روزهایی هست که با حفرهای در قلبت بیدار میشوی، با حفرهای در قلبت لباس میپوشی و از خانه بیرون میآیی، با حفرهای در قلبت کار میکنی، غذا میخوری، راه میروی، تظاهر به لبخند میکنی و در تمام این لحظات خیرهای به حفره که چگونه بزرگ و بزرگتر میشود، وسیع و وسیعتر و همه چیز را در خودش فرو میبلعد: امید را، شوق را، توشوتوان مواجهه با جهان را...
در این روزها که جانت در چنبرۀ سرما گرفتار است و حتا یاد عزیزترین آدمهایت هم، چه آنها که رفتهاند و چه آنها که ماندهاند، دلت را گرم نمیکند، در این روزهاست که آدمی عیار خویش را مییابد و میفهمد.
از روزهای دندان بر دندان فشردن حرف میزنم، از روزهای رها شدن به خویش در عمیقترین لجه، از روزهای ظلمت در نیمروز...
+امیرحسین کامیار
- ۱ نظر
- ۳۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۶