به نظرم هفته ی آخر تابستون 22 سالگی، وقتی رو تخت اتاقت دراز کشیدی و کولر روشنه، درحالیکه هیچ دغدغه یا تعلق خاطر خاصی نداری، بهترین زمان و مکان و حالت واسه مردنه.
- ۰ نظر
- ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۵
به نظرم هفته ی آخر تابستون 22 سالگی، وقتی رو تخت اتاقت دراز کشیدی و کولر روشنه، درحالیکه هیچ دغدغه یا تعلق خاطر خاصی نداری، بهترین زمان و مکان و حالت واسه مردنه.
+یه سری از دیالوگ های یا تصاویر هستن که جدا از بافت فیلم یا سریال خنده دارن.
اما بعضی هاشون هم فقط برای کسانی مفهوم و در نتیجه جالب یا خنده دارن که دقیقاً در جریان ماجرا باشن..به نظرم چیزی که میتونه دوتا آدم نسبتاً غریبه رو به هم نزدیک کنه دقیقاً همین خاطرات مشترک جمعیه..خب هرچی غنی تر باشید، نزدیک تر.
همیشه چه برای مشکلات خودم و چه برای دیگران دنبال راه حل گشتم و کسی رو که بیشتر از 5 دقیقه برای مواجهه با یه بحران دنبال همدلی گشته درک نکردم!
حزنی در درونم هست
پیدا و پنهان
یک غریبه گی
تازه فهمیدم که یا من زیادی ام
یا که در این شهر کسی کم است..
{ جان یوجل }
+به این سن و سال رسیده و هنوز بست فرندشو پیدا نکرده..
یه جایی از فیلم Toni Erdmann هست که پدر برای اینکه فقط چند لحظه بیشتر کنار دختر پرمشغلش باشه به محل کارش میره، منتظر میمونه و بعد از اومدن دخترش عینک آفتابی میزنه و به صورت ناشناس و به شکلی مضحک همراه هیئت همراهش حرکت میکنه..فقط برای اینکه چند لحظه بیشتر نزدیکش باشه..بعد از رد شدن دخترش از گیت هم، میره یه گوشه، روزنامشو در میاره و از دور به تماشا کردنش میشینه..بعد از تماشای این سکانس وحشتناک نتونستم جلوی بیرون اومدن دوباره ی این سوالو بگیرم..این دوست داشتن اجباری به چه دردی میخوره..فایده این عشق دست و پا گیر چیه..
روزهایی هست که با حفرهای در قلبت بیدار میشوی، با حفرهای در قلبت لباس میپوشی و از خانه بیرون میآیی، با حفرهای در قلبت کار میکنی، غذا میخوری، راه میروی، تظاهر به لبخند میکنی و در تمام این لحظات خیرهای به حفره که چگونه بزرگ و بزرگتر میشود، وسیع و وسیعتر و همه چیز را در خودش فرو میبلعد: امید را، شوق را، توشوتوان مواجهه با جهان را...
در این روزها که جانت در چنبرۀ سرما گرفتار است و حتا یاد عزیزترین آدمهایت هم، چه آنها که رفتهاند و چه آنها که ماندهاند، دلت را گرم نمیکند، در این روزهاست که آدمی عیار خویش را مییابد و میفهمد.
از روزهای دندان بر دندان فشردن حرف میزنم، از روزهای رها شدن به خویش در عمیقترین لجه، از روزهای ظلمت در نیمروز...
+امیرحسین کامیار
سال هاست که بازندارندگی مجازاتی شبیه اعدام توسط آمار و ناکارآمدی و غیرمنطقی بودنشون توسط علم جرم شناسی ثابت شده..
اما بعضی از جوامع با الگو برداری از متد جهنم که به، به راه آوردن گناه کاران با استفاده از شکنجه و عذاب و افزایش آگاهیشون با افزایش دما! معتقدن در حفظ و نگهداری روش های سنتی برخورد با جرم تلاش کردن..
اما آیا تا به حال کسی رو دیدید که با شلاق خوردن از کاری که انجام داده پشیمون بشه؟ نه، اون فقط دیگه جلوی شما انجامش نمیده!
کسی که به آزار یک کودک یا هر رفتار غیراخلاقی غیرقابل تحمل دیگه ای دست میزنه، مطمئناً از سلامت روانی برخوردار نیست، اینکه ما فقط سطحی ترین لایه اتفاق یعنی جنایتو ببینیم خیلی ساده لوحانه ست و اگه با همون روش (یعنی خشونت) بهش پاسخ بدیم تنها نشون دهنده اینه که ما و جامعمون هم از سلامت و بلوغ روانی کافی برخوردار نیستیم..
همونطور که قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفتم ( و گفته اند) انسان اساساً اختیاری نداره که بخواد به خاطرش مجازات (یا تحسین) بشه..اما انسان های بیماری که به هر شکلی به خودشون ، انسان های دیگه و جامعه آسییب رسوندند یا خواهند رسوند مثل هر مریض دیگری که بیماری مسری داره که امکان درمانش حداقل در زمان حاضر وجود نداره باید در قرنطینه و تحت سرپرستی، مراقبت و درمان قرار بگیره تا روزی که بمیره...یا بتونه با سلامتی به جامعه برگرده..
هزینه ی نگهداری این افراد هم باید با مدیریتی درست توسط کار مناسب(اما اجباری) که بهشون محول میشه به وسیله خودشون یا نزدیکانشون تامین بشه تا باری بر دوش جامعه نباشند.
احتمالاً در سالهای آینده با روش های جدیدی از مجازات مجرمین رو به رو خواهیم بود. این روش های (از نگاه من غیراخلاقی) از دل همون جامعه ای بیرون میاد که مجرمو پرورش داده..هر بیمار روانی که مرتکب رفتارهای غیراخلاقی شده محصول یک جامعه ی بیماره (همونطور که قبلاً گفتم به عنوان یک انسان بی اختیاره)..هر روشی به غیر از تلاش برای درمان یا کنترل بیماران برای جلوگیری ازجرم، جنایت و رفتارهای غیراخلاقی نشان دهنده ی نادانی و در نهایت مایه افزایش شرارت خواهد بود..
در نهایت تمام آدمها ناامیدت میکنند، استثنایی هم وجود نداره..
چند روز پیش یکی از نویسندگان و معلمان داستانویسی فوت کرد. وقتی به پست های کسانیکه به عنوان دوست و شاگرد باهاش در ارتباط بودند نگاه میکردم از خودم میپرسیدم میشه آدم واقعاً واقعاً از مرگ کسی ناراحت و متاثر باشه و هنوز زمان زیادی نگذشته به بروز رسانی شبکه های اجتماعیش فکر کنه؟
قصدم تحلیل رفتار اون آدم ها نیست ولی برام عجیبه که به اشتراک گذاری احساسات تا به کجا پیش رفته..
گیر و سمج بودنو دوست ندارم. به نظرم هیچ چیز و هیچ کس ارزش به آب زدنو نداره چه برسه به آتیش. حتی خیلی چیزها ارزش اینو ندارن که دوبار براشون یه درخواست ساده بدی..
با پیشفرض سلامتی، تنها چیزی که واقعاً اهمیت داره، پوله. ابزار رسیدن به بیشتر لذت ها. البته پول هم زمانی با ارزشه که با زمان به طور کامل تاخت زده نشه، تا فراغتی برای انجام کارهایی که دوست داری حاصل بشه و گرنه پول هم تبدیل میشه به چیزی مثل هوا، برای گذران زندگی لازمه اما مایه لذت نیست.
چی ارزش تلاش کردنو داره؟ پول.. و پول به چه دردی میخوره؟ فراهم کردن زمان و هزینه و آزادی لازم برای رفتن به تمام جاهایی که روزی با دیدن تصاویرشون چشمهات گرد شده..به نظرم تنها چیزی که میتونه به زندگی معنا بده همینه..سفر..تماشای تمام چیزهایی که تا به حال ندیدی و تجربه کردن همه ی کارهایی که تا به حالا انجامشون ندادی..بیشتر لذت ها فقط در طول یک سفر معنا پیدا میکنند و بیرون از اون سطحی و کم ارزشن..گیر نکردن تو سیکل تکرارها و باقی نموندن تو مسیرهای مشخص شده جامعه به شیوه های دیگه خیلی مشکله.
از آدمای مبادی آداب خوشم میاد. اونایی که مودب بودن، چه ادب کلامی و چه رفتاری، انتخاب همیشگی و جزیی از شخصیتشونه نه سیاست و موضعشون در موقعیت های مشخص.
میشه بهشون اعتماد کرد چون آدمای یک رنگ، متوجه و باشخصیتی هستن..اینروزا خیلی کم میشه پیداشون کرد ولی اگه یافتید حسابی قدرشونو بدونید.
راستی مودب بودن منافاتی با باحال بودن نداره. تو روزایی که اکثر آدما با کلمه های ناخوشایند یا توهین کردن بامزگی میکنند، هستن کسانی که بدون آلوده کردن قلم یا سرانگشت هاشون طنز مینویسن و حالتو خوب میکنن. نمونه اش همین خانم آنالی اکبری که تو این چند سال دنبال کردن حتی یه کلمه ناخوشایندم ازشون نشنیدم و درعین حال باحال ترین آدمی هم هستن که دیدم.
مودب بودن بیشتر از هرچیزی یه هنره، هنری که آدمای کمی میشناسنش یا قدرشو میدونن..
یکی از استادامون همیشه میگفت: حق دارید با حال داغونی که ناشی از اصلا نخوابیدن تو شب امتحانه، بیاید سرجلسه ولی دیگه با بلند گفتن جلوی من بهش افتخار نکنید چون هیچ ارزشی نداره.
البته امکان پاس کردن اون درس با مطالعه شب امتحانی و یا حتی خوندن تو فرجه میسر نبود. مثل اکثر قریب به اتفاق درسامون اول نیاز به فهمیدن، بعد جا افتادن و مرحله ی آخر رسیدن به توانایی حل مسئله داشت که فقط تو یه بازه بلندمدت میتونستی به همه ی اینها برسی..
من بعد از دوترم تونستم اون درسو پاس کنم و دقیقا
با روش پیش بردن تدریجی همه چیز. چیزی که بعدش موند برام نه مطالب و
مفاهیم خود اون درس که درک این مسئله بود که برای رسیدن به بعضی از چیزها
باید "به موقع " زمان بذاری و تلاش کنی. یعنی واسه موفقیت یه پارامتر مهم
تر از تلاش داریم که زمانه..تو اصول مدیریت میخونی با منابع محدود اگه
زمان کافی نداشته باشی پروژه قطعا به تعویق می افته و این، اینجا، یعنی FAIL
شدن تو امتحان.
تو زندگی موقعیت ها و فرصت هایی برات پیش میاد که شبیه همین امتحانه. مهم نیست شب امتحان چقدر دلت میخواد قبول شی یا چقدر براش تلاش میکنی، اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی نمیتونی از اون فرصت استفاده کنی تا به چیزی که میخوای برسی.
مثلا: با یه موقعیت شغلی فوق العاده ای مواجه میشی ولی مهارتای لازم براشو نداری
یا به یه آدم ایده آل که مناسب یه رابطه بلندمدته برخورد میکنی ولی در برابرش احساس کم بودن میکنی و به هیچ جا نمیرسی.
فرصتا تو زندگی مثل امتحان ضرب الاجل
دارن نمیتونی بهش بگی وایستا وایستا تا من خودم کامل آماده کنم..میان و
میگذرن..اون شغل نصیب یک نفر دیگه میشه و اون شخص دلخواه هم میره با یکی
دیگه. چون نمیتونی از کسی یا چیزیکه بهتره از توئه انتظار داشته باشی برات صبر
کنه..
تازه تو زندگی شرایط سخت تره..مثل امتحان نیست که تاریخش مشخص باشه و نمیدونی کِی، چی برات اتفاق می افته..و تمام فرق آدمها به اینه که چه زمانی وقت گذاشتن و براش آماده شدن..
یه وضعیت روانی هست که من اسمشو Safe Mode گذاشتم و انتخابش کردم.
حال ِخوب ناشی از منتظر نبودن، دلتنگ نبودن، نخواستن کسی یا چیزی که دستت بهش نمیرسه، یا حتی به صورت کلی.
نمیتونم با آدمهایی که دوستان زیادی دارن به خوبی ارتباط برقرار کنم و دوست باشم. اون حس خوب یونیک بودن رو بهم نمیدن. احساس میکنم اگه تو اون لحظه هرکس دیگه ای هم جای من باشه براشون فرقی نمیکنه، باهاش صحبت میکنند و وقت میگذرونن بدون اینکه تفاوت یا نیاز خاصی رو احساس کنند. قابل تصوره که انرژی و زمانشون هم تقسیم میشه بین اون همه آدم. و حتی اگه آدم فوق العاده ای هم باشن سهم قابل توجهی به تو نمیرسه.
از طرفی چون براشون فرقی نداری هرلحظه امکان جایگزینیت با آدمهای دیگه وجود داره. اونوقت انرژی که برای این رابطه هم گذاشتی به هدر رفته،کاملاً..
همیشه با دیده ی حسرت به آدمهایی که زندگی منظمی دارن نگاه کردم .سعی ام در منظم و تمیز و دقیق بودن اغلب با شکست همراه شده . منظورم از منظم بودن برنامه ریزی برای همه چیز در ساعت مشخص و داشتن یه زندگی روتین و مکانیکی نیست..اینه که بدونی باید چه کارهایی رو انجام بدی ، اولویت بندی شون کنی و روز به روز برای رسیدن بهشون قدم های حساب شده برداری..اینطوری حتی کاری نکردن هم برات لذت بخش میشه..دیگه عذاب وجدان وقت تلف کردن همراهت نیست ، چون میدونی داری چیکار میکنی و حتی وقت بیشتری به هیچ کاری نکردن اختصاص میدی..
فرقی نمیکنه بخوای یه عادت بد رو ترک کنی..یا یه رفتار خوب و مثبت در خودت ایجاد کنی...باید هر روز و هر روز برای بدست آوردنش تلاش کنی..ما حواسمون نیست چه میکنیم و چه ها نمیکنیم..حتی فراموش میکنیم چه چیزهایی رو تو زندگیمون میخواستیم و چه چیزهایی رو نه..فقط قدم های رفته و نرفته و نتایج ثبت شده جلوی چشم و دستاوردا هستن که موندگار و غیرقابل انکارن..
رمز موفقیت تو هرکاری هم پیوستگی در انجامشه..نامنظم بودن ، ول کردن و دوباره شروع کردن بزرگترین ضربه ممکنه..من انواع روش های برنامه ریزی و تحلیل نتایجو امتحان کردم . آخرینشون درست کردن یه دفترچه بود برای ثبت نتایج ..با هفت لیست و کتگوری مختلف..پر کردن هر روزه اش سخت و کسل کننده شده بود..و اینکه هر ماه باید لیست تازه ای تو دفترچه ام ایجاد میکردم که خیلی وقتگیر بود..
اینبار برای خرداد ماه با دو لیست تازه شروع کردم. لیست اول .کارهای روزانه..و لیست دوم مسائل مربوط به سلامت فیزیکی..تنها کاری هم که ملزم به اجراش هستم نه حتی انجام دادن کارهای داخل لیست که ثبت نتایج تو همین لیست هاست..هروقت در ثبت نتایج منظم تر شدم و هروقت تونستم شکل مشخصی به این موارد واقعاً لازم بدم لیست های بعدی رو هم شروع میکنم..
فکر میکنم چند سالی طول میکشه تا بتونم تمام کارهایی رو که میخوام و لازم میدونم به فعالیت های روزمره منظم تبدیل کنم..کار آسونی هم نیست ولی فکر میکنم می ارزه.. چون تنها راه ممکنه برای رسیدن به سبک زندگی دلخواهمه . مسئله مهم اینه که بار بیشتر از حد توان رو دوشم نذارم..قانع نه ، اما حریص هم نباشم..
رکورد تحمل اینجا ، تا جایی که من میدونم در دستان آریاناست : ) قدیمی ترین خواننده ی فعالی که میشناسمش..از وقتی که در بلاگفا مینوشتم بود..اون زمان خودش هم وبلاگ داشت و مینوشت اما به دلایلی تصمیم گرفت ادامه نده ، که امیدوارم وقتی صلاح دید برگرده به دنیای وبلاگ نویسی..
حضورش همیشه برای من امیدبخش بوده و کامنت هاش هم مفید و به موقع..یه ارتباط نسبتاً طولانی که برای من خیلی ارزشمند و دوست داشتنیه..
میدونم برای رسیدن به هدف هات تلاش میکنی..پس فقط برات ادامه همین تلاش ها آرزو میکنم..
امیدوارم در درس و کنکور و کار و مهم تر از همه سفرهایی که در پیش خواهی داشت همونطور که میلته و براشون برنامه داری پیش بری..
تولدت مبارک دوست خوبم : )