشفرض ذهنی با مسئله مرگ رو به رو بشه احتمالا چیزهایی که میبینه فروپاشی سلول های بدن و خاموش شدن و از کار افتادن ذهن شبیه یک کامپیوتر خواهد بود..پایان قصه ی زندگی یک انسان با تجزیه شدن بدن و برگشتنش اجزای سازنده اش به طبیعت صورت میگیره..و تمام. هیچ چیز دیگه ای وجود نداره. بله هزاران افسانه ی میشه در این مورد ساخت اما هرکدومشون چقدر محتملند؟ از کجا نشات گرفتند؟ به غیر از ترس و نفرت انسان از ادامه ی جهان بدون او؟

فکر میکنم پذبرفتن تمام داستان های دیگه برای فرار از رو به رویی با همین واقعیت ساده و گویا تلخه..

تمام شدن.برای همیشه.


چارلی کافمن را برای خلق درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میپرستم. آخرین اثرش در قامت کارگردان یعنی Anomalisa، هم بی شک میتواند تجربه ای منحصر به فرد باشد.
آنومالیسا ماجرای سفر یک‌روزه‌ی نویسنده‌ای موفق به‌نام مایکل استون را به تصویر می‌کشد که برای معرفی کتاب‌اش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به اوهایو رفته است. او در این سفر ما را هم به دنیای عجیب و افسرده خود رهنمون می‌کند. (جالب است که ما معمولاً انیمیشن را برای پرواز خیال خود به کار می‌بریم نه تماشای زندگی معمولی یک فرد غمگین)
در همان ابتدا با کمی دقت در جریان تعامل مایکل با راننده تاکسی، مسئول پذیرش هتل، پیش‌خدمت رستوران و نامزد سابقش، متوجه میشویم که تمام شخصیت ها برای مایکل یک چهره و یک صدا دارند. همه ی کاراکترها چه مرد و زن و چه بچه، با صدای روبات‌وارِ مشابه‌‌ای حرف می‌زنند. جدا از تمام خلاقیت های بصری، این میتواند اولین سرنخ برای فهمیدن آن باشد که با اثری متفاوت رو به رو هستیم.

در واقع آنچه کافمن روی آن دست گذاشته یک بیماری روانی است، شکلی از توهم به نام فرگولی (Fregoli) که در آن شخص بیمار تصور میکند تمام افراد اطرافش در واقع یک نفر هستند که تغییر قیافه میدهند!

میبینیم که همه ی افراد برای مایکل یکسان جلوه میکنند و تمام روابط برای او پوچ و بی معنی اند. او از سر تکلیف خبر رسیدنش را به همسرش میدهد و حتی حاضر نیست با بچه خردسالش حرف بزند و آن را هم از روی اجبار انجام میدهد.

او برای فرار از این آشفتگی به هر دری میزند. دفترچه تلفن را ورق میزند، با دوست دخترش که سال ها پیش در همین شهر ترکش کرده تماس میگیرد و از او میخواهد که ملاقاتش کند. اما این برقراری مجدد ارتباط هم حاصلی جز آبروریزی و بدتر شدن حالش به همراه ندارد.

با شنیدن صدای لیسا، که یکی از طرفداران پروپاقرص کتاب اوست و ورود او به صحنه ی نمایش، همه چیز تغییر میکند! دنیا برای مایکل شکل دیگری میگیرد اما اینبار هم نه برای مدتی طولانی..

کم یا زیاد، تنهایی و دلمردگی مایکل را همه مان تجربه کرده ایم. در دنیای دیالوگ های تکراری از پیش آماده شده و حرف های بی خود و کم اهمیت..در دنیای برقراری ارتباطات اجتماعی غیرصادقانه..سخت است پیدا کردن صدایی که صادق باشد و حرف تازه ای هم در کلامش داشته باشد.

اما کار سخت تر باحوصله و درست دیدن همان چیزهایی هستند که تکراری و پوچ به نظر می آید. توجه کردن به دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند اما لایق این دست کم گرفته شدن هم نبوده اند.

درسی که مایکل از تمام روابط شکست خورده اش نگرفته، آنچه او درک نمیکند آن است که مشکل همیشه از دیگران نیست..مشکل خود اوست..اوست که جرات نگاه کردن به خودش را نداشته، چشمانش همیشه خیره به دیگران بوده و تهدید و خالی بودن را همیشه از جانب آنها دیده است.

آنچه مایکل هیچ وقت متوجه نمیشود آن است که همه ی آدم ها لزوماً شبیه هم نیستند، اوست که همه چیز و همه کس را شبیه به هم میبیند!


پوستر فیلم انومالیسا


میزان یادگیری ما، نه به نمره و مدرک و نه به ساعت و میزان هزینه و نه به تعداد صفحات یا کتاب هایی که خوانده ایم، بلکه به تعداد دفعاتی ست که در هنگام یادگیری با تضاد و تناقض رو به رو شده ایم.
در واقع میزان یادگیری ما به اندازه دفعاتی ست که با مطلب جدیدی آشنا شدیم که با دانسته های قبلی مان در تعارض بوده است. در غیر این صورت یادگیری چیزی نیست جز تقویت پایه های نادانی گذشته !
البته انسانها، هربار که مفروضاتشان زیر سوال میرود، رنج بسیار میکشند، انگار زمین زیر پایشان خالی شده است، حاضرند بسیاری از داده ها و اطلاعات جدید را انکار کنند تا این مفروضات سرجایشان باقی بمانند. برای همین است اگر اطلاعاتی در تایید این مفروضات پیدا کنند بسیار روی آن تاکید میکند اما اگر مخالفش باشد، فراموش اش خواهند کرد.
یادگیری
اما، روندی واژگونه را میطلبد. مهارت یادگیری نیاز به پیش زمینه ای دارد و آن هم آمادگی برای نقض دانسته های پیشین است. بسیار از افراد با زره ای ( معمولاً از جنس ایمان و تعصب)  وارد میان یادگیری میشوند. آنها اطلاعات جدید را با محک دانسته های قبلی شان میسنجد، اگر مطابقت داشت میپذیرند و گرنه آن را رد میکنند. اما انسانی که به دنبال یادگیری ست با مشاهده یافته ها و داده های جدید و معتبر ، به جای انکار و یا نادیده گرفتن آنها، شروع به ویرایش یا حذف آموخته های قبلی اش میکند.
ما از دیگران کم می آموزیم یا اصلاً نمی آموزیم زیرا نمی رویم که یاد بگیریم و تغییر کنیم. ما میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکم تر کنیم و برای ساختمان و ساختار ذهنی که به درست یا غلط بنا کرده ایم، آجرهای بهتری، به غنیمت بیاوریم!
وارن بافت در این مورد جمله ی کم نظیری دارد: " اغلب انسان ها سال ها مطالعه میکنند تا اثبات کنند آنچه که روزگاری فکر میکرده اند، درست بوده است ! "

پیش زمینه :

در مورد یادگیری (2) - چطور میتوانیم از دیگران یاد بگیریم ؟


شاید اونهایی که داشتن پدری دیکتاتور و سلطه جو با کهن الگو پوزیدون رو تجربه کرده باشن خیلی بهتر فیلم fences رو بفهمن. پدری که دنیا رو از نگاه تجربه هاش میبینه و نه اون چیزی که در لحظه در حال اتفاق افتادنه. پدری که در دوران کودکی حس خوبی از  حضورش در خونه نداشتی، نوجوونی رو با ترس و جوونی رو با حسی شبیه نفرت ازش گذروندی..کنار اومدن باهاش در هیچ زمانی آسون نبوده و احتمالا تمام زندگیت تحت تاثیر حضور در خونه ی چنین مردی خواهد بود. به هرحال بچه ای که زیر دست پدری خودرای و عصبانی بزرگ بشه، حمایت لازمو نبینه و بارها عباراتی شبیه خونه ی من، غذای من و پول منو شنیده باشه نمیتونه با حال نرمالی به جامعه وارد بشه.

فقط هم شیوه ی برخورد اون با تو نیست که بر روی زندگیت تاثیر میذاره، تماشای نحوه ی تعامل اون با باقی اعضای خانواده، مثلاً جر و بحث های دائمی با مادر صبورت چیزهایی نیستند که بتونی به راحتی فراموش کنی..

در فیلم، پدر، بارها با تعریف خاطراتی از گذشته اش به شکلی ناخودآگاه زمینه رو برای درک رفتارهای فعلی ش فراهم میکنه. اینکه در بچگی چه سختی هایی کشیده، چه رفتارها و خشونت هایی از پدرش دیده، چطور مادرش به خاطر برخوردهای پدرش از خونه فرار کرده و خودش بعد از ترک کردن خونه و مستقل شدن با چه مشکلاتی رو به رو شده ..

هربار که دنزل واشنگتن با حسرت از رویاهای برباد رفته و آرزوهای به بار ننشته اش ( که بخشی اش به خاطر تبعیض نژادی و سیاه پوست بودنش بوده ) صحبت میکنه بیشتر متوجه آسیبهای عمیقی میشیم که در طول سالها بر روانه اش نشسته. اینها هیچکدوم توجیه نحوه رفتارش با فرزندان و همسرش نخواهد بود اما نشانه هایی هستند که زمینه رو برای درک بهتر اون مهیا میکنند. او هم ثمره ی یک تربیت غلط و رشد و حضور در یک محیط نامناسب بوده..

هربار که با پدرم به مشکل برخوردم به این فکر کردم که همونطور که اون آدم موردعلاقه ی من نیست من هم هیچوقت فرزند دلخواهش نبودم. اگه خودخواه نباشیم خواهیم دید این نارضایتی دوطرفه ست و جای سرزنشی وجود نداره. انتظار فداکاری داشتن از این تیپ پدرها هم بیهوده ست، خب البته من هم فداکاریو یاد نگرفتم!

به هرحال اگه واقعا بتونی در جای طرف مقابلت قرار بگیری و با شخصیت اون و تمام چیزهایی که تا این لحظه از سر گذرونده به قضایا نگاه کنی خیلی خیلی راحت تر میتونی با رفتار و حرفاش کنار بیای و با کمترین آسیب ازشون عبور کنی..


http://bayanbox.ir/view/5483740483618585449/Fences-2016-1080p-WEB-DL-6CH-ShAaNiG-30NAMA-145958-2017-06-27-18-33-46.jpg


+دنزل واشنگتن رو دوست دارم. حضورش به فیلمها اعتبار میده. همیشه میتونه یک فیلم معمولی رو به یک فیلم خوب و یک فیلم خوبو تبدیل به یک فیلم عالی کنه. از نحوه ی مونولوگ و یا دیالوگ گویی ش در فیلم تعجب خواهید کرد، که چطور میتونه سیلی از واژه ها رو با چنین تسلطی که فقط از یک بازیگر ماهر تئاتر بر میاد به زبون بیاره. از نمایشنامه ی کم نظیر آگوست ویلسون هم نباید به سادگی عبور کرد، همه چیز از اونجا شروع شده..



چند روز پیش یکی از نویسندگان و معلمان داستانویسی فوت کرد. وقتی به پست های کسانیکه به عنوان دوست و شاگرد باهاش در ارتباط بودند نگاه میکردم از خودم میپرسیدم میشه آدم واقعاً واقعاً از مرگ کسی ناراحت و متاثر باشه و هنوز زمان زیادی نگذشته به بروز رسانی شبکه های اجتماعیش فکر کنه؟

قصدم تحلیل رفتار اون آدم ها نیست ولی برام عجیبه که به اشتراک گذاری احساسات تا به کجا پیش رفته..


گیر و سمج بودنو دوست ندارم. به نظرم هیچ چیز و هیچ کس ارزش به آب زدنو نداره چه برسه به آتیش. حتی خیلی چیزها ارزش اینو ندارن که دوبار براشون یه درخواست ساده بدی..

با پیشفرض سلامتی، تنها چیزی که واقعاً اهمیت داره، پوله. ابزار رسیدن به بیشتر لذت ها. البته پول هم زمانی با ارزشه که با زمان به طور کامل تاخت زده نشه، تا فراغتی برای انجام کارهایی که دوست داری حاصل بشه و گرنه پول هم تبدیل میشه به چیزی مثل هوا، برای گذران زندگی لازمه اما مایه لذت نیست.

چی ارزش تلاش کردنو داره؟ پول.. و پول به چه دردی میخوره؟ فراهم کردن زمان و هزینه و آزادی لازم برای رفتن به تمام جاهایی که روزی با دیدن تصاویرشون چشمهات گرد شده..به نظرم تنها چیزی که میتونه به زندگی معنا بده همینه..سفر..تماشای تمام چیزهایی که تا به حال ندیدی و تجربه کردن همه ی کارهایی که تا به حالا انجامشون ندادی..بیشتر لذت ها فقط در طول یک سفر معنا پیدا میکنند و بیرون از اون سطحی و کم ارزشن..گیر نکردن تو سیکل تکرارها و باقی نموندن تو مسیرهای مشخص شده جامعه به شیوه های دیگه خیلی مشکله.


http://bayanbox.ir/view/8650065835555548632/1434133829594.jpg



نه اینکه خوب باشه اما من تحمل شنیدن جواب رد ندارم. از کسی چیزی نمیخوام مگه اینکه از داشتنش مطمئن باشم.



از آدمای مبادی آداب خوشم میاد. اونایی که مودب بودن، چه ادب کلامی و چه رفتاری، انتخاب همیشگی و جزیی از شخصیتشونه نه سیاست و موضعشون در موقعیت های مشخص.
میشه بهشون اعتماد کرد چون آدمای یک رنگ، متوجه و باشخصیتی هستن..اینروزا خیلی کم میشه پیداشون کرد ولی اگه یافتید حسابی قدرشونو بدونید.
راستی مودب بودن منافاتی با باحال بودن نداره. تو روزایی که اکثر آدما با کلمه های ناخوشایند یا توهین کردن بامزگی میکنند،
هستن کسانی که بدون آلوده کردن قلم یا سرانگشت هاشون طنز مینویسن و حالتو خوب میکنن. نمونه اش همین خانم آنالی اکبری که تو این چند سال دنبال کردن حتی یه کلمه ناخوشایندم ازشون نشنیدم و درعین حال باحال ترین آدمی هم هستن که دیدم.

مودب بودن بیشتر از هرچیزی یه هنره، هنری که آدمای کمی میشناسنش یا قدرشو میدونن..



یکی از استادامون همیشه میگفت: حق دارید با حال داغونی که ناشی از اصلا نخوابیدن تو شب امتحانه، بیاید سرجلسه ولی دیگه با بلند گفتن جلوی من بهش افتخار نکنید چون هیچ ارزشی نداره.

البته امکان پاس کردن اون درس با مطالعه شب امتحانی و یا حتی خوندن تو فرجه میسر نبود. مثل اکثر قریب به اتفاق درسامون اول نیاز به فهمیدن، بعد جا افتادن و مرحله ی آخر رسیدن به توانایی حل مسئله داشت که فقط تو یه بازه بلندمدت میتونستی به همه ی اینها برسی..

من بعد از دوترم تونستم اون درسو پاس کنم و دقیقا با روش پیش بردن تدریجی همه چیز. چیزی که بعدش موند برام نه مطالب و مفاهیم خود اون درس که درک این مسئله بود که برای رسیدن به بعضی از چیزها باید "به موقع " زمان بذاری و تلاش کنی. یعنی واسه موفقیت یه پارامتر مهم تر از تلاش داریم که زمانه..تو اصول مدیریت میخونی با منابع محدود اگه زمان کافی نداشته باشی پروژه قطعا به تعویق می افته و این، اینجا، یعنی FAIL شدن تو امتحان.

تو زندگی موقعیت ها و فرصت هایی برات پیش میاد که شبیه همین امتحانه. مهم نیست شب امتحان چقدر دلت میخواد قبول شی یا چقدر براش تلاش میکنی، اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی نمیتونی از اون فرصت استفاده کنی تا به چیزی که میخوای برسی.

مثلا: با یه موقعیت شغلی فوق العاده ای مواجه میشی ولی مهارتای لازم براشو نداری

یا به یه آدم ایده آل که مناسب یه رابطه بلندمدته برخورد میکنی ولی در برابرش احساس کم بودن میکنی و به هیچ جا نمیرسی.

فرصتا تو زندگی مثل امتحان ضرب الاجل دارن نمیتونی بهش بگی وایستا وایستا تا من خودم کامل آماده کنم..میان و میگذرن..اون شغل نصیب یک نفر دیگه میشه و اون شخص دلخواه هم میره با یکی دیگه. چون نمیتونی از کسی یا چیزیکه بهتره از توئه انتظار داشته باشی برات صبر کنه..

تازه تو زندگی شرایط سخت تره..مثل امتحان نیست که تاریخش مشخص باشه و نمیدونی کِی، چی برات اتفاق می افته..و تمام فرق آدمها به اینه که چه زمانی وقت گذاشتن و براش آماده شدن..



یه وضعیت روانی هست که من اسمشو Safe Mode گذاشتم و انتخابش کردم.

حال ِخوب ناشی از منتظر نبودن، دلتنگ نبودن، نخواستن کسی یا چیزی که دستت بهش نمیرسه، یا حتی به صورت کلی.



نمیتونم با آدمهایی که دوستان زیادی دارن به خوبی ارتباط برقرار کنم و دوست باشم. اون حس خوب یونیک بودن رو بهم نمیدن. احساس میکنم اگه تو اون لحظه هرکس دیگه ای هم جای من باشه براشون فرقی نمیکنه، باهاش صحبت میکنند و وقت میگذرونن بدون اینکه تفاوت یا نیاز خاصی رو احساس کنند. قابل تصوره که انرژی و زمانشون هم تقسیم میشه بین اون همه آدم. و حتی اگه آدم فوق العاده ای هم باشن سهم قابل توجهی به تو نمیرسه.

از طرفی چون براشون فرقی نداری هرلحظه امکان جایگزینیت با آدمهای دیگه وجود داره. اونوقت انرژی که برای این رابطه هم گذاشتی به هدر رفته،کاملاً..



زمانی که به جای مثال نقض به دنبال یافتن مصداق باشیم.

وقتی مثال نقض می آوریم احساس خوبی داریم.احساس‌ غرور،احساس‌ فهم،احساس تجربه داشتن،احساس نقدکردن،احساس اینکه من به گوینده چیزی اضافه کردم که اون نمیدانست یا نمیفهمید یا نمیخواست بفهمد!

در نتیجه حاصل آن مطالعه ی متن ، یا آن بحث و حضور درشبکه اجتماعی تنها نوع مدرنی از "ارضای خود" است.البته این حال خوب هم بعد از مدتی میرود و ما به دنبال قربانی جدیدی میگردیم.

ذهن غلط یاب فرصت یادگیری و کشف مصداق را از ما میگیرد.آنکس که با کشف مصداق خوشحال میشود همیشه و همه جا میتواند لذت یادگیری را تجربه کند.چون او همیشه گزینه های بیشتری از دیگران در اختیار خواهد داشت.

فرض کنید کسی به من میگوید روزه گرفتن به این دلایل خوب است.مدل فکری غلط یاب صدها نفری که در زندگی با آنها رو به رو شده ام و دیده ام که سالها نماز خواندن و روزه گرفتن باعث نشده تفاوت یا برتری خاصی به دیگران داشته باشند،را به ذهنم می آورد.

اما ذهن مصداق یاب به دنبال همان یکنفری میگردد که روزه گرفتن باعث تغییر بزرگی در زندگی اش شده است.آنوقت به دنبال چرا و چگونه اش میرود و در صورت درست بودن فرضیه اش شروع به بومی سازی آن برای سرزمین اش میکند.

البته دوری از ذهن غلط یاب و نداشتن باور مطلق به حرفها و نگرش خود وقتی مفیدتر است که طرف مقابل هم همینطور باشد!

این که در پایان این جستجوها به نتایج تازه ای برسی آنچنان مهم نیست،اصلا شاید با همه ی اینها به همان عقیده ای که در ابتدا داشتی برگردی.مهم آن تفاوتی است که در اثر این جستجو و آماده تغییر بودن برای همیشه در تو حضور خواهد داشت.

در زندگی به دنبال درست و خطا نباشید.خطا آنجا مفهوم می یابد که در مقابلش چیزی صحیح وجود داشته باشد.در دنیایی که هیچ چیزش مطلق نیست راه درستی وجود ندارد.دنبال چیزی باشید که برای شما کار کند.



همیشه با دیده ی حسرت به آدمهایی که زندگی منظمی دارن نگاه کردم .سعی ام در منظم و تمیز و دقیق بودن اغلب با شکست همراه شده . منظورم از منظم بودن برنامه ریزی برای همه چیز در ساعت مشخص و داشتن یه زندگی روتین و مکانیکی نیست..اینه که بدونی باید چه کارهایی رو انجام بدی ، اولویت بندی شون کنی و روز به روز برای رسیدن بهشون قدم های حساب شده برداری..اینطوری حتی کاری نکردن هم برات لذت بخش میشه..دیگه عذاب وجدان وقت تلف کردن همراهت نیست ، چون میدونی داری چیکار میکنی و حتی وقت بیشتری به هیچ کاری نکردن اختصاص میدی..

فرقی نمیکنه بخوای یه عادت بد رو ترک کنی..یا یه رفتار خوب و مثبت در خودت ایجاد کنی...باید هر روز و هر روز برای بدست آوردنش تلاش کنی..ما حواسمون نیست چه میکنیم و چه ها نمیکنیم..حتی فراموش میکنیم چه چیزهایی رو تو زندگیمون میخواستیم و چه چیزهایی رو نه..فقط قدم های رفته و نرفته و نتایج ثبت شده جلوی چشم و دستاوردا هستن که موندگار و غیرقابل انکارن..

رمز موفقیت تو هرکاری هم پیوستگی در انجامشه..نامنظم بودن ، ول کردن و دوباره شروع کردن بزرگترین ضربه ممکنه..من انواع روش های برنامه ریزی و تحلیل نتایجو امتحان کردم . آخرینشون درست کردن یه دفترچه بود برای ثبت نتایج ..با هفت لیست و کتگوری مختلف..پر کردن هر روزه اش سخت و کسل کننده شده بود..و اینکه هر ماه باید لیست تازه ای تو دفترچه ام ایجاد میکردم که خیلی وقتگیر بود..

اینبار برای خرداد ماه با دو لیست تازه شروع کردم. لیست اول .کارهای روزانه..و لیست دوم مسائل مربوط به سلامت فیزیکی..تنها کاری هم که ملزم به اجراش هستم نه حتی انجام دادن کارهای داخل لیست که ثبت نتایج تو همین لیست هاست..هروقت در ثبت نتایج منظم تر شدم و هروقت تونستم شکل مشخصی به این موارد واقعاً لازم بدم لیست های بعدی رو هم شروع میکنم..

فکر میکنم چند سالی طول میکشه تا بتونم تمام کارهایی رو که میخوام و لازم میدونم به فعالیت های روزمره منظم تبدیل کنم..کار آسونی هم نیست ولی فکر میکنم می ارزه.. چون تنها راه ممکنه برای رسیدن به سبک زندگی دلخواهمه . مسئله مهم اینه که بار بیشتر از حد توان رو دوشم نذارم..قانع نه ، اما حریص هم نباشم..

http://bayanbox.ir/view/4670579312826403856/Untitled.jpg


گاهی به همدیگه بگید که چقدر برای هم خوبید..



رکورد تحمل اینجا ، تا جایی که من میدونم در دستان آریاناست : ) قدیمی ترین خواننده ی فعالی که میشناسمش..از وقتی که در بلاگفا مینوشتم بود..اون زمان خودش هم وبلاگ داشت و مینوشت اما به دلایلی تصمیم گرفت ادامه نده ، که امیدوارم وقتی صلاح دید برگرده به دنیای وبلاگ نویسی..

حضورش همیشه برای من امیدبخش بوده و کامنت هاش هم مفید و به موقع..یه ارتباط نسبتاً طولانی که برای من خیلی ارزشمند و دوست داشتنیه..

میدونم برای رسیدن به هدف هات تلاش میکنی..پس فقط برات ادامه همین تلاش ها آرزو میکنم..

امیدوارم در درس و کنکور و کار و مهم تر از همه سفرهایی که در پیش خواهی داشت همونطور که میلته و براشون برنامه داری پیش بری..

تولدت مبارک دوست خوبم : )


اگه نویسنده بودم و میخواستم یه داستان بنویسم قطعاً کتابی شبیه خداحافظی گاری کوپر مینوشتم..درخشان ترین رمانیه که تا به حال خوندم . از اون توصیفات طولانی و به درد نخور ، از اون حرف های تکراری و بی معنی ، از اون بدیهیات حوصله سر بر باقی کتاب ها اثری نیست..هرچی هست حرف تازه ست . بارها و بارها موقع خوندنش ، دست از خوندن کشیدم ، کتابو روی قفسه سینم گذاشتم ، به  نقطه ی نامعلومی خیره شدم و با لذتی قطع نشدنی مشغول فکر کردن به حرف های تازه ای شدم ، که خونده بودم .



فکر میکنم امکانش هست که آدما رو تو موقعیت های خیلی خیلی ساده هم شناخت..تو اون لحظاتی که یه بخشی از شخصیت سرکوب شدشون مثل یه آتشفشان ، بووووم میزنه بیرون..
خیلی خوش شانسی اگه قبل از جدی شدن روابطت با یکی از لحظات بووووم رو به رو بشی..اونجاست که تازه میفهمی چه خبره و قراره با چی مواجه بشی..
مشکل اینجاست که یادمون میره . در مورد خودم حرف بزنم یادم میره اون لحظه چه احساسی داشتم از شنیدن اون حرف یا دیدن اون واکنش..نمیدونم چرا اینقدر راحت نه تنها آدما رو میبخشم که کارها و حرفا و عکس العمل هاشونو فراموش میکنم ( در مورد خودم هم ، با وجود پیشمونی از رفتارهای زشتم ، میبینم که اشتباهاتمو تکرار میکنم و این مشخص میکنه تغییر نکردم و فقط مشکلاتمو پنهان میکنم)
امشب یه فایل word باز کردم و اسم تمام آدمهایی که به شکل جدی تو زندگیم حضور دارن نوشتم..میخوام نقاط عطف رابطه مون و  تمام حرف ها و رفتارهای مهمو توش ثبت کنم..
خوبی ها و مهربونی ها و از خودگذشتگی ها و از طرف دیگه بدی ها و زشتی ها ، نامهربونی ها و خودخواهی ها رو..هم کارها و رفتارهای اونها هم عکس العمل خودم و بالعکس..

این باعث میشه از هر رابطه یه سابقه وجود داشته باشه و دیگه بر اساس اتفاقات و احساسات زودگذر تصمیم گیری نکنی..نگاه بلندمدت به هر رابطه ای میتونه خیلی کمک کننده باشه..چه در پاک کردن و چه در ساختن..

مناسب تر اینه که آدمهایی که دوستشون نداریم رو از زندگیمون پاک کنیم اما آدم های زیادی هستن که در یک برهه از زندگی به خاطر داشتن روابط خانوادگی یا کاری نمیتونیم حذفشون کنیم..

میخوام کینه و نفرت و خشم و حرصم از رفتارهای بد تکرارشونده این آدما حفظ کنم..این باعث میشه در آینده این روابط تصمیمات بهتری بگیرم و فرصت چندباره ی بیهوده به کسی ندم..

درست اینه که تغییرات مثبتشون رو هم ثبت کنی ولی بهتره با تکرار نشدن رفتارهای بد با خوش خیالی فکر نکنی تغییر کردن و گرنه با بووووم بعدی حسابی تو گند و کثافتشون غرق میشی..