ابتذال وجود
پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز
برای آن جواب ننوشتم. ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه
بنویسم. حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم
نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون
سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم
رسید. در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی
و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام. من اگر
تلاش می کنم تا از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای دیدن
دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه. من معتقدم که
زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی
زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و
سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد. من می خواهم
زندگی ام بگذرد. من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد
برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم. پرویز حرفهای من نباید تو را
ناراحت کند. امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم. نمی دانم چرا
فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح
مرا هیچ چیز جبران نمی کند. مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال
جواهر می گردم. پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم
های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط
گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده
کند. کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی
خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم.
آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم. من در زندگی دنبال فریب تازه ای می
گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم. من خیلی تنها هستم
امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم. حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت
می کنم. ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می
ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای
مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی
مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود
زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود
استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
+از نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
- دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۴۵ ق.ظ